حکایت طنز و خنده دار شاگرد زرنگ و استاد مشنگ

حکایت شاگرد زبر و رزنگ و استاد به اصطلاح همه چیزدان داستان زندگی بسیاری از ماست که باید از آن درس و عبرت بگیریم.

حکایت زیر داستان پندآموزی است که به ما درس زندگی در قالب طنز می‌دهد.

حکایت استاد مشنگ و شاگرد زرنگ

در زمان‌های قدیم استادی بود که در مکتب اش از همه قشر و سن و سالی شاگرد داشت. از بچه و بزرگ و پیر و جوان گرفته تا کارگر و تاجر و بقال و نقال و چقال. یک روز برای استاد با چاپار سریع‌السیر پیام کوتاهی رسید که به آن پیامک می‌گفتند.

در پیامک نوشته شده بود برای سرمایه‌گذاری در پروژه ساخت کاروان سرایی در هشت هزار فرسنگی آبادی، کافی است روزی یک کیسه اشرفی پرداخت کنید تا بعد از شش ماه صاحب یک غرفه در آن کاروان سرا شوید. استاد که ادعایش در همه زمینه‌ها دهان یاوه‌گویان را جر می‌داد، این بار دو دل شد.

از یک طرف دهانش آب افتاده بود تا در این کار سرمایه‌گذاری کند، از یک طرف عقلش می‌گفت این کار به این راحتی‌ها نیست. برای همین از یکی از شاگردانش که تاجر ورشکسته‌ای بود مشورت خواست. بقیه شاگردان افزودند: «استاد! این که خودش هشتش گروی نه اش است و هرچه داشته حتی کلیه و قرنیه و نیم متر از روده بزرگش را هم در سرمایه‌گذاری‌ها و تجارت‌های داغانش از دست داده. چرا می‌خواهید با این آدم شکست‌خورده مشورت کنید؟»

بیشتر بخوانید: حکایت جذاب و خواندنی فیلبان و پادشاه با انصاف

استاد در جواب شاگردان افزود: «کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربه‌ای نداشته، هزاران قدم جلوتر است. او روی دیگر موفقیت را به وضوح دیده و بهتر از هر کس دیگری می‌تواند چاه‌های منتهی به شکست را به ما نشان دهد.» شاگردان از این حرف استاد کپ کردند و زبان به دهان گرفتند.

آن شخص ورشکسته در سه جلسه فشرده یک ساعت و نیمه به استاد مشاوره داد و استاد را راضی کرد تا در آن پروژه سرمایه‌گذاری کند. استاد هم با آن همه ادعایش خام شد و هرچه داشت و نداشت سرمایه‌گذاری کرد و شش ماه که هیچ، شش سال بعد هم به نتیجه‌ای نرسید و دار و ندارش را به باد داد.

بیشتر بخوانید: حکایت نان به نرخ روز خوردن، عبادت به نرخ شاه از گلستان سعدی

بعدها از یکی از شاگردانش که داروغه بود خبردار شد همان تاجر ورشکسته، خودش بنیان گذار آن پروژه خیالی بوده و با این کلک میلیاردها کیسه اشرفی کلاهبرداری کرده و متواری شده است. آن جا بود که استاد فهمید خیلی هم نباید به آدم‌های شکست‌خورده اعتماد کرد و عقل هم خوب چیزی است گاهی!

برداشت شما از این حکایت و داستان طنز چه بود؟ پندی که از گفتگوی شاگرد و استاد دریافتید چیست؟ لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید