لیست کامل اسم پسر یک نقطه ای به تفکیک حروف الفبا

لیست کامل اسم پسر یک نقطه ای به ترتیب حروف الفبا را در این نوشته می خوانید.

اسم پسر یک نقطه ای

لیست اسامی دخترانه

لیست اسامی پسرانه

انتخاب اسم به اندازه بچه دار شدن زیبا و جذاب است. به همین دلیل است که امروزه پدر و مادر سعی می کنند علاوه بر معنی اسم به هماهنگی آن با فامیل، تعداد هجاها و حتی آهنگ اسم نیز دقت کنند. یکی از مواردی که ممکن است شما به آن فکر کنید، تعداد نقطه های اسم است. اگر برای پسرتان به دنبال اسم پسر یک نقطه ای هستید، پیشنهاد می کنیم لیستی که ما در ستاره آماده کرده ایم را مرور کرده و بهترین آن ها را انتخاب کنید. 

اسم پسر یک نقطه ای با “الف”

نام

معنی

فونتیک

ریشه

آباد

تندرست و مرفه، آراسته

/ābād/

فارسی

آبدوس

نام یکی از درباریان اردوان سوم اشکانی

/ābdus/

اوستایی

آبرلی

آبر (فارسی، آبرو) + لی (ترکی) = دارای آبرو، آبرومند

/āberli/

فارسی–ترکی

آبرو

حیثیت، شرف، قدر

/āberu/

فارسی

آبکار

سقا، می فروش، حکاک، نگین ساز، نام یکی از بزرگان ارمنی خاندان اشکانی

/ābkār/

فارسی

آبکام

نوشنده آب

/ābkām/

اوستایی

آبی

به رنگ آب، نیلی، سرکش، یاغی، نافرمان

/ābi/

فارسی

آدان

مفید سودمند

/ādān/

کردی

آدبهاوا

تولد حقیقی

/ādbhāvā/

سانسکریت

آدرباد

نام موبد موبدان دوران شاپور

/ādarbād/

اوستایی

آذرداد

داده آتش، نام پدر آذرباد از خاندان کیانیان

/āzardad/

فارسی

آذرطوس

صورت دیگر آذرتوس، در وامق و عذرا مردی که با مادر عذرا ازدواج کرد

/āzartus/

فارسی

آذرمه

رئیس و بزرگ آتش‌ها (آتشکده‌ها)

/āzarmah/

اوستایی

آراز

ارس

/ārāz/

ترکی

آرامان

آرامان

/ārāmān/

فارسی

آران

جایگاه مقدس، مکان گرمسیر، دارای طبیعت گرم

/ārān/

فارسی

آراهوسب

معادل یوسف

/ārāhusb/

ارمنی

آرخا

آرکا، مایه اطمینان و پیشتگرمی

/ārxā/

ترکی

آرزم

جنگ، رزم، کارزار.

/ārazm/

فارسی

آرسان

اسم پسر اردشیر دوم پادشاه هخامنشی

/ārsān/

فارسی

آرسن

۱- (پهلوی، ārasan) انجمن، مجمع؛ ۲- در عبری به معنی مردِ مبارز.

/ārsen/

پهلوی

آرمان

۱- آرزو، حسرت، کمال مطلوب، مراد و خواسته؛ ۲- تصوراتی که برای ساختن جنبه‌های گوناگون زندگیِ مطلوب در ذهن انسان هاست، آنچه باید باشد و به آن می‌اندیشیم.

/ārmān/

فارسی

آرمن

آرزو

/ārmon/

لری

آرمند

آرام گیرنده.

/ārmand/

فارسی

آرمون

زر، نقدینگی

/ārmun/

اوستایی

آرنگ

۱- آرنج، مرفق؛ ۲- رنگ؛ ۳- حاکم، مالک.

/ārang/

اوستایی

آرُنگ

آهنگ، ناله

/ārong/

لری

آروان

ایرانی، آریایی، ایران

/ārvān/

فارسی

آرون

صفت نیک، فضیلت، خصلت حمیده، خوی خوش، صفت نیک و خصلت پسندیده

/ārun/

فارسی

آروند

هم معنی اسم اروند؛ ۱- شأن و شوکت و فر و شکوه؛ ۲- اورند و اورنگ.

/ārvand/

فارسی

آزا

آزا اسم کردی به معنی سالم بودن و سرحال و قبراق است، هم چنین آزا نام پادشاه مانایی بوده است

/āzā/

کردی

آزاد

۱- رها شده از گرفتاری یا چیزی آزار دهنده، فارغ، آسوده، بی دغدغه خاطر؛ مختار، صاحب اختیار؛ ۲- درخت جنگلی (آزاد درخت)؛ ۳- در قدیم به معنای نجیب، شریف، آزاده؛ ۴- در شعر و ادب به عنوان صفتی برای بعضی گیاهان و درختان مورد استفاده قرار می‌گیرد.

/āzād/

فارسی

آزاد سرو

همچون سرو زیبا و بی تعلق، بزرگوار و متواضع

/āzādsarv/

شاهنامه

آزادمهر

دوستدار آزادی، محبت، مهر و دوستی همراه با رهایی و وارستگی

/āzādmehr/

اوستایی

آزما

۱- آزماینده، امتحان کننده؛ ۲- بیازما، آزمایش کن.

/āz(e)mā/

فارسی

آصف

۱) آصف [ابن برخیا]، نام دبیر یا وزیر حضرت سلیمان نبی(ع) که در قرآن کریم ذکر آن رفته است؛ ۲) در قدیم عنوان و لقبی برای وزیران بوده است.

/āsef/

عربی

آگومان

بی گمان

/āgoman/

اوستایی

آلان

الان، اران [اران/arrān/ = آران، آلان و الان: آر (= آریا) + ان (پسوند مکان)]، – روی هم به معنی سرزمین آریایی‌ها

/ālān/

اوستایی

آلب

دلیر، پهلوان

/ālb/

ترکی

آلفرد

شاهانه، شاهواره

/ālfered/

لاتین

آمن

در قدیم به معنای ایمن.

/āman/

عربی

آناگ

نام یکی از احکام پارت در زمان اردشیر پادشاه ساسانی

/ānāg/

فارسی

آندرو

مردانه

/āndro/

یونانی

آوگان

از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوان ایرانی و پیشرو سپاه فریدون پادشاه پیشدادی

/āvgān/

فارسی

آوند

۱- حجت، دلیل، برهان، آونگ؛ ۲- در قدیم به معنی ظرف بوده است؛ ۳- لوله‌ی باریک ساقه گیاهان.

/āvand/

فارسی

ائلمان

سنبل کشور و ملت، مانند مردم

/e’elmān/

ترکی

ابحر

دریاها

/abhor/

قرآنی

ابد

همیشگی، ابدی، دائمی، جاودانه

/abad/

عربی

ابده

بی آغاز

/abade/

اوستایی

ابرار

۱- نیکان و نیکوکاران؛ ۲- در تصوف عده‌ای از مردان خدا که در مرتبه‌ی بالاتر از ابدال قرار دارند. [عده‌ی آنها را اغلب هفت تن گفته‌اند].

/abrār/

عربی

ابرسام

نام وزیر اردشیر بابکان که بلعمی او را هرجند بن سام می‌خواند.

/abar sām/

فارسی

ابرهام

طبیعت، تدبیر کننده عالم، ابراهیم

/abarhām/

عبری

ابصار

دیدگان، چشم ها

/absār/

قرآنی

ابل

شتر

/ebel/

قرآنی

ابوالعلا

پدر علا، کنیه پرستو

/abolalā/

عربی

ابوعلی

پدر علی، ابو علی سینا دانشمند قرن چهار هجری

/abuali/

عربی

اجای

بلند، رفیع، نام فرزند هلاکوخان

/ojāy/

ترکی

اجلال

۱- بزرگ داشتن، تجلیل؛ ۲- شوکت و جلال، بلندی مقام؛ ۳- کبریا و عظمت پروردگار.

/ejlāl/

عربی

احد رضا

مرکب از نام‌های احد و رضا

/ahad-rezā/

عربی

احسان

۱- خوبی، نیکی، نیکویی؛ ۲- مجاز از بخشش، انعام، نیکویی کردن؛ ۳- (در تصوف) نیکی کردن در مقابل بدی دیگران.

/ehsān/

عربی

احسان الله

بخشش خدا، آن که خداوند به او نیکوئی مرحمت کرده است.

/ehsānollāh/

عربی

احمد حسن

مرکب از نام‌های احمد و حسن

/ahmad-hasan/

عربی

احمد رضا

از نامهای مرکب، کسی که به اوصاف خشنودی و ستوده متصف است

/ahmadrezā/

عربی

ادب

۱- دانش، فضل، معرفت؛ ۲- هنر، حسن معاشرت، آزرم، حرمت، پاس.

/adab/

فارسی

ادموند

نگهبان، پشتیبان، محافظ

/edmond/

لاتین

اراسب

همان آراسپ (دارنده اسب تندرو

/arāsb/

فارسی

ارباد

نام یکی از سرداران داریوش سوم پادشاه هخامنشی

/arbād/

فارسی

ارج

ارزنده – نام یکی از نیاکان اشوزرتشت

/arj/

اوستایی

ارجا

۱- امیدوار کردن؛ ۲- امید بخشی؛ ۳- به تأخیر انداختن.

/erjā/

عربی

اردلان

جای و مکان مقدس، نام طایفه ای از ایلات کرد ایران

/arda(e)lān/

کردی

اردوان

نگهبان درستکاران، نام پنج تن از شاهان ایرانی از سلسله‌ی اشکانی

/ardavān/

فارسی

ارسامن

والی بزرگ ایران در زمان داریوش سوم.

/arsā men/

فارسی

ارسان

والی منسوب از طرف داریوش سوم که حاکم ناحیه‌ی دربند کیلیکیه بود.

/arsān/

فارسی

ارسلان

شیر، شیر درنده، اسد، از نام های خاص ترکی، مرد شجاع و دلیر

/arsalān/

ترکی

ارسمان

نام پهلوانی در کتاب سیرت جلال الدین

/arsemān/

ترکی

ارسن

۱- انجمن، مجلس، محفل، مجمع، مجلس بزم؛ ۲- در زبان پهلوی (آرسن، ārasan) به معنای انجمن، مجمع.

/arsan/

فارسی

ارغوا

ابن شانخ بن فالخ بن عامر (هود نبی) وی جد ابراهیم خلیل (ع) است.

/arqavā/

فارسی

ارفع

رفیع‌تر، بلندتر؛ مجاز از ارزنده‌تر، ارجمندتر، بلندقدرتر، شریف‌تر.

/arfae/

عربی

ارکان

رکنها، مبناها، پایه‌ها، مجاز از بزرگان، اعیان، کارگزاران و کارگردانان حکومت

/arkān/

عربی

ارمانک

از شخصیتهای شاهنامه، یکی از دو شاهزاده پارسایی که تصمیم گرفتند آشپز دربار ضحاک شوند تا بتوانند یکی از دو جوانی را که هر روز برای غذای ماران ضحاک کشته می‌شدند، برهانند

/armānak/

فارسی

ارمزد

هرمز، اهورامزدا، نام خداوند در زبان اوستایی، نام خدای مزدیسنا

/ormozd/

اوستایی

ارمند

آرام گرفته، آرمنده، آرامیده

/armand/

فارسی

ارناک

به معنی رزمجو

/arnāk/

اوستایی

اروند

۱- تند، تیز، چالاک، دلیر؛ ۲- فر، شکوه، شأن و شوکت

/arvand/

اوستایی

ازما

آزمایش کننده

/ezmā/

لری

ازهر

روشنتر، درخشان تر

/ažar/

عربی

اسکندر

یاری کننده مرد، نام پادشاه معروف یونان بنا به روایت شاهنامه فرزند داراب پسر بهمن و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم

/eskandar/

یونانی

اصغر

کوچکتر، خردتر، کِهتر

/asqar/

عربی

اصلان

برابر با اسلان به معنی شیر، شیر بیشه

/aslān/

ترکی

اظهر

آشکارترین، ظاهرترین.

/ažar/

عربی

افراهام

ابراهیم

/afrāhām/

عبری

افرود

فرود، از شخصیت های شاهنامه، نام پسر سیاوش و جریره و برادر کیخسرو پادشاه کیانی

/afrud/

فارسی

افسا

افسونگر، جادوگر، ساحر

/afsā/

فارسی

افصح

۱- (در قدیم) زبان آورترین؛ ۲- فصیح‌ترین، شیواترین؛ ۳- فصیح‌تر.

/afsah/

عربی

اکبر

بزرگتر، مِهتر، سالمندتر، بزرگسال تر

/akbar/

عربی

اکوان

مخلوقات، موجودات، هست شدن‌ها.

/akvān/

عربی

اگنس

پاک، خالص، یکدست

/agnes/

یونانی

الکساندر

رهبر مردان، اسکندر

/aleksander/

یونانی

الوند

تندمند و دارای تندی و تیزی

/alvand/

اوستایی

امان

بی ترس، ایمن، حفاظت، عنایت، زنهار، پناه، ایمنی، آرامش

/amān/

عربی

امان الله

آن که در پناه و لطف وعنایت خداوند است

/aman-o-lah/

عربی–ترکی

اماوند

نیرومند، دلیر

/amāvand/

فارسی

امجد

بزرگتر، بزرگوارتر، بزرگوار، جوانمرد و با شرف

/amjad/

عربی

انس

خوگرفتن، آرام گرفتن

/ons/

عربی

انصار

یاری دهندگان، یاران، همراهان

/ansār/

عربی

انوار

نورها، روشنی ها

/anvār/

عربی

انور

۱- روشن‌تر، روشن، نورانی؛ ۲- (به گونه احترام) مجاز از مبارک، گرامی.

/anvar/

عربی

اهرن

از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری رومی

/ahran/

شاهنامه

اهنود

رهبری و فرمانداری، نخستین بخش از سروده گات ها

/ahnavad/

اوستایی

اوجا

بسیار بلندقد، کشیده قامت

/ojā/

ترکمنی

اوراز

قله، فراز، بالا.

/o(w)rāz/

فارسی

اورامن

۱- در موسیقی ایرانی لحنی که معمولاً دو بیتی‌ها را با آن می‌خوانده‌اند؛ ۲- نوعی از خوانندگی و گویندگی پارسیان.

/o(w)rāman/

فارسی

اورانوس

رب النوع آسمان، نام یکی از سیارات منظومه شمسی

/orānus/

یونانی

اورمان

۱- اشکال و زحمت و رنج؛ ۲- جنگل

/orāmān/

فارسی

اورمز

سیاره مشتری، اهورامزدا، خدای ایرانیان باستان

/ormaz/

فارسی

اورمزد

هرمز – نام روز اول هر ماه شمسی، نام دیگر سیاره مشتری

/ormazd/

شاهنامه

اورند

تخت پادشاهی، تخت، اورنگ – شأن، شکوه، شوکت

/o(w)rand/

فارسی

اورنگ

۱- تخت و سریر (پادشاهی)؛ ۲- مجاز از فر، شأن، شکوه.

/o(w)rang/

فارسی

اسم پسر تک نقطه ای با “ب”

نام معنی فونتیک ریشه

بئوار

غریب، بی موطن

/ba’vār/

لری

بادرام

کشاورز

/bāderām/

اوستایی

باده

شراب، می

/bāde/

فارسی

باراد

نیرومند، جوانمرد

/bārād/

فارسی

باسط

۱- در قدیم به معنای بسط دهنده، گسترش دهنده؛ ۲- از نامهای خداوند.

/bāset/

عربی

باسل

شجاع، بهادر، دلیر، مرد دلیر، دلاوری، شیر.

/bāsel/

عربی

باسم

۱- تبسم کننده؛ ۲- شکر.

/bāsem/

عربی

باگه

نام یکی از سرداران هخامنشی

/bāge/

فارسی

بالوی

از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از یاران خسروپرویز پادشاه ساسانی

/bāluy/

شاهنامه

بامداد

در پهلوی، bāmdāt) ۱- مدت زمانی از هنگام روشن شدن هوا تا طلوع آفتاب و یک یا دو ساعت بعد از آن، صبح، صبا

/bāmdād/

فارسی

بامگاه

هنگام بامداد

/bāmgāh/

اوستایی

باهر

۱- روشن، آشکار، درخشان، هویدا؛ ۲- شاخص، مشهور

/bāher/

عربی

باوام

عزیزم

/bāvām/

لری

بدرام

هم معنی اسم پدرام و به معنای آراسته، نیکو، خوشدل، شاد، سرسبز وخرم، مبارک، فرخ، خجسته، شادی، خوشحالی، سرسبز، خرم، شاد و خوش

/be(a)drām/

فارسی

براهام

ابراهیم – پدر عالی

/barāhām/

شاهنامه

برسا

مخفف ابرسان، دلیر گونه، چون پهلوان نیرومند

/barsā/

فارسی

برسام

آتش بزرگ، بالاترین سوگند

/barsām/

شاهنامه

برسم

شاخه های گیاهی

/barsam/

اوستایی

برگر

بخشنده سرنوشت

/bargar/

پهلوی

برمک

صورت دگرگون شده‌ی واژه‌ی سانسکریت پَرَه مَکه (پرمکا) به معنای رئیس، عنوان رئیس روحانی بودایی

/barmak/

فارسی

بروسا

پدر بهرام، از موبدان یزد

/barusā/

اوستایی

بروک

پیکر و اندام

/baruk/

لری

بروهی

آفرین، مرحبا

/beruhi/

لری

بساک

تاج گل و گیاه، از سرداران خشایارشاه

/basāk/

اوستایی

بسام

بسیار تبسم کننده، خوشرو، خندان، گشاده روی

/bassām/

عربی

بسطام

نام دایی خسرو پرویز پادشاه ساسانی

/bastām/

فارسی

بگاداد

نام یکی از سرداران ایرانی روزگار هخامنشی

/bagādād/

اوستایی

بلال

آب و هر آن چه که، گلو را تر کند.

/belāl/

عربی

به گوی

خوش سخن، دارای گفتار نیک، نام شخصیتی در منظومه ویس و رامین

/behguy/

فارسی

بها

۱- قیمت، ارزش؛ ۲- درخشندگی و روشنی؛ ۳- مجاز از فر و شکوه

/bahā/

عربی

بهادر

شکل فارسی و اردوی واژه‌ی ترکی مفعولیِ «بغاتور» یا «باغاتور» و به معنای دلیر، شجاع، قهرمان

/bahādor/

ترکی

بهاور

قیمتی، گران بها.

/bahāvar/

فارسی

بهداد

در کمال عدل و داد.

/behdād/

فارسی

بهدار

پنهان

/behdār/

لری

بهداور

آن که به درستی داوری می کند

/behdāvar/

فارسی

بهراد

جوانمرد نیکو.

/behrād/

فارسی

بهرام

۱- به معنای «در هم شکننده مقاومت»؛ در زبان پهلوی اوستا به «پیروزگر» معنی شده است؛ در علم نجوم هم نام سیاره‌ای به نام مریخ است؛ در تقویم روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران است؛ در فرهنگ ایران قدیم فرشته‌ای موکل بر مسافران و روز بهرام است؛ در آیین زرتشتی به معنی پاسدار پیروزی و عهد و پیمان است.

/bahrām/

کردی

بهره‌ور

بهره + ور (پسوند دارندگی)، بهره‌مند

/bahrevar/

فارسی

بهرود

فرزند نیک.

/behrud/

فارسی

بهسود

خوش آسودن.

/behsud/

فارسی

بهک

خوب و زیبای کوچک، از موبدان ساسانی / نام موبد موبدان در زمان شاپور دوم پادشاه ساسانی

/behak/

اوستایی

بهکام

مجاز از کسی که به بهترین وجهی به آرزوی خود رسیده؛ بهترین کامروا.

/behkām/

اوستایی

بهلول

۱- به معنای مرد خنده رو؛ ۲- مهتر نیکو روی؛ ۳- جامع همه‌ی خیرات؛ ۴- در حوزه های فرهنگی غیر عرب نظیر تاجیک به معنی گول و لوده ذکر شده است؛ ۵- در شمال افریقا به معنای عام ساده دل است.

/bohlul/

عربی

بهمرد

مرد نیک و نیکو، بهترین مرد، نام برگزیده

/behmard/

اوستایی

بهوار

گونه دیگر بهفر

/behvār/

اوستایی

بوعلی

مخفف ابوعلی

/buali/

عربی

بوکدا

گندم

/bukdā/

ترکی

اسم پسر یک نقطه ای با “ج”

نام  معنی فونتیک ریشه

جاد

نیک و طالع، سعادتمند

/jād/

عبری

جادی

زعفران

/jādi/

فارسی

جارالله

مجاور خانه خدا

/jārollāh/

عربی

جاسر

بی باک، گستاخ، جسور

/jāser/

عربی

جاسم

عامیانه قاسم، بزرگ، ستبر، نام دهی در شام

/jāsem/

عربی

جاماس

نام برادر قباد پادشاه ساسانی، جاماسب.

/jāmās/

فارسی

جامی

جام + ی (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به جام

/jāmi/

اوستایی

جاهد

کوشا، ساعی، جهدکننده

/jāhed/

عربی

جرعه

آن اندازه از مایعات که به یکباره نوشیده می‌شود

/jore/

عربی

جرکا

صف، قطار، رده

/jerkā/

ترکی

جرهام

شیر، اسد، دلیر، کوشا

/jerhām/

عربی

جلال

۱- بلند پایگی، عظمت، بزرگی؛ ۲- از صفات خداوند که به مقام کبریایی او اشاره دارد.

/jalāl/

عربی

جم

دارای ذات پاک و درخشان، پسر خورشید و نخستین پسری که مرگ بر او چیره شد و بر دوزخ حکومت می کند، جمشید

/jam/

شاهنامه

جمال

۱- زیبایی؛ ۲- مجاز از مایه‌ی زیبایی و زینت بخش؛ ۳- در تصوف جلوه‌های الطاف خداوندی.

/jamāl/

عربی

جمسار

از پهلوانان باستانی و یاور افراسیاب

/jamsār/

اوستایی

جمهور

گروه، توده، بخش اعظم یک چیز، حکومتی که زمام آن در دست نمایندگان ملت باشد، عامه مردم

/jomhur/

شاهنامه

جهاد

۱- در راه دین جنگیدن؛ ۲- پیکار، مبارزه؛ ۳- کوشیدن، تلاش.

/ja(e)hād/

عربی

جواد

۱- بخشنده، با سخاوت؛ ۲- از نام‌ها و صفات خداوند

/javād/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “ح”

نام  معنی  فونتیک ریشه

حاجی

کسی که به زیارت خدا می رود

/hāji/

عربی

حازم

محتاط، دور اندیش.

/hāzem/

عربی

حاسن

زیبا، نیکو، کنایه از ماه

/hāsen/

عربی

حانی

میش یا گاو وحشی

/hāni/

عربی

حسام رضا

ازمرکب از نام‌های حسام و رضا

/hesām-rezā/

عربی

حسان

بسیار نیکو، بسیار خوب، نیکروی

/hesān/

عربی

حسن

حَسَن در لغت صفت مذکر از حُسن به معنای نیکو و زیباست

/hasan/

عربی

حسن علی

مرکب از نام‌های حسن و علی

/hasan-ali/

عربی

حسون

۱- نام پرنده‌ای، سهره ۲- در عربی شُوَیکیّ ۳- در گویشهای محلی خوزستان مُصَغر حسن و گاه برای تحبیب به معنی حسن دوست داشتنی.

/hasun/

عربی

حلاج

پنبه زن، نداف، حسین بن منصور حلاج، عارف مشهور

/hallāj/

عربی

حمزه

شیر، شیر بیشه

/hamze/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “خ”

نام  معنی فونتیک ریشه

خادم

پرستار، خدمتگزار

/xādem/

عربی

خاروس

نام یکی از فرماندهان اسکندر مقدونی

/xārus/

یونانی

خاکسار

فروتن

/xāksār/

اوستایی

خالد

در قدیم به معنی پاینده و جاوید

/xāled/

عربی

خدامراد

مراد و آرزویی که خداوند داده است

/xodāmorād/

فارسی

خدر

ناز پرورده، سست، کرخ

/xadar/

فارسی

خراد

خراط، چوب تراش، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله دلاوری ایرانی در زمان نوذر پادشاه پیشدادی

/xarād/

فارسی

خرام

راه رفتن از روی عشوه و ناز، مژدگانی، نوید

/xerām/

فارسی

خرد

عقل، هوش

/xerad/

فارسی

خرداد

۱- به معنی کمال و رسائی و صحت؛ ۲- ماه سوم از سال شمسی، پس از اردیبهشت و پیش از تیر، دارای سی و یک روز؛ ۳- در قدیم روز ششم از هر ماه شمسی در ایران قدیم. [خرداد در اوستا هئوروتات haurvatāt آمده است. هئوروتات به معنی کامل، تمام و بی نقص و بی عیب میباشد]

/xordād/

پهلوی

خردور

گونه دیگر خردمند

/xeradvar/

اوستایی

خسرو

پادشاه

/xosro(w)/

پهلوی

خسروداد

داده پادشاه

/xosrodād/

فارسی

خورداد

خرداد.

/xor dād/

اوستایی

خورمهر

درای مهر و محبت خورشید

/xormehr/

فارسی

خوگر

ساکت، متین، خوددار

/xuger/

لری

اسم یک نقطه ای پسر با “د”

نام  معنی فونتیک ریشه

دادبک

رئیس قضات، متصدی عدلیه

/dādbak/

فارسی

دادبه

۱- دارنده‌ی بهترین داد، عدل، داوری، دادگری

/dād beh/

فارسی

دادجو

۱- جوینده و خواستار عدالت و دادگری؛ ۲- داد دهنده، دادرس.

/dād ju/

اوستایی

دادخواه

خواستار عدل و داد

/dādxāh/

اوستایی

دادفر

دارای فر و شکوه و عظمت از حیث دادگری و عدل.

/dād far/

فارسی

دادگون

قانونی، با عدل و داد

/dādgun/

اوستایی

دادنام

دارای عدالت

/dādnām/

اوستایی

دادوند

معتدل، منسوب به داد

/dādvand/

فارسی

داراب

دارنده

/dārāb/

فارسی

داران

دنیا و آخرت

/dārān/

فارسی

دارمان

از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی

/dārmān/

شاهنامه

دامان

دامن کوه و بیابان، بادبان کشتی

/dāmān/

اوستایی

دامون

دشت و صحرا

/dāmun/

لری

دانا

دارای عقل و تجربه، خردمند، عاقل، دارای علم و آگاهی، عالم، علیم.

/dānā/

فارسی

دانا دل

مجاز از آگاه و عارف.

/danā-del/

فارسی

داوران

منسوب به داور

/dāvarān/

فارسی

داوود رضا

مرکب از نام‌های داوود و رضا.

/dāvud-rezā/

عربی

دسبار

از مناطق بختیاری

/desbār/

لری

دعبل

ماده شتر نیرومند

/deebal/

عربی

دماوند

دارای دمه و بخار، نام کوهی از سلسله جبال البرز در شمال شرقی تهران

/demāvand/

اوستایی

دهخدا

صاحب و مالک ده

/dehxodā/

فارسی

دهگان

فرمانده ده تن سرباز

/dehgān/

فارسی

دومان

مه، غبار

/dumān/

ترکی

اسم یک نقطه ای پسر با “ذ”

نام  معنی فونتیک ریشه

ذاکر

آنکه خدا را ستایش میکند، آن که ذکر خدا می‌گوید؛ یاد کننده‌ی خدا؛ یاد کننده.

/zāker/

عربی

ذکا

هوشمندی، تیزهوشی، خورشید، التهاب

/zakā/

عربی

ذکرالله

یاد خدا، ذکر خدا، یاد کردن از خدا

/zekrollāh/

عربی

ذکری

یاد، یادگار، یادبود، خاطره

/zekrā/

عربی

ذکی

مرد تیزهوش، هوشیار، زیرک

/zaki/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “ر”

نام معنی فونتیک ریشه

رئوف

مهربان

/ra’uf/

عربی

رائف

مهربان، بسیار مهربان

/rā’ef/

عربی

راجی

امیدوار

/rāji/

عربی

رادان

۱- راد + ان (پسوند نسبت)، منسوب به راد

/rādān/

فارسی

رادبد

راد + بد /-bod/ (پسوند محافظت) روی هم به معنی نگهبان جوانمردی و آزادگی و بخشندگی.

/rād-bod/

فارسی

رادبه

راد + به = بهتر، روی هم به معنی بهترین جوانمرد، آزاده و بخشنده‌ی بهتر.

/rād-beh/

فارسی

رادف

پیروی کننده.

/rādef/

عربی

رادفر

راد= جوانمرد، آزاد، بخشنده، سخاوتمند، خردمند، دانا، حکیم + فر = شکوه و جلال که در بیننده شگفتی و تحسین پدید آورد؛ مجاز از مایه‌ی جلال و شکوه، زیبایی و برازندگی، روی هم رفته ویژگی کسی که شکوه و جلال صفات جوانمردی، آزادگی، بخشندگی، خردمندی و دانایی اش موجب شگفتی و تحسین دیگران است، این صفات مایه‌ی جلال و شکوه اوست و زیبایی و برازندگی برایش دارد.

/rād-far/

فارسی

رادمان

رادمنش، کریم، با سخاوت

/rād-mān/

فارسی

رادمن

راد + من / مان = اندیشه و فکر، مردی که دارای اندیشه‌ی جوانمردی است.

/rād-man/

فارسی

رادهرمز

نام یکی از قضات ساسانی

/radhormoz/

فارسی

رازدار

آن که اسرار را افشا نمیکند، راز نگه‌دار.

/rāz dār/

فارسی

رازمهر

راز = نهانی، سِر، رمز + مهر = مهربانی و محبت ۱- محبت و مهربانی نهانی؛ ۲- مجاز از مهربان و با محبت.

/rāz mehr/

فارسی

رازی

منسوب به ری، اهل ری

/rāzi/

فارسی

راسخ

استوار، پابرجا، مقاوم

/rāsex/

عربی

راضی

خوشنود، خوشدل

/rāzi/

عربی

رافد

اسم فاعل رَفَد، ۱- یاور، یاریگر؛ ۲- قائم مقام پادشاه.

/rāfed/

عربی

رافع

۱- رفع کننده، از میان برنده و نابود کننده؛ ۲- برپا دارنده، بلند کننده؛ ۳- آورنده، رساننده؛ ۴- از نام ها و صفات خداوند

/rāfe‛/

عربی

رافی

مخفف رافائل، در فارسی منسوب به راف به معنای می، شراب

/rāfi/

ارمنی

رامان

۱- رام + ان (پسوند نسبت)، منسوب به رام

/rāmān/

شاهنامه

رامبد

رام + بد /-bod/ (پسوند نگهبان و مسئول)، ۱- رئیس رامشگران؛ ۲- آرامش دهنده.

/rāmbod/

فارسی

رامفر

رام = آرام + فر = شکوه و جلال، ۱- شکوه و جلالِ آرام؛ ۲- مجاز از ویژگی پسری که آرام است و دارای شکوه و جلال می باشد؛ ۳- مجاز از متین و با وقار.

/rāmfar/

فارسی

رامن

رامش

/rāman/

فارسی

رامند

نام نوایی و لحنی در موسیقی ایرانی

/rāmand/

فارسی

راهب

عابد مسیحی، گوشه نشین

/rāheb/

عربی

راهبر

بلد راه، بلد، راهنما.

/rāhbar/

فارسی

راهجو

۱- بلد راه، راه شناس؛ ۲- مجاز از چاره جو؛ تندرو، تیزتک.

/rāh ju/

فارسی

راوند

ریواس، گیاهی از تیره ترشکها، نام شهری نزدیک کاشان

/rāvand/

فارسی

رحمان

۱- مهربان و بخشاینده (صفت خاص خداوند)؛ ۲- از نام‌های خداوند

/rahmān/

عربی

رحمانعلی

مورد بخشش علی

/rahmānali/

عربی

رخام

سنگ سپید و نرم.

/roxām/

فارسی

رزمآرا

جنگجویی که در جنگ هنرنمایی میکند، جنگجویِ زبردست.

/razm ārā/

فارسی

رزمهر

نام پسر سوخره سردار جنگی در ایرانِ باستان و اصل آن زَرمهر است.

/raz mehr/

فارسی

رضا

رضا:در لغت به معنای راضی شدن، رضایت و رضوان آمده است همچنین لقب امام هشتم حضرت علی بن موسی الرضا (ع) است، در اصطلاح عرفا، رضا از مقامات عرفانی است که بعد از مقام توکل قرار دارد و آن مقام کسی است که راضی به خواسته حق تعالی است

/rezā/

عربی

رضا علی

مرکب از نام‌های رضا و علی

/rezā-ali/

عربی

رهان

رهنده، رهاشونده

/rahān/

فارسی

رهبر

پیشوا، راهنما، مرشد، امام

/rahbar/

فارسی

رهنما

راه نما، بلد راه، دلیل.

/rahnamā/

فارسی

رهنورد

راه رونده، تند رونده، پیک

/rahnavard/

فارسی

روان

جان، روح، حیات، زندگی

/ravān/

فارسی

روانمهر

روان = جان، روح + مهر= محبت، دوستی، مهربانی ۱- ویژگی کسی که دارای جان و روح مهربان است؛ ۲- کسی که روح و جانش با محبت و دوستی آمیخته است؛ ۳- مجاز از دوستدار و مهربان.

/ravān mehr/

فارسی

روزمهر

مجاز از مهر تابناک، مهر و عشق روشن و تابنده.

/ruz mehr/

فارسی

رونالد

شایسته تحسین و آفرین

/ronāld/

انگلیسی

روهان

نیک سیرت و پارسا، زاهدان دین زرتشت را گویند، مرکب از روه به معنای سیرت نیک + پسوند نسبت

/rohan/

فارسی

اسم یک نقطه ای پسر با “ز”

نام معنی فونتیکر ریشه

زادسرو

آزادسرو

/zādsarv/

فارسی

زادک

نام روستایی در نزدیکی قوچان

/zādak/

فارسی

زادمهر

زاد = آزاد + مهر

/zād mehr/

فارسی

زاگرس

نام رشته کوهی که از مغرب ایران تا شرق ترکیه و شمال عراق ادامه دارد که همان کوه‌های پشتکوه کنونی یا پاطاق است و یونانیان آن را زاگرس گفته‌اند.

/zāgros/

فارسی

زال

هم معنی نام زر، سفید موی

/zāl/

شاهنامه

زاهد

۱- پارسا، پرهیزکار؛ ۲- در تصوف به معنی آن که از دنیا و بهره‌های آن روی گردان است و مدام در حال عبادت و ذکر است

/zāhed/

عربی

زاهر

۱- در قدیم درخشان، روشن، تابان؛ ۲- مجاز از دارای تشخیص، ممتاز.

/zāher/

عربی

زاور

ظاهراً از برخاسته‌های فرقه آذر کیوان است و معنای متعددی برای آن آورده‌اند از جمله دلیری و یارایی.

/zāve(a)r/

کردی

زرار

تیزفهم، سبک روح

/zo(a)rār/

فارسی

زراره

نام چند تن از صحابیان است و نیز نام یکی از اصحاب امام جعفر صادق (ع) می‌باشد.

/zorāre/

عربی

زراوه

نام پهلوانی ایرانی

/zarāve/

فارسی

زرداده

نام پهلوانی ایرانی و عموزاده گرشاسپ پهلوان نامدار

/zardāde/

فارسی

زرگر

کسی که با طلا و زر کار می کند

/zargar/

فارسی

زرمهر

۱) نام سوخرای (سوفرای)، وی از تخمه‌ی (نژاد) کارن (قارِن) و مسقط‌الرأس او بلوک اردشیر خوره در پارس بود؛ ۲) زرمهر حکمران ایالت سکستان (سیستان) بود و لقب هزارپت (هزارفت) داشت.

/zar mehr/

فارسی

زکی

پاک، طاهر، پارسا

/zaki/

عربی

زم

نام یکی از پسران غباد ساسانی

/zam/

اوستایی

زو

زاو، یاری کننده، از رودهای غرب ایران

/zu/

فارسی

زواره

زنده، دارای زندگی

/zavare/

شاهنامه

اسم یک نقطه ای پسر با “س”

نام معنی فونتیک ریشه

سائب

جاری، روان، شتابان

/sāeb/

عربی

سابور

معرب شاپور

/sābor/

عربی

ساجد

آن که سجده میکند، سجده کننده.

/sājed/

عربی

سادن

اسم فاعل سدن، چاکر بتخانه، خادم بتخانه.

/sāden/

عربی

سارگن

شاه عادل و مهربان

/sārgon/

ارمنی

سارنگ

۱- نام پرنده‌ای کوچک به رنگ سیاه، سار، ساری؛ ۲- در موسیقی ایرانی گوشه‌ای در آواز ابوعطا؛ ۳- نام سازی مثل کمانچه (سارنگی).

/sārang/

فارسی

ساسان

۱- در شاهنامه پسر بهمن و نوه‌ی اسفندیار؛ ۲) در ایران باستان جدّ اردشیر بابکان، سرپرست آتشکده‌ی استخر در فارس.

/sāsān/

شاهنامه

سامان

۱- سرزمین، ناحیه، محل، مکان؛ ۲- ‌ترتیب و روش چیزی یا کاری، ثروت، دارایی، قوت، توانایی؛ ۳- در قدیم به معنی صبر، آرام و قرار

/sāmān/

فارسی

سامسون

مثل خورشید، انگلیسی شده شمشون پهلوان یهود

/sāmson/

عبری

سامن

آواز، ترانه

/sāman/

سانسکریت

سامندر

ماخوذ از سالامندرا یونانی، سمندر

/sāmandar/

فارسی

سانی

سامان یافته.

/sāni/

فارسی

ساوالان

سبلان، رشته کوه آتشفشانی، در شمال غربی ایران، در استانهای اردبیل و آذربایجان شرقی؛ بلندترین قله‌اش ۴۸۲۱ متر ارتفاع دارد. دارای چشمه‌های آب گرم و سرد فراوان. ۲) نام دهی در صوفیان شبستر.

/sāvālān/

ترکی

ساوان

۱- ساوا. ۲- نوعی غله هندی؛ ۳- اسم فاعل از سائیدن، آنکه می‌ساید، ساینده.

/sāvān/

کردی

سباک

از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای جهرم در زمان اردشیر پادشاه ساسانی

/sabāk/

فارسی

سجاد

بسیار سجده کننده

/sajjād/

عربی

سحاب

ابر، توده‌ی بخار آب که به رنگهای سفید، خاکستری در آسمان دیده می‌شود.

/sahāb/

عربی

سخا

جوانمردی، کرم، بخشش

/saxā/

عربی

سخی

کریم، بخشنده

/saxi/

عربی

سراج

چراغ، روشنایی.

/serāj/

عربی

سرخه

نوعی کبوتر سرخ رنگ

/sorxe/

شاهنامه

سزاوار

دارای شایستگی، شایسته، لایق.

/se(a)zāvar/

اوستایی

سعدون

خوشبخت

/sadon/

عربی

سکندر

مخفف اسکندر

/sekandar/

یونانی

سلامان

نام بطنی [کوچک تر از قبیله] از قبیله طی. در سال دهم هجرت هیأتی از سوی این قبیله به نزد پیامبر اسلام (ص) آمده و به نمایندگی از قبیله اظهار اسلام نمودند

/salāmān/

فارسی

سلدوز

نام یکی از امرای مغول در دوره غازان خان

/solduz/

مغولی

سلمان

سالم و مبّرا از عیب و نقص و آفت

/salmān/

عربی

سمان

۱- مخفف آسمان؛ ۲- روز بیست و هفتم از هر ماه شمسی.

/samān/

فارسی

سمران

معربِ سمرکند یا سمرقند، که نام شهری است در ایران قدیم و هم اکنون جزء کشور ازبکستان است.

/somrān/

فارسی

سمندر

۱- اسبی که رنگ آن مایل به زرد باشد؛ ۲- مجاز از اسب تندرو و نیرومند؛ ۳- در یونانی «سالامندرا» به معنی فرشته موکل آتش و پنبه کوهی و حیوان معروف است.

/samandar/

فارسی

سهراب

دارنده‌ی آب و رنگ سرخ، سرخاب

/sohrāb/

شاهنامه

سهران

بیدار

/sahrān/

عربی

سهند

کوه آتش‌فشانی قدیمی و خاموش در جنوب آذربایجان شرقی میان تبریز و مراغه، که بلندترین قله‌اش ۳۷۲۲ متر است.

/sahand/

فارسی

سودمند

دارای سود، دارای اثر نیکو، مفید.

/sudmand/

فارسی

سوران

۱- نام منطقه ای وسیع در کردستان؛ ۲- یکی از چهار لهجه ی اصلی زبان کردی.

/surān/

کردی

سورج

شمشیر

/soraj/

هندی

سورن

سورِنا، [قرن اول پیش از میلاد] سردار ایرانی، فرمانده سپاهیان ایران در جنگ با روم، که به کشته شدن کراسوس امپراتور روم انجامید [۵۳ پیش از میلاد]. سورن بعدها به فرمان اُرُد اول اشکانی کشته شد

/suren/

فارسی

سورنا

سورِن

/surenā/

فارسی

سوفرا

از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری اهل شیراز

/sufrā/

شاهنامه

اسم پسر تک نقطه ای

اسم یک نقطه ای پسر با “ص”

نام معنی فونتیک ریشه

صائب

راست و درست

/sā’eb/

عربی

صائن

پرهیزگار، نگاهدارنده

/sāen/

عربی

صابر

۱- صبور، صبر کننده، شکیبا؛ ۲- از نامهای خداوند؛ ۳- در تصوف به معنی ویژگی آن که برای خدا صبر کند و از سختی‌ها شکایت نکند

/sāber/

عربی

صاحب

۱- دارنده، مالک، دارا؛ ۲- سرور، آقا (استفاده از این معنی منسوخ شده است) ۳- در قدیم به معنی هم‌نشین و هم‌صحبت، یار؛ ۴- فرمانروا و حاکم؛ ۵- در عرفان به معنی یار و هم‌صحبت و خداوندگار و دارنده‌ی چیزی

/sāheb/

عربی

صافی

پاکیزه، خالص، شفاف

/sāfi/

عربی

صانع

۱- سازنده، آفریننده؛ ۲- در قدیم به معنی صنعت‌گر؛ ۳- آفریدگار، خداوند.

/sānee/

عربی

صدران

صدر (عربی) + ان (فارسی) رؤسا و بزرگان

/sadrān/

فارسی–عربی

صفدر

۱- صف‌شکن؛ ۲- مجاز از شجاع و دلیر

/safdar/

فارسی–عربی

صفدرعلی

علی صف شکن

/safdarali/

عربی

صفر

عقل، نفس، دومین ماه قمری

/safar/

عربی

صفرعلی

ترکیبی از صفر + علی

/safarali/

عربی

صفی

۱- خالص و یگانه (دوست)؛ ۲- برگزیده؛ صاف، پاک، روشن؛ ۳- مجاز از صفی‌الله

/safi(y)/

عربی

صوفی

پیرو یکی از فرقه‌های تصوف، درویش

/sufi/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “ط”

نام معنی فونتیک ریشه

طائف

طواف کننده

/tā’ef/

عربی

طارف

مال نو، مال تازه در مقابلِ تالد.

/tāref/

عربی

طالب

خواستار، خواهان؛ ۲- در تصوف به معنی سالک

/tāleb/

عربی

طاها رضا

مرکب از نام‌های طاها و رضا.

/tāhā-rezā/

عربی

طرحان

نام بخش کوهدشت در شهرستان خرم آباد

/tarhān/

فارسی

طغرا

فرمان، منشور، خطی که به شکل کمان نوشته شده باشد

/taqrā/

ترکی

طغرل

پرنده شکاری از خانواده باز

/toqrol/

ترکی

طهماسب

تهماسب، ۱- دارنده‌ی اسب قوی

/tahmāsb/

فارسی

طهمان

نام یکی از نزدیکان پیامبر اسلام (ص) که ابن حیان او را از زمره‌ی صحابه دانسته است.

/tahmān/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “ظ”

نام معنی فونتیک ریشه
ظاهر آشکار، نمایان؛ بخش آشکار، هویدا، یا بیرونی از هر چیز یا هر شخص در مقابلِ باطن /zāher/ عربی
ظهور پدیدار شدن، آشکار شدن /zohur/ عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “ع”

نام  معنی فونتیک ریشه

عابد

آن که بیشترین اوقات زندگی‌اش را به عبادت خدا و خلوت و مناجات با او می‌گذرانَد، عبادت کننده.

/ābed/

عربی

عابس

۱- عبوس، اخمو، ترشروی؛ ۲- مجاز از شجاع و بی باک

/ābes/

عربی

عارف

۱- در تصوف به معنی آن که از راه ریاضت و تهذیب نفس و تفکر، به معرفت خداوند دست می‌یابد؛ ۲- آن که نسبت به چیزی آگاهی دارد، شناسنده؛ ۳- دانا، آگاه، دانشمند

/āref/

عربی

عاصف

۱- در قدیم به معنی تند، سخت، شدید؛ ۲- باد تند و شدید، تندباد.

/āsef/

عربی

عاضد

یاری دهنده، پشتیبان

/āzed/

عربی

عاطف

۱- مهربان؛ ۲- برگرداننده.

/ātef/

عربی

عاکف

۱- آن که در جایی مقدس برای عبادت اقامت دائم داشته باشد، معتکف؛ ۲- به گونه‌ای احترام آمیز به معنی حاضر و مقیم.

/ākef/

عربی

عباد

جمع عَبد، بندگان. اگر عَباد / abbad/ تلفظ شود به معنی بسیار عبادت کننده می‌باشد.

/ebād/

عربی

عبادالله

بندگان خداوند.

/ebādollāh/

عربی

عباس

عبوس و خشمگین، شیر بیشه که شیران از او بگریزند، مجاز از بسیار شجاع و دلیر

/abbās/

عربی

عباس علی

مرکب از نام‌های عباس و علی

/abbās-ali/

عربی

عباس مهدی

مرکب از نام‌های عباس و مهدی

/abbās-mahdi/

عربی

عبد

بنده، غلام

/abd/

عربی

عبدالاحد

بنده خداوند یگانه

/abdolahad/

عربی

عبدالحی

۱- بنده‌ی حی، که حی نامی است از نام‌های خدای تعالی (هوالحی الذی لایموت)، بنده‌ی خدای زنده؛ ۲- در عرفان به معنی آن که مظهر و مجلای حیات سرمدیه حق و زنده به حیات ابدی حق باشد، که در حقیقت باقی به بقاءالله است و این مرتبه‌ی بقاء بعد از فناست.

/abdolhay/

عربی

عبدالسلام

۱- بنده‌ی خدای مبرا از نقص و فنا. [سلام از نام‌های خداوند]

/abdossalām/

عربی

عبدالصمد

بنده‌ی خدای بی نیاز

/abdolsamad/

عربی

عبدالطاهر

بنده خدای پاک

/abdotāher/

عربی

عبدالعلی

۱- بنده‌ی علی؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ امام علی(ع). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام علی(ع) انتخاب می‌شود].

/abdolali/

عربی

عبدالله

۱- بنده‌ی خدا؛ ۲- در تصوف به معنی انسان کامل است

/abdollāh/

عربی

عبدالمحمد

۱- بنده‌ی محمّد؛ ۲- مجاز از دوستدار و ارادتمندِ حضرت محمّد(ص). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با پیامبر اسلام(ص) انتخاب می‌شود].

/abdolmohammad/

عربی

عبدالملک

بنده‌ی مَلِک (پادشاه). [مَلِک از نام‌های خداوند]

/abdolmalek/

عربی

عبدالمهدی

۱- بنده‌ی هدایت شده؛ ۲- بنده ی مهدی؛ ۳-مجاز از دوستدار و ارادتمند امام زمان(ع). [این نام به لحاظ تولا و دوستی با امام مهدی (ع) انتخاب می‌شود].

/abdolmahdi/

عربی

عبدالهادی

بنده‌ی خدای هدایت کننده، بنده ی خدای راهنما

/abdolhādi/

عربی

عبدالواحد

بنده‌ی خدای یکتا و یگانه

/abdolvāhed/

عربی

اسم پسر یک نقطه ای با “غ”

نام معنی فونتیک ریشه

غلام محمد

غلام = مجاز از ارادتمند و فرمان بردار + محمّد، ارادتمند و فرمان بردار محمّد [منظور حضرت محمّد(ص)].

/qolām mohammad/

عربی

غلی

جوشیدن، غلی

/qoli/

عربی

اسم پسر یک نقطه ای با “ف”

نام معنی فونتیک ریشه

فؤاد

در قدیم به معنی دل، قلب

/fo’ād/

عربی

فؤاد مهدی

مرکب از نام‌های فؤاد و مهدی.

/foād-mahdi/

عربی

فادی

نجات دهنده، کسی که خود را برای دیگران فدا کند

/fādi/

عربی

فارد

یگانه، تنها، تک، یکه

/fāred/

عربی

فارس

۱- سوار بر اسب؛ ۲- مجاز از دلاور، جنگجو.

/fāres/

عربی

فارسی

دشت و صحرا، از حکمای قدیم یونان و از فیثاغوریان

/fārsi/

فارسی

فاطر

۱- (در قدیم) آفریننده، خالق؛ ۲- از صفات و نام‌های خداوند

/fāter/

عربی

فالح

نیکوکار

/fāleh/

عربی

فداک

نام روستایی در حجاز

/fadāk/

عربی

فراد

گشایش بخش، گره گشای، افزون کننده، گشایش دهنده.

/farād/

فارسی

فراراد

مرکب از فرا (بالاتر) + راد (بخشنده) = بسیار بزرگوار

/farārād/

فارسی

فراس

۱- شیر بیشه، شیر (اسد)؛ ۲- مجاز از دلیر و شجاع.

/farās/

عربی

فرام

معرب ازعبری، تندرو

/farām/

عبری

فراهل

نبیره کیومرث نخستین پادشاه پیشدادی

/farāhel/

فارسی

فراوک

نام پسر نساک و سیامک در داستان آفرینش اوستا

/farāvak/

اوستایی

فرداد

فر + داد، داده شکوه، زیبایی و جلال

/fardād/

فارسی

فرسا

کهنه کننده، محو کننده، فرسوده

/farsā/

فارسی

فرسام

دارای شکوه و عظمتی چون سام

/farsām/

فارسی

فرصاد

درخت توت، میوه توت، رنگی سرخ

/farsād/

عربی

فرطوس

نام مبارزی از لشکر افراسیاب که ضابط چغان بوده و نام پهلوانی تورانی است.

/fartus/

شاهنامه

فرمد

نام روستایی در نزدیکی طوس

/farmad/

فارسی

فرمهر

فر= شکوه و جلال + مهر، ۱- شکوه و جلال مهربانی و محبت؛ ۲- مجاز از آراسته به مهربانی و محبت.

/farmehr/

فارسی

فرهاد

در بعضی منابع فرهاد را «یاری» معنی کرده‌اند

/farhād/

شاهنامه

فرهام

نیک اندیش، تغییر یافته واژه اوستایی فرایوهومت

/farhām/

اوستایی

فرهود

۱- کودک پرگوشت و خوب صورت؛ ۲- مرد درشت اندام.

/farhud/

عربی

فرهور

فره = فر = شکوه و جلال + ور (پسوند دارنگی)، دارنده‌ی شکوه و جلال.

/farrehvar/

فارسی

فرهی

فره، فر، خوره، فرّ و شأن و شکوت و شکوه و عظمت.

/farra(e)hi/

فارسی

فرواک

پیشگفتار

/farvāk/

فارسی

فرود

۱- مجاز از فرا رسیدن؛ ۲- در قدیم پایین، نشیب، سرازیری، قرار گرفته در مرتبه‌ی پایین از جهت مقام

/forud/

شاهنامه

فرور

فرورد، فروهر، فره وش، نگهداری کردن، پروردن

/farvar/

فارسی

فروه

۱- نگهداری کردن ۲- پناه بخشیدن ۳- در ادیان و در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود می‌آید

/foruh/

عربی

فروهر

۱- نگهداری کردن ۲- پناه بخشیدن ۳- در ادیان و در دین زرتشت، صورت غیر مادی هر یک از مخلوقات که برای محافظت از آسمان فرود می‌آید

/foruhar/

اوستایی

فروهل

از شخصیتهای شاهنامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه رستم پهلوان شاهنامه

/foruhel/

شاهنامه

فکرعلی

آن که دارای فکر و اندیشه ای چون اندیشه حضرت علی (ع) است

/fekrali/

عربی

فکور

۱- آن که بسیار فکر میکند، دانا، خردمند ۲- در حالت قیدی به معنی در حال فکر؛ ۳- در قدیم به معنی ویژگی آن که در فکر، نگرانی و دغدغه‌ی خاطر به سر می‌بَرد.

/fakur/

عربی

فلاح

رستگاری، نیک انجامی، سعادت.

/falāh/

عربی

فهام

در قدیم به معنی بسیار دانا و فهمیده.

/fahhām/

عربی

فواد

دل، قلب

/foād/

عربی

فور

پور، پسر

/for/

هندی

فوکا

نوعی درخت بید

/fukā/

اوستایی

اسم یک نقطه ای پسرانه با “ک”

نام معنی فونتیک ریشه

کابوک

آشیانه پرندگان، کابک

/kābok/

فارسی

کابی

معرب منسوب به کاوه آهنگر

/kābi/

فارسی

کارانوس

از سرداران سپاه اسکندر مقدونی

/kārānus/

یونانی

کاردان

دانا و با تجربه، کار آزموده.

/kārdān/

فارسی

کارن

قارِن، اسم پسرانه به معنی شجاع و دلیر، نام فرزند کاوه آهنگر و هم چنین اسم سردار لشکر مهرداد شاهزاده اشکانی که علیه اشک بیستم (گودرز) قیام کرد

/kāren/

فارسی

کارنگ

۱- کسی که آوای خوبی دارد، خوش نوا؛ ۲- زبان آور؛ ۳- صاحب طَرب.

/kārang/

فارسی

کاروان

۱- گروه مسافرانی که با هم عازم مقصدی هستند، قافله؛ ۲- مجاز از چیزی که عناصر و اجزای آن به دنبال هم در حرکتند.

/kārevān/

فارسی

کارون

نام رودی در جنوب غربی ایران، در استانهای چهارمحال و بختیاری و خوزستان به طول ۸۹۰ کیلومتر، که با نام کوه رنگ از ارتفاعات زردکوه در شهرکرد سرچشمه می گیرد، بخشی از آن به سرچشمه های زاینده رود می ریزد و بخش دیگر پس از پیوستن به رود دو آب، به سمت خوزستان جاری می‌شود.

/kārun/

فارسی

کاروند

از اسامی پسرانه ایرانی

/kārvand/

فارسی

کاظم

فرو خورنده خشم

/kāzem/

عربی

کافی

بس کننده، بی نیاز کننده، کار گزار، با کفایت

/kāfi/

عربی

کامبد

کام + بُد /-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول) ۱- روی هم به معنی نگهبان کام، میل، آرزو و مقصد و مراد؛ ۲-مجاز از کامیار و کامیاب؛ ۳- ویژگی آن که زندگی‌اش به کامیابی می‌گذرد.

/kāmbod/

فارسی

کامجو

جوینده کام، کسی که در پی آرزوها و خواسته هایش است، آن که به دنبال عیش و خوشی است

/kāmju/

اوستایی

کامران

۱- (در قدیم) مجاز از آن که در هر کاری موفق است، موفق؛ ۲- خجسته، مبارک؛ ۳- مسلط، چیره؛ ۴- (در حالت قیدی) با کامروایی و موفقیت.

/kāmrān/

اوستایی

کامروز

۱- ویژگی آن که روزگار به میل و اراده اوست؛ ۲- مجاز از خوشبخت.

/kāmruz/

فارسی

کاوان

کاویان، منسوب به کاوه

/kāvān/

فارسی

کبوده

از شخصیت‌های شاهنامه فردوسی است، مردم چوپان افراسیاب تورانی

/kabude/

فارسی

کدمان

نام اصلی داریوش پادشاه هخامنشی

/kadmān/

فارسی

کردان

پسر مرزبان

/kordān/

اوستایی

کلان

۱- بسیار، زیاد، بزرگ، جسیم، تنومند (در مقابل خُرد)؛ ۲- دارای سن بیشتر؛ ۳- وسیع، فربه، چاق.

/kalān/

فارسی

کلباد

از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی

/kalbād/

فارسی

کمانگر

کمان ساز، آن که کمان می‌سازد، سازنده‌ی کمان.

/kamāngar/

فارسی

کندر

صمغی خوشبو که از درخت کندر هندی به دست می آید

/kondor/

شاهنامه

کندرو

نام پیشکار ضحاک، از شخصیتهای شاهنامه فردوسی

/kondru/

فارسی

کهبد

مرکب از «کَه» به معنی بوته‌ی زرگری و «بُد» به معنی مخدوم، مدیر و مخصوصاً به معنی کسی که مسکوکات [سکه‌ها] را برای جدا کردن خوب از بد آزمایش کند و عموماً به معنی کسی که نیک را از بد و صواب را از خطا تشخیص دهد

/kahbod/

فارسی

کهزاد

زاده کوه

/kohzād/

فارسی

کواذ

قباد

/kovāz/

فارسی

کورنگ

روستایی از توابع بخش لاشار شهرستان نیک شهر در استان سیستان و بلوچستان، نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی

/kurang/

شاهنامه

کوسان

نام رامشگری است

/kusān/

اوستایی

کوهرنگ

نام دره و رودخانه ای در زردکوه بختیاری

/kuhrang/

فارسی

اسم پسر یک نقطه ای با “گ”

نام معنی فونتیک ریشه

گالان

آینده

/gālān/

ترکی

گرازه

از شخصیت‌های شاهنامه، نام سردار ایرانی در سپاه کیکاووس پادشاه کیانی

/gorāze/

فارسی

گراهون

از شخصیت‌های شاهنامه، نام دلاوری زابلی در سپاه گرشاسپ پادشاه کیانی

/gerāhun/

فارسی

گردآزاد

پهلوان آزاده، از پهلوانان حماسه ملی ایران

/gordāzād/

فارسی

گرداب

از شخصیت‌های گرشاسب نامه، نام پهلوانی ایرانی در سپاه گرشاسب پهلوان نامدار

/gerdāb/

فارسی

گرزم

تبر هیزم شکن، مجازا به مفهوم دلاور و جنگجو

/gorazm/

شاهنامه

گرمانک

از شخصیت‌های شاهنامه، نام یکی از دو نفر رهاننده ایرانیان از دست ماران ضحاک

/garmānak/

شاهنامه

گلباد

دارای بوی گل

/golbād/

فارسی

گلبد

نگهبان گل، کنایه از زیبارو

/golbod/

فارسی

گودرز

۱) در شاهنامه سردار ایرانی عصر کیکاووس و کیخسرو، پسر گشواد و دارای ۷۸ پسر، که همه از پهلوانان بودند. او در خواب از وجود کیخسرو خبر یافت و گیو را به جستجویش به توران فرستاد. در جنگ یازده رخ پیران را کشت. کیخسرو او را وصی خود قرار داد؛ ۲) شاه اشکانی [۴۵-۵۱ میلادی] که از سال ۴۱ میلادی با وردان بر سر پادشاهی کشمکش داشت و سرانجام با کشته شدن وردان به دست بزرگان پارتی به پادشاهی رسید. کتیبه‌ای از او به زبان یونانی در بیستون باقی است.

/gudarz/

شاهنامه

گوهران

عناصر اربعه (خاک، آب، هوا و آتش)، جمع گوهر، ع گوهر.

/go(w)harān/

فارسی

اسم یک نقطه ای پسرانه با “ل”

نام معنی فونتیک ریشه

لئون

شیر درنده

/leon/

فرانسوی

لئونارد

مانند شیر

/leonārd/

لاتین

لازار

نام یکی از پیروان عیسی، برادر مریم

/lāzār/

عبری

لاوان

لابان، عبری از عربی، لین، سفید، نام پدر همسر یعقوب (ع)

/lāvān/

عبری

لسان الملک

زبان سرزمین و کشور

/lesanolmolk/

عربی

اسم پسرانه یک نقطه ای با م

نام معنی فونتیک ریشه

مؤمن

۱- در ادیان یه معنی آن که به خدا و پیغمبر ایمان دارد و اصول دینی را رعایت میکند، دیندار، متدین؛ ۲- مجاز از مسلمان؛ ۳- از نام‌ها و صفات خداوند.

/mo’men/

عربی

ماجد

دارای مجد و بزرگی، بزرگوار

/mājed/

عربی

ماخ

زر قلب و ناسره را گویند، از شخصیتهای شاهنامه، نام سخندانی پیر و مرزبان هری و از راویان شاهنامه

/māx/

شاهنامه

ماراب

بخت و دولت تازه

/mārāb/

فارسی

مازار

یکی از سرداران مادی کوروش

/māzār/

اوستایی

ماکان

آنچه بوده است

/mākān/

عربی

مانوک

نوعی مرغابی که سرخاب هم نامیده می‌شود

/mānok/

فارسی

مانی

مانی در لغت به معنی «اندیشمند» است

/māni/

فارسی

ماهان

۱) نام پسر کیخسرو، پسر اردشیر، پسر قباد؛ ۲) نام یکی از شهرهای استان کرمان؛ ۳) نام دشت بزرگی در مغربِ تبریز.

/māhān/

فارسی

ماهانداد

دادماه، بخشیده ماه

/māhāndād/

اوستایی

ماهبد

ماه + بُد/-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول) ۱- نگهبان ماه؛ ۲- مجاز از خوش سیما

/māhbod/

فارسی

ماهفر

دارای فر و شکوه ماه

/māhfar/

فارسی

ماونداد

نام یکی از مفسران اوستا در زمان ساسانیان

/māvandād/

اوستایی

مبارک

دارای آثار یا تأثیرات خوب، دارای برکت و خیر و خوشی، خوش یمن، خجسته، فرخنده

/mobārak/

عربی

مبدع

مبتکر، ابداع کننده

/mobde/

عربی

مجاهد

۱- ویژگی آن که به خاطر وصول به هدف‌های غیر شخصی مانند اشاعه‌ی دین و آزادی به جنگ و مبارزه می‌پردازد؛ ۲- در قدیم به معنی کوشش و جد و جهد کننده.

/mojāhed/

عربی

مجد

بزرگی، عزت، بلندی

/majd/

عربی

مجد

بسیار کوشنده، کوشا.

/mojed(d)/

عربی

مجدود

بختیار، کامروا، سعادتمند

/majdud/

عربی

مجمر

آتشدان

/mejmar/

عربی

محب

۱- محبت ورزنده به کسی یا به چیزی، دوست دارنده، دوستدار؛ ۲- در تصوف به معنی دوستدار خداوند، سالک.

/moheb(b)/

عربی

محب الله

دوستدار و دوست دارنده‌ی خدا.

/moheb(b)ollāh/

عربی

محراب

۱- جایی از مسجد (معمولاً با معماری خاص) در سمت قبله که امام جماعت هنگام نماز خواندن در آنجا می‌ایستد؛ بخشی از یک عبادت‌گاه که هنگام عبادت در آنجا می‌ایستند یا رو به آن قرار می‌گیرند؛ ۲- مجاز از عبادت‌گاه، قبله؛ ۳- در عرفان هر مطلوب و مقصودی که دل متوجه بدان باشد آن را محراب گویند.

/mehrāb/

عربی

محسن

۱- نیکوکار، احسان کننده؛ ۲- از نام‌ها و صفات خداوند

/mohsen/

عربی

محصون

محفوظ، مصون.

/mahsun/

عربی

محمد آرمان

مرکب از نام های محمّد و آرمان

/mohammad-ārmān/

فارسی–عربی

محمد احسان

مرکب از نام های محمّد و اِحسان

/mohammad-ehsān/

عربی

محمد اردلان

مرکب از نام های محمّد و اردلان

/mohammad-ardalān/

فارسی–عربی

محمد ارسلان

مرکب از نام های محمّد و ارسلان

/mohammad-arsalān/

عربی–ترکی

محمد انور

مرکب از نام های محمّد و انور

/mohammad-anvar/

عربی

محمد بسام

مرکب از نام های محمّد و بسام

/mohammad-bassām/

عربی

محمد بلال

مرکب از نام های محمّد و بِلال

/mohammad-belāl/

عربی

محمد بهراد

مرکب از نام های محمّد و بهراد

/mohammad-behrād/

فارسی–عربی

محمد جلال

مرکب از نام های محمّد و جلال

/mohammad-jalāl/

عربی

محمد جمال

مرکب از نام های محمّد و جمال

/mohammad-jamāl/

عربی

محمد جواد

مرکب از نام های محمّد و جواد

/mohammad-javād/

عربی

محمد حسان

مرکب از نام های محمّد و حسان

/mohammad-hesān/

عربی

محمد حسن

مرکب از نام های محمّد و حسن

/mohammad-hasan/

عربی

محمد حمزه

مرکب از نام های محمّد و حمزه

/mohammad-hamze/

عربی

محمد خالد

مرکب از نام های محمّد و خالد

/mohammad-xāled/

عربی

محمد خسرو

مرکب از نام های محمّد و خسرو

/mohammad-xosro(w)/

فارسی–عربی

محمد ذاکر

مرکب از نام های محمّد و ذاکر

/mohammad-zāker/

عربی

محمد رئوف

مرکب از نام های محمّد و رئوف

/mohammad-ra’uf/

عربی

محمد رادمان

مرکب از نام های محمّد و رادمان

/mohammad-rādmān/

فارسی–عربی

محمد رحمان

مرکب از نام های محمّد و رحمان

/mohammad-rahmān/

عربی

محمد رضا

مرکب از نام های محمّد و رضا

/mohammad-rezā/

عربی

محمد زاهد

مرکب از نام های محمّد و زاهد

/mohammad-zāhed/

عربی

محمد ساجد

مرکب از نام های محمّد و ساجد

/mohammad-sājed/

عربی

محمد ساسان

مرکب از نام های محمّد و ساسان

/mohammad-sāsān/

فارسی–عربی

محمد سامان

مرکب از نام های محمّد و سامان

/mohammad-sāmān/

فارسی–عربی

محمد سجاد

مرکب از نام های محمّد و سجاد

/mohammad-sajjād/

عربی

محمد سلمان

مرکب از نام های محمّد و سلمان

/mohammad-salmān/

عربی

محمد سنا

مرکب از نام های محمّد و سنا

/mohammad-sanā/

عربی

محمد سهراب

مرکب از نام های محمّد و سهراب

/mohammad-sohrāb/

فارسی–عربی

محمد سهند

مرکب از نام های محمّد و سهند

/mohammad-sahand/

فارسی–عربی

محمد سورن

مرکب از نام های محمّد و سورن

/محمدسورن/

فارسی–عربی

محمد ظاهر

مرکب از نام های محمّد و ظاهر

/mohammad-zāher/

عربی

محمد عابد

مرکب از نام های محمّد و عابد

/mohammad-ābed/

عربی

محمد عارف

مرکب از نام های محمّد و عارف

/mohammad-āref/

عربی

محمد عباس

مرکب از نام های محمّد و عباس

/mohammad-abbās/

عربی

محمد عمران

مرکب از نام های محمّد و عِمران

/mohammad-emrān/

عربی–عبری

محمد فؤاد

مرکب از نام های محمّد و فؤاد

/mohammad-fu’ād/

عربی

محمد فرساد

مرکب از نام های محمّد و فرساد

/mohammad-farsād/

فارسی–عربی

محمد فرهاد

مرکب از نام های محمّد و فرهاد

/mohammad-farhād/

فارسی–عربی

محمد فرهام

مرکب از نام های محمّد و فرهام

/mohammad-farhām/

عربی–اوستایی

محمد کاظم

مرکب از نام های محمّد و کاظم

/mohammad-kāzem/

عربی

محمد کامران

مرکب از نام های محمّد و کامران

/mohammad-kāmrān/

فارسی–عربی

محمد ماجد

مرکب از نام های محمّد و ماجد

/mohammad-mājed/

عربی

محمد ماهان

مرکب از نام های محمّد و ماهان

/mohammad-māhān/

فارسی–عربی

محمد محراب

مرکب از نام های محمّد و محراب

/mohammad-mehrāb/

عربی

محمد محسن

مرکب از نام های محمّد و محسن

/mohammad-mohsen/

عربی

محمد مصباح

مرکب از نام های محمّد و مصباح

/mohammad-mesbāh/

عربی

محمد مصطفی

مرکب از نام های محمّد و مصطفی

/mohammad-mostafā/

عربی

محمد معراج

مرکب از نام های محمّد و مِعراج

/mohammad-meerāj/

عربی

محمد معز

مرکب از نام های محمّد و معزّ

/mohammad-moeez(z)/

عربی

محمد منصور

مرکب از نام های محمّد و منصور

/mohammad-mansur/

عربی

محمد منعم

مرکب از نام های محمّد و منعم

/mohammad-monem/

عربی

محمد مهبد

مرکب از نام های محمّد و مَهبد

/mohammad-mahbod/

عربی

محمد مهراب

مرکب از نام های محمّد و مِهراب

/mohammad-mehrāb/

فارسی–عربی

محمد مهران

مرکب از نام های محمّد و مهران

/mohammad-mehrān/

فارسی–عربی

محمد نادر

مرکب از نام های محمّد و نادر

/mohammad-nāder/

عربی

محمد ناصح

مرکب از نام های محمّد و ناصح

/mohammad-nāseh/

عربی

محمد ناصر

مرکب از نام های محمّد و ناصر

/mohammad-nāser/

عربی

محمد هامان

مرکب از نام های محمّد و هامان

/mohammad-hāmān/

فارسی–عربی

محمد هانی

مرکب از نام های محمّد و هانی

/mohammad-hāni/

عربی

محمد هومان

مرکب از نام های محمّد و هومان

/mohammad-humān/

فارسی–عربی

محمد هومن

مرکب از نام های محمّد و هومن

/mohammad-human/

فارسی–عربی

محمد وفا

مرکب از نام های محمّد و وفا

/mohammad-vafā/

عربی

محمد وهاب

مرکب از نام های محمّد و وهاب

/mohammad-vahhāb/

عربی

محمد وهب

مرکب از نام های محمّد و وَهَب

/mohammad-vahab/

عربی

محمود رضا

مرکب از نام‌های محمود و رضا.

/mahmud-rezā/

عربی

مخمل

نوعی پارچه نخی یا ابریشمی لطیف

/maxmal/

فارسی

مدبر

۱- با تدبیر، اندیشمند، چاره‌گر؛ ۲- از نام‌ها و صفات خداوند؛ ۳- در قدیم به معنی پیشکار و مشاور.

/modabber/

عربی

مردان

منسوب به مرد، مردانه، مردها

/mardān/

فارسی

مردخای

شخص کوچک یا پرستنده مریخ

/mardxāi/

عبری

مزدا

۱- به معنی دانا ؛ ۲- در ادیان و در آیین زرتشتی به خدا اطلاق می‌گردد، اهورامزدا.

/mazdā/

اوستایی

مزدک

مژدک ، یکی از شخصیت‌های خردمند و آورنده آیین مزدکی در شاهنامه

/mazdak/

اوستایی

مسعود رضا

مرکب از نام‌های مسعود و رضا.

/masud-rezā/

عربی

مصباح

چراغ

/mesbāh/

عربی

مصطفی

در قدیم به معنی برگزیده، صاف کرده شده

/mostafā/

عربی

مصعب

کار دشوار، نر، اسبی که سواری نداده باشد

/mosab/

عربی

مصفا

۱- زیبا و با صفا؛ ۲- پاکیزه و پاک، صاف و خالص، زلال و صاف؛ ۳- گروهی از گیاهان علفی چند ساله از خانواده‌ی آفتاب‌گردان.

/mosaffā/

عربی

مظاهر

جمعِ مَظهَر، جلوه‌ها، نشانه‌ها.

/mazāher/

عربی

مظهر

۱- نماد، نشانه؛ ۲- محل تجلی، تجلی‌گاه؛ ۳- در تصوف به معنی شخصی که دارای ریش انبوه و فراخ و سبلت و چهره‌ی نافذ است.

/mažar/

عربی

معاذ

در قدیم به معنی پناهگاه

/maeāz/

عربی

معارج

جمعِ مَعرَج و مِعراج؛ در قدیم به معنی نردبانها، پلکانها

/maeārej/

عربی

معراج

۱- رفتن به سوی آسمان، به ویژه در مورد پیامبر اسلام (ص)؛ ۲- به بالا رفتن، عروج؛ ۳- مجاز از تکامل؛ ۴- وسیله‌ای برای بالا رفتن، به ویژه نردبان.

/meerāj/

عربی

معروف

۱- آنچه در نزد دیگران یا در نزد همه شناخته شده است؛ ۲- موسوم و شناخته شده؛ ۳- در علم حدیث حدیثی است مقبول که راوی آن ضعیف است؛ ۴- در تصوف به معنی خداوند؛ ۵- مجاز از مهم، اصلی؛ ۶- مجاز از مقرب، نزدیک

/maeruf/

عربی

معز

۱- گرامی دارنده؛ ۲- از نام‌ها و صفات خداوند

/moeez(z)/

عربی

معظم

بزرگ داشته شده، بزرگوار.

/moeazzam/

عربی

مفلح

رستگار، پیروز.

/mofleh/

عربی

ملکان

نام پدر حضرت خضر پیغمبر(ع) که از فرزند زادگان سام ابن نوح است و الیاس عموی اوست.

/malakān/

عبری

مناک

اندیشنده.

/menāk/

فارسی

منصور

۱- یاری داده شده، پیروز شده، پیروز و موفق؛ ۲- درحالت قیدی به صورت غلبه یافته، پیروزمندانه معنی شده است

/mansur/

عربی

منعم

۱- دارای مال و نعمت بسیار، ثروتمند، توانگر؛ ۲- آن که به دیگران احسان می کند، بسیار بخشنده.

/moneem/

عربی

مه زاد

بزرگ زاده، شاهزاده، زاده ماه، زیبا

/mahzād/

اوستایی

مهاجر

۱- آن که برای اقامت دائم از وطن خود به جای دیگری سفر میکند؛ ۲- هر یک از یاران پیامبر اسلام(ص) که به همراه او از مکه به مدینه هجرت کردند.

/mohājer/

عربی

مهبد

نگهبان ماه، مجازا به مفهوم نورانی و درخشان است، ماهبد

/mah bod/

شاهنامه

مهبود

وزیر و گنجور بیدار دل انوشیروان که دلی پر خرد و رایی درست داشت و پیوسته در جستجوی نیکنامی بود و انوشیروان در بزم‌ها بجز از دست وی غذا نمی‌خورد.

/mah bud/

فارسی

مهر آزاد

نام یکی از اجداد رستم.

/mehr-āzād/

فارسی

مهر آزما

مهر آزمای، آزماینده‌ی محبت، آن که دوستی و مهر را به امتحان گیرد، مهرورز، عاشق.

/mehr-āzmā/

فارسی

مهر بد

مهر = مهربانی و محبت + بُد /-bod/ (پسوند محافظ یا مسئول)، ۱- محافظ یا نگهبان مهربانی و محبت؛ ۲-مجاز از شخصِ مهربان.

/mehr-bod/

فارسی

مهر جو

۱- جوینده‌ی عاطفه و دوستی؛ ۲- خواهان محبت از سوی دیگران.

/mehr-ju/

فارسی

مهر خو

مهر = مهربانی، محبت + خو = خوی، عادت، ۱- دارای خوی و عادت ملازم با محبت و مهربانی؛ ۲- مجاز از مهربان و با محبت.

/mehr-xu/

فارسی

مهر زاد

زاده‌ی مهر

/mehr-zād/

فارسی

مهر مند

مهر+ مند (پسوند دارندگی)، دارای مِهر، با محبت، دوست.

/mehr-mand/

فارسی

مهر نام

مهر = محبت، دوستی، مهربانی + نام = مجاز از شهرت و آوازه، مشهور به مهربانی و دارندگی محبت؛ مجاز از مهربان و با محبت.

/mehr-nām/

فارسی

مهر ورز

۱- با محبت، مهربان؛ ۲- (در قدیم) عاشق.

/mehr-varz/

فارسی

مهر وند

مهر = خورشید + وند (پسوند شباهت)، منسوب به خورشید، خورشیدی.

/mehr-vand/

فارسی

مهراب

دارنده‌ی جلوه‌ی آفتاب و کسی که تابش مهر دارد

/mehrāb/

فارسی

مهراج

مهاراجه، عنوان هر یک از افراد طبقه ای ممتاز در هند، شاه، امیر.

/mahrāj/

سانسکریت

مهران

به معنی دارنده‌ی مهر

/mehrān/

فارسی

مهراورنگ

دارنده مهر و شکوه خورشید

/mehrorang/

فارسی

مهرسب

دارنده اسب خورشید

/mehrasb/

فارسی

مهروان

مِه = مِهتر و بزرگتر + روان، دارای روان بزرگ، دارای روح بزرگ.

/meh ravān/

فارسی

مهناد

فریاد بلند.

/mohnād/

فارسی

مهوند

مِه = مِهتر، بزرگتر + وند (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به بزرگی و مِهتری؛ ۲- مجاز از مِهتر و بزرگتر.

/mehvand/

فارسی

مودب

با ادب، تربیت شده

/moadab/

عربی

اسم یک نقطه ای  پسر با “ن”

نام معنی فونتیک ریشه

نائل

ویژگی آن که به موقعیتی دست یافته است یا چیزی را دریافت کرده است.

/nā’el/

عربی

نادر

۱- آنچه به ندرت یافت شود، کمیاب؛ آن که در نوع خود بی نظیر باشد، بی‌همتا؛ عجیب، شگفت‌آور؛ ۲-در حالت قیدی به معنی به ندرت

/nāder/

عربی

ناصح

۱- نصیحت کننده، پند دهنده؛ ۲- در قدیم به معنی دلسوز، خیرخواه.

/nāseh/

عربی

ناصر

نصرت دهنده، یاری کننده

/nāser/

عربی

نامدار

۱- مجاز از دارای آوازه و شهرت بسیار، مشهور، معروف؛ ۲- در قدیم مجاز از بزرگ، بزرگوار، پهلوان؛ ۳- در قدیم مجاز از نفیس، قیمتی؛ ۴- گزیده، گزین، بسیار خوب.

/nām dār/

فارسی

نامور

نام آور ۱- مجاز از دارای آوازه و شهرت، معروف، مشهور؛ ۲- در قدیم مجاز از با ارزش، نفیس، گران بها؛ ۳- در قدیم نام داده شده، مسما.

/nāmvar/

فارسی

نامی

منسوب به نام، ۱- مجاز از مشهور، معروف؛ ۲- در قدیم به معنی محبوب، گرامی؛ ۳- در عربی اسم فاعل از نموّ و نَماء به معنی نمو کننده، بالنده، روینده.

/nāmi/

فارسی

ناهور

ابر سحاب

/nāhur/

عربی

نرسی

۱- این نام شاید «جلوه مرد» یا «جلوه‌ی مردمان» باشد؛ ۲- در اوستا و پارسی میانه فرشته و ایزدی است نظیر جبرئیل حامل وحی و او پیک اهورا مزدا است

/nersi/

اوستایی

نصار

بسیار یاری رسان به دیگران.

/nassār/

عربی

نصر

۱- یاری، مدد؛ ۲- پیروزی، ظفر

/nasr/

عربی

نصرالله

یاری خداوند

/nasrollāh/

عربی

نهاد

۱- سرشت، طبیعت؛ ۲- ضمیر، دل؛ ۳- بنیاد، اساس؛ ۴-در قدیم به معنی روش، طریقه؛ ۵- آئین، آداب، قاعده؛ ۶- مقام، جایگاه.

/na(e)hād/

فارسی

نهام

آهنگر، نجار، همچنین راهب دیر نشین

/nahām/

عربی

نوح

در عبری به معنی راحت است

/nuh/

عبری

نورالله

نور الهی، نور خدا.

/nurollāh/

عربی

نورالمهدی

نورِ مهدی.

/nurolmahdi/

عربی

نورعلی

روشنی و روغ علی

/nurali/

عربی

نوری

نور + ی (پسوند نسبت)، ۱- منسوب به نور، مربوط به نور؛ ۲- روشن و درخشان؛ ۳- نوعی زردآلوی درشت و کشیده به رنگ زرد؛ ۴- نوعی طوطی.

/nuri/

عربی

اسم یک نقطه ای پسر با “و”

نام معنی فونتیک ریشه

واجد

۱- دارنده، دارا؛ ۲- در تصوف به معنی آن که در حال وجد است؛ ۳- از نام‌ها و صفات خداوند.

/vājed/

عربی

وادان

نام روستایی در نزدیکی دماوند

/vādān/

فارسی

وادگان

نام شخصی در وندیداد

/vādegān/

فارسی

واردان

نام دادوری در زمان اردشیر بابکان پادشاه ساسانی

/vārdān/

فارسی

وارطان

وارتان

/vārtān/

ارمنی

وارونا

نام یکی از خدایان هندو

/vārunā/

سانسکریت

واعظ

آن که در مجالس مذهبی یا ترحیم سخن رانی میکند

/vāez/

عربی

وافی

۱- به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی؛ ۲- بسیار؛ ۳- کامل، تمام؛ ۴- لایق، شایسته؛ ۵- وفادار، با وفا

/vāfi/

عربی

واهب

۱- در علم حقوق به فردی گفته می‌شود که به موجب عقد هبه، مالش را مجاناً به ملکیت دیگری درآورد، هبهکننده؛ ۲- در قدیم به معنی عطا کننده، بخشنده.

/vāheb/

عربی

وراز

گراز که در ایران باستان نشانه زورمندی بوده است

/vorāz/

فارسی

ورازاد

از شخصیتهای شاهنامه، نام فرمانروای سپیجاب که جزو قلمرو افراسیاب تورانی بوده است

/varāzād/

فارسی

ورازداد

دارنده زور و نیرومندی، نام یکی از شاهزادگان اشکانی فرماندار ارمنستان در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی

/vorāzdād/

فارسی

ورازمهر

از نام های زمان ساسانیان

/vorāzmehr/

فارسی

ورجا

ورج = ارج + ا (پسوند نسبت) منسوب به ارج، دارای ارج و ارزش، دارای قدر و مرتبه.

/varjā/

فارسی

وردان

۱- شاگردان، مریدان

/verdān/

فارسی

ورزا

نام پسرفرشید، پسر لهراسپ پادشاه کیانی

/varzā/

فارسی

ورزاک

نام پدر مهرترسه وزیر یزدگرد اول پادشاه ساسانی

/varzāk/

فارسی

ورزم

شعله آتش

/varzam/

اوستایی

ورساز

جوان آراسته و زیبا

/varsāz/

اوستایی

وسنه

نام کوهی در اوستا

/vasane/

اوستایی

وفا

۱- پایدار بودن در قول و قرار، تعهد دوستی یا عشق؛ ۲- در قدیم به معنی دوستی، رفاقت

/vafā/

عربی

وفادار

آن که یا آنچه به تعهد، دوستی و عشق پای بند باشد، با وفا.

/vafā dār/

فارسی–عربی

ونداد

امید، آرزو، بشارت دهنده پیروزی، خواهش

/vandād/

پهلوی

وه وران

بهوران، آنکه دارای روح و روان نیکوست

/vahvarān/

فارسی

وهاب

۱- بسیار بخشنده؛ ۲- از نام‌ها و صفات خداوند.

/vahhāb/

عربی

وهاج

۱- فروزان، روشن؛ ۲- مجاز از تیز، تند.

/vahhāj/

عربی

وهامان

نام پدر سلمان فارسی

/vahāman/

اوستایی

وهب

بخشش، عطا

/vahab/

عربی

وهران

بیمناک، خائف

/vahrān/

فارسی

وهرز

وهریز، وهوز

/vahrez/

فارسی

وهزاد

بهزاد، مرکب از وه (بهتر، خوب) + زاد (زاده)، نام اسب ‏سیاوش، زاده خوب و نیکو

/vahzād/

فارسی

وهومن

بهمن، نام ماه یازدهم از سال شمسی، نام فرشته نگهبان چهارپایان سودمند، نام روز دوم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام یکی از لحنهای قدیم موسیقی ایرانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام ‏پسر اسفندیار پسر گشتاسپ پادشاه کیان

/vahuman/

اوستایی

اسم یک نقطه ای پسر با “ه”

نام معنی فونتیک ریشه

هادان

معرب ازعبری، نام پدر ساوه همسر ابراهیم (ع)

/hādan/

عبری

هارون

۱- در قدیم به قاصد و پیک شاه که زنگوله‌ای بر کمر می‌بست تا راه داران مانع او نشوند، گفته می‌شد ۲- نگهبان، پاسبان

/hārun/

عبری

هامان

۱) هامان (مشهور) وزیر اخشویروش [خشیارشا که او را با اردشیر خلط کرده‌اند] بود که بر مردخای یهودی غضبناک شد. [زیرا که وی را تعظیم ننموده بود]، بدین لحاظ پادشاه را بر آن داشت که فرمانی صادر کند که یهود را در تمام ممالک فارس به قتل رسانند. اما اِستراین فرمان را باطل نمود و هامان را بر همان داری که از برای مردخای حاضر نموده بود دار کشیدند؛ ۲) هامان وزیر فرعون که معاصر موسی(ع) بود و نامش در آیه‌های متعددی از قرآن کریم (سوره‌های «قصص»، «عنکبوت» و «غافر») آمده است.

/hāmān/

فارسی

هامرز

از سرداران دوره‌ی ساسانی است، که از سرانِ سپاهِ انوشیروان و پرویز پسر هرمز ساسانی بوده است. هامِرز فرمانده‌ی سپاه ایران در جنگ ذوقار [محلی بین واسط و کوفه] بود که بین قبیله‌ی بنی شیبان و سپاهیان خسروپرویز درگرفت و به شکست سپاهیان تحت فرماندهی هامرز انجامید و خود او نیز کشته شد. این جنگ در سال چهلم ولادت پیامبر اسلام(ص) اتفاق افتاده است.

/hāmerz/

اوستایی

هامن

هامون

/hāmon/

فارسی

هامون

دشت و زمین هموار، زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان

/hamun/

فارسی

هانی

۱- مسرور؛ ۲- میسر

/hāni/

عربی

هاون

گاه بامدادی

/hāvan/

اوستایی

هاونی

ایزد نگهبان بامداد

/hāvani/

اوستایی

هبهالله

بخشیده شده از جانب خداوند

/hebatollāh/

عربی

هربد

هیربد، ۱- استاد، آموزگار؛ ۲- شاگرد، آموزنده؛ ۳- پیشوای دینی، موبد موبدان؛ ۴- رئیس آتشگاه.

/herbad/

اوستایی

هرمان

نام یکی از پادشاهان یونانی

/hermān/

یونانی

هرمز

ارمز، ارمزد، اورمزد، هورمز و هورمزد، ۱-در ادیان اهورامزدا (د اهورا)؛ ۲- در علم نجوم به معنی ستاره‌ی مشتری؛ ۳- در گاه شماری به روز اول از هر ماه شمسی گفته می‌شود؛ روز پنج شنبه.

/hormoz/

اوستایی

هرمزد

هرمز

/hormozd/

فارسی

هزاره

از شخصیتهای شاهنامه، لقب کوت از سرداران رومی سپاه خسروپرویز پادشاه ساسانی

/hezāre/

فارسی

هفال

رفیق

/hafāl/

کردی

همافر

دارای فر همایی

/homāfar/

فارسی

هماوند

از نامهای امروزی زرتشتیان

/homāvand/

فارسی

همگون

همرنگ، همانند

/hamgun/

اوستایی

همنواد

از شخصیتهای شاهنامه در زمان ساسانیان

/hamnavād/

فارسی

هنگام

زمان، گاه

/hengām/

اوستایی

هوبر

دربردارنده نیکی، نام میرآخور داریوش پادشاه هخامنشی

/huber/

اوستایی

هوراز

دوست صمیمی

/hurāz/

کردی

هورامان

منطقه‌ایی در کردستان

/hurāmān/

کردی

هورزاد

هور = خورشید + زاد = زاده ۱- زادهی خورشید، فرزند خورشید؛ ۲- مجاز از دارای زیبایی و شکوه.

/hur zād/

فارسی

هورفر

هور = خورشید + فر = شأن و شکوه و شوکت، ۱- آن که دارای شأن و شکوه و شوکت خورشید و آفتاب گونه است؛ ۲- مجاز از دارای شأن و شکوه و شوکت فراوان.

/hur far/

فارسی

هورمز

هرمز

/hurmaz/

فارسی

هورمزد

هرمز

/hurmazd/

فارسی

هورمن

هور = خورشید + من/ مان = اندیشه و فکر، ۱- اندیشه روشن، فکر روشن؛ ۲- مجاز از ویژگی آنکه اندیشه و فکر روشن دارد، (روشن فکر).

/hurman/

فارسی

هورمند

هور= خورشید + مند (پسوند دارندگی) دارای درخشندگی و روشنی، درخشان.

/hurmand/

فارسی

هورنگ

هو= خوب+ رنگ ۱- رنگ خوب؛ ۲- مجاز از زیبا و خوب‌رو.

/hurang/

فارسی

هوسب

یوسف

/huseb/

ارمنی

هوفر

هو = خوب + فر = شأن و شکوه و شوکت، فرّ و شکوهِ نیک، دارای شأن و شوکت خوب.

/hufar/

فارسی

هولان

چوگان بازی

/hulān/

کردی

هومان

هومن

/hu mān/

فارسی

هومن

هو = خوب + من/ مان = اندیشه و روح و در مچموع به معنی دارنده‌ی روح خوب و نیک اندیش

/hu man/

فارسی

هونام

نیک نام، خوش نام.

/hu nām/

فارسی

شما هم اگر اسم پسر یک نقطه ای سراغ دارید خوشحال می شویم در پایین صفحه ما را از آن مطلع کنید

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید