شعر درباره پرنده | گلچینی از تک بیتی، دوبیتی و عاشقانه های زیبا درباره پرنده

پرندگان اغلب الهام‌بخش شاعران بوده‌اند. از این رو بسیاری از شاعران به شکل‌های مختلف از این موجود زیبا در شعرهای خود استفاده کرده‌اند. اگر شما نیز به خواندن شعر درباره پرنده علاقمند هستید، ما در این مقاله به شعر درباره پرنده در قفس، شعر درباره پرنده عاشق، شعر درباره پرنده تنها، تک بیتی، دوبیتی و اشعار نو درباره پرنده پرداخته‌ایم. با ما همراه باشید.

شعر درباره پرنده

پرندگان اغلب الهام‌بخش شاعران بوده‌اند. آزادی پرواز و زیبایی حرکات پرندگان، شاعران را به سرودن اشعاری درباره‌ی آنها ترغیب کرده است. پرندگان نمادی از آزادی، پاکی، سبکبالی و امید هستند. شاعران از پرندگان به عنوان نمادی از روح آزاد انسان یاد می‌کنند و این موضوع را اغلب در شعر درباره آزادی بیان می‌کنند. صدای پرندگان نیز الهام‌بخش شاعران بوده و آنها سعی کرده‌اند در شعرهایشان با تشبیه و استعاره، زیبایی آواز پرندگان را به تصویر بکشند. بنابراین پرندگان موضوع بسیاری از اشعار زیبا شده‌اند که پیام‌هایی چون آزادی، امید و الهام را منتقل می‌کنند.

در این مطلب از ستاره، مجموعه اشعار عاشقانه در وصف پرنده، تک‌بیتی و دوبیتی درباره پرنده را برای شما گردآوری کرده‌ایم. تا انتهای مطلب با ما همراه باشید.

مجموعه شعر درباره پرنده

گلچینی از شعر درباره پرنده

در این سرای بی‌کسی کسی به در نمی‌زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی‌زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی‌کند
کسی به کوچه‌سار شب در سحر نمی‌زند

نشسته‌ام در انتظار این غبار بی‌سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی‌زند

دل خراب من دگر خراب‌تر نمی‌شود
که خنجر غمت از این خراب‌تر نمی‌زند

گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی‌زند

چه چشم پاسخ است از این دریچه‌های بسته‌ات
برو که هیچ‌کس ندا به گوش کر نمی‌زند

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی‌زند

“هوشنگ ابتهاج”

ღღღ

شکوفه‌های هلو رسته روی پیرهنت
دوباره صورتی ِصورتی است باغ تنت

دوباره خواب مرا می‌برد که تا ببرد
به روز صورتی‌ات ،رنگ مهربان شدنت

چه روزی، آه چه روزی! که هر نسیم وزید
گلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت

چه روزی، آه چه روزی! که هر پرنده رسید
نُکی به پنجره زد پیش باز در زدنت

تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بود و تو مثل آینه‌اش
شکوفه‌های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت‌ترین شاخه روی گونه‌ی چپ
شکوفه‌ای زده‌بودی به موی پرشکنت

پرنده‌ای که پرید از دهان بوسه‌ی من
نشست زمزمه‌گر روی بوسه‌ی دهنت

شکفته بودی و بی‌اختیار گفتم: آه
چه قدر صورتی ِصورتی است باغ تنت!

“حسین منزوی”

ღღღ

من درخت یا اسبم؟ من پرنده‌ام یا زن؟
گیس یال برگم را مِه گرفته‌است از من

چیستم، بهاری گنگ در تباهی مرداب
یا شکوفه‌ی نارنج در بلوغ پیراهن؟

برزخی بلاتکلیف دوزخی جنون‌آمیز
وقت عیش خون خوردن بین گریه خندیدن

شور زندگی در من در سکون و در تشویش
سرد و ساکت و متروک ..گرم و جاری و روشن

خیره‌سر گذر کردم از برابر قلبم
نه خیال دل بستن نه توان دل کندن

در هجوم تنهایی، فکر می‌کنم گاهی
من به این همه چهره، وقت استکان شستن…

“سیده تکتم حسینی”

ღღღ

چراغ ماه در ایوان آسمان روشن
شب آن شبی که زمین روشن و زمان روشن

میان طاقچه قرآن و چند شاخه‌ی گل
کنار عکس تو آیینه شمعدان روشن

تو مرد گمشده‌ی سال‌های دور منی
که با تو می‌شود این خانه بی‌گمان روشن

چه سال‌های غریبی که روز و شب در من
غم تو بود چنان آتش شبان روشن

در این میان شبی از دور دست فاصله‌ها
رسید قاصدکی واژه در دهان روشن

که مژده‌مان بدهد از قفس رهیده‌ای و
هوا گرفته پَرَت، چشم آسمان روشن

همیشه نیمه‌ی تاریک بخت از ما بود
تو آمدی که شود سرنوشت‌مان روشن

تو آمدی و به دستم پرنده دادی و شمع
پرنده پر زد و شد شمع ناگهان روشن

پرنده را چه به حد و حدود دایره‌ها؟
پرنده می‌وزد و می‌شود جهان روشن

“کبری موسوی قهفرخی”

گلچینی از شعر درباره پرنده در قفس

ای پرنده مهاجر سفرت سلامت اما
به کجا میری عزیزم قفسه تموم دنیا

روی شاخه های دوری چه خوشی داره صبوری
وقتی خورشیدی نباشه تا همیشه سوت و کوری

میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت

واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم

آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

میگذره روزای عمرت توی جاده های خلوت
تا بخوای بر گردی خونه گم میشی تو باغ غربت

واسه ما فرقی نداره هر جا باشیم شب نشینیم
دلخوشیم به این که شاید سحرو یه روز ببینیم

آخرش یه روزی هجرت در خونتو میکوبه
تازه اون لحظه میفهمی همه آسمون غروبه

شعر درباره پرنده در قفس

آخرین پرنده را هم رها کردم
اما هنوز غمگینم

چیزی در این قفس خالی هست
که آزاد نمی‌شود

“گروس عبدالملکیان”

ღღღ

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پرکینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی‌ست
شطرنج مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست حس کنی
جز میله‌های سرد قفس تکیه‌گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند، ترازوی داد را
آن‌جا که کوه بیشتر از پر کاه نیست

سودابه رو سپید و سیاووش رو سفید
در رستخیز عشق کسی رو سیاه نیست

“از مجموعه اشعار علیرضا بدیع

ღღღ

نمی‌رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می‌خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می‌خواهد

کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می‌خواهد

چه حسن اتفاقی! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من، آری شانه می‌خواهد

تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می‌خواهد

اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می‌کند می‌خواهدم او یا نمی‌خواهد

“سجاد رشیدی‌پور”

شعر درباره پرنده عاشق

آن روزها که شرطِ بقا قیل‌وقال بود
عاشق‌ترین پرنده‌ سرش زیر بال بود

«حافظ! دوام وصل میسر نمی‌شود»
سرگرمیِ پرنده‌ی بدبخت فال بود

یک مرد در میان آینه، سال‌ها
با یک نفر شبیه خودش در جدال بود

تدبیر چیست؟ راه کدام است؟ دوست کیست؟
این حرف‌ها همیشه برایش سؤال بود

از میوه‌ی درختِ اساطیریِ پدر
سیبی رسیده‌بود به دستش که کال بود

از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محال بود

در پاسخ نشان رفیقت کجاست؟ گفت:
حرفی نمی‌زنم بنویسید لال بود

بر سنگ ‌قبر او بنویسید جای اسم
این مرد، روی گردن دنیا وبال بود

“محمد سلمانی”

ღღღ

شعر درباره پرنده از فاضل نظری

با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست

ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست

آیینه ایی و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست

“از مجموعه اشعار فاضل نظری

شعر درباره پرنده تنها

شعر درباره پرنده تنها

پشت پگاه پنجره محصور خانه‌ای
خاتون قصه‌های بلند شبانه‌ای

بی‌آفتاب می‌گذرد روزهای سرد
خالی‌ست از تو کوچه پری‌زاد خانه‌ای

بر شاخه‌ای که سر کشد از لابلای برف
تنهاترین پرنده بی‌آب و دانه‌ای

مغشوش از خیال تو خواب دریچه‌هاست
گنجشک بامداد کدامین کرانه‌ای؟

روئیده بر لبان تو وحشی‌ترین تمشک
از روزگار گمشده در من نشانه‌ای

روح تو آن پرنده که محفوظ مانده است
از دست‌‌برد کودکی من به لانه‌‌ای

آن‌سوی دره‌های سکوت صدای آب
در برف‌پوش بدبده، تیهو ترانه‌ای

تکرار از تو می‌شود آواز آبی‌ام
بر آب‌گیر خاطره‌ها سنگ‌دانه‌ای

وقتی ستاره بر سر پل تاب می‌خورد
تشویش ماه در سفر رودخانه‌ای

تصویری سرشک روان منی، اگر
تا ناکجای دربه‌‌دری‌ها روانه‌ای

از دودمان شعله‌ام اما چه بی‌تو سرد
در آتشم نشانده هوای زبانه‌ای

هر غنچه‌ای به دیده من زخم تازه‌ای
هر شاخه‌ای به شانه من تازیانه‌ای

ای شعر ای گلوله که در قلب شیونی
این خوش‌تر از تو بر دل سنگش کمانه‌ای

“شیون فومنی”

شعر نو درباره پرنده

زخم سینه‌ات را باز کردم
نشستم به تماشای آسمان
تو را نمی‌توان نوشت
چرا که مثل رودخانه‌ای طولانی در جریانی
و هم‌زمان که آفتاب
بر پاهایت طلوع می‌کند
در سرت غروب کرده‌است
تو را نمی‌توان نوشت
تو زیبایی
و این هیچ ‌ربطی به زیبایی‌ات ندارد
حرف نمی‌زنی
چرا که می‌دانی
یک پرنده وقتی حرف می‌زند انسان است
وقتی سکوت می‌کند، آسمان
عصر، بر روح صندلی می‌نشینم
رنجِ چای را می‌نوشم
خیره می‌شوم به چشم‌هایت
و فکر می‌کنم
خدا نزدیک‌تر شده
آن‌قدر
که وقتی درخت را می‌تکانم
ابرها بر زمین می‌ریزند

“گروس عبدالملکیان”

ღღღ

خوشا پرنده که بی‌واژه شعر می‌گوید
گذر به سوی تو کردن ز کوچه‌ی کلمات
به راستی که چه صعب است و مایه‌ی آفات
چه دیر و دور و دریغ!
خوشا پرنده که بی‌واژه شعر می‌گوید
ز کوچه‌ی کلمات
عبور گاری اندیشه است و سدّ طریق
تصادفاتِ صداها و جیغ و جار حروف
چراغِ قرمزِ دستور و راهبند حریق
تمام عمر بکوشم اگر شتابان، من
نمی‌رسم به تو هرگز ازین خیابان، من
خوشا پرنده که بی واژه شعر می‌گوید

“محمدرضا شفیعی کدکنی”

ღღღ

کتاب را که باز می‌کنی
دو بال ِ یک پرنده را گشوده‌ای
پرنده‌ای که از زمین
تو را به شهرهای دور
تو را به باغ‌های نور می‌برد.
ز هر کجا که بگذرد
به ارمغانی از خرد
به خانه‌ی تو روشنی می‌آورد.
گشوده باد بال‌های مهر او
که جاودانه بر فراز می‌پرد…

“فریدون مشیری”

ღღღ

پرنده بی‌پر و پرواز و نغمه خاموشی‌ست
پرنده فاصله‌ی بال‌های پرواز است
پرنده طعمه گرفتن ز قلّه‌های بلند
پرنده پر کشیدن بر آب‌های زلال
پرنده راوی چشم‌های بارانی
پرنده خواستنِ آسمانِ درونِ دل است
پرنده کوچ
پرنده لانه به شاخ فصول بنهادن
پرنده عابرِ همواره‌ی خطر بودن
پرنده خو نگرفتن به میله‌های قفس
پرنده شوقِ رهایی
پرنده آواز است
پرنده چیدنِ گل‌برگ‌های ناپیدا
پرنده رد شدن از مرزهای ممنوعه
پرنده سینه سپردن به خالِ سرخ بلا
پرنده بُرد دلاویزِ نامِ آزادی‌ست

“سیاوش کسرایی”

ღღღ

تخته‌پاره‌های کشتی شکسته‌ای
در میان آب و گل نشسته‌بود

شعله‌های بی‌ امان آفتاب
راه هر نگاه را

تا کرانه بسته‌بود
ما میان زورقی، به روی آب

ناگهان پرنده‌ای
از میان تخته‌پاره‌ها به آسمان پرید

خط جیغ جان‌خراش خویش را
در فضا کشید:

ناخدا کجاست؟
شاید این پرنده،

روح ناامید یک غریق بود؛
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،

در کمند پیچ‌وتاب‌ها؟
شاید این صدا، همیشه جاری است

در تلاطم عظیم آب‌ها؟
سال‌ها و سال‌هاست،

بازتاب «ناخدا کجاست؟»
در میان تخته‌پاره‌های هستی من است.

مثل این که روح من،
با همان پرنده هم‌نواست!

زان که این غریق نیز
هم‌چنان به جست‌وجوی ناخداست!

“فریدون مشیری”

ღღღ

دلم برای تو تنگ شده‌است
اما نمی‌دانم چه کار کنم

مثل پرنده‌ای لالم
که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند.

به هوای دیدنت
در قاب پنجره‌ها قد می‌کشم

نیستی
فرو می‌ریزم

مثل فواره‌ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می‌مانم در گوشه‌ی اتاق

ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم

من پرنده‌ای بی‌بالم
ای آسمان دور دست!

از تو محرومم
آن‌گونه که دهکده از پزشک

کویر از آب
لاک پشت از پرواز

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و
ابرها در من در حال بارش

نیمی آتشم
نیمی باران

اما بارانم، آتشم را خاموش نمی‌کند.
گرفتار ناتوانی‌های خویشم

رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.

من تو را دوباره کی خواهم‌دید
ای پرنده‌ی مسافر

از کجا معلوم که دوباره برگردی؟
راه‌ها باز است

آفتاب می‌تابد
اما من

حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه‌ای هستم

که نانم را
جای ماه بر سینه‌ی آسمان چسبانده‌اند.

دلم برای تو تنگ شده‌است
اما نمی‌دانم چه کار کنم

آرام می‌گریم
حال آدمی را دارم

که می‌خواهد به همسر مرده‌‌اش تلفن کند
اما نمی‌کند

چرا که به خوبی می‌داند
در بهشت گوشی‌ها را بر نمی‌دارند.

“از مجموعه اشعار رسول یونان

ღღღ

شعر درباره پرنده از فروغ فرخزاد

کسی مرا به آفتاب
معرّفی نخواهدکرد

کسی مرا به میهمانیِ گنجشک‌ها نخواهدبرد
پرواز را به ‌خاطر بسپار
پرنده مُردنی‌ست

“فروغ فرخزاد”

ღღღ

شاهد بوده‌ای
لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟

و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه، می‌نوشد پرنده؟

تو، آن لحظه ای!
تو، آن تیغی!

تو، آن آبی!
من!
من، آن پرنده بودم…

تک بیتی درباره پرنده

خیال دل‌کش پرواز در طراوت ابر
به خواب می‌ماند
پرنده در قفس خویش خواب می‌بیند.

“هوشنگ ابتهاج”

ღღღ

و عمر شیشه عطرست و پس نمی‌ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی‌ماند

“فاضل نظری”

ღღღ

نوک پرنده را هرگز مبند!
با بال‌هایش آواز خواهدخواند…

“نصرت رحمانی”

ღღღ

اگر چه بال پریدن شکسته‌بود، ولی تو
از آن پرنده که از دام‌ها پرید، نوشتی

“سیده تکتم حسینی”

ღღღ

به ميله‌ی قفسِ سينه‌ام، مكوب مكوب
دل اى پرنده‌ی آسيمه‌سر! چه مى‌خواهى!؟

ღღღ

دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی
پرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت

“علیرضا بدیع”

ღღღ

خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
پرنده بودی و از بام من پرت دادند

“حامد عسگری”

ღღღ

شعر درباره پرنده در قفس

تو تو آسمونا بودی با پرنده‌های آزاد
منه تن خسته رو حتی یه دفه یادت نیفتاد

“شایان جعفرزاده”

ღღღ

دلم گرفته, شبیه پرنده‌ای که دلش
بخواهد از قفس آسمان فرار کند…

“سمیه محمدیان”

ღღღ

من اما هنوز دنبال کمی آسمان هستم
برای پرنده‌هایی که روی دستم مانده‌اند

“رضوان ابوترابی”

ღღღ

چشم‌هايش شروعِ واقعه بود؛
در تنش صد پرنده مى‌رقصيد…!

“عليرضا آذر”

دوبیتی درباره پرنده

گلچینی از شعر درباره پرنده در قالب دوبیتی

تا بال و پر عمر به رنگ هوس است
از اوج سرازیر شدن، یک نفس است

آن لحظه که بال زندگی می‌شکند
در چشم پرنده، آسمان هم قفس است

“ایرج زبردست”

ღღღ

چقدر چون همگان، مثل دیگران باشم
به جای عشق، به دنبال آب و نان باشم

اگر پرنده مرا آفریده‌اند چرا
قفس بسازم و در بند آشیان باشم

“فاضل نظری”

ღღღ

بنشین که بعد ازین
دیگر ز لانه پر نگشاید پرنده‌ای

زیرا که در حباب فلزین آسمان
دیگر هوا نمانده و دیگر پرنده نیست…

“نادر نادرپور”

ღღღ

مرا که تشنه‌ی معنای آسمان بودم
در امتداد افق‌های راه راه بکش

در آسمان هیاهو، در آسمان حقیر
پرنده‌ای هم اگر بود، بی‌پناه بکش

“احسان افشاری”

ღღღ

و آن پرنده‌ى كوچك
كه روياى من و تو بود

در دهانش برگى گذاشته‌اند
تا سكوت كند

“گروس عبدالملکیان”

ღღღ

از پنجره، مینیاتور قابش باشی
لبخند و سلام و شعر نابش باشی

پلکی بگشا، پرنده‌ها منتظرند
صبح آمده تا تو آفتابش باشی

“شهراد میدری”

سخن پایانی

امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر لذت برده‌باشید. برای خواندن شعر و متن‌های زیبا با مضامین مختلف می‌توانید با بخش هنر و ادبیات سایت ستاره همراه شوید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید