مشاعره با ز از حافظ
زلفآشفته و خِویکرده و خندانلب و مست
پیرهنچاک و غزلخوان و صُراحی در دست
☆✿☆
زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چارهگر از چار سو ببست
☆✿☆
ز گریه مَردُمِ چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حالِ مَردُمان چون است
☆✿☆
زاهدِ ظاهرپرست از حالِ ما آگاه نیست
در حقِ ما هر چه گوید جایِ هیچ اکراه نیست
☆✿☆
← مشاعره با ز →
زان یارِ دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت
☆✿☆
زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد
☆✿☆
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کامِ غمزدگان غمگُسار بازآید
☆✿☆
زبانِ خامه ندارد سرِ بیان فِراق
وگرنه شرح دهم با تو داستانِ فِراق
☆✿☆
زلف بر باد مَدِه تا ندهی بر بادم
ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم
☆✿☆
ز دستِ کوتهِ خود زیرِ بارم
که از بالابلندان شرمسارم
☆✿☆
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
☆✿☆
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
☆✿☆
← مشاعره با ز →
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
☆✿☆
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
☆✿☆
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
مشاعره با ز از سعدی
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را
☆✿☆
ز من مپرس که در دست او دلت چونست
ازو بپرس که انگشتهاش در خونست
☆✿☆
ز هر چه هست گزیرست و ناگزیر از دوست
به قول هر که جهان مهر برمگیر از دوست
☆✿☆
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
بیا بیا که غلام توام بیا ای دوست
☆✿☆
زهی رفیق که با چون تو سروبالاییست
که از خدای بر او نعمتی و آلاییست
☆✿☆
زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد
☆✿☆
← مشاعره با ز →
زنده شود هر که پیش دوست بمیرد
مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد
☆✿☆
زلف او بر رخ چو جولان میکند
مشک را در شهر ارزان میکند
☆✿☆
زنده کدام است بر هوشیار
آن که بمیرد به سر کوی یار
☆✿☆
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
☆✿☆
زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام
خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام
☆✿☆
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
☆✿☆
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مردهایست در کفنی
مشاعره با حرف ز از مولانا
زهی باغ زهی باغ که بشکفت ز بالا
زهی قدر و زهی بدر تبارک و تعالی
☆✿☆
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
☆✿☆
ز روی تست عید آثار ما را
بیا ای عید و عیدی آر ما را
☆✿☆
← مشاعره با ز →
ز آتش شهوت برآوردم تو را
و اندر آتش بازگستردم تو را
☆✿☆
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پردههای اجزا را
☆✿☆
ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا
که بامداد عنایت خجسته باد مرا
☆✿☆
ز پی غلامی تو چو بسوخت جان شاهان
به کدام روی گویم که چو من غلام داری
ز سوز شوق دل من همیزند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا
☆✿☆
زان شاهد شکرلب زان ساقی خوش مذهب
جان مست شد و قالب ای دوست مخسب امشب
☆✿☆
← شعر با ز →
زشت کسی کو نشد مسخره یار خوب
دست نگر پا نگر دست بزن پا بکوب
☆✿☆
زان شاه که او را هوس طبل و علم نیست
دیوانه شدم بر سر دیوانه قلم نیست
☆✿☆
ز همراهان جدایی مصلحت نیست
سفر بیروشنایی مصلحت نیست
☆✿☆
ز بعد وقت نومیدی امیدیست
به زیر کوری اندر سینه دیدیست
☆✿☆
زهی می کاندر آن دستست هیهات
که عقل کل بدو مستست هیهات
☆✿☆
ز میخانه دگربار این چه بویست
دگربار این چه شور و گفت و گویست
☆✿☆
ز آفتاب سعادت مرا شراباتست
که ذرههای تنم حلقه خراباتست
☆✿☆
ز دام چند بپرسی و دانه را چه شدست
به بام چند برآیی و خانه را چه شدست
☆✿☆
← مشاعره با ز →
زهره عشق هر سحر بر در ما چه میکند
دشمن جان صد قمر بر در ما چه میکند
☆✿☆
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
☆✿☆
ز رویت دسته گل میتوان کرد
ز زلفت شاخ سنبل میتوان کرد
☆✿☆
زهره من بر فلک شکل دگر میرود
در دل و در دیدهها همچو نظر میرود
☆✿☆
ز سر بگیرم عیشی چو پا به گنج فروشد
ز روی پشت و پناهی که پشتها همه رو شد
☆✿☆
ز باد حضرت قدسی بنفشه زار چه میشد
درختهای حقایق از آن بهار چه میشد
☆✿☆
ز بانگ پست تو ای دل بلند گشت وجود
تو نفخ صوری یا خود قیامت موعود
☆✿☆
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد
☆✿☆
ز بعد خاک شدن یا زیان بود یا سود
به نقد خاک شوم بنگرم چه خواهد بود
☆✿☆
ز شمس دین طرب نوبهار بازآید
نشاط بلبله و سبزه زار بازآید
☆✿☆
زندگانی صدر عالی باد
ایزدش پاسبان و کالی باد
☆✿☆
زان ازلی نور که پروردهاند
در تو زیادت نظری کردهاند
☆✿☆
ز بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
☆✿☆
زلفی که به جان ارزد هر تار بشوریدش
بس مشک نهان دارد زنهار بشوریدش
☆✿☆
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
☆✿☆
← مشاعره با ز →
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل
☆✿☆
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم
☆✿☆
زهی سرگشته در عالم سر و سامان که من دارم
زهی در راه عشق تو دل بریان که من دارم
☆✿☆
زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
☆✿☆
ز زندان خلق را آزاد کردم
روان عاشقان را شاد کردم
☆✿☆
زنهار مرا مگو که پیرم
پیری و فنا کجا پذیرم
☆✿☆
ز فلک قوت بگیرم دهن از لوت ببندم
شکم ار زار بگرید من عیار بخندم
☆✿☆
ز یکی پسته دهانی صنمی بسته دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
☆✿☆
ز زخم دف کفم بدرید ای جان
چه بستی کیسه را دستی بجنبان
☆✿☆
ز اول بامداد سر مستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟!
☆✿☆
ز صبحگاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید بر کف دستی
☆✿☆
ز بامداد دلم میجهد به سودایی
ز بامداد پگه میزند یکی رایی
☆✿☆
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
☆✿☆
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وام دار مرا میکند تقاضایی
☆✿☆
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
☆✿☆
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت همه بمردندی
☆✿☆
← مشاعره با ز →
ز حد چون بگذشتی بیا بگوی که چونی
ز عشق جیب دریدی در ابتدای جنونی
☆✿☆
زان خاک تو شدم تا بر من گهر بباری
چون موی از آن شدم من تا تو سرم بخاری
☆✿☆
ز کجا آمدهای میدانی
ز میان حرم سبحانی
☆✿☆
ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشی
صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشی
☆✿☆
ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفههات دانم که تو هم ز وی خماری
☆✿☆
ز گزاف ریز باده که تو شاه ساقیانی
تو نهای ز جنس خلقان تو ز خلق آسمانی
☆✿☆
ز کجایی ز کجایی هله ای مجلس سامی
نفسی در دل تنگی نفسی بر سر بامی
☆✿☆
ز مهجوران نمیجویی نشانی
کجا رفت آن وفا و مهربانی
☆✿☆
ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ملولش کن خدایا از ملولی
☆✿☆
ز ما برگشتی و با گل فتادی
دو چشم خویش سوی گل گشادی
☆✿☆
زان جای بیا خواجه بدین جای نه جایی
کاین جاست تو را خانه کجایی تو کجایی
☆✿☆
زهی چشم مرا حاصل شده آیین خون ریزی
ز هجران خداوندی شمس الدین تبریزی
مشاعره با ز از عراقی
ز خواب، نرگس مست تو سر گران برخاست
خروش و ولوله از جان عاشقان برخاست
☆✿☆
ز اشتیاق تو، جانا، دلم به جان آمد
بیا، که با غم تو بر نمیتوان آمد
☆✿☆
زان پیش که دل ز جان برآید
جان از تن ناتوان برآید
☆✿☆
ز غم زار و حقیرم، با که گویم؟
ز غصه میبمیرم، با که گویم؟
☆✿☆
ز دلتنگی به جانم با که گویم؟
ز غصه ناتوانم، با که گویم؟
☆✿☆
← مشاعره با ز →
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان
☆✿☆
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید، کجایی؟
چه باشد ار رخ خوبت بدین شکسته نمایی؟
☆✿☆
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
☆✿☆
زهی! جمال تو رشک بتان یغمایی
وصال تو هوس عاشقان شیدایی
مشاعره با ز از شهریار
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
☆✿☆
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها
مستم از ساغر خون جگرآشامیها
☆✿☆
زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا
باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا
☆✿☆
← مشاعره با ز →
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری
من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
☆✿☆
ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری
چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری