شعر درباره پنجره؛ گزیده‌ای از اشعار زیبا و عاشقانه، تک بیتی و دوبیتی

در این مطلب از ستاره مجموعه شعر درباره پنجره در قالب غزل، شعر نو، تک بیتی و دوبیتی با مضامینی همچون شعر در مورد پنجره و گلدان، شعر در مورد پنجره و باران، شعر در مورد پنجره قدیمی، شعر در مورد پنجره قدیمی و شعر در مورد پنجره اتاق را گرداوری کرده‌ایم.

شعر درباره پنجره

لب پنجره به انتظار یار نشستن را شاید بتوان یکی از آشناترین صحنه‌های عاشقانه روایت شده در اشعار شاعران ایرانی دانست. از این رو در این مطلب از ستاره گلچینی از شعر درباره پنجره، اشعار عاشقانه، اشعاری از هوشنگ ابتهاج، اشعاری زیبا از فاضل نظری و اشعاری تک‌بیتی و دوبیتی در وصف پنجره را برای شما آورده‌ایم. تا انتهای مطلب با ما همراه باشید.

مجموعه شعر درباره پنجره

مجموعه شعر درباره پنجره

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق‌ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهدکرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

“فاضل نظری“

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

رندی از کوی خرابات صدایی زد و رفت
رو به صحرای جنون، قبله‌نمایی زد و رفت

هله ای خلوتیان، پا به رکاب اندازید
چاوش عشق، سحرگاه صلایی زد و رفت

چند از قافله پُرسی ره معشوق کجاست؟
باید ای سوخته دل، دل به هوایی زد و رفت

سِرّ خلقت به سرانگشت خرد فاش نشد
عقل سرگشته فقط چون و چرایی زد و رفت

واعظ امشب سخن از هول قیامت می‌گفت
مستی از پنجره، لا حولُ و لایی زد و رفت

بود بر منبر ایام بسی پله‌نشین
هر یکی یک دو سه روزی من و مایی زد و رفت

ای خوش آن دست که با وعده حبل اللهی
چنگ در تفرقه زلف دوتایی زد و رفت

دیگر ای شمع، ز خون‌خواهی پروانه بترس
دل قربانیت این بار خدایی زد و رفت

باز کن پنجره بسته روحم ای عشق
که از آن جای توان بال به جایی زد و رفت

سایه‌ات بر سر ارفع اگر افتد، چه شود؟
همه گویند شهی سر به گدایی زد و رفت

“ارفع کرمانی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

درد یک پنجره را پنجره‌ها می‌فهمند
معنی کور شدن را گره‌ها می‌فهمند

سخت بالا بروی، ساده بیایی پایین
قصه‌ی تلخ مرا سرسره‌ها می‌فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف ‌زدن
چشم‌ها بیشتر از حنجره‌ها می‌فهمند

آن‌چه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره‌ها می‌فهمند

نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن‌ها بعد در آن کنگره‌ها می‌فهمند

“کاظم بهمنی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

تقدیرِ زيبايى رقم می‌خورد
ما را به اوج زندگی می‌برد

با اینکه پیمان با دلم بستی
در خلوتم یک لحظه ننشستی

یک پنجره در کلبه‌ام وا بود
بستی و گفتی می‌روم، بدرود

آن پنجره آیینه‌ی من شد
یک خاطره از بغضِ رفتن شد

آری نمی‌آیی و می‌دانم
درگیرِ رویایِ تو می‌مانم

بی تو در این، زندان غم مُردم
اشکی نمی‌ریزم، قسم خوردم

وقتی دلم را مرگ راهی کرد
با خاطرات من چه خواهی‌کرد؟

“لیلی آزاد”

شعر در مورد پنجره و گلدان

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

“قیصر امین‌پور“

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

شعر درباره پنجره و گلدان

دنیا بدون عشق پشیزی نبود و نیست
عاشق شدن برای تو چیزی نبود و نیست

حرفی که پشت سر بزنند از حسادت است
در زندگیم جز تو عزیزی نبود و نیست

ما هم شکارچی شده‌بودیم هم شکار
بین من و تو هیچ ستیزی نبود و نیست

از پیله‌ای که بافته‌ام در نیامدم
این بار از پس غزلم بر نیامدم

ابرو به هم گره زده لشگر کشیده‌ای
از روبرو می‌آیی و خنجر کشیده‌ای

این شعر را به خاک و به خون می‌کشی؟ بکش
داری مرا به مرز جنون می‌کشی؟ بکش

من که سرم به قول تو در لاک شعر بود
مهر نماز خواندنم از خاک شعر بود

با هیچکس بساز نبودم ولی شدم
هرگز «قمارباز» نبودم ولی شدم

پیش تو فکر دختر مردم نمی‌کنم
جایی که آب هست تیمم نمی‌کنم

گیسو سیاه چشم سیاه نخورده مست
چشمان تو حواس مرا پرت کرده است

من شاعرم به فکر مضامین تازه‌ام
پیغمبرم که در پی یک دین تازه‌ام

بی‌تابم و به تاب و تبم فکر می‌کنم
محتاجم و به نان شبم فکر می‌کنم

از شعر عاشقانه کسی نان نمی‌خورد
گلدان پشت پنجره باران نمی‌خورد

در سینه حرف هست ولی بیت آخر است
انگار …نقطه‌چین بگذاریم… بهتر است

“محمدرضا عبدالملکیان”

شعر در مورد پنجره و باران

هر کجا هستم، باشم
آسمان مال من است.

پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد

گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟

من نمی‌دانم
که چرا می‌گویند:

اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ‌کسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه‌ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی‌در‌پی،

زندگی آبتنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رخت‌ها را بکنیم؛

آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم،
خواب یک آهو را.

گرمی لانه لک‌لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.

در موستان گره ذایقه را باز کنیم.
و دهان بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب‌تاب ندارد خبر از بینش باغ.

“سهراب سپهری“

شعر درباره پنجره و باران

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

وای، باران؛ باران،
شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می‌پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای، باران، باران،

پر مرغان نگاهم را شست.
خواب رویای فراموشی‌هاست!

خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشی‌هاست.

من شکوفایی گل‌های امیدم را در رویاها می‌بینم،
و ندایی که به من می‌گوید:

گر چه شب تاریک است
دل قوی دار، سحر نزدیک است

دل من، در دل شب،
خواب پروانه شدن می‌بیند.

مهر در صبح‌دمان داس به دست
آسمان‌ها آبی،

پر مرغان صداقت آبی‌ست
دیده در آینه صبح تو را می‌بیند.

از گریبان تو صبح صادق،
می‌گشاید پرو بال.

تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟ نه؟
از آن پاک‌تری.

تو بهاری؟ نه،
بهاران از توست.

از تو می‌گیرد وام،
هر بهار این ‌همه زیبایی را.

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!

“حمید مصدق”

شعر درباره پنجره قدیمی

شعر در مورد پنجره قدیمی

جهان

پنجره، جهان مرا کوچک می‌کند
می‌خواهم خیال تو را در خوابی ساده

باور کنم
می‌دانی

جهان به همان اندازه‌ای است كه نديده‌ام
سهمی از زندگی

سهمی كه من آن را هرچه بيشتر خواسته‌ام
كمتر داشته‌ام .

تو، یک پنجره بودی
چوبی، باران خورده و خراب .

بی تو ، جهان بزرگ می‌شود
با تو به وسعت چهارجوب یک پنجره قدیمی

به خرابی لولاهایی زنگ‌زده.
نداشتنت زیباترت می‌کند

حالا باورت می‌شود
من همیشه بيدار بوده‌ام

تو اما
هنوز خواب مانده‌ای.

شعر درباره پنجره اتاق

شعر در مورد پنجره اتاق

گشود پنجره‌‌ها را، بهار را بو کرد
چراغ محتضری در اتاق، سوسو کرد

به جای خالیِ او خیره ماند، تنها بود
پرنده از دل ساعت دوید، کوکو کرد

جنون ِ حرف زدن داشت با کسی که نبود
و باز هم به زن توی آینه رو کرد:

«چه پوستی ترکاندی! چقدر عوض شده‌ای!
بگو چگونه به تنهایی‌ات دلت خو کرد؟

چقدر دور شدید از هم و نمی‌داند
چه کارها که دل تو به خاطر او کرد»

به گریه گفت به دیوار و در، به پنجره‌ها
«جهان روشنمان را به ‌قدرِ پستو کرد»

نشست و ابر دلش را کمی سبک‌تر کرد
و مثل نور درخشید و باز جادو کرد

نه یک زن او، که زنانی کثیر در خود شد
ترانه گفت، غذا پخت، آب و جارو کرد

همین که خواست کمی فارغ از جهان باشد
جنین کوچک او در دلش هیاهو کرد…

“سیده تکتم حسینی“

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

ما هر دو یک دلیم، ولی این وفاق نیست
از احتیاج بگذر اگر اشتیاق نیست

ما خسته‌ایم و تشنه، ولی دست و پا زدن
راه نجات یافتن از باتلاق نیست

یینه‌ایم و غیر حقیقت نگفته‌ایم
در ما به قدر یک سر سوزن نفاق نیست

هرگز دو لفظ را مترادف گمان مکن
جایی که عشق نیست، جدایی، فراق نیست

هر روز بیشتر به تو دلبسته می‌شویم
عشق از شناخت می‌گذرد اتفاق نیست

دنیا هزار پنجره بر ما گشود و بست
اما دریغ، آینه‌ای در اتاق نیست

“فاضل نظری”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

این روزها که آینه هم فکر ظاهر است
هر کَس که گفته است خدا نیست کافر است

با دیدن قیافه این مردمان ِخوب
باید قبول کرد که گندم مقصّر است

آن سایه‌ای که پشت سرت راه می‌رود
گرگی مخوف در کت و شلوار عابر است

کمتر در این زمانه به دل اعتماد کن
وقتی گرسنه مانده به هر کار حاضر است

شاعر فقط برای خودش حرف می‌زند
در گوشه اتاق فقط عکس پنجره‌ست

آن جاده و غروب قشنگی که داشتیم
حالا نماد فاصله در ذهن شاعر است

در این دیار، آمدن نو بهار ِپوچ
تنها دلیل رفتن مرغ مهاجر است

دارد قطار فاجعه نزدیک می‌شود
بمبی هنوز در چمدان مسافر است

“سیدمهدی موسوی”

شعر نو درباره پنجره

تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه‌ها جاری‌ست!

چگونه عکس تو در برق شیشه‌ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!

هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می‌نگری.

درخت‌ها و چمن‌ها و شمعدانی‌ها
به آن ترنم شیرین، به آن تبسم مهر

به آن نگاهِ پُر از آفتاب، می‌نگرند.
تمام گنجشکان

که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته‌اند؛

تو را به نام صدا می‌کنند!
هنوز نقش تو را از فراز ِگنبد ِکاج

کنار باغچه،
زیر درخت‌ها،

لب حوض
درون ِآینه‌ی پاک آب می‌نگرند

تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده‌ست
طنین ِشعر ِنگاه تو در ترانه‌ی من.

تو نیستی که ببینی، چگونه می‌گردد
نسیم روح تو در باغ ِ بی‌جوانه‌ی من.

چه نیمه شب‌ها، کز پاره‌های ابر سپید
به روی لوح سپهر

تو را، چنان‌که دلم خواسته‌ست، ساخته‌ام!
چه نیمه‌شب‌ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می‌کند تصویر
به چشم هم‌زدنی

میان آن همه صورت، تو را شناخته‌ام!
به خواب می‌ماند،

تنها، به خواب می‌ماند
چراغ، آینه، دیوار، بی‌تو غمگینند

تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست، از تو می‌گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

جواب می‌شنوم.
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه در این خانه است
غبار سربی ِاندوه، بال گسترده‌ست

تو نیستی که ببینی دل رمیده‌ی من
به ‌جز تو یاد همه چیز را رها کرده‌ست.

غروب‌های غریب
در این رواق نیاز

پرنده‌ی ساکت و غمگین،
ستاره‌ی بیمارست

دو چشم خسته‌ی من
در این امید عبث

دو شمع سوخته جان ِهمیشه بیدارست
تو نیستی که ببینی!

“فریدون مشیری”

شعر درباره پنجره در قالب شعر نو

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

امروز، فرسوده بازگشتم از کار
اما لب‌های پنجره

به پرسش نگاهم پاسخ نگفت
و چهره‌ی بدیع تو

از پشت میله‌های فلزی نشکفت.
امروز اتاق‌ها

مانند دره‌های بی کبک، سوت‌وکور است
بی‌خنده‌های گرم تو بی‌ قال‌وقیل تو

امروز خانه گور است.
گل‌زار پُرطراوت قالی امروز

بی چشمه‌سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گل‌بوته‌های لادن نورسته

وقتی تو را ندیدند
که از اتاق، خندان بیرون آیی

لبخند روی لب‌هاشان مرد
آن ختمی دو برگه که دیروز

در زیر پنجه‌های نجیب تو می‌تپید
و آوار خاک را پس می‌زد، پژمرد.

امروز بی‌بهار سرسبز چشم تو
مرغان خسته‌بال نگاهم

از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ‌های وحشی دستانم

در مرتع نچریدند.
امروز، با یاد مهربانی دست تو، خواستم

با گربه‌ی خیال تو بازی کنم
چنگال زد به گونه‌ام از خشم

و چابک از دستم لغزید، رفت!
امروز عصر گنجشک‌های خانه

هم‌بازیان خوب تو بی ‌دانه ماندند
و آن پیر سائل از دم در، ناامید رفت!

امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناکی بود

و با تمام اشیاء
دیگ و اجاق و پنجره و پرده، اندوه پاکی بود.

دستم هزار مرتبه امروز
دست تو را صدا کرد.

چشمم هزار مرتبه امروز
چشم تو را صدا کرد.

قلبم هزار مرتبه امروز
قلب تو را بلند صدا کرد،

آن‌گاه، یک‌دم کلاف کوچه یادم را
گام پُر اضطراب تپش وا کرد.

“منوچهر آتشی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

مادرم گندم درون آب می‌ریزد
پنجره بر آفتاب گرمی‌آور می‌گشاید

خانه می‌روبد، غبارِ چهره آیینه‌ها را می‌زداید
تا شب نوروز، خرّمی در خانه ما پا گذارد

زندگی برکت پذیرد با شگون خویش
بشکفد در ما و سرسبزی برآرد

ای بهار، ای میهمانِ دیر آینده
کم‌کَمَک این خانه آماده‌ست

تک‌درختِ خانه همسایه ما هم
برگ‌های تازه‌ای داده‌ست

گاه‌گاهی هم
همرهِ پروازِ ابری در گذارِ باد

بوی عطر نارس گل‌های کوهی را
در نفس پیچیده‌ام آزاد

این همه می‌گویدم هر شب
این همه می‌گویدم هر روز

باز می‌آید بهارِ رفته از خانه
باز می‌آید بهارِ زندگی‌افروز.

“سیاوش کسرایی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

چه دردناك شبی بود،
سكوت بود و جنون بود!

فضا براده‌ی آهن،
ستاره لكّه‌ی خون بود!

غريبی از خمِ ره رفت
گامش: غم… غم…

طنين به خلوتِ ره بست
گرفت پنجره ماتم

پريد مرغی در باد،
به سوی جنگل آهن،

درون مقبره‌‌ی من،
كشيد خاطره شيون!

چراغ‌های خيابان، تمام پرپر گشتند
سپيده پنجره را شست،

كلاغ‌ها برگشتند!
چه دردناك شبی بود!

“نصرت رحمانی”

تک بیتی درباره پنجره

بیا و پنجره‌ها را کمی نصیحت کن
بگو که چشم ازین راه رفته بردارند !

“مسیح مسیحا”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

یک شب چراغ روی تو روشن شود، ولی
چشمی کنار پنجره‌ى انتظار کو …؟!

“هوشنگ ابتهاج”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

شاید این بار به شوق تو بتابد خورشید!
رو به این پنجره‌‌ی در شُرُف ویرانی…

“حسنا محمدزاده”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

پنجره بین من و توست، مرا بوسه بزن
بوسه از آن طرف شیشه حلال است عزیز !

“صادق فقانی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

از پنجره‌ی رو به خیابان اتاقت
آنقدر که من خاطره دارم تو نداری!

“سیدتقی سیدی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

کاری به سرد و گرم بهار و خزان نداشت
این پنجره فقط به هوای تو باز بود…

“فرامرز‌ عرب عامری”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

کنار پنجره گیسو به گیسوی شب و باران
حواست نیست عاشق کرده‌ای حتی درختان را

“سیدمحمدضیاء قاسمی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

خوردیم چو گنجشک به دیوار بلورین
پنداشته بودیم که این پنجره باز است!

شعر درباره پنجره در قالب دو بیتی

دوبیتی درباره پنجره

تا سفره‌ی نان و عسلم باز شود
تا باغ پرندگان پر آواز شود

وا کن مژه‌ی پنجره‌ها را به نسیم
لبخند بزن که صبح، آغاز شود

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

اى عشق دل‌انگيز من اى يار، سلام
بر روى تو يك‌بار نه ، صد بار سلام

خورشيد رسيده پشت اين پنجره‌ها
حالا كه شده لحظه‌ى ديدار، سلام

“طاهره داورى”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

اینجا کنارِ پنجره تنها نشسته‌ام
در کوچه‌ای که عابرِ درد آشنا کم است…

اقرار می‌کنم که در اینجا بدونِ تو
حتی برای آه‌ کشیدن هوا کم است…

“محمد سلمانی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

صدای پای که می‌آید؟
به کوچه‌ام که گذر دارد؟

بگو که پنجره بگشایم
اگر ز عشق خبر دارد…

“سیمین بهبهانی”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

صبح‌ها وقتی خورشید
در می‌آید متولد بشویم

هیجان‌ها را پرواز دهیم
روی ادراك فضا، رنگ
صدا، پنجره گل نم بزنیم

“سهراب سپهری”

✿´⌣`✿✿´⌣`✿

گنجشک و هوای پاک نم نم دارم
صبحانه‌ی شعر و چایی دم دارم

لبخند بزن پنجره ها را وا کن
یک صبح بخیر این وسط کم دارم

“شهراد ميدری”

کلام آخر

امیدواریم از خواندن این مجموعه شعر درباره پنجره لذت برده‌باشید. برای خواندن اشعار خاص و زیبا از شاعران و هنرمندان ایرانی می‌توانید با بخش هنر و ادبیات ستاره همراه شوید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید