شعر سیب حمید مصدق و جواب های آن از فروغ فرخزاد، مسعود قلیمردای و جواد نوروزی

شعر سیب از حمید مصدق یکی از معروف‌ترین سروده‌های این شاعر نامی و معاصر است. اثر این شعر به اندازه‌ای است که جوابیه های متعددی از شاعران معروفی همچون فروغ فرخزاد، مسعود قلیمردای و جواد نوروزی بر آن سروده شده است. برای خواندن این شعر و جوابیه‌های آن با ما همراه باشید.

شعر سیب حمید مصدق

حمید مصدق تبحر زیادی در سرودن اشعار عاشقانه کوتاه داشته است؛ به همین جهت اشعار او مورد توجه دوستداران شعر و ادب فارسی است.

یکی از زیباترین اشعار حمید مصدق که شهرت زیادی در میان اشعار عاشقانه معاصر پیدا کرده است، شعری با عنوان “سیب” است. مضمون زیبای این شعر باعث شده است سه شاعر معاصر، اشعاری به صورت جوابیه برای این شعر بسرایند که خواندن آن ها خالی از لطف نیست. در ادامه متن شعر سیب حمید مصدق و جوابیه های آن توسط فروغ فرخزاد، مسعود قلیمرادی و جواد نوروزی را می‌خوانیم.

شعر سیب حمید مصدق

 

متن شعر سیب از حمید مصدق و جوابیه‌های آن

تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز

سال‌هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که چرا
باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق (خرداد ۱۳۴۳)

 

جوابیه شعر سیب از حمید مصدق

 

جوابیه شعر عاشقانه حمید مصدق از فروغ فرخزاد

من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان‌زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…
و من رفتم و هنوز سال‌هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرارکنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که چه می‌شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

جوابیه شعر عاشقانه حمید مصدق از مسعود قلیمرادی

او به تو خندید و تو نمی‌دانستی
این که او می‌داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی‌ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضب‌آلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان‌زده از دستِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال‌هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
می‌دهد آزارم
چهره زرد و حزینِ دخترِ من هر دم
می‌دهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه‌ها سیب نکاشت؟

 

جوابیه شعر عاشقانه حمید مصدق از جواد نوروزی

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می‌خواست
حرمت باغچه و دختر کم‌سالش را
از پسر پس گیرد
غضب‌آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم
سیب دندان‌زده‌ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره‌ی یک عاشق
و لب و دندانِ
تشنه‌ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود
دخترک رفت ولی زیر لب این را می‌گفت
او یقیناً پی معشوق خودش می‌آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود
مطمئناً که پشیمان شده بر می‌گردد
سال‌هاست که پوسیده‌ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم
همه اندیشه‌کنان غرق در این پندارند
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت

 

سخن آخر

اگر از خواندن این شعر و جوابیه‌های آن لذب بردید و قصد خواندن دیگر اشعار عاشقانه کوتاه یا بلند را داشتید می‌توانید به مطالب منتشر شده در ستاره که در این باره است سری بزنید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • امیر نمازی

    تقدیم به دوستان علاقمند:

    (از زبان زمین)

    دخترک خنده به لب بود و پسر مات از دلهره دزدی سیب
    که ناگه، غضبالوده نگاه، پدر دخترک از راه رسید

    سیبِ ناشسته ز عشق، غرق در خونِ لبِ دختر بود که ز دستش افتاد
    دخترک رفت و پدر خیره به او و پسر جا مانده
    این یکی پر ز فغان، وان یکی ملتهب از شورِ نهان، و پدر بی خبر از فنّ بیان

    و شدم باز گناه آلوده ز شرابِ شررِ عشقِ به سیب آلوده
    قطره خونِ دلِ سیب به ذراتم ریخت و شدم بار دگر مست زگرمای وجود

    و من اندیشه کنان غرق این پندارم که دگر بار حواسم باشد
    سیب در باغچه ی همسایه سرخ تر از دفعه قبل مجسم گردد
    سیب با دلهره خوش طعم تر است
    نکند ناغافل باغچه ی کوچکِ آن پسرک سیب دهد

    امیر نمازی (بهار 1403)

  • مهرداد سرتیپ زاده ملقب به مهرداد استیار

    بنده حقیر نیز همانند خیلی از عزیزان در تاریخ 1402/11/01 توصیف داستان سیب از دید ستاره و سیاره آسمانی نوشتم که تقدیم حضور می شود:

    کنم یادی ز عرش آسمان
    یک ستاره که شدم اندر جهان
    در پی دید از زمین
    صحنه ای دیدم که دور بود از زمان
    من بدیدم که هراسان بودش
    پسرک سیبی ز شاخه بچید
    با صدایی لرزان و لبی هم خندان
    سیب را داد به او
    و به وی کرد نگاه
    دخترک کم سن بود
    و غرور داشت به ماه
    سیب را گازی زد و کمی هم خندید،
    چشمش برقی زد ، بر زمینش انداخت
    در هراس از پدرش ، رو به دالان دوید
    پدرش دوان دوان، از ته باغچه ی خانه شان
    به سراغ پسرک می‌آمد
    نه برای اینکه ، پسرک سیبی چید
    بلکه دل از دل دختر دزدید
    باغبان ، که همان صاحب آنجا بودش
    سدِ راهی شد و از عشق پسر هیچ ندید
    که چرا سیب دزدید
    او ندیدش که پسر عاشق بود
    و به دختر دل داد
    دخترک نیز دلش لرزیدست
    حیف و افسوس ز اذن پدرش ترسیدست
    پسرک رفتو
    و دختر ماندش
    تک و تنها به کنار پدرش
    من از این سیاره ، بر زمین می‌نگرم
    و دو عاشق دیدم
    که کنون بعد گذشت چند سال
    من هنوز می‌بینم
    دخترک موی سپید تن دارد و به تنهایی خویش اندیشد
    پدرش پیر شده و هنوز خیره به سیب‌های درخت
    زمزمه می‌کند و می‌گوید ؛
    سالهاست که در قلب من آرام آرام
    غم و اندوه چنین می‌جوشد
    و من اندیشه کنان غرق در این پندارم :

    « که چه میشد اگر از باغچه ام…
    سیب به وی میدادم ،
    مگر آن سیب بجز عشق چه داشت
    و چه میشد اگر از عشق فُزون ،
    دخترم شاد می‌شد و کنون یاری داشت»

  • بنده جوابیه زیبای دیگری رو از دکتر زینب نوروزعلی در پاسخ به شعر حمید مصدق خوندم. می تونید اون شعر رو هم به این مجموعه اضافه کنید.

نظر خود را بنویسید