شما با خواندن این حکایتهای کوتاه و زیبا، هم از داستانهای سرگرم کننده آنها لذت میبرید و هم پندهای بزرگی میگیرید که برای زندگیتان مفید است.
داستان دختر ماهی فروش
روزی و روزگاری یک مرد ماهیگیر به همراه همسر و دخترش زندگی میکردند. هر روز ماهیگیر قصه ما به دریا میرفت و ماهی صید میکرد و آن ها را میفروخت و امرار معاش میکرد.
دختر کوچک ماهیگیر پیش ملاباجی درس میخواند. ملاباجی قصه ما عاشق ماهیگیر بود و هی به دختر ماهیگیر فشار می آورد تا باعث وصلت آنها شود. دخترک هم خیلی کوچک بود و عقلش نمی رسید. دخترک این خواسته خانم معلمش را به پدرش گفت؛ اما پدرش نمی توانست از هزینه های دو زن بربیاید و از طرفی هم نمیخواست به همسرش خیانت کند؛ به همین دلیل خواسته ملاباجی را رد کرد.
دخترهم آمد و جواب پدرش را به ملاباجى گفت . اما او عصبانی شد و به دخترک گفت؛ اين کاسه را بگیر و به خانهاتان ببر و به مادرت بده و بگو براى من تفاله سرکه توى آن بريزد، وقتى رفت سر خمره هلش بده داخل آن. دختر کاسه را گرفت و به خانه شان رفت و همان کارى را کرد که ملاباجى از او خواسته بود و دوباره به مکتب برگشت.
بعد از مرگ زن ماهیگیر، ملاباجی باز پاپیچش شد و سرانجام این دو با هم ازدواج کردند. دو هفته اول ملاباجی با دخترک مهربان بود؛ اما کم کم رفتارهای بدش آشکار شد. او به دخترک میگفت ماهیهایی که پدرش صید کرده است را به دریا ببرد و بشورد و سپس آنها را به شهر ببرد و بفروشد.
يک روز دختر که داشت ماهىها را مىشست، يکى از ماهىها از دستش ليز خورد و در دریا افتاد. دخترک شروع به گریه کرد و با خودش گفت حتما زن بابا مرا میکشد.
در حال گریه کردن بود که یک ماهی بزرگ سرش را از آب بیرون آورد و ماهی که بر دهانش بود را به خشکی انداخت و گفت این ماهی برای توست. به عوض آن ماهی که افتاد در دریا. ماهی گفت از اين بهبعد من مثل مادرت از تو مراقبت مىکنم. حالا بنشين تا برای تو ناهار بياورم.
ماهى رفت و با يک بشقاب پلو آمد و آن را به دخترک داد و گفت هروقت با من کار داری کافی است بگویی ننه ماهي! من سریع حاضر مىشوم.
بیشتر بخوانید: حکایت دختران خارکن و شاهزاده جوان
روزى زن بابا مىخواست به مهمانى برود. تمام لباس های کثیف را آورد و به دخترک گفت اینها را بشور تا من از مهمانی برگردم. دختر لباسها را برداشت و گریه کنان لب دريا رفت و ننه ماهى را صدا کرد. ننه ماهى وقتى داستان را شنيد لباسها را گرفت و با يک دست لباس زيبا برگشت و به دختر داد و گفت این لباس زیبا را بپوش به مهمانی برو. دختر لباس را پوشید و به مهمانى رفت و همه به او خيره شدند. وقتى از مهمانى برمىگشت یکی از لنگه کفش هایش در جوی آب افتاد.
کفش رفت و رفت و رفت تا به اصفهان رسید. آنجا کفش را از آب گرفتند و پيش شاهعباس بردند. پسر پادشاه همین که کفش را دید، نديده عاشق صاحب آن شد. به دستور پادشاه يک نفر تعیین شد تا صاحب کفش را پيدا کند.
مأمور آمد و به خانه ماهيگير رسید. ملاباجی دختر خودش را آورد اما کفش اندازه او نبود. ملاباجى دختر مرد ماهيگير را صدا کرد. دختر آمد و وقتی کفش را پوشید متوجه شدند که صاحب کفش همين دختر است. خبر به پادشاه رسید و آنها از دختر خواستگارى کردند.
دختر بىجهاز به سمت اصفهان رفت؛ اما هفت شتر جهيزيه دنبالش فرستاده شد. همه تعجب کردند که ماهیگیر فقیر بوده و زنباباى دختر گفته ما چيزى نداريم؛ پس این جهیزیه ها از کجاست. لنگه کفش هم توى بار يکى از شترها است. پادشاه دختر را صدا کرد و دختر همهٔ را برای شاهعباس تعريف کرد. فردا شاهعباس به همراه دختر لب دريا رفت.
دختر صدا زد: ‘ننه ماهي!’ ماهى بيرون آمد. دختر از او خواست که همه چیز را تعریف کند. ماهی گفت که من دختر شاه پريانم و وقتی به صورت ماهی بودم در تور پدر اين دختر افتادم و چون به وسیله اين دختر نجات پيدا کردم، میخواستم همیشه به او کمک کنم.
شاه بعد از شنیدن ماجرا به خانه زنباباى دختر رفت و به او گفت: ‘اين دختر کوچک بود و متوجه نمیشد، تو که بزرگ بودي. حالا زندانی ات کنم يا دارت بزنم؟’
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.