مشاعره با ف از حافظ
فاش میگویم و از گفتهٔ خود دلشادم
بندهٔ عشقم و از هر دو جهان آزادم
★★★
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
★★★
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
★★★
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
★★★
← مشاعره با ف →
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بُکُشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
مشاعره با ف از سعدی
فریاد من از فراق یار است
وافغان من از غم نگار است
★★★
فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد
دودش به سر درآمد و از پای درفتاد
★★★
فراق را دلی از سنگ سختتر باید
مرا دلیست که با شوق بر نمیآید
★★★
← مشاعره با ف →
فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر
★★★
فراق دوستانش باد و یاران
که ما را دور کرد از دوستداران
★★★
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
★★★
فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب
بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمالِ آفتاب
مشاعره با حرف ف از مولانا
فصل بهار را ببین جمله به باغ وادهد
آنچ ز باغ برده بُد ظلم خزان مصادره
★★★
فصل خزان آنچ به تاراج برد
فصل بهار آمد ادا میکند
★★★
فعل نیکان محرض نیکیست
همچو مطرب که باعث سیکیست
★★★
← شعر با ف →
فخر جمله ساقیانی ساغرت در کار باد
چشم تو مخمور باد و جان ما خمار باد
★★★
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند
★★★
فزود آتش من آب را خبر ببرید
اسیر میبردم غم ز کافرم بخرید
★★★
فغان فغان که ببست آن نگار بار سفر
فغان که بنده مر او را نبود یار سفر
★★★
فغان که کار سفر نیست سخره دستم
که تا ز هم بدرم جمله پود و تار سفر
★★★
فریفت یار شکربار من مرا به طریق
که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق
★★★
فلکا بگو که تا کی گلههای یار گویم
نبود شبی که آیم ز میان کار گویم
★★★
← مشاعره با ف →
فضول گشتهام امروز جنگ میجویم
منوش نکته مستان که یاوه میگویم
★★★
فرود آ تو ز مرکب بار می بین
وجودت را تو پود و تار می بین
★★★
فقر را در خواب دیدم دوش من
گشتم از خوبی او بیهوش من
★★★
فقیر است او فقیر است او فقیر ابن الفقیر است او
خبیر است او خبیر است او خبیر ابن الخبیر است او
★★★
فریاد ز یار خشم کرده
سوگند به خشم و کینه خورده
★★★
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری
★★★
فارغم گر گشت دل آوارهای
از جهان تا کم بود غمخوارهای
★★★
← مشاعره با ف →
فرست باده جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
★★★
مشاعره با ف از خیام
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت
★★★
مشاعره با حرف ف از شهریار
فریب رهزن دیو و پری تو چون نخوری
که راه آدم و حوا زده است دیو و پری
★★★
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز
خبر از کوی تو می آوردم باد هنوز
مشاعره با ف در شعر دیگر شاعران
فتنهی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت
«هوشنگ ابتهاج»
★★★
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق، آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
«نظامی»
★★★
فرصت نداشت جامه نیلی به تن کند
خورشید، سر برهنه لب کوهسار بود
گویی به پیشوازِ نزول فرشتهها
صحرا پر از ستارهی دنبالهدار بود
«سعید بیابانکی»
★★★
فدای آن کمانهای بههم پیوستهات، هریک
جُدا دخلِ مرا میآورد، پیوند لازم نیست
«بهمن صباغ زاده»
فریب غمزهای سر در پیِ من آنچنان دارد
که نتوانم چو داغ از دل، زمانی چشم بردارم
«سلیم تهرانی»
★★★
فردای قیامت که حساب همه خواهند
خونینکفنان هیچ حساب از تو نخواهند
«فروغی بسطامی»
★★★
← مشاعره با ف →
فروختم به یکی جرعه، گنجِ عقل، آری
شرابخواره نبیند کسادِ کالا را
«امیرخسرو دهلوی»
★★★
فرقی نداشت عزت و خواری درین بساط
بیدار شد غنا به طمع تا زدیم پا
«بیدل دهلوی»
★★★
فیض گفتار فزون میشود از خاموشی
مغزِ آن پسته که سربسته بود پاکتر است
«ناظم هروی»
★★★
فراموشی در این شیشهست، خاموشی در آن شیشه
شرابت هوشیارم میکند، قدری شرَنگ آور
«علیرضا بدیع»
★★★
فراموشی حدی دارد، تغافل مدّتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلّی کن به پیغامی
«حزین لاهیجی»
★★★
← مشاعره با ف →
فصلها حوصله سوزند، بپرهیز که تا
فصلِ پُر گریهی این بستهکتابت نکنم
«محمدعلی بهمنی»
★★★
فارغم در غم عشق تو ز ویرانیِ دل
که خرابی نرسد مملکت ویران را
«فروغی بسطامی»
★★★
فریاد سکوتمان بلندست
در پچپچ دیرسالهی دشت
اسطورهی ضجههای تلخست
تاریخ ستمکشیدهی ما
«شیون فومنی»
★★★
فتادم تا به دام زلف او، دیوانهتر گشتم
دروغ است این که عاقل میکند زنجیر، مجنون را
«سالک قزوینی»
★★★
فریاد که دهر، خاکِعبرتبیز است
هنگامهٔ عمر سخت کلفتخیز است
زاین دشت سراغ عافیت ممکن نیست
هر سو رمِ آهویی غبارانگیز است
«بیدل دهلوی»
★★★
فریاد من ز درد دل و درد دل ز توست
دردم ببین و هم تو به فریاد رس مرا
«اوحدی»
★★★
فرياد، که در دامِ غمت سوختگان را
صبر از دل و تأثير ز فرياد گريزد
«رهی معیری»
فرقی نمی کند چه برایم نوشته دوست
دُشنام داده است ولی “دست خط” اوست!
«فاضل نظری»
★★★
فارغ تویی وگرنه به کویت ز دیدهام
هرگز نشد که قاصد اشکی روان نبود
«حزین لاهیجی»
★★★
← مشاعره با ف →
فتنه چشم تو ستد خواب مرا به عهد تو
فتنه چو خواب کم کند، بهر چه برده خواب من؟
«امیرخسرو دهلوی»
★★★
فنای من به نسیم بهانهای بندست
به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا
«صائب تبریزی»
★★★
فتحی که بِدو جهان گشادند
در دامن دولتش نهادند
گر صبر کنی به صبر بیشک
دولت به تو آید اندک اندک
«نظامی گنجوی»
★★★
فیض من بنگر که چون رفتم به بزمش، صد حجاب
در میان آمد، ولی شد بیتوقف برطرف
«محتشم کاشانی»
★★★
فردا اگر بدون تو باید به سر شود
فرقی نمیکند شب من کی سحر شود
«فاضل نظری»
★★★
← مشاعره با ف →
فرع تویی و اصل تو، جنس تویی و فصل تو
هجر تویی و وصل تو، گر برسی به خویشتن
«اوحدی»