اشعار هوشنگ ابتهاج؛ اشعار نو، کوتاه، عاشقانه و غزلیات سایه

هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه، به سبب سرودن غزلیات عاشقانه و تعدادی شعرهای اجتماعی معروف است. گلچینی از اشعار هوشنگ ابتهاج را در مجله ستاره بخوانید.

اشعار هوشنگ ابتهاج

امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه. الف. سایه ۶ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد و در بامداد ۱۹ مرداد ۱۴۰۱ در کلن آلمان درگذشت. تنوعی که در اشعار هوشنگ ابتهاج دیده می‌شود بسیار زیاد است. او در همه زمینه‌ها و در اکثر قالب‌های شعری شعر سروده است. در ادامه مجموعه‌ای زیبا از اشعار هوشنگ ابتهاج را خواهید خواند.

 

گلچینی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج

 

قصاید و غزلیات هوشنگ ابتهاج

“ترانه”

تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است

تو بهار دلکشی و من چو باغ
شر و شوق صد جوانه با من است

یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است

ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه‌ی شبانه با من است

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است

گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است

گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است

هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است

خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است

 بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می‌کشد دل من
ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کِی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچکس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می‌دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم
کنار سفره نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلندم سوگند
که سایه تو به سر میبرد وفای تو را

“تنگ غروب”

یاری کن ای نفس که درین گوشه‌ی قفس
بانگی بر آورم ز دل خسته‌ی یک نفس

تنگ غروب و هول بیابان و راه دور
نه پرتو ستاره و نه ناله‌ی جرس

خونابه گشت دیده‌ی کارون و زنده رود‌
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس 

صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد‌
ای ایت امید به فریاد من برس

از بیم محتسب مشکن ساغر‌ای حریف‌
می‌خواره را دریغ بود خدمت عسس

جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس

ما را هوای چشمه‌ی خورشید در سر است
سهل است سایه گر برود سر در این هوس

“افسانه خاموشی”

چه خوش افسانه می‌گویی به افسون‌های خاموشی
مرا از یاد خود بستان بدین خواب فراموشی

ز موج چشم مستت، چون دل سرگشته برگیرم
که من خود غرقه خواهم شد درین دریای مدهوشی‌

می از جام مودت نوش و در کار محبت کوش
به مستی، بی خمارست این می‌نوشین اگر نوشی

سخن‌ها داشتم دور از فریب چشم غمازت
چو زلفت گر مرا بودی مجال حرف در گوشی‌

نمی‌سنجد و می‌رنجند ازین زیبا سخن سایه
بیا تا گم کنم خود را به خلوت‌های خاموشی

“قصه آفاق”

دست کوتاه من و دامن آن سرو بلند
سایه‌ی سوخته دل این طمع خام مبند

دولت وصل تو‌ای ماه نصیب که شود
تا از آن چشم خورد باده و زان لب گل قند

خوش‌تر از نقش توام نیست در ایینه‌ی چشم
چشم بد دور، زهی نقش و زهی نقش پسند

خلوت خاطر ما را به شکایت مشکن
که من از وی شدم‌ای دل به خیالی خرسند

من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند

قصه‌ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند

سایه از ناز و طرب سر به فلک خواهم سود
اگر افتد به سرم سایه‌ی آن سرو بلند

“همنشین جان”

بی تو‌ای جان جهان، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش

همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش

یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش‌تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش

در هوای گلشن او پر گشا‌ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش

در خراب آباد دنیا نامه‌ای بی ننگ نیست
از من خلوت نشین نام و نشانی گو مباش.

چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز.
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش

گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش

سایه، چون مرغ خزانت بی پناهی خوش‌تر است
چتر گل، چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

درین سرای بی کسی، کسی به در نمی‌زند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

 

اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج

 

زین گونه‌ام كه در غم غربت شكیب نیست
گر سر كنم شكایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكیب هست و ز جانان شكیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت كجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم كه یار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
این شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جانِ دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تابِ نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهریِ خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشکِ سلیمان نگر و غیرتِ جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می‌نگرم
بانگِ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست

گوش کن با لب خاموش سخن می‌گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست

سایه زآتشکده ماست فروغ مه و مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست

ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی
وین زمزمه شبانه از توست

من انده خویش را ندانم
این گریه بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان
در خرمن من زبانه از توست

افسون شده تو را زبان نیست
ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا؟
طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه، غم نیست
مست از تو، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟
رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گمنام
آوازه جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر
کاینجا سر و آستانه از توست

ﺩﻻ‌ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺳﺮﺩ
ﭼﻮ ﺁﺗﺶ ﺳﺮ ﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ

ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﻭ ﮔﻠﮕﻮﻥ
ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺷﺖ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﮔﺸﺖ ﺍﺯﯾﻦ ﺧﻮﻥ

ﻧﮕﺮ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﺐ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺧﻨﺠﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻟﻬﺎ ﮔﺬﺭ ﮐﺮﺩ

ﺯﻫﺮ ﺧﻮﻥ ﺩﻟﯽ ﺳﺮﻭﯼ ﻗﺪﺍﻓﺮﺍﺷﺖ
ﺯ ﻫﺮ ﺳﺮﻭﯼ ﺗﺬﺭﻭﯼ ﻧﻐﻤﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﻥ ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺯ ﺗﺬﺭﻭ ﺍﺳﺖ
ﺩﻻ‌ ﺍﯾﻦ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﻥ ﺳﺮﻭ ﺍﺳﺖ

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند

آنقدر زیباست این بی بازگشت
کز برایش میتوان از جان گذشت

مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش

باغها را گرچه دیوارو در است
از هواشان راه با یکدیگر است

شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است

 

گلچینی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج

 

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود
هواگرفته عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می‌زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می‌کنم سرشک نیاز
که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان برفروز آتش عشق
کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغانِ بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ناقوس معبد تو شنید
چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
که هرکه پیش تو ره یافت باز پس نرود

امشب به قصه دل من گوش می‌کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می‌کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

زین گونه‌ام كه در غم غربت شكیب نیست
گر سر كنم شكایت هجران غریب نیست

جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
كز جان شكیب هست و ز جانان شكیب نیست

گم گشته‌ی دیار محبت كجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست

عاشق منم كه یار به حالم نظر نكرد
ای خواجه درد هست و لیكن طبیب نیست

در كار عشق او كه جهانیش مدعی است
این شكر چون كنیم كه ما را رقیب نیست

جانا نصاب حسن تو حد كمال یافت
وین بخت بین كه از تو هنوزم نصیب نیست

گلبانگ سایه گوش كن ای سرو خوش خرام
كاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست

 

اشعار هوشنگ ابتهاج

 

“تو ای پری کجایی”

شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم

دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو ای پری کجایی که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشایی

من همه جا پی تو گشته‌ام
از مَه و مِهر نشان گرفته‌ام

بوی تو را ز گل شنیده‌ام
دامن گل از آن گرفته‌ام

دل من، سرگشته تو
نفسم آغشته تو

به باغ رویاها، چو گلت گویم
بر آب و آیینه، چو مهت جویم

در این شب یلدا ز پی‌ات پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم

مه و ستاره درد من می‌دانند
که همچو من پی تو سرگردانند

شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله‌ها رخساره‌ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

چندین که از خم در سبو خون دل ما میرود
ای شاهدان بزم کین پیمانه ها پر خون کنید

دیدم به خواب نیمه شب، خورشید و مه را لب به لب
تعبیر این خواب عجب، ای صبح خیزان، چون کنید؟

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

دیوانه چون طغیان کند زنجیر و زندان بشکند
از زلف لیلی حلقه ای در گردن مجنون کنید

ای عاشقان پیمانه ها پر خون کنید
وز خون دل چون لاله ها رخساره ها گلگون کنید

آمد یکی آتش سوار بیرون جهید از این حصار
تا بر دمد خورشید نو شب را ز خود بیرون کنید

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی

حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی

دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گرچه در چشم خود انداخته دود ای ساقی

تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی ست که بس کشته درود ای ساقی

منتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و بر من چه فزود ای ساقی؟

بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی

حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی

این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می، ز لب جام چه سود ای ساقی؟

در فروبند که چون سایه در این خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

“نامدگان و رفتگان”

نامدگان و رفتگان، از دو کرانه ی زمان
سوی تو می‌دوند، هان ای تو همیشه در میان

در چمن تو می چرد آهوی دشت آسمان
گرد سر تو می پرد باز سپید کهکشان

هر چه به گرد خویشتن می نگرم درین چمن
آینه ی ضمیر من جز تو نمی‌دهد نشان

ای گل بوستان سرا از پس پرده ها در آ
بوی تو می‌کشد مرا وقت سحر به بوستان

ای که نهان نشسته ای باغ درون هسته ای
هسته فروشکسته ای کاین همه باغ شد روان

مست نیاز من شدی، پرده ی ناز پس زدی
از دل خود بر آمدی، آمدن تو شد جهان

آه که می زند برون، از سر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می‌کشد کمان

پیش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غم؟
کز نفس تو دم به دم می‌شنویم بوی جان

پیش تو، جامه در برم نعره زند که بر درم
آمدمت که بنگرم گریه نمی‌دهد امان

“چه غریب ماندی ای دل”

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که، چرا شبت نکشته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

(از مجموعه شعر و متن پیری هوشنگ ابتهاج)

“بیقرار”

باز ای دلبرا که دلم بی قرار توست
وین جان بر لب آمده در انتظار توست 

در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست
جز باده ای که در قدح غمگسار توست

ساقی به دست باش که این مست می پرست
چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست

هر سوی موج فتنه گرفته ست و زین میان
آسایشی که هست مرا در کنار توست

سیری مباد سوخته ی تشنه کام را
تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست

بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد
ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست

هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت
این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست

ای سایه صبر کن که براید به کام دل
آن آرزو که در دل امیدوار توست

“صبح آزادی”

من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم

ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می‌تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم

چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم

تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم

الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می‌دادم

در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می‌دیدمت وز جان سلامت می‌فرستادم

سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم

به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم

 

گلچینی از زیباترین اشعار هوشنگ ابتهاج

 

اشعار کوتاه هوشنگ ابتهاج

نشسته ام به در نگاه می‌کنم
دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانی ام درین امید پیر شد
نیامدی و دیر شد…

شکفتی چون گل و پژمرده‌ای از من
خزانم دیدی و آزردی از من

به آوردی و گرنه با چنین ناز
اگر دل داشتم می بردی از من

به خوابی دیدمش غمگین نشسته
گرفته در بغل چنگی گسسته

من این چنگ حزین را می‌شناسم
دریغا عشق من، عشق شکسته

سر زلف تو کو؟ مشک ترم کو؟
لب نوشت، شراب و شکرم کو؟

کجا شد ناز اندامت؟ کجا شد؟
دریغا، شاخه ی نیلوفرم کو؟

سپیده سر زد و مرغ سحر خواند
سپهر تیره دامان زرافشاند

شبی گفتی به آغوش تو آیم
چه شب ها رفت و آغوشم تهی ماند

پری بودی و با من راز کردی
به ناز و عشوه عشق آغاز کردی

مرا آواز دادی، چون رسیدم
کبوتر گشتی و پرواز کردی

چو نی می نالم از داغ جدایی
دریغا ای نسیم آشنایی

چنان گشتم غبار آلود غربت
که نشناسم که خود بودم کجایی

گل پرپر، کجا گیرم سراغت؟
صدای گریه می اید ز باغت

صدای گریه می اید شب و روز
که می سوزد دل بلبل ز داغت

جوانی گر چه نقش دلپذیر ست
ازو دل بر گرفتن ناگزیرست

پرید آن خواب نوشین سحرگاه
بیا ای دل که هنگام تو دیرست

دلم گر قصه گوید، اینک آن گوش
لبم گر بوسه خواهد، این لب نوش

اگر شب زنده دارم، این سر زلف
چو خوابم در رباید، اینک آغوش

سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل

به دل گفتم که نازست این، میندیش
چو دستی پیش بردم، سنگ شد گل

من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد

دل تنگم غریب این در و دشت
نمی‌داند کجا سر می گذارد

شبی بود و بهاری، در من آویخت
چه آتش‌ها، چه آتش‌ها برانگیخت

فرو خواندم به گوشش قصه‌ی خویش
چو باران بهاری اشک می‌ریخت

سحرخیزان به سرناها دمیدند
نگهبانان مشعل‌ها دویدند

غریو از قلعه‌ی ویرانه برخاست
گرفتاران به آزادی رسیدند

خوشا صبحی که چون از خواب خیزم
به آغوش تو از بستر گریزم

گشایم در به رویت شادمانه
رخت بوسم، به پایت گل بریزم

 

شعر ارغوان هوشنگ ابتهاج

 

ایران ای سرای امید بر بامت سپیده دمید
بنگر کزین ره پر خون خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است که دست دشمن در خون است

ای ایران! غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزیست
اتحاد اتحاد رمز پیروزیست

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان، خوش باش
یادگار خون عاشقان! ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باش

“صبوحی”

برداشت آسمان را
چون کاسه ای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سر کشید
آنگاه
خورشید در
تمام وجودش طلوع کرد

بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری

 

اشعار نو هوشنگ ابتهاج

“سرگذشت”

باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
از زمین آهسته می‌روید
با نواهایی به هم پیچیده زیر ریزش باران
با خود او را زیر لب نجواست
سرگذشتی تلخ می گوید
کوچه تاریک است

بانگ پایی می‌شود نزدیک
شاخه ای بر پنجره انگشت می‌ساید
اشک باران می چکد بر شیشه تاریک
من نشسته پیش آتش در اجاقم هیمه می‌سوزد

دخترم یلدا
خفته در گهواره می جنباندش مادر
شب گران بار است و باران همچنان یکریز می‌بارد
سایه باریک اندام زنی افتاده بر دیوار
بچه اش را می فشارد در بغل نومید
در دلش انگار چیزی را
می‌کنند از ریشه خون آلود
لحظه ای می ایستد خم می‌شود آهسته با تردید

رعد می غرد
سیل می بارد
آخرین اندیشه مادر
چه خواهی شد؟

آسمان گویی ز چشم او فرو می بارد این باران
باز باران است و شب چون جنگلی انبوه
بر زمین گسترده هر سو شاخ و برگش را
با صداهایی به هم پیچیده دارد زیر لب نجوا
من نشسته تنگ دل پیش اجاق سرد

دخترم یلدا
خفته در گهواره اش آرام

“گریه”

سایه‌ها، زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند
شاخه‌ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد
سبزه‌ها در راهگذار ِ شب پریشانند
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری…

“بازگشت”

بی مرغ آشیانه چه خالی ست
خالی تر آشیانه مرغی
جفت خود جداست
آه ای کبوتران سپید شکسته بال
اینک به آشیانه دیرین خوش آمدید
اما دلم به غارت رفته ست
با آن کبوتران که پریدند
با آن کبوتران که دریغا
هرگز به خانه بازنگشتند

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود
مثلِ امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم یک روز گذشت
مادرم آه کشید؛
«زود بر خواهد گشت»
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی‌دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه‌ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه

 

اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

 

“گریز”

از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که
من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تن

“گریه سیب”

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها

تنها

غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

“بانگ دریا”

سینه باید گشاده چون دریا
تا کند نغمه ای چو دریا ساز
نفسی طاقت آزموده چو موج
که رود صد ره برآید باز

تن طوفان کش شکیبنده
که نفرساید از نشیب و فراز
بانگ دریادلان چنین خیزد
کار هر سینه نیست این آواز

“بوسه”

گفتمش
شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه
افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله زنجیرها بر دست من
گفتمش
آنگه که از هم بگسلند
خنده تلخی به لب آورد و گفت
آرزویی دلکش است اما دریغ
بخت شورم ره برین امید بست
و آن طلایی زورق خورشید را
صخره های ساحل مغرب شکست
من بخود لرزیدم
از دردی که تلخ
در دل من با دل او می گریست
گفتمش
بنگر دراین دریای کور
چشم هر اختر چراغ زورقی ست
سر به سوی آسمان برداشت

“ارغوان”

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می‌بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می‌کشم از سینه نفس
نفسم را برمی‌گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می‌ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می‌گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطر من
گریه می‌انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می‌گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می‌ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما می‌آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می‌افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می‌گذرند؟

ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می‌آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

اشعار هوشنگ ابتهاج

 

“دیر است گالیا”

دیر است، گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا

به ره افتاد کاروان
عشق من و تو؟… آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو
بر پرده‌های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان
جان می‌کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می‌کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان…

دیر است گالیا

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است

در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپش‌های قلب شاد!

یاران من به بند،
در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!

زود است گالیا

نرسیدست کاروان …
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،
عشق من

چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گِل نشسته‌ای‌ست زندگی؟
در این خراب ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بُن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب درکبود دره‌های آب غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود
تو از هزاره‌های دور آمدی
در این درازنای خون فشان
به هر قدم نشانِ نقشِ پای توست
در این درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام‌های ره‌گشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست
چه تازیانه‌ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گذشت سربلند
زهی که کوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند
نگاه من
هنوز آن بلندِ دور
آن سپیده آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت
جنان نشسته کوه درکمین دره‌های این غروب تنگ
زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش

 

اشعار هوشنگ ابتهاج

 

بنـشین به یادم شـــبــــی
تر کن از ایـن می لبــی
که یاد یاران خوش است

یاد آور ایـــــن خسـته را
کین مرغ پـــر بستــه را
یاد بهـــاران خوش است

مرغی که زد نــالـــه ها
هر نــفـــس در قــفــــس
عمری زد از خون دل
نقش گل بر قفس، یاد باد
داد،داد! عارف با داغ دل، زاد

ای بلبلان چون در این چمن،
وقت گل رسد زین پاییز یاد آرید
چون بردمد آن بهار خوش
در کنار گل از ما نیز یاد آرید
داد ای دل عارف با داغ زاد

عارف اگـر، در عـشــق گـل،
جان خـسـتــــه، بــر بـاد داد
بر بلبلان درس عاشقی
خوش در این چمن یاد داد

گر بایدت دامان گل، ای یار، ای یار
پروا مکن چون به جان رسد، از خار آزار
داد،داد! عارف با داغ دل زاد

 

دکلمه‌ای با صدای هوشنگ ابتهاج

 

سخن آخر

سایه در آغاز، همچون شهریار، چندی کوشید تا به راه نیما برود. اما نگرش مدرن و اجتماعی شعر نیما، به ویژه پس از سرایش ققنوس، با طبع او که اساساً شاعری غزلسرا بود؛ همخوانی نداشت. پس راه خود را که همان سرودن غزل عاشقانه بود، دنبال کرد. سایه بعدها، اشعار عاشقانه را رها کرد و به شعر اجتماعی روی آورد.

کتاب‌های منتشر شده ابتهاج «نخستین نغمه‌ها»، «سراب»، «سیاه مشق»، «شبگیر»، «زمین»، «چند برگ از یلدا»، «تا صبح شب یلدا»، «یادگار خون سرو»، «حافظ به سعی سایه» (دیوان حافظ با تصحیح ابتهاج)، «تاسیان مهر» (اشعار ابتهاج در قالب نو)، «بانگ نی» هستند. از این میان سیاه مشق و تاسیان تنها دفترهایی هستند که شاعر با تجدیدنظر در محتوا به چاپ‌های بعدی می‌رساند و مجموعه و چکیده همه شعرهایش است.

منزل شخصی سایه در سال ۱۳۸۷ با نام «خانه ارغوان» به ثبت سازمان میراث فرهنگی رسیده‌است. دلیل این نام گذاری وجود درخت ارغوان معروفی در حیاط این خانه است که سایه شعر ارغوان خود را برای آن درخت گفته‌است.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید