۵ داستان کودکانه درباره مهربانی از سراسر دنیا

در این مطلب با 5 داستان کوتاه و زیبا درباره مهربانی همراه شما هستیم که برای کودکان بسیار آموزنده و ماندگار هستند و اهمیت مهربانی با دیگران را به زیبایی هرچه تمام‌تر، در ذهن او حک می‌کنند.

با خواندن این داستان‌های آموزنده و زیبای کودکانه درباره مهربانی، به کودکان خود بیاموزید که هر چه مهربان‌تر باشند، دوستان بیشتر و روزهای شادتری را در زندگی تجربه خواهند کرد. با مجموعه زیبایی از ۵ داستان درباره مهربانی برای کودکان همراه شما هستیم.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه تکلیف مدرسه؛ آموزنده و شیرین

داستان کودکانه درباره مهربانی

داستان ۱: رودخانه نامهربان و ماهی قرمز بازیگوش

داستان رودخانه نامهربان و ماهی قرمز بازیگوش

روزی روزگاری در یک سرزمین زیبا، رودخانه‌ای زیبا و پر آب زندگی می‌کرد که با همه با نامهربانی رفتار می‌کرد و دلش می‌خواست همیشه تنها بماند. رودخانه دیگر یادش نمی‌آمد از چند وقت پیش بود که تصمیم گرفته‌بود هیچ کس را دوست نداشته‌باشد و تنها زندگی کند و نمی‌گذاشت هیچ ماهی درون آبش زندگی کند، نمی‌گذاشت هیچ گیاهی در عمق زمینش رشد کند و هیچ حیوانی از آبش بیاشامد و به این ترتیب بود که زندگی غم انگیز و تنهای او، برای قرن‌ها ادامه پیدا کرد. 

روزی دختر بچه‌ای با یک تنگ زیبا که یک ماهی قرمز در آن بود، به ساحل رودخانه آمد. ماهی قرمز بسیار بازیگوش و پر انرژی بود و دختر اصلا دلش نمی‌خواست که از ماهی قرمزش جدا شود اما خانواده‌اش می‌خواستند به کشور دیگری مهاجرت کنند و او نمی‌توانست ماهی قرمزش را با خود ببرد و به همین خاطر تصمیم گرفته‌بود ماهی قرمزش را درون زیباترین رودخانه‌ای که دیده‌بود آزاد کند.

وقتی دختر کوچولو با ماهی قرمزش خداحافظی کرد و او را درون آب رودخانه انداخت، ماهی قرمز بلافاصله تنهایی رودخانه را احساس کرد و سعی کرد با رودخانه صحبت کند. اما رودخانه به تندی و با لحنی بد به ماهی قرمز گفت از اینجا برو نمی‌خواهم تو را اینجا ببینم. اما ماهی قرمز که از آزاد شدنش بسیار خوشحال بود، نمی‌خواست به این راحتی از این رودخانه زیبا برود و تسلیم شود. مدام شناکنان از رودخانه سؤال‎‌های مختلفی می‌پرسید که رودخانه ابتدا جوابش را نمی‌داد اما آنقدر ماهی قرمز به پرسیدن سؤال ادامه داد که در نهایت رودخانه با بی حوصلگی به سؤالش جواب داد. ماهی قرمز آنقدر خوشحال شد که شروع کرد بالا پایین پریدن و رودخانه از این کار ماهی قرمز قلقلکی شد و پس از سالیان طولانی شروع به خنده کرد، آن هم با صدای بلند.

پس از مدتی که رودخانه از ته دل خندید، پس از مدت‌ها احساس خوبی داشت و آنقدر سرحال شده‌بود که شروع به صحبت با ماهی قرمز کرد و وقتی شب شد، رودخانه و ماهی قرمز دوستان خوبی برای هم شده‌بودند. رودخانه تمام آن شب به این فکر کرد که داشتن دوست چقدر لذت‌بخش است و چقدر در این مدت تنها بوده‌است. او از خود پرسید که چرا هرگز دوستی نداشته اما به یاد نمی‌آورد چرا می‌خواسته تنها باشد. 

صبح روز بعد، ماهی قرمز بازیگوش رودخانه را با جست و خیزهایش بیدار کرد و آن زمان بود که رودخانه به یاد آورد چرا تصمیم گرفته‌بود تنها باشد. او خیلی قلقلکی بود! و طاقت نداشت هیچ ماهی و یا گیاهی او را قلقلک دهند. اما با یادآوری این که او سال‌ها چقدر غمگین و تنها بود، رودخانه متوجه شد که اگرچه گاهی اوقات ممکن است کمی ناخوشایند یا ناراحت‌کننده باشد، اما همیشه بهتر است دوستان مهربان خود را نگه داریم تا زندگی شادتری داشته‌باشیم.

بیشتر بخوانید: داستان کودکانه در مورد احترام به پدر و مادر

داستان ۲: دوستی شیر و موش مهربان

داستان دوستی شیر و موش مهربان

روزی پادشاه جنگل، شیری نیرومند و قوی، زیر درختی خوابیده بود. موش کوچولوی شیطان و بازیگوشی که در آن حوالی بود، یال خوشرنگ و زیبای شیر را دید و کنجکاوانه شروع به بازی با آن کرد. این موضوع شیر را بیدار کرد و او عصبانی شد. موش را با یکی از پنجه‌هایش گرفت و گفت: موش کوچولو! به چه جراتی با یال شیر بازی می‌کنی؟ 

شیر آنقدر عصبانی بود که نزدیک بود موش را بکشد. موش ترسیده بود و از شیر معذرت خواهی کرد و به او و گفت: “لطفا مرا رها کن، اگر من را ببخشی، حتما یک روز به تو کمک خواهم کرد.”

شیر مغرور از این سخنان موش خندید و گفت: «موش کوچولو شوخی می‌کنی؟ به خودت نگاه کن تو خیلی کوچکی! من پادشاه این جنگل هستم و خیلی بزرگ. هیچ وقت به کمک تو نیاز نخواهم داشت.» موش دوباره از شیر عذرخواهی کرد و گفت: «من هرگز محبت شما را فراموش نمی‌کنم. لطفا اجازه بدهید بروم! من هرگز این را تکرار نمی کنم» شیر دلش برای موش سوخت و به او گفت «حالا که مرا خنداندی، باشد برو!» و موش را رها کرد. موش گفت “متشکرم” و سریع فرار کرد و ناپدید شد.

پس از چند روز، شیر بزرگ در توری که توسط شکارچیان پهن شده بود، گرفتار شد. هرچه با تمام قدرتش سعی کرد از آن بیرون بیاید فایده‌ای نداشت. در اوج ناامیدی شروع به غرش کرد و ناگهان صدای کوچک موش کوچولو را شنید که می‌گفت: «دوست عزیزم نترس! من آمده‌ام تو را نجات دهم!»

موش با دندان‌های تیزش شروع به بریدن حلقه‌های تور کرد و شیر را آزاد کرد. شیر خیلی خوشحال شد و از موش مهربان تشکر کرد و همچنین بابت رفتار بد چند روز پیش از موش عذرخواهی کرد. از آن روز، شیر و موش بهترین دوستان یکدیگر شدند.

بیشتر بخوانید: ۳ داستان کوتاه درباره کمک به دیگران؛ زیبا و کودکانه

داستان ۳: خانوم کلاغه‌ی مهربون و کرم کوچولو

خانوم کلاغه‌ی مهربون و کرم کوچولو

یک روز خانوم کلاغه از لانه‌اش بیرون آمد تا برای بچه‌هایش غذایی پیدا کند. اما هر چه گشت هیچ غذایی پیدا نکرد و هوا داشت تاریک می‌شد. همانطوری که با ناامیدی داشت پرواز می‌کرد، یک کرم کوچک را دید که روی علف‌ها می‌خزید. خیلی خوشحال شد که یک غذای خوب و خوشمزه برای جوجه کلاغ‌هایش پیدا کرده. به زمین نشست و کرم را با نوکش از روی زمین بلند کرد تا به لانه و برای بچه‌هایش ببرد.

کرم کوچولو با گریه و ترس به خانوم کلاغه گفت “مادر من مریض است و آمده‌ام غذا پیدا کنم و اگر غذایی نخورد از گرسنگی می‌میرد، لطفا بگذار من بروم و مادرم را نجات دهم”

یک سنجاب که داشت از آن‌جا رد می‌شد به خانوم کلاغه گفت: “کرم کوچولو راست می‌گوید. من مادرش را دیدم، طفلک خیلی مریض است و لطفا بگذار کرم برود تا مادرش نمرده.”

لاک‌پشتی که روی یک تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادر است و من مطمئنم کرم کوچولو را آزاد می‌کند تا پیش مادرش برگردد و برای او غذا ببرد.”

خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو می‌سوخت و از طرفی هم به فکر بچه‌های گرسنه‌ی خودش بود که در لانه منتظرش بودند. کمی فکر کرد و بعد کرم کوچولو را روی زمین گذاشت. بعد هم رفت و از روی درخت یک برگ بزرگ کند و برای کرم آورد و به او گفت: “بیا کرم کوچولو! این برگ را برای مادرت ببر.” کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و پیش مادرش رفت. خانوم کلاغه هم با دست خالی به خانه برگشت.

وقتی به لانه رسید، بچه کلاغ‌ها باهم گفتند: “مامان جان برای ما چه آوردی؟” خانوم کلاغه با ناراحتی به جوجه کلاغ‌ها گفت: “بچه‌های عزیزم واقعا متاسفم اما امشب نتوانستم غذایی پیدا کنم. فردا صبح زود می‌روم و حتما غذایی خوشمزه برایتان می‌آورم.” دوتا از جوجه کلاغ‌ها ناراحت شدند و قهر کردند اما جوجه کلاغ سوم به مادرش گفت: “مامان جان عیبی ندارد. ما تا فردا صبح صبر می‌کنیم.”

نصفه شب شده بود ولی جوجه کلاغ‌ها از گرسنگی خوابشان نمی‌برد و خانوم کلاغه که ناراحت و نگران بچه‌هایش بود از لانه بیرون آمد تا چیزی برای خوردن پیدا کند و همانطوری که در تاریکی شب پرواز می‌کرد نوری را روی علف‌ها دید. جلوتر رفت و دید کرم کوچولو است که روی علف‌ها می‌خزد. تازه فهمید که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده. کرم کوچولو تا خانوم کلاغه را دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت می‌گشتم. لطفا دنبال من بیا.”

خانوم کلاغه دنبال کرم کوچولو رفت تا به یک درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید تعداد زیادی گردوی درشت از درخت آویزان است و بچه‌هایش هم عاشق گردو بودند. خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد و چند گردوی بزرگ از درخت کند و به لانه برگشت. جوجه کلاغ‌ها وقتی گردوها را دیدند خیلی ذوق کردند و با لذت تمام، گردوها را شکستند و خوردند. یکی از جوجه کلاغ‌ها از مادرش پرسید: “این گردو را از کجا پیدا کردی مامان؟” خانوم کلاغه هم همه داستان را برای بچه‌هایش تعریف کرد.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه از زبان کفش؛ دو داستان کوتاه و آموزنده

داستان ۴: خرگوش مهربان و هویج‌هایش

داستان خرگوش مهربان و هویج‌هایش

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهار چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد. خرگوش در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید، آقای موش به خرگوش سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، بچه‌هایم گرسنه هستند؛ ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟ ” خرگوش هم یک هویج خوش‌رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. 

سپس خرگوش به خانم خوک رسید. خانم خوک به خرگوش سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام. ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟ ” خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد. خانم خوک خیلی از خرگوش مهربان تشکر کرد.

خرگوش کمی که جلوتر رفت، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: “خرگوش مهربان، آیا تو می‌دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می‌دهی؟ ” خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.
او از جلو خانه‌ی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: “خرگوش مهربان، زمستان در راه است. چند روز دیگر جوجه‌هایم به دنیا می‌آیند و من هنوز هیچ لباسی برای آن‌ها آماده نکرده‌ام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخم‌هایم بنشینم حتما جوجه‌های بیشتری به دنیا خواهم آورد”. خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.

آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید. هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود. او با خود فکر می‌کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: “چه کسی پشت در است؟ ” صدایی شنید، “سلام، ما هستیم، آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم ” خرگوش مهربان در را باز کرد. با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آن‌ها گفتند: “امروز تو هویج‌هایت را به ما دادی؛ ما هم با هویج‌هایت غذا پختیم و برایت آورده‌ایم”. خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: “چه غذایی پخته‌اید؟ ” همه با هم گفتند: ” سوپ هویج ” سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه کرم ابریشم؛ داستان کرم ابریشم برای کودکان

داستان ۵: لبخند مهربانی

داستان لبخند مهربانی

مهتاب کوچولو داشت فکر می‌کرد مهربانی یعنی چه و به چه کسی می‌شود گفت مهربان است؟ اگر آدم بخواهد مهربان باشد باید چه کار کند؟ شما جواب سوال مهتاب کوچولو را می‌دانید؟ 

خودش که خیلی گیج شده‌بود. با خودش فکر کرد حتما هر کسی که مهربان‌تر است، می‌داند مهربانی یعنی چه.

پیش برادرش بزرگش رفت و گفت داداشی! به نظر تو چه کسی از همه مهربان‌تر است؟ 

برادرش که داشت در حیاط با دوچرخه‌اش بازی می‌کرد گفت بابا از همه مهربان‌تر است. می‌بینی چه دوچرخه قشنگی برایم خریده؟ من از پدر مهربان‌تر کسی را نمی‌شناسم.

برادرش راست می‌گفت، پدش هر چه که لازم داشتند را برایشان می‌خرید و همیشه هم با یک هدیه یا خوراکی خوشمزه مهتاب و برادرش را خوشحال می‌کرد. مهتاب با خوشحالی پیش پدرش رفت و گفت بابا تو مهربان‌ترینی. برای مهربان بودن باید چه کار کنم؟

پدرش که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، گفت عزیزم از تو ممنونم که من را مهربان می‌بینی اما به نظر من مادر از همه مهربان‌تر است و با مهربانی‌هایش زندگی همه ما را قشنگ کرده‌است. پدرش راست می‌گفت. مادر همیشه خانه را تمیز نگه می‌داشت و هر وقت مشکلی داشتند سریع مادر مشکل را حل می‌کرد و همه چیز آرام می‌شد. مهتاب پیش مادرش دوید که داشت آشپزی می‌کرد و گفت مامان جانم! تو مهربان‌ترینی. برای مهربان بودن باید چه کار کنم؟

مادرش خم شد و مهتاب کوچولو را بوسید و گفت قشنگم از تو ممنونم اما به نظر من مادربزرگ از همه مهربان‌تر است. همیشه برای ما وقت می‌گذارد و با مهربانی و محبتش حال همه ما را خوب می‌کند. مادرش راست می‌گفت. مادربزرگ همیشه لبخند می‌زد و هیچوقت کسی را دعوا نمی‌کرد و آدم کنار مادربزرگ همیشه آرامش و حال خوب داشت. 

اتفاقا مادربزرگ ناهار خانه مهتاب کوچولو دعوت بود. وقتی رسید مهتاب او را محکم بغل کرد و گفت مامان بزرگ! تو مهربان‌ترینی. برای مهربان بودن باید چه کار کنم؟ مادربزرگ خندید و از داخل کیفش کلی کلوچه خوشمزه که خودش پخته بود را به مهتاب داد و گفت کی گفته من مهربان‌ترینم؟

مهتاب با ذوق گفت مادر.. اصلا همه.. همه می‌دانند که شما مهربان‌ترینی. مادربزرگ با لبخند مهربانش مهتاب را محکم بغل کرد و لپ مهتاب را بوسید و به او گفت تو خودت از همه مهربان‌تری.

مهتاب خیلی ذوق کرد و با شادی گفت من؟ من که خیلی کوچولوام. 

با خودش فکر کرد مهربانی شاید شبیه لبخند است، شاید شبیه غذای خوشمزه مادر، شبیه دوچرخه برادرش، حتی خودش هم مهربان است مخصوصا وقتی که حرف‌های بامزه می‌زند و باعث می‌شد همه بخندند، وقتی که به مادرش کمک می‌کرد که میز ناهار را بچینند و وقتی که وسایل برادرش را هم همراه وسایل خودش جمع می‌کرد و مرتب می‌کرد.

به نظر شما مهربانی شبیه چیست؟ شما چه وقتایی مهربان می‌شوید؟

(نویسنده: مطهره هدایتی)

بیشتر بخوانید: خلاصه داستان حضرت موسی با زبانی ساده و روان برای کودکان

تاثیر خواندن داستان کودکانه درباره مهربانی برای کودکان

تصور کنید اگر همه ما با دیگران آن‌طور که دوست داریم با ما رفتار کنند، رفتار کنیم و با دیگران همان‌طور صحبت کنیم که دوست داریم با ما صحبت کنند. قطعا ما می خواهیم مردم با احترام، همدلی، درک و مهربانی با ما رفتار کنند. مگر نه؟ افراد مختلف مهربانی را با شفقت، همدلی، کاهش رنج دیگران و غیره تعریف می‌کنند.

تعریف مهربانی در چند کلمه دشوار است. مهربانی می تواند به سادگی حمایت از کسی در مواقع ضروری یا درک یک فرد غمگین یا لبخندی به یک شخص مضطرب باشد و هر قدر هم کوچک باشد، تاثیر عمیقی بر دیگران دارد و می‌تواند روز کسی را بیش از آن چه تصور کنید، روشن کند. جالب این است که مهربانی در زندگی خود شما هم اثر بخش است و سلامت ذهنی و عاطفی شما را بهبود می‌دهد و نقش مهمی در بهتر شدن ارتباط شما با دیگران دارد و در نهایت، شادی شما را افزایش داده و زندگی زیباتری خواهید داشت. 

هرچه کودکان از سنین پایین‌تر مهربانی و همدلی با دیگران را یاد بگیرند، بهتر در وجودشان نهادینه‌تر شده و عواطف انسانی‌تری خواهند داشت. خواندن قصه‌های کودکانه مرتبط با مهربانی به خصوص در هنگام خواب، این مفهوم را در ذهن کودک تکرار کرده و با دیدن رفتارهای محبت‌آمیز شما با دیگران به مرور می‌آموزد که با خودش و دیگران مهربان باشد. 

بیشتر بخوانید: قصه شب کودکانه؛ ۱۴ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید