سیمین بهبهانی در سال ۲۸ تیرماه ۱۳۰۶ در تهران به دنیا آمد. اشعار سیمین بهبهانی در کنار اشعار سایر زنان ایرانی مانند اشعار پروین اعتصامی، فروغ، اشعار طاهره صفارزاده و اشعار ژاله اصفهانی سرشار از لطافت زنانه است. اشعار سیمین از میان اشعار همتایان معاصر خود از جمله اشعار رهی معیری به خاطر سرودن غزل فارسی در وزنهای بیسابقه به نیمای غزل و بانوی غزل معروف است. سهتار شکسته، جای پا، چلچراغ، مرمر، رستاخیز، کولی و نامه و عشق، عاشقتر از همیشه بخوان، با قلب خود چه خریدم؟، یک دریچه آزادی، مجموعه اشعار، یکی مثلاً این که، شعر زمان ما، مجموعه اشعار سیمین بهبهانی از جمله کتابهای منتشر شده او هستند. سیمین بهبهانی روز سه شنبه، ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ در سن ۸۷ سالگی درگذشت و در مقبره خانوادگی و کنار پدرش به خاک سپرده شد.
بهترین اشعار سیمین بهبهانی
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
پیوسته شادزی که دلی شاد میکنی
گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
این مرغ پر شکسته که آزاد میکنی
پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
باری، در آن نگاه، چو فریاد میکنی
ای سیل اشک من! ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او! ز چه بیداد میکنی؟
نازکتر از خیال منی، ای نگاه! لیک
با سینه کار دشنه پولاد میکنی
نقشت ز لوح خاطر سیمین نمیرود
ای آن که گاه گاه ز من یاد میکنی
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
مثنوی چرا رفتی چرا من بی قرارم
چرا رفتی، چرا من بیقرارم
به سر، سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه هنگام گل و فصل بهارست؟
نه عاشق در بهاران بیقرارست؟
نگفتم با لبان بسته خویش
به تو راز درون خسته خویش؟
خروش از چشم من نشنید گوشت؟
نیاورد از خروشم در خروشت؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیام را سهل انگاشت؟
کنار خانه ما کوهسارست
ز دیدار رقیبان برکنارست
چو شمع مهر خاموشی گزیند
شب اندر وی به آرامی نشیند
ز ماه و پرتو سیمینه او
حریری اوفتد بر سینه او
نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست
پر از عطر شقایقهای خودروست
بیا با هم شبی آنجا سرآریم
دمار از جان دوریها برآریم!
خیالت گرچه عمری یار من بود
امیدت گرچه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساغرم ده
دل دیوانه را دیوانهتر کن
مرا از هر دو عالم بیخبر کن
بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست
پی فرداش فردای دگر نیست
بیا… اما نه، خوبان خود پرستند
به بندِ مهر، کمتر پای بستند
اگر یک دم شرابی میچشانند
خمارآلوده عمری مینشانند
درین شهر آزمودم من بسی را
ندیدم باوفا ز آنان کسی را
تو هم هرچند مهر بیغروبی
به بیمهری گواهت اینکه خوبی
گذشتم من ز سودای وصالت
مرا تنها رها کن با خیالت!
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
غزل کولی
رفت آن سوار کولي با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاريکي فشرده
کولي کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادي چرا رميده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اينک، خاموش تا هميشه
چشم سياه چادر با اين چراغ مرده
رفت آنکه پيش پايش دريا ستاره کردی
چشمان مهربانش يک قطره ناسترده
در گيسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
اين شب نداشت ــ آری ــ الماس خرده خرده
بازی کنان زگويي خون میفشاند و میگفت
روزی سياه چشمی سرخي به ما سپرده
میرفت و گرد راهش از دود آه تيره
نيلوفرانه در باد پيچيده تاب خورده
سودای همرهی را گيسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، يک تار مو نبرده
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
شعر سیمین بهبهانی برای ایران
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستارهای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زایندهرود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنیها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامهای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو، وطن نیز نام و نشان ندارد
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
اشعار عاشقانه سیمین بهبهانی
ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگهای شب دوید، بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطّ زر كشید، بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا
به وقت مرگم اگر تازه میكنی دیدار
بهوش باش كه هنگام آن رسید، بیا
به گامهای كسان میبرم گمان كه تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید، بیا
نیامدی كه فلک خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید، بیا
امید خاطر سیمین دل شكسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
مگر، ای بهتر از جان! امشب از من بهتری دیدی
که رخ تابیدی و در من به چشم دیگری دیدی؟
ز اشک من چه میدانی گرانیهای دردم را؟
ز توفان شبنمی دیدی، ز دریا گوهری دیدی
به یاد آور که میخواهم در آغوشت سپارم جان
در آغوش سحر در آسمان گر اختری دیدی
الا ای دیدهی جانان! ز افسونها چه مینالی؟
نکردی خویشتن بینی، کجا افسونگری دیدی؟
مرا ماندهست عقلی خشک و دامانی تر از دنیا
بسوز، ای آتش غم! هر کجا خشک و تری دیدی
تو را حق میدهم، ای غم که دست از من نمیداری
که با کمتر کسی اینسان دل غمپروری دیدی
مرا، ای باغبان دل! اگر سوزی، سزاوارم
که در گلشن نهال خشک بی برگ و بری دیدی
تهیدستی، نصیب شاخه، از جور خزان آمد
میان باغ اگر گنجینهی باد آوری دیدی
ز سیمین یاد کن، وز نام او در دفتر گیتی
اگر برگ گل خشکی میان دفتری دیدی
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
رو کرد به ما بخت و فتادیم به بندش
ما را چه گنه بود؟- خطا کرد کمندش
با آن همه دلداده دلش بستهی ما شد
ای من به فدای دل دیوانهپسندش
نرگس ز چه بر سینه زد آن یار فسونکار؟
ترسم رسد از دیدهی بدخواه گزندش
شد آب، دل از حسرت و از دیده برون شد
آمیخت به هم تا صف مژگان بلندش
در پرتو لبخند، رخش، وه، چه فریباست!
چون لاله که مهتاب بپیچد به پرندش
گر باد بیارامد و گر موج نخیزد
دل نیز شکیبد، مخراشید به پندش
سیمین طلب بوسهیی از لعل لبی داشت
ترسم که به نقد دل و جانی ندهندش
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غم انگیز ماه وسال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاه چشمی و خود پاسخ سوال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهٔ محال منی
هوای سرکشی ای طبع من، مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی
ازین غمی که چنین سینه سوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
هر چند رفتهای و دل از ما گسستهای
پیوسته پیش چشم خیالم نشستهای
ای نرگس از ملامت چشمش چه دیدهای
کاینسان به بزم شادِ چمن سر شکستهای؟
با من مبند عهد که، چون پیچهای باغ
هرجا رسیده، رشتهٔ پیوند بستهای
از من به سوی دشمن من راه جستهای
نوری و در بلور دل من شکستهای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خستهای؟
من نیز بند مهر تو بُبْریدهام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رستهای
سیمین! ز عشق رستهای اما فسردهای
آن اخگری کز آتش سوزنده جَستهای
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
اشعار سیمین بهبهانی در مورد بهار
چون درخت فروردین، پرشکوفه شد جانم
دامنی ز گل دارم، بر چه کس بیفشانم؟
ای نسیم جان پرور، امشب از برم بگذر
ورنه این چنین پرگل، تا سحر نمیمانم
لاله وار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمی زا، سر زد از زمستانم
دانهی امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
پرنیانِ مهتابم، در خموشی شبها
همچو کوه پابرجا، سر بنه به دامانم
بوی یاسمن دارد، خوابگاه آغوشم
رنگ نسترن دارد، شانههای عریانم
شعر همچو عودم را، آتش دلم سوزد
موج عطر از آن رقصد، در دل شبستانم
کس به بزم میخواران، حال من نمی داند
زان که با دل پرخون، چون پیاله خندانم
در کتاب دل، سیمین! حرف عشق میجویم
روی گونه میلرزد، سایههای مژگانم!
✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡✿´⌣`✿♡
لالهوار خورشیدی، در دلم شکوفا شد
صد بهار گرمیزا، سر زد از زمستانم
دانهٔ امید آخر، شد نهال بارآور
صد جوانه پیدا شد، از تلاش پنهانم
بی پروا
اشعار اجتماعی و سیاسی بانو سیمین بهبهانی، بسیار دلکش و زیبا هستند و البته اشعار دیگر ایشان هم درخور تعریف و تامل…
حیف شد که این بانوی ناب رو دیر شناختم…
خداوندش بیامرزد
مسلم
شاعر زن فقط پروین اعتصامی بقیه فقط بلدند از جایگاه غرور به خاطر عقده های روانی خود تو شعر به مقدسات توهین کنند.
مدیر سایت
هر هنرمند افکار و دیدگاههای خود را در هنرش نمایان میسازد. اگر دیدگاه هنرمندی با افکار ما متفاوت بود، از ارزش هنری کار آن هنرمند کاسته نمیشود.
موفق باشید و منصف!
حسین میرزایی
درود .
جناب جاهل بعداز شناخت آدم ها بازم حق قضاوت ندارین..کمی کتاب بخون بی سواد…