معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم به زبان ساده و امروزی و پیام آن

حکایت خودشناسی شرح حال امیر و وزیری است که وزیرش از بافندگی به مقام وزارت رسیده است. در این مطلب شما را با حکایت خودشناسی، معنی کلمات آن،‌ معنی حکایت خودشناسی و پیام حکایت خودشناسی آشنا خواهیم کرد.

معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – همانگونه که در حکایت حقه راز آمده است، محمد بن منور نواده شیخ ابوسعید ابوالخیر و نویسنده کتاب اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابو سعید ابی الخیر است که این کتاب را در سال ۵۷۰ هجری قمری درباره جد خویش نوشته است. در این مطلب حکایت دیگری تحت عنوان حکایت خودشناسی را از او خواهید خواند.

 

معنی حکایت خودشناسی
معنی حکایت خودشناسی فارسی هشتم

 

حکایت خودشناسی از محمد بن منور در اسرارالتوحید

وقتی جولاهه‌ای به وزارت رسیده بود. هر روز صبح بامداد برخاستی و کلید برداشتی و در خانه باز کردی و تنها در آن جا شدی و ساعتی در آنجا بودی. پس برون آمدی و به نزدیک امیر رفتی.

امیر را خبر دادند که او چه می‌کند. امیر را خاطر به آن شد تا در آن خانه چیست؟ روزی ناگاه از پس وزیر بدان خانه در شد. گودالی دید در آن خانه چنان‌که جولاهگان را باشد.

وزیر را دید پای بدان گودال فرو کرده. امیر او را گفت که این چیست؟

وزیر گفت یا امیر، این همه دولت که مرا هست همه از امیر است. ما ابتدای خویش را فراموش نکرده‌ایم که ما این بودیم. هر روز زندگی گذشته خود را به یاد می‌آورم، تا خود به غلط نیفتم.

امیر انگشتری از انگشت بیرون کرد و گفت بگیر و در انگشت کن. تا کنون وزیر بودی، اکنون امیری!

معنی حکایت خودشناسی به زبان ساده امروزی

در روزگاران قدیم، بافنده‌ای به مقام وزیری رسیده بود. او هر روز صبح زود که از خواب برمی خواست، کلید را برمی‌داشت و در خانه قبلی خود را باز می‌کرد و تنها ساعتی را در آنجا می‌ماند و بعد از آن از خانه سابق خود بیرون می‌آمد و به نزد امیر (پادشاه) می‌رفت. شخصی به نزد پادشاه رفت و او را از این موضوع مطلع ساخت و شرح این ماجرا را برای او تعریف کرد.

امیر کنجکاو شد و برایش این سوال پیش آمد که چرا وزیرش این کار را انجام می‌دهد، مگر در آن خانه چه چیزی وجود دارد؟ در پی این داستان، امیر روزی بی‌خبر بعد از وزیر وارد خانه شد و گودالی را دید که برای کار بافندگان بود. امیر دید که وزیرش درون آن گودال نشسته است. امیر که متعجب شده بود پرسید: قضیه از چه قرار است و چرا این کار را انجام می‌دهی؟

وزیر گفت: ای امیر این مقامی که اکنون برای من است همه از پادشاهی چون شماست، ما گذشته خود را فراموش نکرده‌ایم که ما چه بودیم و به کجا رسیدیم. هر روز گذشته خود را یاد می‌کنیم تا  در این مقامی که اکنون هستیم، به بیراهه نرویم و کار اشتباه نکنیم!

امیر انگشتر خود را از انگشت بیرون آورد و گفت این انگشتر را در انگشت خود کن. تا اکنون وزیر بودی و الان پادشاهی.

معنی کلمات:

  • جولاهه: بافنده
  • بامداد: صبح
  • برخاستی: برمی خاست،بلند می شد
  • در آنجا شدی: به آنجا وارد می شد
  • بودی: می ماند
  • برون آمدی: بیرون می آمد
  • نزدیکِ: پیشِ، نزد
  • امیر را: به امیر
  • خاطر به آن شد: به فکرش افتاد
  • از پسِ: به دنبال
  • در شد: وارد شد
  • چنان که جولاهگان را باشد: آن گونه که لازمه شغل بافندگان است
  • دولت: خوشبختی، اقبال، بخت
  • ابتدای خویش: گذشته خود
  • به غلط نیفتم: اشتباه نکنم

پیام و مفهوم حکایت خودشناسی

پیام این حکایت در خضوع و تواضع است؛ اینکه چنانچه زندگی روی خوشی به ما نشان داد و نعمت‌های الهی به سوی ما سرازیر شد، به خود و آنچه بدست آورده‌ایم مغرور نشویم و از صاحب اصلی آن نعمت‌ها سپاسگزار باشیم و همواره به خاطر داشته باشیم که از کجا به کجا رسیده‌ایم.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید