تعبیر خواب | تعبیر خواب کامل و دقیق به صورت آنلاین

سلام وقتتون بخیر ممنون میشم تعبیر این خواب را بگید. دیدم از تراس خونه خودمون یه کبوتر یاکریم خاکستری وارد خونه شد چند تا نون سنگک پهن کرده بودیم یکی را برداشت نوک زد رفتم سمتش نون خوردن را دیگه ادامه نداد و رفت سمت مامان و بابام و به اونها نوک زد. انگار میخواست باهاشون بازی کنه. سمت من امد که نوک بزنه. قلقلکش میدادم که به من نوک نزنه که دیدم تبدیل شده به یه پسر بچه بعد از قلقلک دادنم شروع کرد به گریه کردن بهش گفتم میخواستی نوک بزنی اینکار را کردم که دور بشی .مثل اینکه از قلقلکم دردش گرفته بود کمی اون قسمت که بچه احساس درد میکرد ماساژ دادم و بوسیدم و پسر بچه آروم شد و رفتیم‌ که با هم‌بلزی کنیم

با سلام
خواب دیدم با پسر کوچیکم آسانسور سواریم آسانسور در طبقه 20 ایستاد و خانومم از خونه امد بیرون و خوش و بش کرد و گفت لباسهام نون تافتون چسبیده میای تمیزش کنی و من اکره داشتم برم توی اون خونه. متوجه شدم از همسرم جدا شدم و با مرد دیگه ای ازدواج کرده و گفت پشیمونم این مرد اونی که فکر میکردم نیست و میخوا برگردم خونه و من تو فکر گفتم محاله…..حدود ساعت 3 صبح بود که داشتم برای ذکر بیدار میشدم این خواب رو دیدم

سلام خواب دیدم رفتیم خونه، عمه م و دوتا دخترش اونجا هستن که البته چند وقت دیگه عروسیه دخترعمم هست انگار چندتا از وسایلشو میخواستن بخرن اول با دخترعمم روبوسی کردم خیلی طولانی بود و بعد با عمم

سلام من دختر دانشجویی هستم نامزد دارم.
خواب دیدم از توی دانشگاه چند تا دختر میان خونمون
مامانم یکم غذا مثل قلقلی درست کرده بود با چند تا تیکه مرغ دیدم پخته آماده هست انگار همچنان تبدیل به قلقلی شده بودن.
بعد یکیشون آشنا دورمون هست و همکلاسی دانشگاهامه میاد داخل آشپزخونه دنبال وسایل می‌گرده که غذای ظهر درست کنه بعد منم اجاق رو براش روشن می‌کنم انگار گوشت مرغ می‌خواد بزاره درست کنه بعد چند تا چی دیگه هم انگار میخواد بزاره خودش دیدم اجاق روشن کرد بعد رفتم توی سالن دیدم مامان بابام خوابن مامانم بیدار بود یکی از دخترا اومد داخل اتاق که قد و هیکلش از من بزرگتر بود جلوشو گرفتم گفتم برو بیرون انگار برای کنجکاوی اومده بود هولش دادم که بره بیرون محکم بود بدنش بعد بالاخره رفت.
با مامانم رفتیم داخل آشپزخونه دیدم دختره روی اجاق یکی از سینی‌های فلزیمونو گذاشته روش کلی پیاز سفید بعضیاشم نصف کرده گذاشته روی اجاق بپزه دیدم بعضیاشم سرخ شده بود یه ظرف دیگه انگار دیده گوشت کمه گوشت مرغ کمه گوشتم از یخچالمون پیدا نکرده اومده یکم پی داخل یخچالمون بود برداشته به همراه غضروف حلقه گردن حیوان گوسفندی رو گذاشته توی قابلمه فلزیمون که بپزه منم اینجا رفتم تو اتاقم که دخترا بودن اتاقمم مثلاً تختم شلخته بود خوشم نمی‌ومد اینجوری اینا اومدن خونمون حالا بالاخره
من گوشتی مامانم دستم بود اون دختره هم دید خوشحال شد من زورم گرفت
دیگه ما هم هیچی نگفتیم و حالا خواستیم که ناهارو بپزیم.
بعد دوباره داخل آشپزخونه دیدم غذا آماده شده هم ماکارونی هست هم برنج سفید خیلی خوشمزه‌ای شده در حدی که دیگه گفتم فکر نکنم کسی ماکارونی بخورهحالا به جای اون دختره یکی از دخترای فامیلمون هست از من کوچیکتره دانشجو هم نیست داره غذا درست می‌کنه. بعد بهم گفت می‌خوای ادامشو تو درست کنی گفتم آره بده من درست می‌کنم ،انگار یکم بهم برخورد که مهمون داره این کارو می‌کنه
یجا به دختره گفتم تو چقدر شبیه فلانی هستی از این حرفا
بعد دیدم کلی پیاز تو قابلمه برنجی هست به صورت خلال داخل غذا ریختند خیلی پیازا زیاد بود من نگاه قابلمه کردم دیدم هنوز همش خرد نشده بزرگ بودن از این تیکه‌ها رو پیدا کردم از داخل قابلمه برداشتم گذاشتم توی یه ظرف دیگه به مامانم گفتم گفت اشکال نداره خوردشون کن بریز توی قابلمه (انگار که پیازا مزه بدی نداشتن و به غذا اتفاقا مزه خوبی می‌داند)انگار که خوشمزه می‌شده، منم همین کارو کردم خیلی زیاد شد ریختم بعد مامانم همشون زد با برنج بردیم بعد همش غذاها تزعین میکرد دیدم کباب مرغ و کوبیده هم هست
یکی از دخترا داشت می‌رفت خونشون من تو آشپزخونه بودم ندیدم ولی انگار چند نفر با هم رفتن صدای خداحافظی یکیشونو شنیدم, بابامم می‌گفت کاشکی خونمون می‌موندی می‌خوابیدی مثل حرف زدن با بچه‌ها باهاش حرف زد منم می‌گفتم با خودم چرا اینجوری حرف میزنه حالا صدا هیکلش بچه گونس خودش که بزرگه بعد غذا رو بردیم سر سفره دیدم مادربزرگ مادری سر سفره هست بعد منم داشتم برنج می‌خوردم کوبیده هم بود خواهرم‌م بود، مامانم هنوز آشپزخونه بود
انگار می‌خواستم بعد از اینکه ناهار خوردیم مامان بابام یه خبریو به مادربزرگم بدن به نظرم اومد راجب بدحالی در حد مرگ خواهر زن عموم باشه
خلاصه یه سری تعارفاهم میکردم بابام و ننه عزیزم راجب غذا.
سر سفره انگار دیگه هیچکدوم از دخترا نبودن

سلام خواب دیدم اومدم خونه دیدم همه جلوی در ایستادن انگار کلید نداشتن دایی و خالم بودن منم کلیدو جا گذاشته بودم پسرخالم رفت بیارش هوا هم بارونی بود زمین پر گل سه تا سگ بودن دوتاشون اون یکی رو هی روی زمین دراز میکردن همه ترسیده بودن مامانم یه سنگ برداشت زد به یکیشون اونم میخواست حمله کنه خالم از اونطرف سنگ پرت کرد سمتش بعد انگار مربا ریختن روی صورتش بدش اومده بود انگار که تمیز شده بود صورتش خلاصه رفت داییم اومد دیدیم داره به یه سگ گوشت یا جگر میده البته با اون سگا فرق داشت بعد پسر کوچیکشو داد به خالم گفت بلدی اینطوری برای غسلش بدی بابام از توی انبار اومد بیرون گفت کلید نداره رفتم توی انبار یهو سگه اومد درو بستم سگه هم حرف میزد از توی انبار به خونه که طبقه بالا بود پله زده بودن بابام گفت برو بالا ولی نبینت رفتم بالا دیدم ولی انگار که حواسش نباشه قسمت بالای پله ها نبود با دو تا طناب خودمو کشیدم بالا روی یه لبه ایستاده بودم جلوم پرده بود میترسیدم ببیننم بالاخره پرده رو زدم کنار دیدم همه جلوی در ایستادن و روشون پتو هست برای نجاتم اومده بودن یه سریا اومدن توی انبار از بالا پایینو دیدم دیدمشون ارتفاع خیلی زیاد بود

سلام
خواب دیدم یکی مبلی رو که برای تعمیر برده بود آورده و خواستگاری هم کرده به مامانم گفتم اشتباه گرفته یکی دیگه رو ولی گفت نه تو رو میگه من یه لباسی دارم که خیلی میپوشم و بنفش رنگه اونم گفته بود همون بادمجونه رو میخواد
بعد که رفت یه باد خیلی شدیدی شد و خواستم درو ببندم ولی نمیشد و با زور بالاخره درو بستم بعد شب بود روی فرش پر گل پر و گل قرمز بود که داشتم جارو میکردم مامانم خوابیده بود روی تخت یهو یه صدایی از توی اتاق اومد رفتم دیدم روی زمینه گفتم افتادی گفت نه اومدم پایین که تو روی تخت بخوابی