مشاعره با و از حافظ
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
❆❆❆
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کارِ دیگر میکنند
❆❆❆
وصال او ز عمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
❆❆❆
واعظِ شَحنه شناس این عظمت گو مفروش
زان که منزلگهِ سلطان، دلِ مسکینِ من است
❆❆❆
و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
❆❆❆
← مشاعره با و →
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
❆❆❆
وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم
عمری که بی حضور صراحی و جام رفت
❆❆❆
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوارِ سِیر
ذکرِ تسبیح ملِک در حلقه زُنار داشت
❆❆❆
وصالِ دولتِ بیدار ترسمت ندهند
که خفتهای تو در آغوش بخت خوابزده
❆❆❆
وان دگر بر در آن خانه او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دری می رسدم
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوری می رسدم
❆❆❆
← مشاعره با و →
واله و شیداست دائم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
مشاعره با و از سعدی
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می، مطرب بزن آن ساز را
❆❆❆
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
❆❆❆
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
❆❆❆
وقتها یک دم برآسودی تنم
قال مولائی لطرفی لا تنم
❆❆❆
وه که در عشق چنان میسوزم
که به یک شعله جهان میسوزم
❆❆❆
← مشاعره با و →
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
❆❆❆
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
❆❆❆
ور به خلوت با دلارامت میسر میشود
در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
❆❆❆
وقتی کمند زلفت، دیگر کمان ابرو
این میکَشد به زورم، و آن میکُشد به زاری
وفا کردیم و با ما غدر کردند
برو سعدی که این پاداش آن است
❆❆❆
وجودی دارم از مهرت گدازان
وجودم رفت و مهرت همچنان هست
❆❆❆
وَز آنچه فیض خداوند بر تو میپاشد
تو نیز در قدم بندگان او میپاش
چو دور، دورِ تو باشد مراد خلق بده
چو دست، دستِ تو باشد درون کَس مَخَراش
❆❆❆
← مشاعره با و →
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلّی بگرفت
وقت آن است که پُرسی خبر از بغدادم
❆❆❆
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکو روی بی جهاز
❆❆❆
وفای یار به دنیا و دین مده سعدی
دریغ باشد یوسف به هر چه بفروشی
مشاعره با حرف و از مولانا
واجب کند چو عشق مرا کرد دل خراب
کاندر خرابه دل من آید آفتاب
❆❆❆
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
❆❆❆
ورای پرده جانت دلا خلقان پنهانند
ز زخم تیغ فردیت همه جانند و بیجانند
❆❆❆
وصف آن مخدوم میکن گر چه میرنجد حسود
کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود
❆❆❆
← مشاعره با و →
ور به عزت بشنود غیرت بسوزد مر مرا
اندر این عاجز شدست او بیطریق و بیورود
❆❆❆
واقف سرمد تا مدرسه عشق گشود
فرقیی مشکل چون عاشق و معشوق نبود
❆❆❆
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
❆❆❆
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژده جانی نرسد
❆❆❆
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
❆❆❆
وقتی خوشست ما را لابد نبید باید
وقتی چنین به جانی جامی خرید باید
❆❆❆
وسوسه تن گذشت غلغله جان رسید
مور فروشد به گور چتر سلیمان رسید
❆❆❆
وقتت خوش وقتت خوش حلوایی و شکرکش
جمشید تو را چاکر خورشید تو را مفرش
❆❆❆
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
❆❆❆
← مشاعره با و →
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
❆❆❆
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
❆❆❆
واقعهای بدیدهام لایق لطف و آفرین
خیز معبرالزمان صورت خواب من ببین
❆❆❆
وقت آمد توبه را شکستن
وز دام هزار توبه جستن
❆❆❆
والله ملولم من کنون از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی تا جام سازد از سبو
❆❆❆
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
❆❆❆
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
❆❆❆
وآنک جانها به سحر نعره زنانند از او…
وآنک ما را غمش از جای ببُردهست، کجاست؟
مشاعره با حرف و از خیام
وقت سحر است خیز ای طرفه پسر
پر بادهٔ لعل کن بلورین ساغر
کاین یک دم عاریت در این کنج فنا
بسیار بجویی و نیابی دیگر
❆❆❆
وقت سحر است خیز ای مایه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
مشاعره با و از عراقی
وه! که کارم ز دست میبرود
روزگارم ز دست میبرود
❆❆❆
وه! که بس خوب و دلکش آمدهای
مرحبا! مرحبا! خوش آمدهای
❆❆❆
وصالت، ای ز جان خوشتر، بیابم عاقبت روزی
ولی ار زنده بگذارد فراقت روزکی چندم
وطنگاه دل خود را به جز روی تو نگزینم
تماشاگاه جسم و جان به جز روی تو نپسندم
مشاعره با و از شهریار
وصل است رشته سخنم با جهان راز
زان در سخن نصیبه ام از راز می دهند
❆❆❆
وامداریم سرافکنده زِ خجلت در پیش
که پَس انداخته ایم اینهمه وام ای شیراز
❆❆❆
← مشاعره با و →
وفا به قیمت جان نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
❆❆❆
وفایی نیست در گل ها منال ای بلبل مسکین
کزین گلها پس از ما هم فراوان روید از گلها
مشاعره با و در شعر دیگر شاعران
وصل تو کجا شود میسّر؟
با همچو منی کجا نشینی؟
«عرفی شیرازی»
❆❆❆
وطن گر مایهٔ افسردن است، آوارگی خوشتر
ز نومیدی گذار سنگ میخواهد شرار او
«بیدل دهلوی»
❆❆❆
← مشاعره با و →
وای بر صحرائیان کز شهر بیرون میرود
بیترحم صیدبندی، ناپشیمان قاتلی
«محتشم کاشانی»
❆❆❆
وقتی نگاه میکنم از جای جای شهر
داغِ تو روشن است بهجای چراغها
پایان قصهها همه تلخ است بعد از این
گم میکنند خانهی خود را کلاغها
«جواد زهتاب»
❆❆❆
وای بر من که در این بازی بیسود و زیان
پیش پیمانشکنی چون تو شدم عهدشکن
«فاضل نظری»
❆❆❆
وقت دل کندن، به فکر باز پیوستن مباش
دل بریدن وعدهٔ دیدار میخواهد مگر؟
عقل اگر غیرت کند، یک بار عاشق میشویم
اشتباه ناگهان، تکرار میخواهد مگر؟
«مهدی مظاهری»
❆❆❆
← مشاعره با و →
ویرانهنشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانهی آباد
«محمدعلی بهمنی»
❆❆❆
وعدهی وصل آن گل رعنا به فردا میدهد
هیچکس اما نمیداند که آن فردا کی است
ای جرس غافل مشو از خود که همچون رهزنان
کاروان مصر را چشم زلیخا در پی است
«سلیم تهرانی»
❆❆❆
واعظ از عشق رُخَت منع منِ زار کند
گرچه پندش پدرانهست، ولی بیاثر است
«شاطرعباس صبوحی»
❆❆❆
وصل تو به وعده گفت میآیم
آمد اجل، او مگر نمیآید؟
«خاقانی»
❆❆❆
وبال خواندهام این دست را و میدانم
اگه به گردنت افتد، وبال هم خوب است
«احمد بابایی»
❆❆❆
وداع برگ هستی را به ایام خزان مفکن
چو گل، در نوبهار این سستپیمان را ز سر وا کن
«صائب تبریزی»
❆❆❆
وقتی زمین نازِ تو را در آسمانها میکشید
وقتی عطش طعمِ تو را با اشکهایم میچشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
«از مجموعه اشعار افشین یداللهی»
❆❆❆
وصلِ عاشق را کند هجران، شتابِ بیمحل
چیست ای پروانه چندین اضطرابِ بیمحل؟
«صیدی تهرانی»
❆❆❆
وادیِ امکان ندارد دستگاهِ وحشتم
هر طرف جولان کند، نظّاره یک گام است و بس
«بیدل دهلوی»
❆❆❆
وصل او اوّل دهد کیفیّت و آخر خمار
چون شرابْ آغازِ شیرین دارد و انجامِ تلخ
«مسیح کاشانی»
❆❆❆
← مشاعره با و →
واقف شدن ز حال عزیزان عطیه است
بینامه لذتی ندهد یادبود خشک
«تاثیر تبریزی»
❆❆❆
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
«محتشم کاشانی»
❆❆❆
واعظی گفت که شب وقت قنوت است و نماز
گفتم عاشق شب و روزش همه راز است و نیاز
«حمید پوربهزاد»
❆❆❆
وصله نمیشود دگر، این دو هزار و یک تَرَک
هی همه شب بند مزن، چینیِ دلشکسته را
«شیوا الله وردی»
❆❆❆
وقت شادی همه لبخند تو را میبوسند
خوشتر آن دوست که همشانهیِ هِقهِق باشد
«هخا هاشمی»
❆❆❆
وَر تو با من به تن و جان و دلم حکم کنی
هر سه را رقصکنان پیش هوای تو کشم
«سنایی»
❆❆❆
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پایِ خوابآلودۀ دامانِ منزل کن مرا
«صائب تبریزی»
❆❆❆
← مشاعره با و →
وصل من با تو همین بس که در آن کو شب تار
کنم افغان و شناسی تو به آواز مرا
«محتشم کاشانی»
❆❆❆
وه چه شود اگر شبی بر لبِ من نهی لبی
تا به لبِ تو بسپرم جانِ به لب رسیده را
«شاه طاهر»
❆❆❆
وبال دوش کسان بودن از حیا دور است
نبسته است کسی پا به گردنت چو تفنگ
«بیدل دهلوی»