مشاعره با د از حافظ
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
☆☆✿☆☆
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
☆☆✿☆☆
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
☆☆✿☆☆
در دیر مغان آمد، یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
☆☆✿☆☆
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
در این زمانه رفیقی که خالی از خِلَل است
صُراحیِ میِ ناب و سفینهٔ غزل است
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینه دارِ طلعت اوست
☆☆✿☆☆
دارم امّیدِ عاطفتی از جنابِ دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
☆☆✿☆☆
دیدی که یار، جز سَرِ جور و ستم نداشت
بشکست عهد، وز غمِ ما هیچ غم نداشت
☆☆✿☆☆
دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجرِ ما را نیست پایان الغیاث
☆☆✿☆☆
دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ
بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
☆☆✿☆☆
دی پیر میفروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل بِبَر ز یاد
☆☆✿☆☆
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
☆☆✿☆☆
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
☆☆✿☆☆
درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
☆☆✿☆☆
دل ما به دور رویت ز چمن فَراغ دارد
که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دلی که غیب نمای است و جامِ جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود، چه غم دارد
☆☆✿☆☆
دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد
☆☆✿☆☆
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
☆☆✿☆☆
دلبر بِرَفت و دلشدگان را خبر نکرد
یادِ حریفِ شهر و رفیقِ سفر نکرد
☆☆✿☆☆
دیدی ای دل که غمِ عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یارِ وفادار چه کرد
☆☆✿☆☆
دلم جز مِهرِ مَه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
☆☆✿☆☆
دَمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلقِ ما کز این بهتر نمیارزد
☆☆✿☆☆
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
☆☆✿☆☆
در نمازم خَمِ ابرویِ تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
☆☆✿☆☆
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند
☆☆✿☆☆
دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند
گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند
☆☆✿☆☆
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بِکُنَد
نیازِ نیمْ شبی دفعِ صد بلا بِکُنَد
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقِهٔ سالوس
کجاست دیرِ مُغان و شرابِ ناب کجا
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
☆☆✿☆☆
دانی که چنگ و عود چه تَقریر میکنند؟
پنهان خورید باده که تَعزیر میکنند
☆☆✿☆☆
دوش در حلقهٔ ما قصّهٔ گیسویِ تو بود
تا دلِ شب سخن از سلسلهٔ مویِ تو بود
☆☆✿☆☆
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزدهای سوخته بود
☆☆✿☆☆
← شعر با د →
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
☆☆✿☆☆
دست از طلب ندارم تا کامِ من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
☆☆✿☆☆
دلا رَفیقِ سفر، بختِ نیکخواهت بس
نسیمِ روضهٔ شیراز، پیکِ راهت بس
☆☆✿☆☆
دردِ عشقی کشیدهام که مَپُرس
زهرِ هجری چشیدهام که مَپُرس
☆☆✿☆☆
دارم از زلفِ سیاهش گِلِه چندان که مَپُرس
که چُنان ز او شدهام بی سر و سامان که مَپُرس
☆☆✿☆☆
دلی کو عاشقِ رویت نباشد
همیشه غرقه در خونِ جگر باد
مشاعره با د از سعدی
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
☆☆✿☆☆
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
☆☆✿☆☆
دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
☆☆✿☆☆
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
☆☆✿☆☆
دیدار تو حل مشکلات است
صبر از تو خلاف ممکنات است
☆☆✿☆☆
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
☆☆✿☆☆
دیده از دیدار خوبان برگرفتن مشکلست
هر که ما را این نصیحت میکند بیحاصلست
☆☆✿☆☆
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
☆☆✿☆☆
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
زرق نفروشم و زهدی ننمایم کان نیست
☆☆✿☆☆
در من این هست که صبرم ز نکورویان نیست
از گل و لاله گزیرست و ز گلرویان نیست
☆☆✿☆☆
دل نماندست که گوی خم چوگان تو نیست
خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
☆☆✿☆☆
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای دل سیلاب داشت
☆☆✿☆☆
دوشم آن سنگ دل پریشان داشت
یار دل برده دست بر جان داشت
☆☆✿☆☆
دلی که دید که پیرامن خطر میگشت
چو شمع زار و چو پروانه در به در میگشت
☆☆✿☆☆
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
☆☆✿☆☆
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
☆☆✿☆☆
در پای تو افتادن شایسته دمی باشد
ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد
☆☆✿☆☆
در شکنج سرِ زلف تو دریغا دل من
که گرفتار دو مار است بدین ضحاکی
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
و آبی از دیده میآمد که زمین تر میشد
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دلم خیال تو را رهنمای میداند
جز این طریق ندانم خدای میداند
☆☆✿☆☆
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند
☆☆✿☆☆
دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
☆☆✿☆☆
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
☆☆✿☆☆
در من این عیب قدیمست و به در مینرود
که مرا بی می و معشوق به سر مینرود
☆☆✿☆☆
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
☆☆✿☆☆
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود سرم ای دوست دست گیر
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
☆☆✿☆☆
در همه عمرم شبی بیخبر از در درآی
تا شب درویش را صبح برآید به شام
دل پیش تو و دیده به جای دگرستم
تا خصم نداند که تو را مینگرستم
☆☆✿☆☆
دو هفته میگذرد کان مه دوهفته ندیدم
به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم
☆☆✿☆☆
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
☆☆✿☆☆
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
☆☆✿☆☆
در وصف نیاید که چه شیرین دهن است آن
این است که دور از لب و دندان من است آن
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
☆☆✿☆☆
دیگر به کجا میرود این سرو خرامان
چندین دل صاحب نظرش دست به دامان
مشاعره با حرف د از مولانا
دی بنواخت یار من بنده غم رسیده را
داد ز خویش چاشنی جان ستم چشیده را
☆☆✿☆☆
در آب فکن ساقی بط زاده آبی را
بشتاب و شتاب اولی مستان شبابی را
☆☆✿☆☆
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
☆☆✿☆☆
دل و جان را در این حضرت بپالا
چو صافی شد رود صافی به بالا
☆☆✿☆☆
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
☆☆✿☆☆
دیدم شه خوب خوش لقا را
آن چشم و چراغ سینهها را
☆☆✿☆☆
در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بیچون کارها
☆☆✿☆☆
درد ما را در جهان درمان مبادا بیشما
مرگ بادا بیشما و جان مبادا بیشما
☆☆✿☆☆
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما
محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
☆☆✿☆☆
در آی مست و خرامان و ساغر اندر دست
روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار
دوش آن جانان ما افتان و خیزان یک قبا
مست آمد با یکی جامی پر از صرف صفا
☆☆✿☆☆
دیده حاصل کن دلا آنگه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
در میان عاشقان عاقل مبا
خاصه اندر عشق این لعلین قبا
☆☆✿☆☆
دل چو دانه ما مثال آسیا
آسیا کی داند این گردش چرا
☆☆✿☆☆
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا
☆☆✿☆☆
دل بر ما شدست دلبر ما
گل ما بیحدست و شکر ما
☆☆✿☆☆
داد دهی ساغر و پیمانه را
مایه دهی مجلس و میخانه را
☆☆✿☆☆
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
☆☆✿☆☆
در این خانه کژی ای دل گهی راست
برون رو هی که خانه خانه ماست
☆☆✿☆☆
دو چشم آهوانش شیرگیرست
کز او بر من روان باران تیرست
☆☆✿☆☆
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست
☆☆✿☆☆
دل آمد و دی به گوش جان گفت
ای نام تو این که مینتان گفت
☆☆✿☆☆
در شهر شما یکی نگاریست
کز وی دل و عقل بیقراریست
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
در ره معشوق ما ترسندگان را کار نیست
جمله شاهانند آن جا بندگان را بار نیست
☆☆✿☆☆
دلبری و بیدلی اسرار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
☆☆✿☆☆
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
☆☆✿☆☆
در این سلام مرا با تو دار و گیر جداست
دمی عظیم نهانست و در حجاب خداست
☆☆✿☆☆
دل چو بدید روی تو چون نظرش به جان بود
جان ز لبت چو میکشد خیره و لب گزان بود
مشاعره با د از خیام
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست
☆☆✿☆☆
در پردۀ اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
☆☆✿☆☆
در خواب بدم مرا خردمندی گفت
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت
☆☆✿☆☆
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
☆☆✿☆☆
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
☆☆✿☆☆
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت
☆☆✿☆☆
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
☆☆✿☆☆
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرمای بتا که می بهاندازه دهند
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
در دهر هر آنکه نیمنانی دارد
از بهر نشست آشیانی دارد
☆☆✿☆☆
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود
☆☆✿☆☆
در دایره سپهر ناپیدا غور
جامیست که جمله را چشانند بدور
☆☆✿☆☆
دی کوزهگری بدیدم اندر بازار
بر پاره گلی لگد همی زد بسیار
☆☆✿☆☆
در کارگه کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
☆☆✿☆☆
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم
☆☆✿☆☆
در کارگه کوزهگری کردم رای
در پایه چرخ دیدم استاد بپای
☆☆✿☆☆
در گوش دلم گفت فلک پنهانی
حکمی که قضا بود ز من میدانی
مشاعره با د از عراقی
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات
☆☆✿☆☆
دو اسبه پیک نظر میدوانم از چپ و راست
به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
دل، چو در دام عشق منظور است
دیده را جرم نیست، معذور است
☆☆✿☆☆
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
☆☆✿☆☆
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
☆☆✿☆☆
دل، که دایم عشق میورزید رفت
گفتمش: جانا مرو، نشنید رفت
☆☆✿☆☆
در حلقهٔ فقیران قیصر چه کار دارد؟
در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟
☆☆✿☆☆
دل، دولت خرمی ندارد
جان، راحت بیغمی ندارد
☆☆✿☆☆
دیدهٔ بختم، دریغا کور شد
دل نمرده، زنده اندر گور شد
☆☆✿☆☆
در من نگرد یار دگربار که داند
زین پس دهدم بر در خود بار که داند؟
مشاعره با د از شهریار
دیر آمدی که دست ز دامن ندارمت
جان مژده دادهام که چو جان در بر آرمت
☆☆✿☆☆
دوش در خواب من آن لاله عذار آمده بود
شاهد عشق و شبابم به کنار آمده بود
☆☆✿☆☆
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز
سرم آمد به بر سینه سلام ای شیراز
☆☆✿☆☆
دامن مکش به ناز که هجران کشیدهام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیدهام
☆☆✿☆☆
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم
گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
☆☆✿☆☆
← مشاعره با د →
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
☆☆✿☆☆
در بهاران سری از خاک برون آوردن
خنده ای کردن و از باد خزان افسردن
☆☆✿☆☆
دستی که گاه خنده بآن خال میبری
ای شوخ سنگدل دلم از حال میبری
☆☆✿☆☆
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من سیه چشمان شیرازی
☆☆✿☆☆
در دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی