حکایتها داستانهای آموزنده و کوتاهی هستند که هدفشان این است تا در قالب یک داستان سرگرم کننده، درسهای بزرگی به شما بدهند.
در ادامه با یکی از آموزندهترین حکایات قدیمی در باب دوستی را میخوانید. با ما همراه باشید.
بیشتر بخوانید: حکایت جالب و پندآموز مناظره دو عیار جوانمرد!
حکایت آموزنده دوستی مرد شهری و مرد روستایی طمعکار
در روزگار قدیم یک مرد شهرنشین ثرتمند با یک روستایی طمعکار آشنا و دوست شد. هروقت روستایی به شهر میرفت، ماه ها در خانه مرد شهری میماند و از غذاهای او میخورد.
یک روز روستایی به دوست شهری خود گفت، چرا برای یک بار هم شده به روستای من نمیآیی؟ دست زن و بچه ات را بگیر و به روستای من بیا تا از تو پذیرایی کنم.
اما مرد شهری با عذر بهانه همیشه درخواست او را رد می کرد.
چند سال گذشت و مرد روستایی هر بار اصرار میکرد و مرد شهری رد میکرد.
تا اینکه فرزندان مرد شهری به او اصرار کردند که چند روز برای تفریح به روستا بروند. اما ازآنجایی که مرد شهری جهان دیده و با تجربه بود به فرزندانش میگفت از شر و بدی کسی که به او نیکی کردهاید؛ بترسید.
این دوستی های ناپایدار است و اعتماد به آن، شرط خردمندی نیست. پس با حرفهای گرم این روستایی، خام نشوید. معلوم نیست که آخر و عاقبت این دعوتها به کجا خواهد رسید.
اما نصیحت های مرد شهری تاثیری نداشت و بعد از مدتی خانواده مرد شهری تصمیم گرفتند برای چند روزی مهمان مرد روستایی شوند.
روستایی بعد از شنیدن این حرف با خوشحالی راهی روستا شد . خانواده مرد شهری نیز چند روز دیگر به سمت روستا حرکت کردند. آنها با این خیال خوش راه های سخت را در سرما و گرما پشت سر گذاشتند تا به روستا برسند. اما هرچه می رفتند راه تمام نمی شد.
کم کم خسته شدند ؛ اما دیگر راهی برای بازگشت نبود و باید به پیش میرفتند. حدود یک ماه سپری شد و آن ها در بیابان ها سرگردان بودند.
تا بلاخره پس از طی مسافت زیاد، روستای مورد نظر پیدا شد. گشتند و گشتند تا خانه مرد روستایی را پیدا کردند. درب منزل مرد روستایی را زدند و روستایی به جلوی درب آمد، ولی گویی آن ها را نمی شناخت.
مرد شهری سلام کرد؛ اما مرد روستایی انگار او را به جا نمیآورد و با سردی جواب می داد.
مرد شهری مجبور شد که خودش را معرفی کند و دوستی هفت هشت ساله خود را به زبان بیاورد. اما مرد روستایی با خشونت و صدای بلند می گفت؛ مگر دیوانه شدی؛ من تو را نمی شناسم.
مردان شهری از آنجایی که خسته شده بودند و اسب های آنها رمق نداشتند؛ تصمیم گرفتند در روستا بمانند.
شب پنجم باران شدیدی گرفت و مرد شهری به ناچار باز به خانه مرد روستایی رفت و در زد. او به مرد روستایی التماس می کرد که لااقل در این شب سرد و بارانی آنها را به منزل راه دهد.
مرد روستایی بعد از اصرار زیاد انتهای باغ را نشان داد که یک آلاچیق بود. به مرد شهری گفت که یک نگهبان آنجا می ایستد تا روستا را از حیوانات وحشی دور کند؛ اگر میتوانی نگهبانی دهی؛ برو آنجا بمان.
مرد شهری پذیرفت؛ اما وقتی به آلاچیق رسید از ترس نه می توانست بخوابد و نه استراحت کند. در همین بین ناگهان سایه یک حیوان پیدا شد؛ مرد شهری نیزه را برداشت و بر دل حیوان زد و آن را کشت.
روستایی سرآسیمه خود را رساند و فریاد زد: ای ناجوانمرد کره خر مرا چرا کشتی ؟
شهری که تعجب کرده بود به روستایی گفت: درست دقت کن. چرا می گویی این خر است؟ درحالی که هوا تاریک است و باران می بارد و چیزی نمی بینی.
روستایی گفت من صدای کره خرم را می شناسم.
مرد شهری با خود گفت چطور این روستایی صدای خرش را میشناسد؛ اما من را به جا نمی آورد؟
در سه تاریکی شناسی بادِ خر؟.چون ندانی مر مرا ای خیره سر ؟
بیشتر بخوانید: حکایت آموزنده بزرگمهر حکیم و پیرزن از کتاب قابوس نامه
در این داستان آموزنده، مرد روستایی تمثیلی از شیطان صفتانی است که با وعده های شیرین، انسانها را به مادیت میکشند و مرد شهری، تمثیل انسانی است که وسوسه میشود.