مشاوره با ق از حافظ
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من به خشم
دوستان ازراست میرنجد نگارم چون کنم؟
☆☆✿☆☆
قتلِ این خسته به شمشیرِ تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دلِ بیرحمِ تو تقصیر نبود
☆☆✿☆☆
قسم به حشمت و جاه و جلالِ شاه شجاع
که نیست با کَسَم از بهرِ مال و جاه نزاع
☆☆✿☆☆
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
ظلمات است، بترس از خطر تنهایی
☆☆✿☆☆
قلندران حقیقت به نیم جو نخرند
قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست
☆☆✿☆☆
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
☆☆✿☆☆
قوت بازوی پرهیز به خوبان مفروش
که درین خیل حصاری به سواری گیرند
☆☆✿☆☆
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
☆☆✿☆☆
قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
☆☆✿☆☆
قَدر وقت اَر نشناسد دل و کاری نکنَد
بَس خجالت که از این حاصلِ اوقات بَریم
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
☆☆✿☆☆
قَدح پر کن که من در دولت عشق
جوانبخت جهانم، گرچه پیرم
مشاعره با ق از سعدی
قیامت باشد آن قامت در آغوش
شراب سلسبیل از چشمه نوش
☆☆✿☆☆
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
☆☆✿☆☆
قناعت میکنم با درد، چون درمان نمییابم
تحمّل میکنم با زخم، چون مرهم نمیبینم
☆☆✿☆☆
قصه به هر که میبرم، فایدهای نمیدهد
مشکلِ دردِ عشق را حل نکند مهندسی
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قسم به جان تو گفتن طریق عزّت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
☆☆✿☆☆
قوم از شراب مست وز منظور بینصیب
من مست از او چنان که نخواهم شراب را
☆☆✿☆☆
قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه
که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد
☆☆✿☆☆
قبا بر قدّ سلطانان چنان زیبا نمی آید
که این خلقان گرد آلوده را بالای درویشان
☆☆✿☆☆
قیاس کن که دلم را چه تیر عشق رسید
که پیش ناوک هجر تو جان سپر میگشت
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
☆☆✿☆☆
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
☆☆✿☆☆
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم وزلف تو از حد برون دلاویزند
☆☆✿☆☆
قدر آن خاک ندارم که بر او می گذری؟
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت!
☆☆✿☆☆
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
مشاعره با حرف ق از مولانا
قرار زندگانی آن نگارست
کز او آن بیقراری برقرارست
☆☆✿☆☆
قبله امروز جز شهنشه نیست
هر که آید به در بگو ره نیست
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قصد سرم داری خنجر به مشت
خوشتر از این نیز توانیم کشت
☆☆✿☆☆
قند بگشا ای صنم تا عیش را شیرین کند
هین که آمد دود غم تا خلق را غمگین کند
☆☆✿☆☆
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند
☆☆✿☆☆
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
خراب کار مرا شمس دین کند معمور
☆☆✿☆☆
قرین مه دو مریخند و آن دو چشمت ای دلکش
بدان هاروت و ماروتت لجوجان را به بابل کش
☆☆✿☆☆
قضا آمد شنو طبل نفیرش
نفیرش تلختر یا زخم تیرش
☆☆✿☆☆
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
☆☆✿☆☆
قلم از عشق بشکند چو نویسد نشان تو
خردم راه گم کند ز فراق گران تو
☆☆✿☆☆
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها تا سحر بگریستی
☆☆✿☆☆
قصر بود روح ما نی تل ویرانهای
همدم ما یار ما نی دم بیگانهای
☆☆✿☆☆
قدحی رسان به جانم که بَرَد به آسمانم
مدهم به دست فکرت که کشد به سوی پست او
☆☆✿☆☆
قدحی به دست برنه به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت به کرم غبار مستان
مشاعره با ق از خیام
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گهگاه نه بر دوام خوانند آن را
☆☆✿☆☆
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
مشاعره با ق از شهریار
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس
کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
☆☆✿☆☆
قراری نیست در دور زمانه بی قراران بین
سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
مشاعره با ق در شعر دیگر شاعران
قاصدک در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصدک تجربههای همه تلخ بادلم میگوید
که دروغی تو، دروغ، که فریبی تو، فریب
«مهدی اخوان ثالث»
☆☆✿☆☆
قاصد ز برم رفت که آرد خبر از یار
باز آمد و اکنون خبر از خویش ندارد
«ولی دشت بیاضی»
☆☆✿☆☆
قدمی بیش نماندهست میان من و دوست
لیکن از ضعف مرا قوت رفتاری نیست
«فروغی بسطامی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قسم به چشم تو که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم
«حسین منزوی»
قدم بیباکتر نِه، در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانهای آخر، چرا دزدانه میآیی؟
«اقبال لاهوری»
☆☆✿☆☆
قصّهی آن نتوان گفت مگر روز وصال
هر چه بر خستهدلان در شب هجران گذرد
«خواجوی کرمانی»
☆☆✿☆☆
قسمت دل از وصال او به جز خمیازه نیست
پای تا سر گر همه آغوش گردد همچو گل
«سلیم تهرانی»
☆☆✿☆☆
قوّت دست دعا گردد ز بیبرگی زیاد
هست در خشکی گشایش، پنجهٔ شمشاد را
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
قدسی! فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
«قدسی مشهدی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قمارخانهٔ دل را همیشه در بازست
نکرد هیچکس این در به روی خلق، فراز
«سنایی»
☆☆✿☆☆
قلم سنبل شود گر وصف گیسوی تو بنویسم
خطم صورت کند پیدا، گر از روی تو بنویسم
«دانش مشهدی»
☆☆✿☆☆
قلم محبت او، چه به دل نوشت ما را؟
که نمیرسد به خاطر، غزل بهشت ما را
«ناظم هروی»
☆☆✿☆☆
قطرهای ریخت ز جام تو و گریان گشتی
آه ازان روز که سنگی به سبوی تو رسد
«ناظم هروی»
☆☆✿☆☆
قَدَم در مِهر او خَم شد، عصای مِهر محکم شد
برای دشمنش تیر و کمانی کردهام پیدا
«فیض کاشانی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قامتی دیدهام امروز که بی منّت فکر
هر چه آید به زبانم، همه موزون گردد!
«فصیحی هروی»
☆☆✿☆☆
قد خمیدهی پیران، دلم به شور آورد
در این رکوع، سجود درِ که در نظر است؟
«دانش مشهدی»
☆☆✿☆☆
قمار عشق ندارد ندامت از دنبال
بباز هر دو جهان را درین قمار و برو
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
قصد کرد از سرکشی یارم به جان
قصدِ او را من خریدارم به جان
گر بسوزد همچو شمعم عشقِ او
راز عشقش را نگه دارم به جان
«عطار»
☆☆✿☆☆
قصۀ عشق من آوازه به افلاک رساند
همچو حُسنِ تو که صد فتنه در آفاق افکند
«هوشنگ ابتهاج»
☆☆✿☆☆
قلم گرفتم و میخواستم که بر طومار
تحیّتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کِلکم ز آه آتش بار
«خواجوی کرمانی»
☆☆✿☆☆
قطعِ سررشتهٔ پرواز، طلب نتوان کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند، ناله رساست
«بیدل دهلوی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قطره در اندیشهٔ دریا چو باشد، عین اوست
نیست ممکن دل به دوری گردد از دلبر جدا
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
قدم بزن همه شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافهها برای خودت
تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت!
«حسین زحمتکش»
☆☆✿☆☆
قسمت ما زین گلستان، خار حرمان است و بس
دست ما برگ گلی گر چید، دامان است و بس
«غنی کشمیری»
☆☆✿☆☆
قدّ و بالات کار دستت داد
چند صد تیر در تنت جا شد
بی هوا دستِ راستت افتاد
دست چپ هم شکارِ اعدا شد
«قاسم نعمتی»
☆☆✿☆☆
قویتری ز تو، روزی ز پا در افکَنَدَت
به یک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه
چه حاصل از هنر و فضل مردمِ خودبین؟
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه
«پروین اعتصامی»
☆☆✿☆☆
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن
به ز آن که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جوین خویش حقا که به است
کالوده و پالوده هر خس بودن
«خیام»
☆☆✿☆☆
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
«خیام»
☆☆✿☆☆
قسمت خودبین نمیگردد زلال زندگی
ای سکندر، سنگ بر آیینه میباید زدن
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قومی که حقست قبلهٔ همتشان
تا سر داری مکش سر از خدمتشان
آن را که چشیده زهر آفاق ز دهر
خاصیت تَریاق دهد صحبتشان
«ابوسعید ابوالخیر»
☆☆✿☆☆
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حُسنی که نهان در خط یار است ببینید
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
قربان دل رَوم که جز اندیشه ی تو را
در سینه ی شکسته ی خود جا نمیدهد
«فغفور لاهیجی»
☆☆✿☆☆
قندی ست آتشین رو، شمعی ست انگبین لب
ماه سپهر کسوت، مهر هلال غبغب
«امیرخسرو دهلوی»
☆☆✿☆☆
قبای ناز چو پوشی بعد ازین یاد آر
که می گشاد کسی بند این قبا گستاخ
«عرفی شیرازی»
☆☆✿☆☆
قرآن که مهین کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
«خیام»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
قتلم فکند دوش به صبح و من اسیر
مردم ز غم که دیر کشید آفتاب تیغ
«محتشم کاشانی»
☆☆✿☆☆
قصه درد فراق تو مپندار ای دوست
که به پایان رسد ، ار عمر به پایان آرم
«اوحدی»
☆☆✿☆☆
قدر خاک درت اینها چه شناسند ؟ که آن
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
«اوحدی»
☆☆✿☆☆
قسم به جانِ عزیزت که در شبِ عُسرت
غمِ بزرگِ مرا غمگسار خواهد کشت
تو در کنارِ منی؟ … نه، تو در خیالِ منی
“مرا که مستِ تواَم، این خمار خواهد کشت”
«جویا معروفی»
☆☆✿☆☆
قطره تا دارد نظر بر خویش، گردابِ فناست
از خودی چون رَست، بحرِ بیکرانی میشود
«صائب تبریزی»
☆☆✿☆☆
قرارنامهی وصل من و تو بود آن كه
به روی شانهی تو با لب من امضا شد
«حسین منزوی»
☆☆✿☆☆
قصهٔ باران اشک بیش نگویم، ازآنک
در خور گوش تو نیست لؤلؤی لالای من
«امیرخسرو دهلوی»
☆☆✿☆☆
← مشاعره با ق →
یاد او را چو گهر در صدف جان داریم
گر شد از دیده و لیکن ز دل ما نشود
«مهرداد اوستا»
☆☆✿☆☆
قشلاق كرده ام به تو از دست زندگى
چنديست پايتخت جهانم اتاق توست
«علیرضا بعدیع»