شعر همانند پرندهای است که از قلب شاعر عاشق پرواز میکند تا خود را بر فراز قلب معشوق برساند و در آنجا منزل کند. در میان شعر درباره شب، طلوع و غروب خورشید و دریا، و شعر در مورد گل، شاعران پارسی زبان اشعار بسیاری سروده اند که در وصف حس و حال عاشقانه هستند. شعر عاشقانه چه شعر عاشقانه کردی باشد و چه ترکی یا فارسی، هرچه کوتاهتر باشد، زودتر میتواند در دل جای بگیرد؛ آسانتر حفظ شود و در خاطر معشوق بماند و پس از آن عاشقان جهان آن شعر کوتاه عاشقانه را برای معشوقشان زمزمه کنند.
در اشعار عاشقانه غمگین علاوه بر صحبت در مورد دلتنگی و احساسات، شاعر به وصف چشم در شعر یا توصیف لبخند، زلف و قد و قامت یار پرداخته یا شعر درباره لب یار میسراید. گلچینی از بهترين اشعار عاشقانه شامل اشعار سنتی، اشعار معاصر و تکبیتهای عاشقانه در مطلب پیش رو جمعآوری شده است. اگر به اشعار عاشقانه در ادبیات جهان و شعر عاشقانه مذهبی نیز علاقه دارید میتوانید بهترین آنها را در ستاره بخوانید.
شعر عاشقانه از شاعران کلاسیک
آنچه میخوانید مجموعه ای از اشعار عاشقانه برای معشوق از شاعران بزرگ است که شامل شعر عاشقانه اولین دیدار نیز می شود.
شعر عاشقانه از مولانا
ابیات زیر بهترین نمونهها از مجموعه اشعار عاشقانه مولانا هستند.
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سر خنبها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد
دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد
خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد
چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد
چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو وان دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
✶❣✶
آمدهام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی، نی شکنم شکر برم
آمدهام چو عقل و جان از همه دیدهها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمدهام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمدهام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف میکند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشتهام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمیخوری پیش کسی دگر برم
✶❣✶
از دلبر ما نشان که دارد
در خانه مهی نهان که دارد
بیدیده جمال او که بیند
بیرون ز جهان جهان که دارد
آن تیر که جان شکار آنست
بنمای که آن کمان که دارد
در هر طرفی یکی نگاریست
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقشاند
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چیناند
آن دست گهرفشان که دارد
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد
شادست زمان به شمس تبریز
آخر بنگر زمان که دارد
✶❣✶
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم
دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم
برف بدم گداختم تا که مرا زمین بخورد
تا همه دود دل شدم تا سوی آسمان شدم
نیستم از روانها بر حذرم ز جانها
جان نکند حذر ز جان چیست حذر چو جان شدم
آنک کسی گمان نبرد رفت گمان من بدو
تا که چنین به عاقبت بر سر آن گمان شدم
از سر بیخودی دلم داد گواهیی به دست
این دل من ز دست شد و آنچ بگفت آن شدم
این همه نالههای من نیست ز من همه از اوست
کز مدد می لبش بیدل و بیزبان شدم
گفت چرا نهان کنی عشق مرا چو عاشقی
من ز برای این سخن شهره عاشقان شدم
جان و جهان ز عشق تو رفت ز دست کار من
من به جهان چه میکنم چونک از این جهان شدم
✶❣✶
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
✶❣✶
پیشنهاد: اگر به خواندن اشعار عاشقانه به زبان های دیگر علاقه دارید می توانید شعر عاشقانه انگلیسی را در ستاره بخوانید.
شعر عاشقانه از سعدی
در ادامه چند نمونه از بهترین اشعار عاشقانه سعدی آورده شده است.
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثی ست که پنهان ماند
داستانی ست که بر هر سر بازاری هست
✶❣✶
من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی
مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم
گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد
گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم
مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم
من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم
مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم
گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم
تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم
نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی
همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم
خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی
که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم
✶❣✶
بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم
میروم و نمیرود ناقه به زیر محملم
بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی
بار دلست همچنان ور به هزار منزلم
ای که مهار میکشی صبر کن و سبک مرو
کز طرفی تو میکشی وز طرفی سلاسلم
بارکشیده جفا پرده دریده هوا
راه ز پیش و دل ز پس واقعهایست مشکلم
معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گر چه به شخص غایبی در نظری مقابلم
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو
تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
ذکر تو از زبان من فکر تو از جنان من
چون برود که رفتهای در رگ و در مفاصلم
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم
گر نظری کنی کند کشته صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
سنت عشق سعدیا ترک نمیدهی بلی
کی ز دلم به دررود خوی سرشته در گلم
داروی درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
✶❣✶
شعر عاشقانه از حافظ
در ادامه چند نمونه از اشعار عاشقانه حافظ را با هم میخوانیم:
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
✶❣✶
پیشنهاد: مجموعه ای کامل از شعر سفر را نیز می توانید در ستاره بخوانید.
← شعر عاشقانه →
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
✶❣✶
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
✶❣✶
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
✶❣✶
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
✶❣✶
شعر عاشقانه از دیگر شاعران معروف فارسی
چشم عاشق پی جانان به پریدن نرسد
دل صیاد به آهو به تپیدن نرسد
اختر عاشق و امید ترقی، هیهات
دانه سوخته هرگز به دمیدن نرسد
بهر گلگونه ربایند ز هم حورانش
کشته تیغ ترا خون به چکیدن نرسد
ما قدم بر قدم جاذبه دل داریم
خبر قافله ما به شنیدن نرسد
به تماشا ز بهشت رخ او قانع باش
که گل و میوه این باغ به چیدن نرسد
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا نسوزد نفس اینجا به کشیدن نرسد
دورتر میشود از قطع مسافت راهش
رهنوردی که به منزل به رمیدن نرسد
تو ز لعل لب خود، کام مکیدن بردار
که به ما جز لب خمیازه مکیدن نرسد
در حریمی که من از درد کشانم صائب
بحر را دعوی پیمانه کشیدن نرسد
“صائب تبریزی”
✶❣✶
خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد
سرگشته میدود به خیالش کجا رسد
چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش
دیوانهای چو من به هلالش کجا رسد
خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست
چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
فتراک او بلندتر از چتر سنجری است
دست من گدا به دوالش کجا رسد
تا در لبش خزینه همه لعل و گوهر است
درویش را زکات ز مالش کجا رسد
تا صد هزار دانهٔ دلها سپند اوست
عین الکمال خود به کمالش کجا رسد
عشقش چو آفتاب قیامت دل بسوخت
عشقش قیامتی است زوالش کجا رسد
خاقانی اینت غم که دلت نزد او گریخت
نظاره کن ز دور که حالش کجا رسد
“خاقانی”
✶❣✶
چشم او قصد عقل و دین دارد
لشکر فتنه در کمین دارد
عالمی را کند مسخر خویش
هر که او لشکری چنین دارد
مست و خنجر به دست میآید
آه با عاشقان چه کین دارد
هیچکس را به جان مضایقه نیست
اگر آن شوخ قصد این دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنین دارد
هر کرا هست تحفهای در دست
پیش جانان در آستین دارد
نیم جانیست تحفه وحشی
چه کند بینوا همین دارد
“وحشی بافقی”
✶❣✶
بیا، که بیتو به جان آمدم ز تنهایی
نمانده صبر و مرا بیش ازین شکیبایی
بیا، که جان مرا بیتو نیست برگ حیات
بیا، که چشم مرا بیتو نیست بینایی
بیا، که بیتو دلم راحتی نمییابد
بیا، که بیتو ندارد دو دیده بینایی
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کردهای به تنهایی
حجاب روی تو هم روی توست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بسکه پیدایی
عروس حسن تو را هیچ درنمییابد
به گاه جلوه، مگر دیده تماشایی
ز بس که بر سر کوی تو نالهها کردم
بسوخت بر من مسکین دل تماشایی
ندیده روی تو، از عشق عالمی مرده
یکی نماند، اگر خود جمال بنمایی
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازی
روان فشاند بر روی تو ز شیدایی
به پرده در چه نشینی؟ چه باشد ار نفسی
به پرسش دل بیچارهای برون آیی!
نظر کنی به دل خستهٔ شکسته دلی
مگر که رحمتت آید، برو ببخشایی
دل عراقی بیچاره آرزومند است
امید بسته که: تا کی نقاب بگشایی؟
“فخرالدین عراقی”
✶❣✶
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصه خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
شیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود ده ای عطار
چند از افسانه جهان گفتن
“عطار نیشابوری”
✶❣✶
بیرخت جانا، دلم غمگین مکن
رخ مگردان از من مسکین، مکن
خود ز عشقت سینهام خون کردهای
از فراقت دیدهام خونین مکن
بر من مسکین ستم تا کی کنی؟
خستگی و عجز من میبین، مکن
چند نالم از جفا و جور تو؟
بس کن و بر من جفا چندین مکن
هر چه میخواهی بکن، بر من رواست
بی نصیبم زان لب شیرین مکن
بر من خسته، که رنجور توام
گر نمیگویی دعا، نفرین مکن
در همه عالم مرا دین و دلی است
دل فدای توست، قصد دین مکن
خواه با من لطف کن، خواهی جفا
من نیارم گفت: کان کن، این مکن
با عراقی گر عتابی میکنی
از طریق مهر کن، وز کین مکن
“فخرالدین عراقی”
✶❣✶
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
“شیخ بهایی”
✶❣✶
ای روی خوب تو سبب زندگانیام
یک روزه وصل تو طرب جاودانیام
جز با جمال تو نبود شادمانیام
جز با وصال تو نبود کامرانیام
بییاد روی خوب تو ار یک نفس زنم
محسوب نیست آن نفس از زندگانیام
دردی نهانیست مرا از فراق تو
ای شادی تو آفت درد نهانیام
“انوری”
✶❣✶
عشق رخ تو بابت هر مختصری نیست
وصل لب تو در خور هر بی خبری نیست
هر چند نگه میکنم از روی حقیقت
یک لحظه تو را سوی دل ما نظری نیست
تا پای تو از دایره عهد برون شد
در هستی خویشم به سر تو که سری نیست
بر تو بدلی نارم و دیگر نکنم یاد
هر چند که آرام تو جز باد گری نیست
در بند خسی وین عجبی نیست که امروز
اسبی که به کار آید بی داغ خری نیست
خصم به بدی گفتن من لب چه گشاید
من بنده مقرم که خود از من بتری نیست
بسیار جفاهات رسیدست به رویم
المنة الله که ترا دردسری نیست
بسیار سمرهاست در آفاق ولیکن
دلسوزتر از عشق من و تو سمری نیست
بسیار گذر کرد در آفاق سنایی
افتاد به دام تو و از تو گذری نیست
“سنایی”
✶❣✶
ندیدهام رخ خوب تو، روزکی چند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
به یک نظاره به روی تو دیده خشنود است
به یک کرشمه دل از غمزه تو خرسند است
فتور غمزه تو خون من بخواهد ریخت
بدین صفت که در ابرو گره درافکند است
یکی گره بگشای از دو زلف و رخ بنمای
که صدهزار چو من دلشده در آن بند است
مبر ز من، که رگ جان من بریده شود
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
مرا چو از لب شیرین تو نصیبی نیست
از آن چه سود که لعل تو سر به سر قند است؟
کسی که همچو عراقی اسیر عشق تو نیست
شب فراق چه داند که تا سحر چند است؟
“فخرالدین عراقی”
✶❣✶
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منست
رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم، امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منست
سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
“فرخی یزدی”
شعر عاشقانه از شاعران معاصر
شعر عاشقانه هوشنگ ابتهاج
در ادامه تنها چند نمونه از اشعار هوشنگ ابتهاج را آورده ایم.
نشسته ام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…
✶❣✶
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
چنان ز لذت دریا پر است کشتی ما
که بیم ورطه و اندیشهٔ کنارش نیست
کسی بهسان صدف واکند دهان نیاز
که نازنین گوهری چون تو در کنارش نیست
خیال دوست گلافشان اشک من دیدهست
هزار شکر که این دیده شرمسارش نیست
نه من ز حلقهٔ دیوانگان عشقم و بس
کدام سلسله دیدی که بیقرارش نیست
سوار من که ازل تا ابد گذرگه اوست
سری نماند که بر خاک رهگذارش نیست
ز تشنهکامی خود آب میخورد دل من
کویر سوختهجان منت بهارش نیست
عروس طبع من ای سایه هر چه دل ببرد
هنوز دلبری شعر شهریارش نیست
✶❣✶
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست
من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست
ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست
افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست
کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست
گر باده دهی و گرنه ، غم نیست
مست از تو ، شرابخانه از توست
می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست
پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست
من میگذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توست
چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست
✶❣✶
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریهی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
✶❣✶
باز آی دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست
در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست
ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست
هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست
سیری مباد سوختهی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمهی شیرین گوار توست
بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست
هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست
ای سایه صبر کن که برآید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست
✶❣✶
خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم
گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم، به پایت گل بریزم
✶❣✶
با من بیکس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بیبرگ خزان دیده دگر رفتنیام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
شعر عاشقانه شاملو
اشعار عاشقانه شاملو که جزئی از مجموعه شعر در مورد بوسه نیز به شمار می آید را در ادامه با هم می خوانیم.
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست.
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش
تازهتر میسازد.
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد.
من و تو یکی شوریم
از هر شعلهیی برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق
رویینهتنیم.
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را
از خدایی گمشده
لبریز میکند.
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
سرودِ آن کس که از کوچه به خانه باز میگردد
نه در خیال، که رویاروی میبینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطرهام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازههای انتظاری طولانی
مکرر میکند.
خانهیی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خوانندهی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندیست که از نوازشِ دستهای گرمِ تو
نطفه بسته است…
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسهیی
صلهی هر سرودهی نو.
و تو ای جاذبهی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا میکنی،
حقیقتی فریبندهتر از دروغ،
با زیباییات ــ باکرهتر از فریب ــ که اندیشهی مرا
از تمامیِ آفرینشها بارور میکند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامهی نودوزِ نوروزیِ خویش مییابم
در آن سالیانِ گم، که زشتاند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!
خانهیی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خوانندهی هر سرودِ نو باشی.
خانهیی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمهها و نسیم
در آن میرویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجرهاش به کوچه نمیگشاید
و عینکها و پستیها را در آن راه نیست.
بگذار از ما
نشانهی زندگی
هم زبالهیی باد که به کوچه میافکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتابخوار
ــ که مادربزرگانِ نرینهنمای خویشاند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بیمن و تو
بنبستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامهی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟
تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانهمان
میزی و چراغی…
آری
در مرگآورترین لحظهی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال میگیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
✶❣✶
شعر عاشقانه شهریار
اشعار عاشقانه شهریار به شرح زیر می باشد.
دیدمت وه چه تماشایی و زیبا شدهای!
ماه من، آفت دل، فتنهی جانها شدهای!
پشتها گشته دو تا، در غمت ای سرو روان
تا تو در گلشن خوبی گل یکتا شدهای
خوبی و دلبری و حسن، حسابی دارد
بیحساب از چه سبب اینهمه زیبا شدهای؟
حیف و صد حیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندر پی سودا شدهای
شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شدهای
بین امواج مهت رقص کنان میبینم
لطف را بین، که به شیرینی رویا شدهای
دیگران را اگر از ما خبری نیست چه غم
نازنینا، تو چرا بی خبر از ما شدهای؟
✶❣✶
تا کی در انتظار گذاری به زاریام
باز آی بعد از این همه چشم انتظاریام
دیشب به یاد زلف تو در پردههای ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریام
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سرسازگاریام
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مرد
چشمی نماند شاهد شب زنده داریام
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه وحشی شکاریام
شرمم کشد که بیتو نفس میکشم هنوز
تا زندهام بس است همین شرمساریام
✶❣✶
آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس
گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی
آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس
مسند مصر ترا ای مه کنعان که مرا
نالههائی است در این کلبه احزان که مپرس
سرونازا گرم اینگونه کشی پای از سر
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس
گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس
عقل خوش گفت چو در پوست نمیگنجیدم
که دلی بشکند آن پسته خندان که مپرس
بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
که پلی بسته به سر چشمه حیوان که مپرس
این که پرواز گرفته است همای شوقم
به هواداری سرویست خرامان که مپرس
دفتر عشق که سر خط همه شوق است و امید
آیتی خواندمش از یاس به پایان که مپرس
شهریارا دل از این سلسله مویان برگیر
که چنانچم من از این جمع پریشان که مپرس
شعر عاشقانه فروغ فرخزاد
بهترین اشعار فروغ فرخزاد را باهم می خوانیم.
ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگیها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در مزرع مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربارتر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هرکسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست، درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیهدل سینهها
سینه آلودن به چرک کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو، تنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم براه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم رااز نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزهزاران تنم
آه، ای روشن طلوع بیغروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب، پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسهگاه بوسهات
خیره چشمانم براه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه، میخواهم که بشکافم ز هم
شادیم یکدم بیالاید به غم
آه، میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لایلائی سحر بار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته در خود، لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختی
شعر فروغ فرخزاد با مضمون عشق
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
یکشب ز ماورای سیاهیها
چون اختری بسوی تو میآیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو میآیم
سر تا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لالههای وحشی کوهستان
یکشب ز حلقهای که بدر کوبند
در کنج سینه قلب تو میلرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو میلغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من بزبان آری
میخوانمت بعالم رؤیائی
بر موجهای یاد تو میرقصم
چون دختران وحشی دریائی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از «زهره» آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق میآموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه، ای دو چشم خیره بره مانده
آری، منم که سوی تو میآیم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان بجستجوی تو میآیم
✶❣✶
فردا اگر
ز راه نمیآمد
من تا ابد
کنار تو میماندم…
✶❣✶
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
✶❣✶
اگر به سویت این چنین دویدهام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بیزوال او
شعر عاشقانه از شاعران معروف معاصر
چنان سیلی که میپیچد به هم آبادی ما را
غم تو میبرد با خود تمام شادی ما را
به این امید میگردم مگر خاک رهت گردم
که دامانت برانگیزد غبار وادی ما را
مرا هر چند میخواهی ولی در بند میخواهی
رها کن گیسوانت را، بگیر آزادی ما را
تو از لیلی نسب داری و من از نسل مجنونم
از این بهتر چه خواهی نسبت اجدادی ما را
اگر با قیس میسنجی، جنونم را تماشا کن
هوای بیستون داری، ببین فرهادی ما را
هوای مشک گیسویی، خیال چشم آهویی
ببین بر باد داد آخر، سر صیّادی ما را
“جواد زهتاب”
✶❣✶
دو هزار چشم غمگین به دو چشم واله گشته
به جهان جان رسیدم، غزلم ترانه گشته
تو روان به خواب شهری، من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم، مگریز، رو مگردان!
می خواهمت بمان! میجویمت مرو!
سرگشتهام چو باد! میخواهمت بمان!
به کجا مرا کشانی که نمیدهی نشانم؟
به جز این دگر ندانم که تو جان این جهانی
اگر از غروب رویت هوسم کند شکایت
و گر این خیال واهی برد از سرم هوایت
دگرم روا نباشد که نظرم کنم به سویی
ببرد خیال، من را، ز جنون به جستجویی
من و گونههای خیسم به امید شانههایت
به فسون ماه ماند، شب سرد انتظارت
هوس از تو جان بگیرد به که گویمت چه بودی
مگر از تو دل ربودم که من از منم ربودی؟
به نگاه پر زمهرت، قسمت دهم به باران
من و قبله گاه چشمت، دو هزار چشم گریان
میخواهمت بمان! میجویمت مرو!
سرگشتهام چو باد! میخواهمت بمان!
“علیرضا کلیایی”
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
گو چه رازی است در این موج مهآلود نگاهت
که تو چون باد پریشانی و مستی
دست در دست خزان، خندهکنان
در دل این باغ نشستی
قامت عمر مرا خشکتر از شاخه بیجان
بشکستی، بشکستی
چه بگویم، به که گویم
که دلم گلشن اسرار تو گشته
گل هر یاد در این باغ پریشان
به سرانگشت تو در خاطره خاک نشسته
وای بر من که دلم پُر ز تمنای تو گشته
چه بگویم، به که گویم، که زبانم گره خورده
نتوانم، نتوانم، نتوانم که بگویم:
دل من لیلیاش از یاد نبرده
من که عمرم به تماشای نگاهش همه بر باد نشسته
همچو لیلای پریشان تو بر خاک نشستم
خستهام، خستهتر از مرغ پر و بال شکسته
خستهام، خستهتر از قامت مینای شکسته
جز غم روی رخش در دل ویران چه توان دید
به که گویم، به که گویم که من از عشق غریبش نگذشتم، نگذشتم
“علیرضا کلیایی”
✶❣✶
گنجشک من! پر بزن درزمستانم لانه کن
با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن
چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر
از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن
با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان
با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن
اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس
موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن
حتی اگر نمیترسی از تاریکی و تنهایی
تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن
با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من
هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن
چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد
بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن
زنده کن در غزلهایم حال و هوای پیشین را
شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن
“حسین منزوی”
✶❣✶
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام تو را» گرم است
بگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را… نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
به من نگاه کنی، شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
“نجمه زارع”
✶❣✶
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانیست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروختهام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
“فاضل نظری”
✶❣✶
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست
بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود
رنج فراق هست و امید وصال نیست
این «هست و نیست» کاش که زیر و زبر شود
رازی نهفته در پس حرفی نگفته است
مگذار درددل کنم و دردسر شود
ای زخم دلخراش لب از خون دل ببند
دیگر قرار نیست کسی باخبر شود
موسیقی سکوت صدایی شنیدنی است
بگذار گفتگو به زبان هنر شود
“فاضل نظری“
اشعار فاضل نظری را میتوانید در ستاره بخوانید.
✶❣✶
سایهاش بودم ولی از سایهام ترسید و رفت
بیوفا کفش فرارش را شبی پوشید و رفت
خندههایش جانِ من بود و جهانم را گرفت
پیش چشمش جان سپردم زیرِ لب خندید و رفت
مثلِ یک پروانهی زیبا پی گل بود و من
شمع بودم آمد و دور سرم چرخید و رفت
از همان اول به دنبال کسی آمد به شهر
از من ده کورهای نام و نشان پرسید و رفت
مثل ابری در دل عصرِ بهاری سایه کرد
بر کویرِ خشک قلبم اندکی بارید و رفت
تا به او گفتم طبیبی و مریضم کرده عشق
گفت بهتر میشوی و نسخه را پیچید و رفت
با من یک لاقبا آیندهای روشن نداشت
رِند بود و دل نداد این نکته را فهمید و رفت
او اگر آهسته هم می رفت بغضم میشکست
پس چرا پشت سرش در را به هم کوبید و رفت؟
“مجید احمدی”
✶❣✶
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند
“رهی معیری”
✶❣✶
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام !
حتی اگر به دیده رؤیا ببینیام
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیام
شاعر شنیدنی ست…ولی میل، میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیام ؟
این واژه ها صراحت تنهایی من است
با این همه مخواه که تنها ببینیام
مبهوت میشوی اگر از روزن شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیام
یک قطره وگاه چنان موج میزنم
درخود، که ناگزیری، دریا ببینیام
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با “چراغ” بیا تا “به” ببینیام
“محمدعلی بهمنی”
✶❣✶
اصلاً قبول حرف شما، من روانیام
من رعد و برق و زلزلهام، ناگهانیام
این بیتهای تلخِ نفسگیرِ شعلهخیز
داغ شماست خیمه زده بر جوانیام
رودم، اگر چه بیتو به دریا نمیرسم
کوهم، اگر چه مردنی و استخوانیام
من کز شکوه روسریات کم نمیکنم
من، این من غبار، چرا میتکانیام؟
بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز
این سر که سرشکسته نامهربانیام
کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست
از بعد رفتنت گل ابروکمانیام
شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار
نگذاشت این که بشنویام یا بخوانیام
این بیت آخر است، هوا گرم شد؛ بخند
من دوستدار بستنی زعفرانیام
“حامد عسگری”
✶❣✶
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
“نجمه زارع”
✶❣✶
هر تار مویت یک غزل یا یک ترانه
یک جاده صعب العبور بی کرانه
وقتی نگاهت میکنم هر بار، در من
شعری قیام میکند با این بهانه
خورشید را دیدم پریشان در خیابان
دنبال تو میگشت هر خانه به خانه
دیشب غزل خواندی، رباعی گفت ای کاش
من هم غزل بودم، از اول، عاشقانه
شب، کوچه باغ خلوت و باران،دوتایی
دنبالْ بازی، خاطرات کودکانه
جِر میزنی و بیشتر دل میبری با
انجام این رفتارهای بچهگانه
آیا اجازه میدهی مانند کوهی
باشم برایت تا ابد یک پشتوانه؟
آیا اجازه میدهی در قلب پاکت
مانند گنجشکی بسازم آشیانه؟
یک لحظه بنشین تا که این شاعر بگیرد
الهامی از این چشمهای شاعرانه
ساده بگویم دوستت دارم عزیزم
بی شیله پیله، از ته دل، صادقانه
“فرزاد نظافتی”
✶❣✶
عشقت به طوفان های بی هنگام می ماند
مغرور و بی پروا به سویم پیش می راند
از هر چه دارم چشم می پوشم اگر دنیا
یک شب مرا زانو به زانوی تو بنشاند
زانو به زانوی تو، ای دریای دور از دست
و هیچ کس جز جنگل حَرّا نمی داند
که گاه دریا می تواند با نوازش هاش
تا آخرین رگبرگ هایت را بلرزاند
که گاه دریا می تواند گرم باشد گرم
آن قدر که آوندهایت را بسوزاند
آن قدر که آتش بگیرد شاخ و برگت تا
عریانیِ تو موج ها را هم برقصاند
من ریشه ام در آب و موهایم به دست باد
دلفین پیری در دلم آواز می خواند
دریا نمک بر زخم هایم می زند اما…
اما کسی جز جنگل حَّرا نمی داند
“پانته آ صفایی بروجنی”
✶❣✶
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان عاشقت شود
از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
“از مجموعه اشعار افشین یداللهی“
✶❣✶
شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما
هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت
به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا
درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت
شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد
شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت
ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم
عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت
اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب
بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت
وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران
دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت
“محمدعلی رستمی”
✶❣✶
بیا مرا ببر ای عشق با خودت به سفر
مرا ز خویش بگیر و مرا ز خویش ببر
مرا به حیطه محض حریق دعوت کن
به لحظه لحظه پیش از شروع خاکستر
به آستانه برخورد ناگهان دو چشم
به لحظههای پس از صاعقه، پس از تندر
به شبنشینی شبنم، به جشنواره اشک
به میهمانی پر چشم و گونه تر
به نبض آبی تبدار در شبی بی تاب
به چشم روشن و بیدار خسته از بستر
من از تو بالی بالا بلند میخواهم
من از تو تنها بالی بلند و بالا پر
من از تو یال سمندی، سهند مانندی
بلند یالی از آشفتگی پریشانتر
دلم ز دست زمین و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانهای دیگر
“قیصر امینپور”
✶❣✶
دوباره سیب و غزل، من گناه میخواهم
دلی دچار تو و سر به راه میخواهم
دوباه اینکه تو حوا شوی و من آدم
و باز لذت یک اشتباه میخواهم
همیشه چشم تو را شاعرانه مینوشم
که با تو من غزلی رو به راه میخواهم
پناه خستگی من! بمان و با من باش
میان این همه طوفان، پناه میخواهم
تو عاشقانهترین رکعت غزل هستی
برای خواندن تو قبله گاه میخواهم
دوباره وسوسه ناز چشم تو بر پاست
دوباره سیب و غزل، من گناه میخواهم
“رضا قریشینژاد”
✶❣✶
این جا برای از تو نوشتن هوا کم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است
اکسیر من! نه اینکه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست
در شعر من حقیقت یک ماجرا کم است
تا این غزل شبیه غزل های من شود
چیزی شبیه عطر حضور شما کم است
گاهی تو را کنار خود احساس می کنم
اما چقدر دلخوشی خواب ها کم است
خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست
آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟
“محمدعلی بهمنی”
✶❣✶
اینروزها سخاوتِ باد صبا کم است
یعنی خبر ز سوی تو، اینروزها کم است
اینجا کنار پنجره، تنها نشستهام
در کوچهای که عابر دردآشنا کم است
من دفتری پر از غزلام نابِ نابِ ناب
چشمی که عاشقانه بخواند مرا کم است
بازآ ببین که بیتو در این شهر پرملال
احساس، عشق، عاطفه، یا نیست یا کم است
اقرار میکنم که در اینجا بدون تو
حتی برای آهکشیدن هوا کم است
دل در جواب زمزمههای «بمان» من
میگفت میروم که در این سینه جا کم است
غیر از خدا کهرا بپرستم؟ تو را، تو را
حس میکنم برای دلام یک خدا کم است
“محمد سلمانی”
✶❣✶
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین گوشه دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو مبادا بشوی
آی… مثل خوره این فکر عذابم می داد
چوب من را بخوری ورد زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانه برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از «وامق» و «مجنون» شده است
می توانی «عذرا» باشی، «لیلا» بشوی
می توانی فقط از زاویه یک لبخند
در دل سنگترین آدمها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفسهای مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
“از مجموعه اشعار مهدی فرجی“
✶❣✶
این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است
که به عشق تو قمر قاری قرآن شده است
مثل من باغچه خانه هم از دوری تو
بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است
بس که هر تکه آن با هوسی رفت، دلم
نسخه دیگری از نقشه ایران شده است
بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد
خبر از آمدنت داشت که پنهان شده است
عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او
نرده پنجره ها میله زندان شده است
عشق زاییده بلخ است و مقیم شیراز
چون نشد کارگر آواره تهران شده است
عشق دانشکده تجربه انسانهاست
گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است
هر نو آموخته در عالم خود مجنون است
روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری
بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است
“غلامرضا طریقی”
✶❣✶
نبض مرا بگیر، نبضم نمیزند
انگار مردهام، انگار رفتهام
در برزخی که تو
آرام خفتهای
با چشمهای باز، خوابیدهای ولی
این بار چشم تو، بیمار و خسته نیست
چشمان باز تو، لبخند میزند
اما سکوت تو، حرفی نمیزند
بیدار شو بخند، بیدار شو ببین
اشک مرا بشوی، نبض مرا بگیر
نبضم نمیزند، انگار مردهام
شاید سکوت تو تنها مقصر است
در این کویر عشق، ما جانمان یکی است
وای این سکوت تلخ، پایان زندگی است
حرفی نمیزنی، نبضت نمیزند
انگار مردهای، بیتاب میشوم
فریاد میزنم
وای از سکوت تو.. وای از سکوت تو
“سمانه گل محمدی”
✶❣✶
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفرهی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بیشک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه فقط یک لحظه خوب من بیاندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
“محمدعلی بهمنی”
✶❣✶
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
“مژگان عباسلو”
✶❣✶
با من بگو که همره من بدپیر میشوی
یا آنکه بین راه، ز من سیر میشوی؟
ای ماه دوردست من، ای ماهی گریز!
کی در میان برکه به زنجیر میشوی؟
چون چکهای ز نور، در آیینه میچکی
آنگاه مثل آینه تکثیر میشوی
رویای صادقی که سرانجام میرسی
یک خواب عاشقانه که تعبیر میشوی
چین میخورد نگاه غمانگیز آینه
وقتی ز دست آینه دلگیر میشوی
میروید از کویر گلویم، گُلی کبود
وقتی شبیه بغض، گلوگیر میشوی
دست از فریب و فاصله بردار، خوبِ من
داری برای خوب شدن دیر میشوی
“یدالله گودرزی”
✶❣✶
تمام دل خوشیام شور عاشقانه توست
دو چشم منتظرم تا همیشه خانه توست
تو صبر گفتی و من خسته از شکیبایی
تمام زندگیام غرق در بهانه توست
بهانه همه شعرهای من، برگرد
بیا که خانه قلبم پر از ترانه توست
دل گرفته من همچو مرغ در قفسی
تمام هوش و حواسش به آشیانه توست
به کنج خلوت خود، همچو ابر میبارم
سرم درون خیالم به روی شانه توست
تو رفتهای و من اینجا میان خاطرهها
به هر طرف که نظر میکنم نشانه توست
دل شکسته من از تو عشق میگیرد
کبوترم که امیدم به آب و دانه توست
“فاطمه طاهریان”
✶❣✶
مثل هر شب، هوسِ عشق خودت زد به سرم
چند ساعت شده از زندگیام بی خبرم
این همه فاصله، ده جاده و صد ریلِ قطار
بال پرواز دلم کو، که به سویت بپرم؟
از همان لحظه که تو رفتی و من ماندم و من
بین این قافیهها گم شده و دربهدرم
تا نشستم غزلی تازه سرودم که مگر
این همه فاصله کوتاه شود در نظرم
بسته بسته کدوئین خوردم و عاقل نشدم
پدر عشق بسوزد… که در آمد پدرم
بی تو دنیا به دَرَک! بی تو جهنّم به دَرَک
کفر مطلق شده ام، دایرهای بیوترم
من خدای غزل ناب نگاهت شدهام
از رگ گردنِ تو، من به تو نزدیکترم
“امید صباغ نو”
✶❣✶
فکر کن! پشت هم دعا بکنی
تا سرت روی شانهاش باشد
میرود تا تمام خاطرهات
دو، سه خط، عاشقانهاش باشد
فکر کن! آخرین نفسهایت
زیر باران شبی رقم بخورد
عشق یعنی که رفته باشد و بعد
حالت از زندگی به هم بخورد
فکر کن! در شلوغی تهران
عصر پاییز در به در باشی
شهر را با خودت قدم بزنی
غرقِ رویای یک نفر باشی
“پویا جمشیدی”
کاش قلبم درد پنهانی نداشت
چهره ام هرگز پریشانی نداشت
کــــاش برگ آخر تقویم عشق
خبر از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه سخت عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
✶❣✶
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
سخت است پیغمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
“حسین جنتی”
✶❣✶
خورشیدِ پشتِ پنجره پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من
“نجمه زارع”
✶❣✶
وقتی بهشت عزوجل اختراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد
آهی کشید و آه دلش رفت و رفت و رفت
تا هاله ای به دور زحل اختراع شد
آدم نشسته بود، ولی واژه ای نداشت
نزدیک ظهر بود … غزل اختراع شد
آدم که سعی کرد کمی منضبط شود
مفعول و فاعلات و فعل اختراع شد
«یک دست جام باده و یک دست زلف یار»
اینگونه بود ها…! که بغل اختراع شد
“حامد عسکری”
✶❣✶
چه میشد هستی ام گل بود تا از شاخه بردارم
که محض لحظه ای لبخند، در دست تو بگذارم!
جوانی ام، غرورم، آبرویم، آرزوهایم…
تمام آنچه را که از خودم هم دوست تر دارم
هر از گاهی در آیینه لبم را سیر میبوسم
تو را در خویش میبینم! چنین بی مرز بیمارم!
اگر از من بپرسی، عشق راز مطلق است، اما
تماماً عشق تو پیداست در اجزای رفتارم!
هر از گاهی که بادی میگشاید پنجره ها را
به فال نیک میگیرم که میآیی به دیدارم
خیالت مایه سرسبزی این عمر بن بست است
شبیه پیچکی هستی که گل کردی به دیوارم
فقط در لحظه هایم باش، بی دیدار، بی منّت
نه اینکه آدمم؟ قدری هوا را هم سزاوارم!
بگو با که، کجا، سر میگذاری تا بدانم که
کجا، تنها، سری بر زانوان خویش بگذارم
“علی حیات بخش”
✶❣✶
تمام کرده خدا در لبت ملاحت را
دمیده است درآن لببهلب لطافت را
شکرتر از شکری و گلابتر ز گلاب
خودت بیا! که کند آب کار شریت را
پُرم ز عشقت و هر روز نیز عاشقتر
اضافه کردهای اکنون به عشق، عادت را
سپید شانهی تو صبح محشر است و باز
به شانه ریختهای موبهمو قیامت را
هوای خانه غزلبیز و من غزلبازم
تو نیز کرده غزلریز قدّ و قامت را
غزل هنوز هزاران غزل بغل دارد
اگر نگیری از این بیقرار فرصت را
“بهمن صباغ زاده”
✶❣✶
موج میداند ملال عاشق سرخورده را
زخم خنجرخورده، حال زخم خنجرخورده را
در امان کی بودهایم از عشق، وقتی بوی خون
باز، وحشی میکند باز کبوتر خورده را
مرگ از روز ازل با عاشقان همکاسه است
تا بلرزاند تنِ هر شام آخر خورده را
خون دلها خوردهام یک عمر و خواهم خورد باز
جام دیگر میدهندش جام دیگر خورده را
شعر شاید یک زن زیباست، من هم سایهاش
میکند مشغول خود، هرکس به من برخورده را
“مژگان عباسلو”
✶❣✶
من از عهد آدم، تو را دوست دارم
از آغاز عالم، تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم، تو را دوست دارم
سلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
“قیصر امین پور”
✶❣✶
گاهی مسیر جاده به بنبست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود، مست میرود
گاهی غریبهای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست میرود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرود
وای از غرور تازه به دوران رسیدهای
وقتی میان طایفهای پست میرود
هر چند مضحک است و پر از خندههای تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست میرود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست میرود
اینجا یکی برای خودش حکم میدهد
آن دیگری همیشه به پیوست میرود
این لحظهها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بینشانه که از شصت میرود
بیراههها به مقصد خود ساده میرسند
اما مسیر جاده به بنبست میرود!
“دکتر افشین یداللهی”
شعر عاشقانه کوتاه
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
“حافظ”
✶❣✶
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
“حافظ”
✶❣✶
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
“سعدی”
✶❣✶
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
“سعدی”
✶❣✶
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس
زانسان شدهام بی سر و سامان که مپرس
ای مرغ خیال سوی او کن گذری
وانگه ز منش بپرس چندان که مپرس
“مولانا”
✶❣✶
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
“مولانا”
✶❣✶
اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد
وگر بیکار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد
“مولانا”
✶❣✶
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی است در دلهای ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
“مولانا”
✶❣✶
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها
“مولانا”
✶❣✶
عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
“مولانا”
✶❣✶
اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است
والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
“خاقانی”
✶❣✶
عشق تو عالم دل جمله به یکبار گرفت
بختیار اوست برما که تو را یار گرفت
من اسیر خود واز عشق جهانی بیخود
من درین ظلمت و عالم همه انوار گرفت
“سیف فرغانی”
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
هر شب به تو با عشق و طرب میگذرد
بر من زغمت به تاب و تب میگذرد
تو خفته به استراحت و بی تو مرا
تا صبح ندانی که چه شب میگذرد
“هاتف اصفهانی”
گلچینی از زیباترین اشعار هاتف اصفهانی را نیز میتوانید در این مقاله از ستاره بخوانید.
✶❣✶
تا در ره عشق آشنای تو شدم
با صد غم و درد مبتلای تو شدم
لیلیوش من به حال زارم بنگر
مجنون زمانه از برای تو شدم
✶❣✶
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که توراست، سنگ خاراست، نه دل
“رودکی”
✶❣✶
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
میگریزی ز من و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
“فروغ فرخزاد”
✶❣✶
بیرون ز تو نیست
آنچه میخواستهام
فهرست تمام آرزوهای منی…
“شفیعی کدکنی”
✶❣✶
فکر کن
به ماجرای مردی
که تمام ساعتهای دنیا را دزدیده
تا معشوقهاش پیر نشود…
“مهدی اشرفی”
✶❣✶
تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست
درون خاک، دلم میتپد هنوز اینجا
به جز صدای قدمهای تو صدایی نیست
“فاضل نظری”
✶❣✶
عشق
اتفاقی است که میافتد!
گاهی پر شتاب
مثل گلولهای ناغافل
گاهی آرام
مثل نشت گاز در شبی زمستانی!
در هر حال عشق
اتفاق کشندهای است…
“رضا کاظمی”
✶❣✶
زنان عاشق
شالگردن میبافند
زنان عاشقتر
دستکش
دلگرم که شدی
حتما
زنی برایت شعر میبافد!
“نسرین وثوقی”
✶❣✶
با ترس و لرز، حرف دلم را زدم به تو
من دال و واو و سین و ت دارم تو را
بفهم!
“سید مهدی وزیری”
✶❣✶
تقویمها
هیچ کارهاند…
کافیست تو
دستت را
در دستانم بگذاری
فصلها
عوض میشوند
“بهنام محبیفر”
✶❣✶
عزیزم
دوستت دارم،
ولی با ترس و پنهانی
که پنهان کردن یک عشق
یعنی
اوج ویرانی…
“سها حیدری”
✶❣✶
حق نداری
به کسی دل بدهی
الا من
پیش روی تو دو راه است
فقط من یا من!
✶❣✶
با تو
همه چیز خوب است
حتی از گودی زیر چشمهایم هم
دیگر خبری نیست!
تو
جای همه چیز را
برایم پر کردهای…
“محسن حسینخانی”
✶❣✶
صبح است
صبح خیلی زود
و بیدار شدم
تا دوست داشتنت را
زودتر از روزهای قبل
شروع کنم
“لیلا کردبچه”
✶❣✶
دل را
نگاه گرم تو
دیوانه میکند…
“صائب تبریزی”
✶❣✶
برای ستایش تو
همین کلمات روزانه کافیست
همین که کجا میروی؟ دلتنگم…
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافیست
تا از تو بتی بسازم…
“شمس لنگرودی”
✶❣✶
تو را دوست میدارم
و با تو دگرم به بیداری این گستره خاموش
و آدمیانش نیاز نیست
چرا که تو
چهار فصل سرزمین منی…
“یغما گلرویی”
✶❣✶
با من
رفت و آمد نکن
رفتن
فعل قشنگی نیست
با من
فقط راه بیا…
“شهناز اسحاقی”
✶❣✶
دلم
دیوانه بودن
با تو
میخواهد
“اخوان ثالث”
✶❣✶
گفتی صبحبخیر.
اما در صبحی که تو کنارم نباشی
مگر خیری هست…
“بهزاد حیدری”
✶❣✶
جهان از چشمهای تو
شروع میشود
و جایی در امتداد آشفتگی موهایت
به باد میرود…
“کامران رسولزاده”
✶❣✶
شک ندارم
مادرم فهمیده من “میخواهمت”
سجدههای آخرش
این روزها طولانی است…
“عباس رزاقی”
✶❣✶
برایم بلوز بافتی
برایت…
روسریات را باز کن
مردها فقط
“گیسو” بافتن بلدند…
“احسان پرسا”
✶❣✶
باز بوتههای علف مست کردهاند
سرشان را به هم میکوبند
هروقت بوی تو نزدیک میشود
ماجرای ما همین است…
“شمس لنگرودی”
✶❣✶
کارم
تمام است
مثل
نقشه لو رفته یک گنج!
دوستش دارم
و میداند!
“رضا یار احمدی”
✶❣✶
بعضی شعرها
باید کوتاه بمانند…
مثلا
چشمهایت…
“آبا عابدین”
شعر عاشقانه نو و سپید
در ادامه برخی از بهترین اشعار نو عاشقانه و شعر سپید عاشقانه را با هم می خوانیم.
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها..
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه میداند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونانکه بایدند
نه بایدها..
هر روز بی تو
روز مباداست!
“قیصر امین پور”
✶❣✶
نیستی
و حالم به آهویی میماند
كه جنگل از آن
فرار كرده باشد
“مهدی اشرفی”
✶❣✶
برگشتنت
همان قدر محال است
که خیال میکردم
رفتنت
“سارا شاهدی”
✶❣✶
همین که تو
هر صبح در خیالِ منی
حالِ هر روزِ من
خوب است
“لیلا مقربی”
✶❣✶
حرف برای گفتن زیاد بود
وقت کم
بوسیدمت
“سمانه سوادی”
✶❣✶
درخت که میشوم
تو پاییزی
کشتی که میشوم
تو بی نهایت طوفانها
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن
“گروس عبدالملکیان”
✶❣✶
مردم دوست دارند شعر بخوانند
اما عاشقانه، کوتاه، ساده
پس بی مقدمه سرت را روی سینه ام بگذار
مردم عجله دارند
باید خیلی زود بگویم
چقدر دوستت دارم
“فلورا تاجیکی”
✶❣✶
صبحها
بیشتر از نور
تُو را
میخواهم
“معصومه صابر”
✶❣✶
وقتی نیستی
شعر ، دروغی ناخوشایند است
اما وقتی هستی
دروغ هم شعریست
شعری زیبا
“رسول یونان”
✶❣✶
چقدر دروغ
برای رنگ کردن دلت
نقاشی کنم
تا باور کنی
صورتم زیباست
برای عاشقی
از سیرتم
نقشی نمی خواست !! …
“زیبا تمدن”
✶❣✶
موج می زند
بر کلافگی خیابان
حضور خسته ی آفتاب
شهر پر از ماهی هایی ست
که تا ارتفاع هزار پا از سطح دریا
در آکواریوم آرزوهای شان
برج می سازند
یک نفر در خیابان فریاد می زند :
باید در ابرها شنا کرد
“بارما شریبی”
✶❣✶
و عشق
آنقدرها هم که فکر میکردیم
عادلانه نبود
زن همسایه عاشق شد
پیراهن بلندتری دوخت
من عاشق شدم
گریههای بلندتری سر دادم
در عصر ما
همه
همیشه
دیر میرسند
یکی به اتوبوس
یکی به قطار
یکی
به یکی
“رویا شاهحسینزاده”
✶❣✶
دیگر نه از خدا خواهم گفت
نه از عشق
تو
از هر گفتهای، گویا تری…
✶❣✶
من ندانم که کیام
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم…
“حمید مصدق”
✶❣✶
گرچه آشوبم
ولی آرامش جان مرا
شانههای محکمات
حتما کفایت میکند
“طاهره اباذری”
✶❣✶
آدم باید جوری دوستت دارم بگوید
که گره ماندنش
با دندان هیچ رفتنی
باز نشود…
“مریم قهرمانلو”
✶❣✶
خاک عالم به سرم باد اگر در نظرم
جز خیال تو به فکر دگری هم باشم
✶❣✶
به روشناییاش
زیباترت میکند
اندکی بعد
به هولناکی صدایش
درهمت میشکند، میرود
به رعد و برق میماند عشق!
“رضا کاظمی”
✶❣✶
شبیه دختری که
زیباترین رژ را
برای معشوقش میزند
زیباترین شعرهایم را
نگه داشتهام، زیر گوش تو بخوانم…
✶❣✶
زمین از دلبران خالیست
یا من چشم و دل سیرم؟
که میگردم، ولی زلف پریشانی نمیبینم…
“فاضل نظری”
✶❣✶
من
دل رفتن نداشتم
درخت خانهات ماندم
تو
رفتن را
دل دل نکن
ریزش برگهایم
آزارت میدهد
“محمدعلی بهمنی”
✶❣✶
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود
“احمد شاملو”
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد
✶❣✶
چه فرقی میکند
من عاشق تو باشم
یا تو عاشق من؟!
چه فرقی میکند
رنگین کمان
از کدام سمت آسمان آغاز میشود؟!
“گروس عبدالملکیان”
✶❣✶
نه چتر با خود داشت نه روزنامه نه چمدان
عاشقاش شدم…
از کجا باید میدانستم
مسافر است؟!
“مژگان عباسلو”
✶❣✶
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو میگویند
میخواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جادهای که من
در انتهای آن ایستادهام
✶❣✶
ملوانی شوریده
خلبانی سر به هوا
شاعری عاشق
قصابی دل رحم
کارگری ساده…
آدمهای زیادی در من هستند
که عاشق هیچ کدامشان نیستی
“جلیل صفر بیگی”
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
همگان به جست و جوی خانه میگردند
من کوچه خلوتی را میخواهم
بی انتها برای رفتن
بی واژه برای سرودن
و آسمانی برای پرواز کردن
عاشقانه اوج گرفتن
رها شدن
“سیدعلی صالحی”
✶❣✶
گاه یک ستاره
یک ستاره گاهی
میتواند حتی در کفِ یک پیاله آب
خوابِ هزار آسمانِ آسوده ببیند!
آن وقت تو میگویی چه …؟
میگویی یک آینه برای انعکاسِ علاقه
کافی نیست!؟
” سیدعلی صالحی”
کاری کن
ساحل
رویای رسیدن به تو نباشد
در دریا
چاره جز
عاشق بودن
نیست
“کیکاووس یاکیده”
✶❣✶
این عشق ماندنی این شعر بودنی
این لحظههای با تو نشستن سرودنیست
من پاکباز عاشقم از عاشقان تو
با مرگ آزمای با مرگ
اگر که شیوه تو آزمودنیست
“حمید مصدق”
✶❣✶
مردانه قول دادم و
عاشقت شدم…
من مرد قولهای بزرگم
ولی زنم…
“شبنم فرضی زاده”
✶❣✶
زن را باید زد؟!
بوسه بر پیشانیاش…
زن را باید کشت؟!
آن غم پنهانیاش…
✶❣✶
“عزیزم”
به بعضیها خیلی میآید!
مثلا وقتهایی که
مرا “عزیزم” صدا میکنی
چقدر تو
به من میآیی…
“حمید جدیدی”
✶❣✶
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دوبینی قصور بینائیست…
“رضی الدین آرتیمانی”
✶❣✶
تو مرا آزردی …
که خودم کوچ کنم از شهرت،
تو خیالت راحت !
میروم از قلبت،
میشوم دورترین خاطره در شبهایت
تو به من میخندی !
و به خود میگویی: باز می آید و میسوزد از این عشق ولی…
برنمی گردم، نه !
میروم آنجا که دلی بهر دلی تب دارد …
عشق زیباست و حرمت دارد …
“مولود مهدی”
✶❣✶
چندان به تماشایش برنشستیم
که بامدادی دیگر برآمد
و بهاری دیگر
از چشم اندازهای بی برگشت در رسید
از عشق تن جامهای ساختیم روئینه
نبردی پرداختیم که حنظل انتظار
بر ما گوارا آمد
ای آفتاب که برنیامدنت
شب را جاودانه میسازد
بر من بتاب
پیش از آنکه در تاریکی خود گم شوم
“محمد شمس لنگرودی”
✶❣✶
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای!
این را
منی میگویم
که روزهایم را زنی برده است
جایی دور…
پیچیده دور گیسوانش
آویخته بر گردن
سنجاق کرده روی سینه
یا ریخته پای گلدانهایش
مابقی را هم گذاشته توی کمد
برای روز مبادا…
“رضا ولی زاده”
به خاطر مردم است که میگویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی میشود
و مردم نمیدانند
چگونه میشود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت
“لیلا کردبچه”
✶❣✶
کافیست تورا به نام بخوانم
تا ببینی لکنت، عاشقانهترینِ لهجههاست
و چگونه لرزش لبهای من دنیا را به حاشیه میبَرد
دوستت دارم
با تمام واژههاییکه در گلویم گیرکردهاند
و تمام هجاهای غمگینیکه بهخاطر تو شعر میشوند
دوستت دارم با صدای بلند
دوستت دارم با صدای آهسته
دوستت دارم
و خواستن تو جنینیست در من
که نه سقط میشود،
نه به دنیا میآید
“لیلا کردبچه”
← شعر عاشقانه →
✶❣✶
محبوب من از دوست داشتنم میترسد
از داشتنم میترسد
از نداشتنم هم میترسد
با این همه اما مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست
وطنش بودم اگر بخاطر من میجنگید
و مادرش اگر
به خاطر من جان…
من اما
هیچکسش نیستم
من
هیچکسش هستم
“رویا شاهحسینزاده”
✶❣✶
دیر آمدهای
محبوب من
آنقدر دیر
که به پنج زبان زنده دنیا هم
دوستم بداری
هیچ اتفاق عاشقانهای
سکوت بارانی این دیدار را نخواهد شکست
گل سرخت را
بر سر این شعر پرپر کن
ردیف و قطعه را هم به خاطر بسپار
تاوان دیر رسیدن گاهی
تنها
با یک عمر گریه پرداخت میشود
“بهرام محمودی”
✶❣✶
چقدر قلبم برای تو تند میزند
و من
هیچ وقت نتوانستم طپشهایم را
با نبض احساس تو تنظیم کنم
چقدر ما از هم دوریم
و عشق فقط گریبان مرا گرفت
“سارا قبادی”
✶❣✶
تو عاشقانهترین نام
و جاودانهترین یادی
تو از تبار بهاری تو باز میگردی
تو آن یگانهترین رازی ای یگانهترین
تو جاودانهترینی
برای آنکه نمیداند
برای آنکه نمیخواهد
برای آنکه نمیداند و نمیخواهد
تو بینشانهترین باش
ای یگانهترین
“محمود مشرف آزادتهرانی”
✶❣✶
گرمای مردادی تن تو
نفس هر کسی را میگیرد
و من
چه عاشقانه
گرم میشوم
میسوزم
و دوباره
هر مرداد
عاشقت میشوم انگار
“علیرضا اسفندیاری”
✶❣✶
پرم از فکر !
توافق در انسجام اجسام
لبخندی کنارم یخ زده است
آخر حرفی !
چون خنجری در حنجره ام.
“حمیدرضا اکبری شروه”
✶❣✶
لرزانده می شوم
سه روز است برفی ام
در امتداد دستهایت
می فهمی؟!
موهایت را گیس نکن!
هزار نفس می کشد
این درد ها که دوره نمی شوند
در آستانه آغوش کشیدنت
آدمها تمام شده اند
و تنهایی پای عشق آب می شود.
کارون خشک …
✶❣✶
روی لبخند تو شاعر شد؟
چرا این گونه
کافر گونه
بیرحمانه
میخندی؟
“صاحب عزیزی”
✶❣✶
به ندای قلبت گوش بسپار
قلبت، همه چیز را میداند
زیرا قلب تو
همان جائیست که گنجت نهفته است…
✶❣✶
در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن كردن یک چراغ ساده «دوستت دارم»
كام زندگی را تلخ میكند
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتیات
زندگی را تا مرزهای دوزخ میلغزاند
دیگر نازنین من
چه جای اندوه؟
چه جای اگر؟
چه جای كاش؟
و من…
این حرف آخر نیست!
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم
حتی اگر به رسم پرهیزکاری های صوفیانه
از لذت گفتنش امتناع كنم
“مصطفی مستور”
شب که می شود،
به جای خواب،
تو به بند بند وجودم می آیی
و من می خندم،
بغض می کنم،
بالشم که خیس شد
عقربه ساعت که به
صبح نزدیک شد،
نه! تو هنوز هم
خیال رفتن نداری!
و این قصه هر شب ادامه دارد …
✶❣✶
پنهان می کنم دستانم را
زیر چتر دستکش های سپید
و صورتم را
زیر لایه ی مرطوب کرم های مهربان
تا مبادا خورشید بی شرم شهر من
که می تازد بی وقفه بر اندام های عریان
زیر پوست زیبایی ام خانه کند
و به تاراج برد
تنها میراث اجدادی ام را
چه که این آفتاب بی دریغ
ـ در هیات قدیسه ای باکره ـ
زیر بال های بلورین خود
فریبکارانه پنهان کرده
دیوی تیره و پلید
با هرزه نگاهی آتشین
که می سوزاند برهنه اندام های زیبا را
و می بلعد بی رحمانه هر سپیدی را
چون اژدهایی هفت سر .
هر چه فریاد کردم :
این ظاهر فریب دیو است دیو
به غارت آمده زیباییتان را …
بی اعتنا به تمسخرم نشستند
و چنگ زدند به گیسوان طلایی خورشید
و لبان خود را سپردند
به بوسه های مسموم
و تن خود را به سپیدی سرانگشتان غارتگرش
“پریسا بیداروند”
✶❣✶
آنقدر دوستت دارم
که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم!
هر بار که میپرسی، چقدر؟!
با خودم فکر میکنم؛
دریا چطور
حساب موجهایش را نگه دارد؟!
پاییز از کجا بداند
هر بار چند برگ از دست میدهد؟!
ابرها چه میدانند
چند قطره باریده اند؟!
خورشید مگر یادش مانده
چند بار طلوع کرده است؟!
و من،
چطور بگویم که،
چقدر دوستت دارم
“هستی دارایی”
✶❣✶
روبرویت میخندم
تا به خوشحالى تو بیفزایم.
و تو مثل رویشى نو
طلوع عشق را نشانم میدهى.
تازه میفهمم جه زیبا هستى!
“ا.قلندر”
✶❣✶
انگار داشتم با تو حرف میزدم
نامه را که مینوشتم
و انگار روبرویم بودی
به کاغذ که نگاه میکردم
در پاکت را که بستم، پشت تمبر را
بوسیدم و چسباندم
ببین
حالم اصلاً دست خودم نیست
درست
مثل تو که پیشم نیستی
“مهدی ذوالقدر”
✶❣✶
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگیها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
“رسول یونان”
✶❣✶
“دوستت دارم” را
در دستانم میچرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هر وقت میخواهم
به دستت بدهم نیستی؟
“عباس معروفی”
✶❣✶
تو شبیه دیگران نیستی
دیگران حرف میزنند
راه میروند
نفس میکشند
تو نه حرف میزنی
نه راه میروی
و نه …
میگذاری نفس بکشم
“کامران رسول زاده”
تک بیتی های عاشقانه
مجموعه ای که در ادامه می خوانید گزیده ای از بهترین تک بیتی عاشقانه است.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
“حافظ”
✶❣✶
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
“حافظ”
✶❣✶
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
“حافظ”
✶❣✶
چنانت دوست میدارم که گر روزی فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
“سعدی”
✶❣✶
ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
“سعدی”
✶❣✶
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین
تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
“مولانا”
✶❣✶
دل بیمار را در عشق آن بت
شفا از نعرههای عاشقانه است
“عطار”
✶❣✶
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میّسرش نشود بعد از آن شکیبایی
“سعدی”
✶❣✶
آشکارا نهان کنم تا چند؟
دوست میدارمت به بانگ بلند…
“عراقی”
✶❣✶
غافلی از حال دل ترسم که این ویرانه را
دیگران بی صاحب انگارند و تعمیرش کنند
“صائب تبریزی”
✶❣✶
گر نباشد هر دو عالم گو مباش
تو تمامی با توام تنها خوش است
“عطار”
✶❣✶
چون خیالت دم بدم در اضطراب آرد مرا
پس وصالت تا چه خواهد کرد با روز و شبم
“فیض کاشانی”
✶❣✶
نه به خانه دل قرار و نه به کوی یار گیرد
به کجا روم، ندانم که دلم قرار گیرد
“عاشق اصفهانی”
✶❣✶
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
“هوشنگ ابتهاج”
✶❣✶
چه پریشانم از این فکر پریشان شب و روز
که شب و روز کجایی و کجایِ تو کجاست
“هوشنگ ابتهاج”
✶❣✶
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند
“هوشنگ ابتهاج”
✶❣✶
بگذار سر به سینه من تا كه بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
✶❣✶
بگذار راز دلم را بدانی: تو را دوست دارم
ای با من از رازهایم صمیمیتر و بی ریاتر
“حسین منزوی”
✶❣✶
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را ز صاحب خانه میباید کشید
“صائب تبریزی”
✶❣✶
عشق سلطانیست کو را حاجت دستور نیست
طائران عشق را پرواز گه جز طور نیست
“خواجوی کرمانی”
✶❣✶
خواهم که راز عشقت پنهان کنم ز یاران
صحرای آب و آتش پنهان چگونه باشد
“خاقانی”
✶❣✶
گفته بودی با قطار این بار خواهم رفت و من
ماندهام باید چطور این چرخ را پنچر کنم
“احسان پرسا”
✶❣✶
✶❣✶
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
“عراقی”
✶❣✶
رشته جان من سوخته بگسیخته باد
گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
“خواجوی کرمانی”
✶❣✶
من چون ز دام عشق رهائی طلب کنم
کانکس که خسته است بتیغ تو رسته است
“خواجوی کرمانی”
✶❣✶
← شعر عاشقانه →
نیست پروا تلخکامان را ز تلخیهای عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
“صائب تبریزی”
✶❣✶
صائب شکایت از ستم یار چون کند؟
هر جا که عشق هست، جفا و وفا یکی است
“صائب”
✶❣✶
تاوان عشق را دل ما هرچه بود داد
چشم انتظار باش در این ماجرا تو هم
“فاضل نظری”
✶❣✶
دلم، دریا به دریا، از تماشای تو میگیرد
دلم دریاست اما از تماشای تو میگیرد
“فاضل نظری”
✶❣✶
جهان زیباست اما مثل مردابی که با مهتاب
جهان رنگ تماشا از تماشای تو میگیرد
“فاضل نظری”
✶❣✶
ای عشق بیا آدمی از نو بتراشیم
خوشبختتر و خوبتر و شادتر از من
“غلامرضا طریقی”
با مطالعه زیباترین اشعار غلامرضا طریقی همراه ستاره باشید.
✶❣✶
اصلا مرا برای همین آفریده است
تا عاشق تو باشم و دیوانگی کنم
✶❣✶
آرامش آغوش تو از چشم من انداخت
امنیتی که بیمههای معتبر دارند
“امید صباغ نو”
✶❣✶
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق عذابیست که لذت دارد
“مقداد ایثاری”
✶❣✶
بیا سر به سرم بگذار مهتابیترین بانو
میان گیسوانت دستهایم گم شدن دارد
“سیدمرتضی سجادی”
✶❣✶
من از چشمان خیست در شبی تاریک فهمیدم
که باران نیمههای شب تماشاییتر از روز است
“معصومه ناصری”
✶❣✶
با مرور دوستیهایم به من اثبات شد
هر که جز تو دوستم شد،دوستدار کوچکیست
“کاظم بهمنی”
✶❣✶
به خدا هیچ کسی در نظرم غیر تو نیست
لا شریک لک لبیک… خیالت راحت
“محمدمهدی درویشزاده”
✶❣✶
از جمع دوری میکنم تا با تو باشم
در خلوتم هستی و تنها نیستم من
“زهرا کوشک احمدی”
✶❣✶
دستت به گیسوان رهایش نمیرسد
از دوردستها به نگاهی بسنده کن
“سجاد سامانی”
✶❣✶
تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
“فرامرز عرب عامری”
✶❣✶
کاش میشد عشق را تفسیر کرد
دست و پای عشق را زنجیر کرد
“مهدی ابوالقاسمی”
✶❣✶
برون نمی رود از دل خیال خام وصالت
اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت
“محمد علی رستمی ( وصال )”
✶❣✶
ماه من ! امشب نیا بالای آبادی ما
خوش ندارم چشم هر نامحرمی روشن شود
“عاطفه پژمان”
✶❣✶
این خاصیت عشق است باید بلدت باشم
سخت است ولی باید در جذر و مدت باشم
“از مجموعه اشعار علیرضا آذر“
سخن آخر
مفهوم عشق در ادبیات فارسی جایگاه ویژه و خاصی دارد. در این مطلب، مجموعه ای از شعرهای شاعران معاصر و قدیمی را در باب عشق مرور کردیم. از شاعران معاصر که غزلهای عاشقانه زیبایی دارد میتوان به فاضل نظری اشاره کرد.
سام الفت
معشوقه ی من کمتر بگشا روسری پرخط و خال سیه رنگت را
که اگر باد بتابد برِ ان چارقدت
نتوانم که تحمل بکنم
تاب گیسوی هوس انگیزت
میشوم سان پلنگی که در اندیشه ی ماه
پنجه خالی برد و
پوچ شود دست تهی
حیدر
یک شعر عاشقانه از من روا باشد.
بهر آمدنت دو چشمان انتظار دارم وقتیکه می آیی یک دنیا بهار دارم
هر قدم که میگذاری دنیای من بهار میشود در این بهار سبز قلب دل بی قرار دارم
عاشقتم دیوانه بار دوستت دارم من
یاری به این قشنگی منی دوست دار دارم
ز رنگ زردم حال خرابم از من نحذر
که من ترا دوست صد هزار دارم
وقتی می آیی زنده گیم شیرنتر می شود
به نام تو یک دیوان اشعار دارم
از ترس دنیا گذر کن حیدر
به مثل تو عاشقی نگار دارم
امیر
سلام میخاستم یه شاعر جوانو معرفی کنم به اسم محمدرضا محمدزایی متولد ۷۴وتو زمینه های دلنوشته و دکلمه و رپ فارسی کارمیکنه با نام هنری mza.oneو کاراش حرف نداره یه نمونه رو اینجا میزارم واستون ؛
گاه میگذره از پنجره ی خیالت ،خیالاتی که ندارد واقعیت ،واقعیتی که به دور از خیالست وچنین است که چنان چیزها ندارند حقیقت …
mza.one
اکرم ادیبی
سلام دوست عزیز، ضمن آرزوی موفقیت روزافزون برای ایشان، مطالعه کتاب «آشنایی با عروض و قافیه» نوشته سیروس شمیسا و همچنین خواندن اشعار شاعران بزرگ فارسی را برای پیشرفت در راه دراز شاعری توصیه میکنیم. مانا باشید.
سجاد
جان رفته ولی زخم وفایت نرود
تاثیر طلسم چشمهایت نرود
فرشی ز دل شکسته انداخته ایم
اهسته بیا شیشه به پایت نرود
دهانی
عاشقانه هابهترنند ممنون که به فکر بهترین هایید
فاطمه رحمانی
دلم با عشق تو خوش بود چرا رفتی اخر من بدون تو می میرم من ماندهام در این دنیا ویکبار حسرت دیدن تو
ناشناس
خیلی خوب
مهرانی
با سلام و احترام خدمت دوست و مدیر عزیز سایت شعرای عاشقانه معنی عشق
بنده از شعرای قشتگتون استفاده کردم و کارتون بسیار عالی است و امیدوارم انشاءالله کاذاتون متعالی گردد.
مهرانی
اعظم
خدا زندگی عشق از معجزه های دنیاس بیا اینبار دنیا رو عاشق خودت کن
سید خالد سمندر
بنده نیز شعر های سرودم اگر اجازه دهید با شما بزرگان باشم
اکرم ادیبی
مخاطب عزیز! در صورت تمایل شعرهایتان را از طریق «ارسال نظر» به دست ما برسانید و یا به آدرس زیر بفرستید:
فرامرز مصفا
باد سر میکوفت بر بیداریِ فانوس پیر
ابرها بر دوش میبردند نعشِ ماه را
جاشوان در ژرفنای خواب و لیکن فوج فوج
موج ها لبیک میگفتند بندرگاه را
مرغ بوتیمار – همچون پیش تر ها- میشنید
نعره های آسمان رعد و برق اندود را
مادر دریا به گردابِ دهانش میکشاند
هر که بر دامانِ توفانیش می آسود را
ُشهر خامُش ، کورسوی فارها خامُش ولی
آسمانِ آذرخش آجینِ شب ، خامُش نبود
جاشوان در خواب و بر دوشِ ستبر صخره ها
هیچکس – جز مردِ توفان های جاشو کُش – نبود
مرد توفان های جاشو کُش به سانِ صخره ها
سُرخرویِ سیلیِ دریای موجاموج بود
سینه سای چنگِ آن دریا که سقف اش رعد رعد
مرد آن دریا که پُر میشد دهانش رود رود
-هر که جز او – تن به این مواجِ وحشی خوی داد
پرچم ناکامی اش را در غروب افراشتند
وز عزایش شامگاهان تا صلاة ظهرِ بعد
موج ها بر سر زنان ره سوی ساحل داشتند
آن شب اما چشم از غدّاریِ دریای هار
بست و افسارِ بلم را از کف ساحل رهاند
راند و پارو را به قلب موجهای شور زد
رو به سوسوی ملالت بار ساحل کرد و خواند:
ای بلمرانان سنگین خوابِ ! برخیزید ! های!
جای ماندن نیست این اقلیم باور سوخته
مشعل امّیدتان کور است وقتی روز و شب
ابرها را _رشتهء باران _ به ساحل دوخته
میرسید از دور اما همچو کوهی نیلگون
موج ، آن موجی که بر افلاک میسایید سر
موج ، آن موجی که میجستند چون دیوانگان
بر کمرگاه بلندش خرده امواج دگر
آمد و در عنفوان آن نبرد سهمگین
پنجهء بنیان کَنَش بر سینهء قایق نشست
مرد مغرورانه میخندید اما موجِ هار
قایقش را چون غرور کهنه اش در هم شکست
باد سر میکوفت بر بیداری فانوس پیر
دفن کردند _ابرهای بادپیما_ماه را
مرد توفان های بنیان کَن به روی دوششان
موج ها بدرود میگفتند بندرگاه را…
میلاد مهاد
نفس
هعی بد نبود
سمع الله
بسیار مقبول است.
بدون نام
تا به کی باشی و من پی به حضورت نبرم
آرزوی منی ای کاش به گورت نبرم
کاظم بهمنی
چه شاعرانه دلم یاد میکند از تو
چه عاشقانه گلویم شبانه میگیرد
وحیده سلطانی