در این حکایت پدری در سالیان دور در هنگام مرگ به پسرش وصیتی میکند که این وصیت مبنای حکایت امروز ماست.
بیشتر بخوانید: حکایت جالب و پندآموز مناظره دو عیار جوانمرد!
حکایت زن دهن لق و کدخدای کم عقل
در گذشتههای خیلی دور پدری در ساعات پایانی عمرش به پسرش وصیت کرد که در زندگی ات هیچ وقت این سه کار را انجام نده.
“راز دلت را به زن مگو، با نو کیسه معامله نکن و با آدم کم عقل رفیق نشو .”
بیشتر بخوانید: حکایت آموزنده ریش زاهد و حضرت موسی از عطار نیشابوری
بعد از مرگ پدر، پسر به دنبال دلیل و برهان این وصیت میگردد و تصمیم میگیرد که خودش امتحان کند تا متوجه شود حرفهای پدرش درست بوده یا خیر.
برای اثبات نصیحتهای پدرش، خیلی زود ازدواج کرد، از فرد نوکیسه و تازه به دوران رسیده ای پول قرض کرد و در نهایت با کدخدا که مردی کم عقل بود دوست شد.
روزی زن این مرد از خانه بیرون رفت. مرد سریع یک گوسفندی آورد؛ آن را کشت و خون گوسفند را در خانه ریخت و لاشه آن را پنهان کرد. وقتی زنش برگشت از همسرش پرسید این خونهای روی زمین چیست؟
مرد گفت: هیس. من یک نفر را به قتل رساندم که دشمن من بود. اگر به کسی چیزی بگویی تو را هم میکشم؛ چون جز من و تو کسی از این ماجرا خبری ندارد.
زن تند تند به سمت پشت بام رفت و فریادزنان کمک خواست که ای مردم به دادم برسید؛ شوهرم یک نفر را کشته و میخواهد مرا هم بکشد.
مردم ده به خانه مرد آمدند.
کدخدا که عقل و هوش زیادی نداشت و دوست مرد بود؛ بدون آنکه شواهد را بررسی کند و از مرد بخواهد تا از خودش دفاع کند، سریع او را دستگیر کرد تا نزد قاضی ببرد.
در مسیر رفتن به دادگاه، مرد تازه به دوران رسیدهای که از او پول قرض کرده بود را دیدند. مرد نوکیسه که از داستان باخبر شد؛ خیلی سریع یقه مرد را گرفت و گفت: پول مرا پس بده. چون ممکن است تو کشته شوی و پول من از بین برود.
اینطور شد که مرد داستان ما، به نصیحتهای پدرش رسید و حکمت آن را درک کرد. در نهایت لاشه گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
بیشتر بخوانید: حکایت جذاب و آموزنده نصیحت به گرگ
نظر شما در مورد حکایت زن دهن لق و کدخدای کم عقل چیست؟ به نظر شما نصیحتهای پدر این مرد درست بوده؟