داستان نگهبان کاروان از مثنوی معنوی به همراه بازنویسی و شعر کامل آن

داستان نگهبان کاروان یکی از داستان های زیبا در مثتوی معنوی مولانا است. در این مطلب متن داستان نگهبان کاروان، بازنویسی داستان نگهبان کاروان به زبان ساده و در انتها شعر داستان نگهبان کاروان را خواهید خواند.

داستان نگهبان کاروان کلاس ششم

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – مثنوی معنوی اثر زیبای مولانا پر از حکایات و داستان‌های آموزنده است که خواندن آن‌ها شیرین و سرگرم کننده است. داستان نگهبان کاروان یکی از این حکایات زیبا است. در ادامه ابتدا حکایت نگهبان کاروان را که از شعر آن بازگردانی شده است خواهید خواند، در ادامه آن را به زبان ساده برای شما بازنویسی کرده‌ایم و در پایان شعر زیبای این داستان را که این حکایت از آن اقتباس شده است را خواهید خواند.

 

داستان نگهبان کاروان

 

داستان نگهبان کاروان

نگهبان کاروانی شهر به خواب رفت. دزدان رسیدند و کاروان را غارت کردند. بامداد صاحبان مال دیدند که شتران و بار آنها ناپدید شده است.

به پاسبان پرخاش کردند که چه پیش آمده است؟

گفت: «دزدان نقابدار، کاروان را غارت کردند و مال و مردم را به یغما بردند.»

گفتند: «مگر تو سنگ بودی؟ چرا جلوی آن‌ها را نگرفتی؟»

گفت: «تعداد آن‌ها زیاد بود و من تنها بودم»

گفتند: «اگر نمی‌توانستی با آن‌ها مبارزه کنی، باید فریاد و هیاهوی می‌کردی تا بیدار شویم.»

گفت: «در آن‌ هنگام شمشیر کشیدند و گفتند اگر فریاد و هیاهو کنی تو را می‌کشیم. من نیز از ترس خاموش گشتم، اما اکنون هر قدر که بخواهید برایتان فریاد می‌کشم!»

 

بیشتر بخوانید: حکایت گوشت و گربه در ترازو از مثنوی مولوی

 

بازنویسی داستان نگهبان کاروان به زبان ساده

شب نگهبان کاروان، از خستگی و ناتوانی به خواب رفت. دزدان که متوجه این موضوع شدند از خواب و غفلت او استفاده کردند و اموال کاروان را در یک چشم به هم زدن دزیدند و به غارت بردند. صبح زود، صاحبان مال وقتی از خواب بیدار شدند، متوجه شدند که اموال و دارایی‌هایشان نیست و به سرقت رفته است! پس بیدرنگ سراغ نگهبان رفتند و با داد و فریاد از او ماجرای به غارت رفتن اموالشان را جویا شدند.

نگهبان به ناچار گفت: «دزدان نقابداری نیمه ی شب آمدند و کاروان را به غارت بردند.» صاحبان مال گفتند: « مگر تو به اینجا نبودی؟ باید جلوی آن ها را می‌گرفتی.» نگهبان گفت: « من تک و تنها بودم و از پس آن‌ها برنمی‌آدمدم و از تعداد زیاد آن‌ها ترسیدم.» صاحبان مال گفتند: « اگر نمی‌توانستی به تنهایی جلوی آن‌ها را بگیری، لااقل ما را با داد و بیداد بیدار می‌کردی.»

نگهبان گفت: «آن ها شمشیر کشیدند و گفتند اگر فریاد بکشی تو را خواهیم کشت. من نیز ترسیدم و ساکت ماندم. اما اکنون برای رضایت خاطر شما هر قدر که بخواهید داد می‌زنم و فریاد می کشم!»

 

شعر داستان نگهبان کاروان

این شعر در دفتر ششم مثنوی معنوی آمده است. در مثتوی معنوی اینگونه آمده است که: “حکایت پاسبان کی خاموش کرد تا دزدان رخت تاجران بردند به کلی بعد از آن هیهای و پاسبانی می‌کرد…”

پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
رخت‌ها را زیر هر خاکی فشرد

روز شد بیدار شد آن کاروان
دید رفته رخت و سیم و اشتران

پس بدو گفتند ای حارس بگو
که چه شد این رخت و این اسباب کو

گفت دزدان آمدند اندر نقاب
رخت‌ها بردند از پیشم شتاب

قوم گفتندش که ای چو تل ریگ
پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ

گفت من یک کس بدم ایشان گروه
با سلاح و با شجاعت با شکوه

گفت اگر در جنگ کم بودت امید
نعره‌ای زن کای کریمان برجهید

گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ

آن زمان از ترس بستم من دهان
این زمان هیهای و فریاد و فغان

آن زمان بست آن دمم که دم زنم
این زمان چندانک خواهی هی کنم

چونک عمرت برد دیو فاضحه
بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه

گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین
هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین

هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز

قادری بی‌گاه باشد یا به گاه
از تو چیزی فوت کی شد ای اله

شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
کی شود از قدرتش مطلوب گم

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید