داستان قدیمی و حکایت ایرانی “زن زرنگ و شوهر تنبل”

در این داستان با زن و شوهری آشنا می‌شویم که لجبازی یکی از آن‌ها دردسر بزرگی درست کرد.

داستان روایتی از رویدادها و وقایع است که به صورت خیالی یا واقعی و ساده و جذاب روایت می‌شود. در این مطلب با داستانی عامیانه از کشور عزیزمان، همراه شما هستیم.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه و زیبای زخم‌ های عشق پائولو کوئیلو

داستان زن زرنگ و شوهر تنبل

‌داستان زن زرنگ و شوهر تنبل

سال‌ها پیش زن و شوهری با هم زندگی می‌کردند كه خلق و خویشان با هم جور نبود. زن كاری و زیر و زرنگ بود و مرد تنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند. یك روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت «مرد! از خودت خجالت نمی‌كشی که از دم صبح تا سر شب در خانه دراز کشیده‌ای و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟»

مرد گفت «برای چه از خانه بیرون بروم وقتی پدرم گاو و گوسفند برایم ارث گذاشته و چوپان‌ها آن‌ها را می‌برند، می‌چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پول می‌دهند. به كار و بار توی خانه هم که تو سر و سامان می‌دهی. نیازی ندارم بیرون بروم دنبال کار»

زن گفت «پخت و پز غذا، شست و شوی خانه و رفت و روب خانه با من. اما آب دادن گوساله با خودت. این یكی به من هیچ ربطی ندارد.»

مرد گفت «نكند خیال می‌كنی تو را آورده‌ام كه فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله بشوی؟»

زن گفت «من را آوردی كه خانه و زندگی‌ات را رو به راه كنم و خودت را هم تر و خشك كنم؟ باشد اما من را نیاوردی كه به گوساله آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله‌ات را آب بده.»

خلاصه، بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد كه آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر كس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد. فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه صبحانه را آماده كرد. مرد هم بیدار شد و بی آنكه كلمه‌ای به زبان بیاورد شروع كرد به خوردن صبحانه و بعد هم دوباره سر جایش دراز کشید. زن با خود فکر کرد اگر كنار شوهرش بماند از عصبانیت ممكن است قول و قراری را كه گذاشته‌اند بشکند و برای اینكه حرفی نزند، چادرش را سر كرد و پیش زن همسایه رفت.

مرد بعد از مدتی برای اینكه حوصله‌اش كمتر سر برود از حیاط بیرون رفت و روی سکوی دم در خانه نشست. طولی نكشید كه گدایی آمد و از مرد تقاضای پول یا غذا كرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا كرد مرد جوابی به او نداد. گدا حیران ماند كه این دیگر چه جور آدمی است كه خیره نگاهش می‌كند اما جوابش را نمی‌دهد و به او پولی نمی‌دهد. گدا پیش خودش فکر کرد که لابد كر است. جلوتر رفت و صدایش را تا جایی كه می‌توانست بلند كرد و باز تقاضایش را تكرار كرد. مرد در دلش گفت «فكر می‌كند نمی دانم زنم او را اجیر كرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم. نه! حتی اگر این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بكشد، زبانم را در دهان نمی‌چرخانم.»

وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده‌ای ندارد، به خود گفت بیچاره! انگار تو این دنیا نیست. از فرصت سواستفاده کرد، داخل خانه رفت، هر چه نان و پنیر در سفره بود را در توبره‌اش خالی كرد و راهش را گرفت و رفت. مرد همه این اتفاق‌ها را دید؛ اما چیزی نگفت كه نكند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد.

پس از رفتن گدا، یک سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین كه دید مرد نشسته رو سكوی دم در به او سلام كرد و پرسید «می‌خواهی سر و ریشت را اصلاح كنم؟»

مرد به خیال اینكه سلمانی را هم زنش فرستاده، جواب او را نداد و فقط نگاهش كرد. سلمانی با خودش گفت سكوت نشانه رضاست و از مرد پرسید «می‌خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردكی كنم؟»

مرد همان طور ساكت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت، تیغش را برداشت و آن را حسابی تیز كرد و ریش مرد را از ته تراشید و زلفش را دم اردكی زد. بعد آینه را روبروی صورت مرد گرفت و پرسید «ببین خوب شده؟»

مرد چیزی نگفت. سلمانی در دلش گفت این چه جور آدمی است كه حتی زورش می‌آید بگوید دستت درد نكند. دستش را به سمت مرد دراز کرد و گفت «مزد ما را مرحمت كن از خدمت مرخص بشویم.»

مرد این بار هم چیزی نگفت. سلمانی دو سه بار حرفش را تكرار كرد؛ اما فایده‌ای نداشت و مرد پاسخی به او نداد. سلمانی گفت «خودت را به كری نزن. زود باش مزد من را بده می‌خواهم پی زندگی‌ام بروم.»

مرد باز هم جواب نداد. سلمانی كه داشت عصبانی می‌شد، دستش را در جیب مرد برد و پول‌هایش را درآورد و رفت دنبال كارش. همچنان که مرد روی سکو نشسته بود و حوصله نداشت داخل خانه برود، زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد با خنده و قهقهه صورت او را بند انداخت، زیر ابروهایش را برداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و خنده‌کنان رفت.  كمی بعد مردی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد. دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزك كرده نشسته رو سكو. دزد رفت جلو. گفت «خاتون! چرا در را باز گذاشته‌ای و بدون چادر و چاقچور نشسته‌ای اینجا؟»

مرد جواب نداد. دزد جلوتر كه رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است. دو دستی بر سرش کوبید و گفت «خاك عالم بر سرت! این چه ریخت و قیافه‌ای است برای خودت درست كرده‌ای؟»

مرد در دلش گفت «می دانم تو را زنم فرستاده كه زبانم را باز كنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما كور خوانده‌ای! من از آن بیدها نیستم كه به این بادها بلرزم.»

دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می‌پرسد جوابی نمی شنود با خیال راحت داخل خانه رفت و هر چه چیز سبك وزن و سنگین قیمت پیدا کرد داخل کوله‌اش ریخت و فرار کرد. مرد هم چون می‌دید از نظر فیزیکی توان درگیری با دزد را ندارد و نمی‌خواست مردم را صدا بزند که حرف نزند، از خیر اموالش گذشت و همانجا نشست. 

بیشتر بخوانید: حکایت دختر ماهی فروش و لنگه کفشی که برای او خوش یمن بود

حالا بشنوید از گوساله! گوساله زبان بسته كنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش در را انداخت و از طویله بیرون آمد و بنا كرد به صدا كردن. مرد با خودش گفت این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار كند به حرف زدن. در این میان زن با شنیدن صدای گوساله سراسیمه سر رسید. دید زنی بزك دوزك كرده و نشسته دم در. خیال كرد شوهرش هوو سرش آورده. تند رفت جلو گفت «آهای! با اجازه كی پا گذاشته‌ای اینجا؟»

مرد از خوشحالی فریاد كشید «باختی! باختی! زودباش به گوساله آب بده.»

زن نزدیك بود از تعجب شاخ دربیاورد. دو دستی زد تو سر خودش و گفت «خاك عالم بر سرم! چرا این ریختی شده ای؟ كی مویت را زده؟ كی ریشت را تراشیده؟ كی این قدر آرایشت كرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟»

منتظر جواب مرد نشد و سریع به حیاط رفت و به گوساله آب داد. وقتی داخل خانه شد تا سفره را جمع کند، دید همه چیز درهم برهم است و فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده. زن برگشت پیش مرد و به او گفت «مگر مرده بودی یا خواب بودی كه جلوی دزد را نگرفتی؟»

مرد گفت «نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می‌دانستم كه همه این دوز و كلك‌ها زیر سر تو است و تو این ها را اجیر كردی تا بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من.»

زن گفت «خاك بر سرت كنند لجباز كه هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی كه مجبور نیستی به گوساله آب بدهی. حالا بگو ببینم دزد كی رفت و از كدام طرف رفت؟»

مرد گفت «چندان وقتی نیست كه رفته. اما نفهمیدم از كدام طرف رفت.»

زن به سمت سرکوچه رفت و گوساله به دنبالش راه افتاد. سر كوچه از بچه هایی كه مشغول بازی بودند پرسید «شماها ندیدید مردی كه از خانه ما آمد بیرون از كدام طرف رفت؟»

بچه ها سمتی را نشان دادند و زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی كه بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و از شهر فاصله گرفت. یك میدان بیشتر از شهر دور نشده بود كه دید مردی كوله سنگینی دوش گرفته و دارد می‌رود. زن از سر و وضع مرد فهمید كه دزد خانه همین مرد است. قدم‌هایش را تند كرد و بی آنكه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد. دزد صدا زد «باجی جان! داری كجا می‌روی؟»

زن جواب داد «غریبم! دارم می روم شهر خودم.»

دزد پرسید «چرا این قدر تند می‌روی؟»

زن گفت «می‌خواهم تا هوا تاریك نشده خودم را برسانم به كاروانسرایی كه شب تك و تنها توی بیابان نمانم. اگر كس و كاری داشتم یواش یواش می‌رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی‌كردم.»

دزد گفت «می‌خواهی با هم برویم؟ شب نزدیک است و بهتر است یک زن تنها در راه نباشد»

زن که از ابتدا نقشه‌اش همین بود، موافقت کرد و نزدیک غروب بود که به یک ده رسیدند. زن پیشنهاد کرد به خانه کدخدا بروند و از او دو اتاق بگیرند. کدخدا که فردی مهمان‌نواز بود قبول کرد و از آن‌ها پذیرایی کرد.

بیشتر بخوانید: حکایت آموزنده سه گاو و فریب خوردن از روباه مکار | عاقبت نفاق و دو دستگی

نیمه‌های شب وقتی خر و پف دزد به هوا رفت زن بی سر و صدا بلند شد و رفت از انبار خانه كدخدا كمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست كرد و درون کفش‌های دزد و کدخدا ریخت و بعد هم كوله دزد را به آرامی برداشت و  انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه‌اش را پیش گرفت.

زن كدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد. كدخدا را بیدار كرد و گفت «انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان‌های ما دزد از آب در نیامده باشند.»

كدخدا بلند شد و آمد كفشش را بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است كه پایش به خمیر چسبید. ناچار كفشش را درآورد و پابرهنه به حیاط دوید و دید در حیاط چار تاق باز است. تند برگشت سركشید تو اتاق مهمان‌ها و دید از زن خبری نیست. كدخدا مرد را صدا زد. مرد از خواب پرید و گفت «چی شده!؟»

كدخدا گفت «می خواستی چی بشود. زنت در كفش‌های من خمیر ریخته و در را باز كرده و رفته. حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی‌دانم.»

دزد گفت «نه زن من نبود که، در راه همسفر شدیم و غیرتم نگذاشت بگذارم زنی تنها در راه بماند»

در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از كوله‌اش اثری نیست. به كدخدا گفت «بهتر است زودتر بروم ببینم این زن كجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به كنیزی ببرند.»

خواست كفش‌هایش را بپوشد كه پایش در خمیر گیر كرد. نخواست كدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود كفش‌هایش را پوشید و یواش یواش خودش را دم در رساند و از كدخدا خداحافظی كرد. همین كه پایش به كوچه رسید و خودش را تنها دید، نشست خمیر را از داخل كفش‌هایش را پاك كرد اما دیگر دیر شده‌بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته‌بود.  هنوز هوا روشن نشده‌بود كه زن با گوساله رسید به خانه. در حیاط همان طور چارتاق باز بود و شوهرش با همان ریخت و قیافه روی سکو نشسته بود. گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه‌ای به مرد بزند اما زن سریع جلویش را گرفت. گفت «ای گوساله! هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم. اگر لجباز است عوضش دل‌پاك و بی غل و غش است.»

گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت داخل طویله نشست. مرد هم از حرف زنش خجالت كشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد.

بیشتر بخوانید: حکایت جالب و خواندنی دهقان و شکارچی | داستان همسایه‌ای که فقط ضرر می‌رساند

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید