سید نورالدین شاه نعمتالله ولی ماهانی کرمانی معروف به شاه نعمت الله ولی، شاعر و عارف ایرانی سده هشتم و نهم هجری است. او در طریقت و سیر و سلوک دارای مقام بود و سلسله نعمت اللهی را در تصوف به وجود آورد.
یکی از دلایل معروف بودنش این است که شاه نعمت الله در یکی از قصاید خود اوضاع ایران را تا چندین قرن پس از خود پیشگویی کرده که البته این قصیده دچار تحریفاتی شده است. گزیده ای از اشعار شاه نعمت الله ولی را در مطلب پیش رو بخوانید.
تک بیتی شاه نعمت الله ولی
چو بلبل زار مینالم گل وصل تو میجویم
چو غنچه با دل پُرخون همی جویم هوای تو
●●●
مرا حالیست با جانان که جانم درنمیگنجد
چه سودائیست عشق او که در هر سر نمیگنجد
●●●
جز عاشقی کاری دگر از ما نمیآید دگر
زیرا که از روز ازل ما را چنین آموختی
●●●
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
●●●
بگذر ز حجاب خودپرستی
معشوقه بیحجاب دریاب
●●●
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه یکتای بیهمتا ببین
●●●
در دل من عشق او گنجیست در ویرانهای
گنج اگر خواهی بجو کنج دل ویران من
●●●
ما عاشق و مستیم و طلبکار خدائیم
ما بادهپرستیم و از این خلق جدائیم
●●●
مائیم که از سایه گذشتیم دگر بار
ما سایه نجوئیم همائیم همائیم
●●●
گر بلائی آید از عشق شهید کربلا
عاشقانه آن بلا را مرحبا باید زدن
●●●
شاهان جهان باشند از جان چو گدای تو
محبوبتر از جانی صد جان به فدای تو
●●●
چنین دردی که من دارم همیشه بیدوا خوشتر
بلای عشق خوش باشد ولی با مبتلا خوشتر
●●●
سرمست میرسی ز خرابات عاشقان
دل بردهای به غارت جانها خوش آمدی
دو بیتی شاه نعمت الله ولی
عمل و علم هست کار خواص
خوش بود نیز در عمل اخلاص
ور نباشد چنین که ما گفتیم
نتوان یافتن به علم خلاص
●●●
هر بلائی که باشد از محبوب
آن بلا خود مرا بود مطلوب
در بلا صبر کن که تا باشی
مبتلای بلاش چون ایوب
●●●
عشق را جز عقل لایق هست و نیست
غیر او معشوق عاشق هست و نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست و نیست
●●●
هر که او از خدای ما ترسد
از من و تو بگو کجا ترسد
ترسم از ذات اوست تا دانی
دلم از دیگری کجا ترسد
●●●
ما به غیر از یار اول کس نمیگیریم یار
اختیار اولین نیک است کردیم اختیار
تن یکی داریم و در یک تن نمیباشد دو سر
دل یکی داریم و در یک دل نمیگنجد دو یار
رباعیات شاه نعمت الله ولی
کفر چو منی گزاف و آسان نبود
محکمتر از ایمان من ایمان نبود
در دهر چو من یکی و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
●●●
در کوی خرابات بسی کوشیدیم
تا جمله شراب میکده نوشیدیم
تا رهبر رندان جهانی باشیم
رندانه قبای عاشقی پوشیدیم
●●●
صد جان به فدای دلبران خواهم کرد
هر چیز که گفته دلبر آن خواهم کرد
عارف گوید که میبه رندان میبخش
فرمان برم و من آنچنان خواهم کرد
●●●
معشوق یکی عشق یکی عاشق یک
این هر دو یکی و در یکی نبود شک
یک ذات و صفات صد هزارش میدان
یک صد باشد به اعتباری صد یک
●●●
در ذات همه جلال او میبینم
در حسن همه جمال او میبینم
بینم همه کاینات در عین کمال
این نیز هم از کمال او میبینم
●●●
این درد همیشه من دوا میبینم
در قهر و جفا لطف و وفا میبینم
در صحن زمین به زیر نه سقف فلک
در هر چه نظر کنم خدا میبینم
●●●
صبح و سحر و بلبل و گلزار یکیست
معشوقه و عشق و عاشق و یار یکیست
هرچند درون خانه را مینگرم
خود دایره و نقطه و پرگار یکیست
●●●
در عشق تو شادی و غمم هیچ نماند
با وصل تو سود و ماتمم هیچ نماند
یک نور تجلی تو ام کرد چنان
کز نیک و بد و بیش و کمم هیچ نماند
●●●
یک جو غم ایام نداریم خوشیم
گر چاشت رسد شام نداریم خوشیم
چون پخته به ما میرسد از عالم غیب
یک جو طمع خام نداریم خوشیم
●●●
عشقست که جان عاشقان زنده از اوست
نوریست که آفتاب تابنده از اوست
هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست
●●●
تا آتش عشق او برافروختهایم
عود دل خود بر آتشش سوختهایم
دل سوختهایم و کار آتشبازی
آموختهایم و نیک آموختهایم
غزلیات شاه نعمت الله ولی
ما خاک راه را به نظر کیمیا کنیم
صد درد دل به گوشه چشمی دوا کنیم
در حبس صورتیم و چنین شاد و خرمیم
بنگر که در سراچه معنی چه ها کنیم
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم
هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم
موج محیط و گوهر دریای عزتیم
ما میل دل به آب و گل آخر چرا کنیم
در دیده روی ساقی و بر دست جام می
باری بگو که گوش به عاقل چرا کنیم
از خود بر آ و در صف اصحاب ما خرام
تا سیدانه روی دلت با خدا کنیم
●●●
اگر نه درد او بودی دوای دل که فرمودی
و گر نه عشق او بودی طبیب ما که میبودی
خیالش نقش میبندم به هر حالیکه پیش آید
نیابم خالی از جودش وجود هیچ موجودی
بیا و نوش کن جامی ز دُرد درد عشق او
که غیر از دُرد درد او ندیدم هیچ بهبودی
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام میبر دست
مده تو پند مستان را ندارد پند تو سودی
اگر نه جام میبودی که از ساقی خبر دادی
و گر نه آینه بودی به ما او را که بنمودی
بنه بر آتش عشقم که تا بوی خوشی یابی
بسوزانم کزین خوشتر نیایی در جهان عودی
طلسم گنج سلطانی معمائیست پر معنی
اگر نه سیدم بودی معما را که بگشودی
●●●
در شهادت شاهدی از غیب بی عیب آمده
این چنین شادی خوش بی عیب از غیب آمده
در گلستان غنچه گل در هوای روی او
پیرهن بدریده و بی دامن و جَیب آمده
آن معانی بدیع او بدیع دیگر است
زان که بر وی این کلام الله بی رَیب آمده
نو عروس فکر بکرم شاهدی بس دلکش است
در مشاهد شاهدی میخواهد از غیب آمده
در جوانی نعمت الله با سواد و معرفت
این زمان باز آمده پروانه با شیب آمده
●●●
ای منور دیده مردم به نور روی تو
عالمی آشفته چون باد صبا از بوی تو
عقل میخواهد که گردد گرد کوی تو ولی
گرد اگر گردد نگردد هیچ گرد کوی تو
هر چه میبینم بود در چشم من آئینه ای
می نماید در نظر نقش خیال روی تو
گر به کعبه میروم یا میروم در میکده
واقفی بر حال من باشم به جستجوی تو
ما در این دریا به هر سوئی که کشتی میرود
می رویم و رفتن ما نیست الا سوی تو
قیمت یک موی تو دنیی و عقبی کی دهد
کی ستانم کی دهد یک تارئی از موی تو
زاهد مخمور باشد روز و شب در گفتگو
سید سرمست ما دائم به گفتگوی تو
●●●
منم مجنون منم لیلی نمیگویی چه میگویم
مگر گم کرده ام خود را که خود را باز میجویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
وگر نه ذوق میدارم چرا میخانه میپویم
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که ازمستی نمیدانم چه میگویم
خیال غیر گر بینم که نقشی در نظر دارد
به آب دیده ساغر خیالش را فرو شویم
خراباتست وماسرمست وساقی جام میبر دست
بده ما را مگو زاهد که من ساقی نیکویم
امیر میفروشانم که رندانم غلامانند
مگر سلطان نشانم من که شاهانند آنجویم
می و جامی اگر جوئی که باشی همدمش یکدم
بیا و نعمت الله جو در این دوران که من اویم
●●●
ای عاشقان ای عاشقان ما را بیانی دیگر است
ای عارفان ای عارفان ما را نشانی دیگر است
ای بلبلان ای بلبلان ما را نوا خوشتر بُوَد
زیرا که این گلزار ما از بوستانی دیگر است
ای خسروشیرین سخن ای یوسف گل پیرهن
ای طوطی شکرشکن ما را زبانی دیگر است
یاری که اندر کار دل جان داد در بازار دل
همچون دل صاحبدلان زنده به جانی دیگر است
خورشید جمشید فلک بر آسمان چارم است
مهر منیر عاشقان بر آسمانی دیگر است
تا عین عشقش دیدهام مهرش به جان بگزیدهام
در آشکارا و نهان ما را عیانی دیگر است
اقلیم دل شد ملک جان شهر تن آید این جهان
کون و مکان عاشقان در لامکانی دیگر است
رند و در میخانهها، صوفی و کنج صومعه
ما را سریر سلطنت بر آستانی دیگر است
سید مرا جانان بود هم درد و هم درمان بود
جانم فدای جان او کو از جهانی دیگر است
●●●
ذوق اگر داری در این دریا درآ
عاشقانه خوش بیا با ما برآ
گر بیابی گوشه میخانهای
کی کنی رغبت به ملک دو سرا
جمله درها به تو بگشودهاند
تو ز هر بابی که میخواهی درآ
جنت و حوری از آن زهدان
جام دُرد و دَرد عشق او مرا
همچو سید در خرابات مغان
عاشقانه خوش سرودی میسرا
●●●
روشن است از نور رویش دیده بینای ما
خلوت میخانه عشق است دایم جای ما
آفتابی در ازل خوش سایهای بر ما فکند
تا ابد روشن بُود این روی مهسیمای ما
ذوق ما داری بیا با ما در این دریا در آ
تا به عین ما نصیبی یابی از دریای ما
در سر ما عشق زلفش دیگ سودا میپزد
بس سری در سر رود گر این بود سودای ما
از لطیفی آن یکی با هر یکی یکتا شده
جان فدای لطف آن یکتای بیهمتای ما
بلبل مستیم و درگلشن نوائی میزنیم
رونقی دیگر گرفت این گلشن غوغای ما
مجلس عشقست و رندان مست و سید در حضور
روضه رضوان بود این جنت المأوای ما
●●●
هر که رخسار تو بیند به گلستان نرود
هر که درد تو کشد از پی درمان نرود
آنکه در خانه دمی با تو به خلوت بنشست
به تماشای گل و لاله و ریحان نرود
خضر اگر لعل روان بخش تو را دریابد
بار دیگر به لب چشمه حیوان نرود
گر نه امید لقای تو بود در جنّت
هیچ عاشق به سوی روضه رضوان نرود
مرد باید که ز شمشیر نگرداند روی
گر نه از خانه همان به که به میدان نرود
هوسم بود که در کیش غمت کشته شوم
لیکن این لاشه ضعیف است و به قربان نرود
در ازل بر دل ما عشق تو داغی بنهاد
که غمش تا به ابد از دل بریان نرود
چند گفتی به هوس از پی دل چند روی
عاشق دلشده چون از پی جانان نرود
نعمتالله ز الطاف تو گوید سخنی
عاشق آن است که جز در پی جانان نرود
عشق او آب حیات و آن حیات جان ماست
این چنین سرچشمهای در جان جاویدان ماست
گنج عشق او که در عالم نمیگنجد همه
از دل ما جو که جایش در دل ویران ماست
جان ما با غیر اگر باری حکایت کرده است
تا قیامت نادم است انصاف او بر جان ماست
نزد ما موج و حباب و قطره و دریا یکیست
گر نظر بر آب داری این همه از کان ماست
هر که بینی دست او را بوسه ده از ما بپرس
زانکه او از روی معنی صورت جانان ماست
در سماع عاشقان آن ماه چرخی میزند
خوش بود دور قمر دریاب کاین دوران ماست
هر که هست از نعمةالله خوش نصیبی یافته
نعمت الله با همه نعمت که دارد آن ماست
●●●
اگر گویم که نیکویم مکن عیبم که من اویم
چنان مستم که از مستی نمیدانم چه میگویم
منم مطلوب و هم طالب که خود از خود طلبکارم
مکرم کرده ام خود را که خود را با تو میجویم
اگر نه ساقی مستم چرا جویای رندانم
و گر نه ذوق میدارم چرا میخانه میپویم
اسیر می فروشانم که رندانند غلامانم
امیر حضرت جانم که شاهانند آنجویم
نکو آئینهای دارم که حسن او در آن پیداست
بدی من مگو عاقل اگر گویم که نیکویم
خیال غیر اگر بینم که نقشی میزند بر آب
به آب دیده ساغر خیالش را فرو شویم
اگر یار خوشی جوئی که با وی صحبتی داری
به یاد نعمت الله جو در این دوران که من اویم
●●●
شمع جان هر نفسی ز آتش دل برگیرم
همچو پروانه به عشق آیم و در برگیرم
تا کنم مجلس عشاق منور چون شمع
از سرم تا به قدم سوزد و خوشتر گیرم
من که بیمار تو ام گر قدمی رنجه کنی
باز خوشدل شوم و زندگی از سرگیرم
دامن دولت وصل تو اگر دست دهد
دل فدا کرده و جان داده به بر درگیرم
گر حجابی است میان من و تو جان عزیز
حکم فرما که روانش ز میان برگیرم
مدتی شد که ره عقل همی پیمایم
وقت آمد که ز عشقت ره دیگر گیرم
همچو سید به سراپرده میخانه روم
ترک این زهد ریائی مکدر گیرم
●●●
خوش درددلی دارم درمان به چه کار آید
با کفر سر زلفش ایمان به چه کار آید
دل زنده بود جانم چون کشته عشق اوست
بی خدمت آن جانان این جان به چه کار آید
عقل از سر مخموری سامان طلبد از ما
ما عاشق سرمستیم سامان به چه کار آید
عشق آمد و ملک دل بگرفت به سلطانی
جز حضرت این سلطان به چه کار آید
در خلوت میخانه بزمی است ملوکانه
روضه چو بود اینجا رضوان به چه کار آید
ماهان ز خدا خواهم با صحبت مه رویان
بی صحبت مه رویان ماهان به چه کار آید
با سید سرمستان کرمان چو بهشتی بود
بی نور حضور او کرمان به چه کار آید
●●●
گفتم به خواب بینم گفتا خیال باشد
گفتم رسم به وصلت گفتا محال باشد
گفتم که در خرابات خواهم که بار یابم
گفتا اگر درآئی آنجا مجال باشد
سرچشمه حیاتست ، ما خضر وقت خویشیم
در جام ما همیشه آب زلال باشد
شادی روی ساقی ، ما می مدام نوشیم
بر غیر اگر حرام است بر ما حلال باشد
گر عاقلی بگوید عقل تو گشت ناقص
نقصان عاقل آن است ما را کمال باشد
از آفتاب حسنش شد عالمی منور
ما روشنیم از وی او بی زوال باشد
نقش خیال بگذار نقاش را طلب کن
جز عین نعمت الله نقش خیال باشد
●●●
خرم آن دل که شود محرم اسرار شما
دلخوش آن کس که بود عاشق دیدار شما
همت قاصر اگر میطلبد حور و قصور
همت عالی ما هست طلبکار شما
چشم من روی شما هم به شما میبیند
دیده ام نور خداوند ز انوار شما
دو جهان را بفروشیم به یک جرعه می
گر خریدار بود بر سر بازار شما
بزم عشقست شما عاشق و ما مست و خراب
تا ابد لطف خدا باد نگهدار شما
جان چه باشد که کنم در قدمت ایثارش
قاصرم گر همه عالم کنم ایثار شما
نعمت الله ز خدا وصل شما میخواهد
هست امیدش که رسد باز به دیدار شما
اشعار عاشقانه شاه نعمت الله ولی
عقل از سر نادانی درد سر ما میداد
عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا
●●●
کشته عشقیم و جان در کار جانان کردهایم
این حیات لایزالی خونبها داریم ما
●●●
کفر باشد در طریق عاشقان، آزار دل
گر مسلمانی، چرا آزار میداری روا
●●●
تن رها کن در طریق عاشقی تا جان شوی
جان فدای عشق جانان کن که تا جانان شوی
●●●
عشق اگر در جان نباشد، جان چه باشد؟ هیچ هیچ
ور نباشد درد او، درمان چه باشد؟ هیچ هیچ
●●●
عاشقانی که عشق میبازند
عاشقانه به عشق مینازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
●●●
عشق را جز عشق لایق هست نیست
غیر او معشوق و عاشق هست نیست
عقل اگر گوید که غیر عشق هست
نزد ما این قول صادق هست نیست
●●●
عشق گه در جسم و گه در جان بود
گاه باشد یوسف و گَه پیرهن
●●●
ای دل به طریق عاشقی راه یکی است
در کشور عشق بنده و شاه یکی است
●●●
معشوق خودیم و عاشق خود
گفتیم حدیث عشق خود فاش
●●●
عشق، جان عاشقان است ای پسر
عشقِ جانان، جان جان است ای پسر
●●●
تا با غم عشق او همآواز شدم
صد بار زیاده بر عدم باز شدم
زآن راه عدم نیز بسی پیمودم
رازی بودم کنون همه راز شدم
●●●
کار دل در عشقبازی بندگیست
بندگی در عاشقی پایندگیست
●●●
بحر عشقش را کرانی هست نیست
ابتدا نبود ورا بیانتهاست
●●●
عاشقان در عشق گر کشته شوند
نعمت الله کشتگان را خونبهاست
اشعار عارفانه شاه نعمت الله ولی
دل مغز حقیقت است، تن پوست ببین
در کسوتِ روح، صورت دوست ببین
هر ذره که او نشان هستی دارد
یا سایه نور اوست یا اوست ببین
●●●
میخانه عشق او سرای دل ماست
وان دُردی درد دل دوای دل ماست
عالم به تمام و جمله اسماء الله
پیدا شده است و از برای دل ماست
●●●
ز صورت گر شوی فانی ازین معنی بقا یابی
ازین و آن چو بگذشتی همه نور خدا یابی
درین دریای بیپایان اگر غرقه شوید چون ما
به عین ما نظر میکن که عین ما ز ما یابی
●●●
هر چه خواهی به قدر استعداد
حضرت آن کریم خواهد داد
این عطایش به ما بوَد دایم
خواه در مصر و خواه در بغداد
●●●
دل تو خلوت محبت اوست
جانت آئینهدار طلعت اوست
آینه پاک دار و دل خالی
که نظرگاه خاص حضرت اوست
نمونه مثنوی از شاه نعمت الله ولی
ذکر حق ای یار من بسیار کن
تا توانی کار خوش در کار کن
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دور باش از مجلس نقش خیال
صحبتی میدار با اهل کمال
یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن
رهروان راه حق را دوست دار
رهروی میجو و راهی میسپار
گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال
گرم باش و آتشی خوش برفروز
بود و نابودت ز سر تا پا بسوز
معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو
هرچه بینی مظهر اسما نگر
هرکه یابی دوستدار ما نگر
سیدی گر پیشت آید یا غلام
میرسان از ما سلامی والسلام
قصیده شاه نعمت الله ولی (پیشگویی آینده ایران)
قدرت کردگار میبینم
حالت روزگار میبینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار میبینم
از نجوم این سخن نمیگویم
بلکه از کردگار میبینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار میبینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار میبینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار میبینم
همه را حال میشود دیگر
گر یکی در هزار میبینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصه درد یار میبینم
قصه بس غریب میشنوم
بی حد و بی شمار میبینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار میبینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار میبینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار میبینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار میبینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار میبینم
مذهب ودین ضعیف مییابم
مبتدع افتخار میبینم
سکه نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار میبینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار میبینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار میبینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار میبینم
ماه را رو سیاه مییابم
مهر را دل فَگار میبینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار میبینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار میبینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار میبینم
حال هندو خراب مییابم
جور ترک و تتار میبینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار میبینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار میبینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار میبینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار میبینم
گرچه میبینم این همه غمها
شادئی غمگسار میبینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار میبینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار میبینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار میبینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار میبینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار میبینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار میبینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار میبینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار میبینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار میبینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار میبینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار میبینم
میم و حا ، میم و دال میخوانم
نام آن نامدار میبینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار میبینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار میبینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار میبینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار میبینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار میبینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار میبینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار میبینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار میبینم
بر کف دست ساقی وحدت
باده خوش گوار میبینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار میبینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار میبینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار میبینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار میبینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار میبینم
ترک عیار مست مینگرم
خصم او در خمار میبینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار میبینم
سخن پایانی
امیدواریم مطالعه بهترین اشعار شاه نعمت الله ولی شما را با اندیشههای صوفیانه و عارفانه این شاعر آشنا کرده باشد. چنانچه درباره این مطلب نظری دارید، دیدگاهتان با دیگر مخاطبان ستاره به اشتراک بگذارید.
پیشنهاد ستاره در ادامه مطالعه اشعار مولانا، اشعار کوتاه سعدی، اشعار حافظ، اشعار نظامی و اشعار عطار است تا از شعر و ادبیات فارسی بیشتر بهرهمند شوید.
آریا
در چهار دهه چهار سال ،،،همه چیز را دروغ میبینم. نمایندگان ولایات را ،،،سوار بر خر مراد میبینم. دزدی و اختلاس در ایران،،،همه را آشکار میبینم. هر روز از پی دروغ و تزویر،خبر از اختلاس می بینم. پدر با پسر در تزویر،دخت و مادر را هرزه کفار می بینم. ظلم جور ریا دزدی را،به نام دین،راست می بینم. بعد از این زمان هویدا،این دیار را آباد میبینم. آنچه گویم نه از سر کین است،بلکم از سر دانایی و خرد میبینم. مردمان نشسته در این دیار،همه را شاد شادشادمیبینم