احساس تنهایی از حالات و احساسات مشترک بین انسانها است. احساسی برآمده از نبود رابطه اجتماعی که در شعر شاعران فارسی زبان در کلیه اعصار بازتاب فراوان داشته است و از جمله موضوعات پربسامد شعر فارسی است. شاعرانی مانند سعدی بارها در شعرهایی در توصیف شب و اشعار عاشقانه غمگین خود از این تنهایی سروده اند.
در حال حاضر نیز بسیاری با انتشار شعر تنهایی مانند به اشتراک گذاشتن اشعار کوتاه عاشقانه در شبکههای مجازی حس و حال خود را با مخاطبانشان به اشتراک میگذارند یا گاه با ارسال جملات سنگین تنهایی یا متن دلتنگی و تنهایی برای فرد مورد نظر خود احساسات خود را به صورت غیر مستقیم به او بیان میکنند. گاهی حتی در یک متن در مورد پیری نیز از این احساسات صحبت کرده اند.
کوتاه و موجز سرودن احساس تنهایی در شعر کوتاه و شعر نو باعث میشود که اینگونه اشعار آسانتر در یاد مانده و در خلوت و جلوت زمزمه شوند. در مطلب پیش رو علاوه بر گلچین شدن شعر تنهایی، این اشعار در قالبهای شعر سپید، تکبیتهای ناب، ترانه، رباعی و چهارپاره دستهبندی شدهاند.
شعر تنهایی از شاعران معروف
دنیا! نخواستیم یار بی وفا، تنهایی بهتر
درد تنهایی نخواستیم شفا، تنهایی بهتر
یک عمر در پی یار باوفا، باوفا بودیم
اما ندیدیم به غیر از جفا، تنهایی بهتر
نداشتیم جز عشق و وفاداری رنگ دیگری
اما شدیم باز مایهی صفا، تنهایی بهتر
از رفیقان نیمه راهی و دغل خستهام
های دنیا، قبول کن این استعفا، تنهایی بهتر
هر که با ما شد دل آزارمان شد
استعداد او زود شد شکوفا، تنهایی بهتر
چو خرش از پل گذشت، گذشت از ما و قرارش
کشید نقشه و رسمی در خفا، تنهایی بهتر
مگر تنهایی چه بدی داشت کاش میدانستم این
دنیا نخواستیم یار بی وفا، تنهایی بهتر
“داوود شمس”
~*~*~
دلم سرد میشود گاهی در این سرمای تنهایی
دلم تنهای تنها میشود در این فصلهای تنهایی
برایت شعر میگویم در این پاییز تنهایی
در آن شعر میگویم ازهمه رنجهای تنهایی
قلبم آهسته میگوید به من که این تنهایی
به پایان میرسد، صبر کن در دنیای تنهایی
غزل شعرم بیا و نگذار باشم در تنهایی
نبودت تازه میکند همه غمهای تنهایی
گاهی آرزوهایم را به آخر میکشد تنهایی
اما به امید دیدار تو زندهام به پای تنهایی
غم سنگین مرا کسی نمیفهمد ز تنهایی
دلم آرام میلرزد در این شبهای تنهایی
تمام خاطراتت را به یاد میآورم در تنهایی
در این احساس بی پایان در این انشای تنهایی
هنوز اما امیدی هست در این تالاب تنهایی
که بازآیی و رها بخشیم از این ژرفای تنهایی
“حمید کاوه”
~*~*~
تنهاییام را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست
گستردهتر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفرهی رنگین خود بنشانمت بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را
در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
“محمد علی بهمنی”
~*~*~
عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد
با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد
در خیال آمدی و آینهی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد
بس که دلتنگم اگر گریه کنم میگویند
قطرهای قصد نشان دادن دریا دارد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخنها که خدا با من تنها دارد
“فاضل نظری”
~*~*~
منم تنهاترین تنها که تنهاتر از این تَنها ندیدم
نمیدانی چه از دستِ زمان از دستِ این تنها کشیدم
شنیدم که بلا خیزد زِ تنها پس به تنهایی نمودم خو
که بس تنها شدم همرنگِ تنهایی از این تنها بریدم
چه دارد فرق تنهایی و تنهایی که هر دو حرفِ تن دارد
شدم بازیچهی تنها که تنها خود بدیدند و به این تنها رسیدم
خدایا بی تو تاریکیِ سختی از برای ما همه تنهاست
از این عُصیانِ تنها من درونِ لاکِ تنهایی خزیدم
خدایا این تن و ها یا به هم چسبیده یا از هم به دورند
زِ تن، ها را دَمیدی و شده تنها و از تنها چه دیدم
“محمد تنهایی”
~*~*~
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه
اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه
هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه
من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو
اینقدر سو سو میزنم شاید یه شب دیدی منو
اینجا یکی از حس شب احساس وحشت میکنه
هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت میکنه
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه
ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه
جایی که من تنها شدم شب قبلهگاه آخره
اینجا تو این قطب سکوت کابوس طولانی تره
“روزبه بمانی”
~*~*~
پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه ی اندوه می کارد
مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجام چنین شدی
در دلم باریدی ….ای افسوس
بر سر گورم نباریدی
چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهایی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام از عشق هم خسته
غنچه شوق تو هم خشکید
شعر ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب درد آلود
جان من بیدار شد بیدار
گلچین شعر تنهایی کوتاه
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
رفیقان یک به یک رفتند مرا باخود رها کردند
همه خود درد من بودند گمان کردم که هم دردند
گره افتاده در کارم به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهی پیش رو دارم ؟
“نادر نادرپور”
~*~*~
کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهرهام هرگز پریشانی نداشت
برگهای آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه سرد عشق را
بی خطر پیمود و قربانی نداشت
~*~*~
تو برو پیچک من
فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن
روی پیشانی من چیزی نیست
غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی
~*~*~
سالها بگذشته از میلاد من
کی یکی مردانه باشد یاد من
من و یک تنهایی و یک شمع روشن
خدایا نکند که باد بیاید
~*~*~
چه کسی میداند که تو در پیلهی تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا تو به اندازه یک پروانه زیبایی
~*~*~
“شعر کوتاه تنهایی از سهراب سپهری”
دیرگاهی ست در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است. .
~*~*~
کشید کار ز تنهاییم به شیدایی
ندانم این همه غم چون کشم به تنهایی؟
ز بس که داد قلم شرح سرنوشت فراق
ز سرنوشت قلم نامه گشت سودایی
مرا تو عمر عزیزی و رفتهای ز برم
چو خوش بود اگر، ای عمر رفته بازآیی
سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنیها را، تو هم هرگز نپرسیدی
شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود
در آن هنگامهی تردید، در آن بنبست بیامید
در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود
در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود
“اردلان سرفراز”
~*~*~
شعر نو درباره تنهایی
دلم گرفت از این لحظه های تنهایی
ترحمی کن و بازآ، بیا، بمان با من
“حمید مصدق”
~*~*~
عشق تو
آموزگار بیرحمی بود
که تنهایی را
به من آموخت!
~*~*~
تلخ است
همه فکر کنند سرت شلوغ است
و تنها خودت بدانی چقدر تنهایی
~*~*~
این روزها که میگذرد
یک ترانه تلخ
قصه تنهاییهای مرا میسراید
سمفونی گوشخراشی است
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد
باید باور کنم
تنهایم
~*~*~
و چه لذتی است در تنهایی
باور نداری؟
از خدا بپرس
~*~*~
دست بر شانه هایم میزنی تا تنهاییام را بتکانی
به چه میاندیشی؟
تکاندن برف از روی شانه آدم برفی؟!
~*~*~
تو باش
نه به این خاطر که
در این دنیای بزرگ تنها نباشم
تو باش
تا در دنیای بزرگ تنهاییام
تنهاترین باشی
~*~*~
در این شهر
صدای پای مردمیست كه
همچنانكه تو را میبوسند
طناب دار تو را میبافند
مردمی كه صادقانه
دروغ میگویند
و خالصانه به تو خیانت میكنند
در این شهر هر چه تنهاتر باشی پیروزتری
~*~*~
بلندترین شاخهی درخت
یک واژه را میفهمد
و آن هم «تنهایی»ست
~*~*~
دگر تنها نیستم
مدتی ست با تو
در خودم
زندگی میکنم
~*~*~
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
ماهیگیر دلش سوخت
این بار دیگر ماهی بود که از تنهایی
قلاب را رها نمیکرد
~*~*~
تنهایی گاهی وقتها
تقدیر ما نیست
ترجیح ماست
~*~*~
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
“سهراب سپهری”
~*~*~
تنهایی
مثل موریانهایست به جانِ درخت
گاهی باید به آتش زد
~*~*~
میان این همه مهمان
چقدر تنهایم
وقتی
در بین این همه کفش
کفش های تو
نیست
~*~*~
تنهایی تو را میشکند
در شاخههای من بپیچ
باد را
غافلگیر کنیم
~*~*~
تنهایم
مثل همان مسجد بین راه
هر که میآید مسافر است
میشکند:
هم نمازش را
هم دلم را
~*~*~
تنهاییام را
با کسی قسمت نخواهم کرد
یک بار قسمت کردم
چندین برابر شد
~*~*~
درویش کوچههای تنهاییام
کاسه گدایی مرا
سکه نگاه تو کافیست
گر بداند که چه خون
می خورم از تنهایی
دلِ شب بر سر من
مست و غزل خوان آید!
~*~*~
شب قبله گاه من است
شب دنیای سکوت و
مرهم است
ماه، چشم آسمان تنهایی ست
ماه نگاه اشک آلود جدایی ست
~*~*~
تلختر از قهوه ای که
نوشیده ام بی تو
تنهایی بود
در این کافه پر خاطره
تک بیتی تنهایی
یک نفر در دلِ تنهاییِ من جا مانده
او کسی نیست به جز خاطرهیِ حضرتِ دوست
“صادق بیاتانی”
~*~*~
امشب ای ماه شدم غرقِ غم و تنهایی
باز من ماندم و تو، شعر و شب و شيدایی
“انوری”
~*~*~
مرا گر بیتوام، غم نیست از هجران و تنهایی
به هر چیزی که روی آرم، در او روی تو میبینم
“سیف فرغانی”
~*~*~
او میرود دامن کشان، من زهرِ تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم میرود
“سعدی”
~*~*~
تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست
تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم
“سعدی”
~*~*~
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
“حافظ”
~*~*~
نمی دانی چه رنجی می کشم در کنج تنهایی
مگر روزی بخوانی خط به خط دیوار زندان را
“سید علیرضا جعفری”
~*~*~
نرو دستم به دامانت نگو دیگر نمیآیی
که میمیرم غریبانه امان از درد تنهایی
~*~*~
من آن گلبرگ مغرورم، نمیمیرم ز بی آبی
ولی بی دوست میمیرم در این مرداب تنهایی
~*~*~
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
~*~*~
به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی است
بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهایی است
~*~*~
باختم در عشق اما باختن تقدیر نیست
ساختم با درد تنهایی مگر تقدیر چیست؟
~*~*~
چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی
میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی
~*~*~
“نادر نادر پور”
در این دنیا که حتی غم نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند تو هم بگذر از این تنها
دوبیتی در مورد تنهایی
در چشم همه روی لبم خنده نشاندم
در حال فرو خوردن بغضی سرطانی
آیا شده از شدت دلتنگی و غصه
هی بغض کنی، گریه کنی، شعر بخوانی؟
“سیدتقی سیدی”
~*~*~
تنهاییِ من تاول بدخیم بزرگیست
بیرون زده از پوست خشک لحظاتم
زخمی که چنان ریشه دواندهست که گویی
خون میخورد از ژرف ترین لایهی ذاتم
“محمدرضا طاهری”
~*~*~
ترک تو و درک جماعت کار دشواری ست
تکرار تنهایی ولی تکرار خوبی نیست
دیوار ما از خشتِ اوّل کج نبود، اما
این عشق پیر لعنتی معمار خوبی نیست
“امید صباغنو”
~*~*~
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو
من به جان آمدم، اینک تو چرا می نایی؟
“عراقی”
~*~*~
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
“شیخ بهایی”
~*~*~
امشب غم تو در دل دیوانه نگنجند
گنج است و چه گنجی که به ویرانه نگنجد
تنهایی ام امشب که پر است از غم غربت
آن قدر بزرگ است که در خانه نگنجد
“حسین منزوی”
~*~*~
نامدی دوش و دلم تنگ شد از تنهایی
چه شود کز دلم امروز گره بگشایی
ور تو آیی نشود چاره تنهایی من
که من از خویش روم چون تو ز در بازآیی
“قاآنی”
~*~*~
دلم یخ میزند گاهی، در این سرمای تنهایی
شبم قندیل میبندد از این یخهای تنهایی
قلم آهسته میراند بر این خط بلند، اما
گمانم یاد میگیرد ز من انشای تنهایی
~*~*~
تا شد آشنا جانم با نوای تنهایی
عالمی دگر دارم در هوای تنهایی
بیگانه به لبخندم دل به کس نمیبندم
اشک دیدهای دارم آشنای تنهایی
~*~*~
وای تنها ببین من را کنار مرز تنهایی
تنم خسته رهم خسته دلم دراوج تنهایی
ز تنها بودنم ای دل خلاصی نیست باور کن
رهایی را نمی بینم زدست دیو تنهایی
~*~*~
هیچ کس ویرانیام را حس نکرد
وسعت تنهاییام را حس نکرد
در میان خندههای تلخ من
گریه پنهانیام را حس نکرد
~*~*~
کم نامه ی خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه میشوم در این تنهایی
لطفا کمی آغوش برایم بفرست
~*~*~
شب بخیر ای سبب مستی و شیدایی من
شده عشقِ تو یقین، علتِ رسوایی من
آرزویم همه این است ببینم رویت
تا به پایان برسد این غمِ تنهایی من
~*~*~
بیا مثل مرغان آشفته هجرت کنیم
افق را به مهمانی پونه دعوت کنیم
بیا مثل پروانههای غریب نیاز
به مهتاب شبهای تنهایی عادت کنیم
~*~*~
“هوشنگ ابتهاج”
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانهی تنها زد و رفت
~*~*~
کم نامه خاموش برایم بفرست
از حرف پرم گوش برایم بفرست
دارم خفه میشوم در این تنهایی
لطفا کمی آغوش برایم بفرست
~*~*~
شب آمده با تمام تنهایی من
غم آمده هم کلام تنهایی من
شب آمده، تنهایی تو نامش چیست؟
دلتنگی توست نام تنهایی من
~*~*~
شب من پنجرهای بی فردا
روز من قصهی تنهایی ما
مانده بر خاک و اسیر ساحل
ماهیام، ماهی دور از دریا
~*~*~
شبیه برگ پاییزی، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ، و این یعنی در اندوه تو میمیرم
در این تنهایی مطلق، که میبندد به زنجیرم
~*~*~
بس که دیوار دلم کوتاه است
هرکه از کوچه تنهایی ما میگذرد
به هوای هوسی هم که شده
سرکی میکشد و میگذرد
~*~*~
“شعر تنهایی فروغ فرخزاد”
ز جمع آشنایان می گریزم
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به کنجی میخزم آرام و خاموش
به بیمار دل خود می دهم گوش
~*~*~
“فرشید فلاحی”
مقیم گشته دلم در مقام تنهایی
وناتمامِ تمامم، تمامِ تنهایی
درون دفترِ شعرم غزل شد اشک آلود
ردیف می شود اینجا کلامِ تنهایی
~*~*~
“شعر تنهایی سعدی”
اگر كنجی به دست آرم دگر بـار
مــنم زیــن نوبــت و تنهــا نشســتن
ولیكن صـبر تنهـایی محـال اسـت
كه نتوان در به روی دوست بستن
~*~*~
تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد
ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد
کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد
~*~*~
“شعر در مورد تنهایی از مولانا”
چون ز تنهایی تـو نومیـدی شـوی
زیــر ســایه یــار خورشــیدی شــوی
رو بجــو یــار خــدایی را تــو زود
چون چنان كردی، خدا یار تـو بـود
~*~*~
“شعر کوتاه تنهایی حافظ”
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
ترانه با موضوع تنهایی
هنوزم عاشق تنهاییهامم
كسی رو تو جهانم راه نمیدم
همین فكرت برای من یه دنیاس
سرابت رو به یك دریا نمیدم
~*~*~
دیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونم
تا دم لحظه مردن شعر تنهایی بخونم
~*~*~
شاید آن روز که رفتم یاد تنهایی کنی
من همان تنهایی ام
یادت نره یادم کنی
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بیسنگ صبور
خونهی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش
اگر بیای، همون جوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایهای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاجه به نور خورشید
“سنگ صبور محسن چاوشی”
~*~*~
یه جوری بعد تو تنها شدم که
به هر آیندهای بی اعتمادم
بدون تو فقط دیروزمُ نه
تمام عمرمُ از دست دادم
کنارم هرکسی غیر از تو باشه
فقط هم صحبت دیوونگیمه
تو تا وقتی تو قلب من نمیری
چه فرقی داره کی تو زندگیمه
تمام فکر من شده، منی که از تو خالیام
اگه یه لحظه با کسی، ببینمت چه حالیام
اگه بدون عشق من کنار هرکسی خوشی
به حرمت گذشته مون چرا منو نمیکُشی
نفس که میکشم حالم خرابه
چقدر دلتنگیُ طاقت بیارم
نه اینکه فکر کنی تو فکر مرگم
توان زندگی کردن ندارم
“تنهایی احسان خواجه امیری”
~*~*~
همون لحظه همون موقع با اون احوال خیلی بد
درست وقتی که میرفتی دلم شور تو رو میزد
همون وقت که تو رو داشتم یهو از دست میدادم
از اون شب به خودم هر شب چقدر لعنت فرستادم
چه کاری بود که من کردم؟ تو رو سوزوندم از ریشه
این آتیش همون روزه که دامنگیر من میشه
رفتی که تنها بمونم با خودم هیزم آتیش تنهایی شدم
باعث اون تنهایی منم عاقبت باید که تنها میشدم
توی این خونهی متروک دلم جون میده میمیره
شباشم بی ستارهست و غروباشم نفسگیره
به تو بد کردم و الان ببین عاقبتم اینه
که تنهام و دل تنگم دیگه ساکت نمیشینه
به تو بد کردم اون روزا که عشقت رو نفهمیدم
که هر کاری باهات کردم دارم تاوانشو میدم
“تنهایی محسن یگانه”
~*~*~
بارون که میزنه این آسمون منو، دیوونه میکنه، خون گریه میکنه
هی پا به پای من تو این خیابونا، من گریه میکنم، اون گریه میکنه
بارون که میزنه، باز جای خالی تو درد میکنه
تو کوچههای شهر میفهمم اینو من، تنهایی آدمو ولگرد میکنه
من هنوز نگرانتم، وقتی که بارون میباره
نکنه اون که باهاته، یه روزی تنهات بذاره
من هنوز نگرانتم، رفتی تنهایی که چی شه؟
یکی اینجاست که مُردن واسهی تو زندگیشه
بعد تو با کسی قدم نمیزنم، از کوچهها بپرس
سیگارای من ترکم نمیکنن! باور نمیکنی، از پاکتا بپرس
“نگرانتم فرزاد فرزین”
~*~*~
روزای سبز بهاری گلای پونه نمیاد
یکی گفت اون که دیگه رفت
تو به این خونه نمیای
یکی گفت اون که دیگه رفت
واسه من نامه نوشته از من و عشقم گذشته
گل عشقمو تو سینه بی وفا کشته که کشته
دیدی اونم تنهات گذاشت و رفت
دیدی بازم تنها موندی و مست
دیدی بازم قناری خوش رنگ
نبود غیر از یه جغد شوم و پست
آخه بگو ای سروناز مست
کی چشمای تو رو این جوری بست؟
دیدی بازم بختت تو عشق اون بخت
شده اسیر طوفانای سخت
هی میزنی به کوچههای بن بست
نمیدونی که خدایی هم هست
دیدی بازم سرخورده و تنها
دیدی بازم آسون خوردی رو دست
حس تلخی مثل غصه کنج سینهم نشسته
ندارم یه لحظه آروم آخه من قلبم شکسته
دنبال هوای تازهم واسه نفس کشیدن
هوا هم نامهربونه سو به من چشماشو بسته
“دیدی اونم تنهات گذاشت سعید شایسته”
کلام آخر
از این که با مجموعه شعر تنهایی همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. اشعار گویای حس و حال درونی ما هستند. به نظر شما کدامیک از اشعار بالا حس و حال تنهایی را به خوبی بیان میکند؟ نظرات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید.
مریم
بسیار عالی بود
Bayeneh
تو برو پیچک من
فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن
روی پیشانی من چیزی نیست
غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی…♡
نانا
منکه حالم خیلی خراب بود
اه از غم تنهایی
گفتی بیا ، گفتی بمان ، گفتی بخند ، گفتی بمیر
آمدم ، ماندم، خندیدم ،
مردم….!
به امید رهایی از قفس تن
دلارام اکبری
در پای تو من سوختم اما تو چطور؟
چشم بر آمدنت دوختم اما توچطور؟
کولهٔ زندگی ام را کس اگر باز کند
حسرت عشق تو اندوختم اما تو چطور؟
شادی و مهر خودم رابه تو بفروختم و
ماتمم را به تو نفروختم اما تو چطور؟
نقش در برگ گل نرگس عشق
چشم زیبای تو را دوختم اما تو چطور؟
عشق استاد بزرگیست بدانی من از او
معرفت بود که آموختم اما تو چطور؟
بازی چرخ عجب بود که درخاطر تو
آتش عمر بیفروختم اما توچطور
سرگذشت گفت : به من حرف بماند درِ گوش
خاطره سوخت منم سوختم اما توچطور؟
#سوختن
#یزدان_ماماهانی