مشاعره با ظ در اشعار مدرن و کلاسیک از شاعران نامی

مشاعره با ظ یکی از سخت‌ترین مراحل بازی مشاعره است. البته نسبت به سایر حروف نیز اشعار کمتری وجود دارند که به حرف ظ ختم شوند. با این حال ما در این مقاله مجموعه کاملی از تک بیتی و دو بیتی هایی که با حرف ظ شروع می‌شوند را گرداوری کرده‌ایم.

 

مشاعره بر اساس حروف الفبا

 

مشاعره با ظ

ابیات زیبا برای مشاعره با ظ

ظاهر آنست که ضایع گذرد عمر عزیز
مگر آن دم که برآری نفسی با یاری

«خواجوی کرمانی»

☆✿☆

ظاهر چو شد هوس نشود کار عشق راست
رهرو به منزلی نرسد از نشان کج

«قصاب کاشانی»

☆✿☆

ظلم را همچو باز دوخته چشم
فتنه را همچو مار کوفته سر

ای جهان را به مکرمت ضامن
وی خرد را به راستی داور

«مسعود سعد سلمان»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

ظاهر که به دست ماست شستیم تمام
باطن که به دست تست آن راتو بشوی

«ابوسعید ابوالخیر»

☆✿☆

ظلم است مرهم لطف، از ما دریغ کردن
چون داغ سوزناکیم، چون زخم دردمندیم

«بیدل دهلوی»

☆✿☆

ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم، خم نیستم

«حسین دهلوی»

 

شعر با ظ از حافظ

 

ظِلّ مَمدودِ خمِ زلفِ تواَم بر سر باد
کاندران سایه قرارِ دل شیدا باشد

«حافظ»

☆✿☆

ظلمت نیم، تجلّی نورم من
ظلمت گرفته دامنِ انوارم

«صفای اصفهانی»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

ظاهر وباطن نگه کن اول و آخر ببین
تا تو را روشن شود کز چیست چار ارکان دل

«عراقی»

☆✿☆

ظلمتی کز اندرونش آب حیوان می‌زهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام

«مولانا»

☆✿☆

ظالمان را دستگاه آرد پی‌ کسب فساد
مشق خونریزی کند تا نیشتر می‌دارد آب

«بیدل دهلوی»

☆✿☆

ظلمت، صریح با تو سخن گفت، پس تو هم
با شب به استعاره و ایما سخن مگو!

«حسین منزوی»

☆✿☆

ظاهر، خروشِ سازش باطن، جهان نازش
ای محرمان بفهمید ما زین میان‌ کجاییم

«بیدل دهلوی»

☆✿☆

ظاهر نمی‌کنم ز کسادی بهای خویش
ترسم ز ننگ از سر سودا تو بگذری

«طالب آملی»

☆✿☆

ظالمان را آیۀ رحمت بوَد فرمان عزل
چشم او در دورِ خط از مردم آزاری گذشت

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظلم جهل است و جهل تاریک است
راه این فرقه سخت باریک است

«محمدتقی بهار»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

ظاهر آراسته‌ام در هوسِ وصل، ولی
من پریشان‌تر از آنم که تو می‌پنداری…!

«فاضل نظری»

 

مشاعره با ظ

 

ظن بد هرگز مجو درباره‌ی یاران نیک
فکر کج هرگز مکن با دوستان راستین

ظلمت شب در پی است از روز روشن بهره گیر
زندگی را مغتنم دان مرگ هست اندر کمین

«محمدحسن نقیب»

☆✿☆

ظالم بِمُرد و قاعده زشت از او بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد

«سعدی»

☆✿☆
← شعر با ظ →

ظاهر و باطن ما آیینه یکدیگرند
خاک بر چشم حریفی که دهد بازی ما

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظلمت حجاب نور تجلی نمی شود
شام فراق، صبح وصال است پیش ما

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظاهر و باطن به‌گرد عرض یکدیگر گم است
آب درگلشن نمایان است چون ‌گلشن در آب

«بیدل دهلوی»

☆✿☆

ظالم هم از نهاد خود آزار می‌کشد
بر فرق ارّه، ارّهٔ تشدید بوده است

«غالب دهلوی»

☆✿☆

ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما را بها کنند

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظالم به ظلم خویش گرفتار می‌شود
از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخنها عالمی را سوختند

عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند

«مولانا»

☆✿☆

ظالمی را خفته دیدم نیم روز
گفتم این فتنه است خوابش برده به

وآنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی مرده به

«سعدی»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

ظلمتی کَز اَندرونش آب حِیوان می زَهَد
هست آن ظلمت به نزدِ عقلِ هشیاران، صیام

«مولانا»

☆✿☆

ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون در نگرد ز پهلوی خویش خورد

دنیا عسل است هر که زو بیش خورد
خون افزاید تب آورد نیش خورد

«محی الدین یحیی»

☆✿☆

ظاهر قرآن چو جان آدمی است
که نقوشش ظاهر و جانش خفی است

«مولانا»

☆✿☆

ظلمت آبادی است از ناشسته رخساران زمین
آتشین رویان درین ظلمت چراغ روشنند

«صائب تبریزی»

☆✿☆

ظلم است که بیرون کنی‌ام از قفس اکنون
کز جورِ توام ریخته شد بال و پر آنجا…

«عبدالمجید درویش»

☆✿☆

ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار
انده پیمان خورد می نخورد آشکار

«عبید زاکانی»

☆✿☆

ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولی
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری

«فاضل نظری»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

ظن برده بُدم به خود که من، من بودم
من جمله تو بودم و نمی‌دانستم…

«مولانا»

☆✿☆

ظلم کم کن بر تن خود تا که ثبت از دست دین
آید اندر نامهٔ عمرت «وهم لا یظلمون»

«سنایی»

☆✿☆

ظل ممدود خم زلف تو ام بر سر باد
کاندران سایه قرار دل شیدا باشد

«حافظ»

☆✿☆

ظلم ماری است هر که پروردش
اژدهایی شد و فرو بردش

«مکتبی»

☆✿☆

ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که در دام تو رسته است پر او

«نشاط اصفهانی»

☆✿☆

ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ

«مولانا»

 

ابیاتی که به ظ ختم می‌شوند

بی رخ جان پرور جانان مرا از جان چه حظ
از چنان جانی که باشد بی رخ جانان چه حظ

دیگر از شهرم چه خوشحالی چو آن مه پاره رفت
چون ز کنعان رفت یوسف دیگر از کنعان چه حظ

ناامید از خدمت او جان چه کار آید مرا
جان که صرف خدمت جانان نگردد زان چه حظ

جانب بستان چه می‌خوانی مرا ای باغبان
با من آن گلپیرهن چون نیست در بستان چه حظ

دل به تنگ آمد مرا وحشی نمی‌خواهم جهان
از جهان بی او مرا در گوشهٔ حرمان چه حظ

«وحشی بافقی»

☆✿☆

هین گریز از جوق اکال غلیظ
سوی او که گفت ما ایمت حفیظ

«مولانا»

☆✿☆
← مشاعره با ظ →

بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

«مولانا»

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید