۱۰ داستان و حکایت کوتاه درباره پادشاهان | زیبا و خواندنی

با مجموعه‌ای زیبا از داستان‌ها و حکایت‌های مختلف در مورد پادشاهان شامل پادشاه و وزیر، راز پادشاه، پادشاه و تخت سنگ و … همراه ما باشید.

حکایت‌ها داستان‌های کوتاه آموزنده‌ای هستند که معمولا از گذشتگان به ارث رسیده‌اند. عمده این داستان‌ها مربوط به رفتار پادشاهان با مردم و گرفتن درس عبرت از این وقایع است. اگر شما هم از علاقه مندان به این نوع حکایت‌ها هستید همراه ما باشید.

حکایت پادشاه و سه وزیر

در یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند. او از هر وزیر خواست تا کیسه‌ای برداشته و به باغ قصر برود و آن‌ها را برای پادشاه با میوه‌ها
و محصولات تازه پر کنند.

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند. وزیران از دستور شاه تعجب کردند و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند.

حکایت پادشاه و سه وزیر
حکایت پادشاه و سه وزیر

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه‌ها و با کیفیت‌ترین محصولات را جمع آوری کرد تا اینکه کیسه اش پر شد.

اما وزیر دوم با خود فکر می‌کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی‌خواهد و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی‌کند، پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی‌کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود.

و وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی‌دهد کیسه را ازعلف و برگ درخت و خاشاک پر نمود.

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند. وقتی وزیران نزد شاه آمدند ، پادشاه به سربازانش دستور داد، ﺳﻪ وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه‌اش در زندانی دور که هیچ کس دستش به آنجا نرسد زندانی کنند و هیچ آب و غذایی هم به آنها نرسانند.

پادشاه گفت:« این‌ها باید با هرآنچه خودشان از باغ جمع آوری کرده‌اند در زندان بمانند.

وزیر اول پیوسته از میوه‌های خوبی که جمع آوری کرده بود می‌خورد تا اینکه مدت زندان به پایان رسید.

اما وزیر دوم ، این سه ماه را با سختی و گرسنگی و مقدار میوه‌های تازه ای که جمع آوری کرده بود سپری کرد.

و وزیر سوم قبل از اینکه ماه اول به پایان برسد از گرسنگی مرد.

حکایت پیشگوی پادشاه

حکایت پیشگوی پادشاه
حکایت پیشگوی پادشاه

روزی پیش‌گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد.

پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که به نظر خودش می‌توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند و خودش را از بلا محفوظ دارد. پس از این پیشگویی پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم‌ترین قلعه را برایش بسازند.

معماران دورهم جمع شدند و بی‌درنگ و بی‌آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان‌های مختلف سنگ‌های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به طراحی و ساخت قلعه پرداختند.

سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه مستحکم و نفوذ ناپذیر آماده شد. پادشاه پس بازدید از قلعه و وارسی برای نفوذ ناپذیر بودنش از قلعه خوشش آمد و رضایت در چهره اش موج می‌زد.

پادشاه مطابق با وعده خود جایزه‌ها و انعام‌های زیادی به معماران داد و پس از آن ورزیده‌ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.

پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی‌تر و ایمن‌تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می‌شود.

او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف‌های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه‌ها هم جلوگیری شود.

سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.

هنوز چند ساعت از حضور آسوده خاطر پادشاه در اتاق امن قلعه نگذشته بود که حادثه رخ داد. از قرار معلوم پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد و پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوست و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورد!

حکایت آموزنده سرباز و وعده لباس گرم پادشاه

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا‌ ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس‌های گرم مرا را برایت بیاورند.

حکایت سرباز و وعده لباس گرم پادشاه
حکایت سرباز و وعده لباس گرم پادشاه

نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم اما وعده لباس گرم تو، مرا از پای درآورد».

اگر از علاقه‌مندان به خواندن حکایت هستید پیشنهاد می‌کنیم مطالعه حکایت پندآموز و جالب پادشاه و مرد فقیر همه چیزدان! را از دست ندهید.

حکایت پادشاه و وزیر دانا

حکایت پادشاه و وزیر دانا
حکایت پادشاه و وزیر دانا

 

یکی از پادشاهان در زمان پوست کندن سیب یا چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی نالان و پردرد طبیبان را احضار کرد، وزیر گفت: هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست.

پادشاه از حرف وزیر بسیار ناراحت شد و با فریاد بلندی گفت: در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟، و سپس دستور داد تا وزیر را زندانی کنند. 

روزها در پی هم می‌گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و در آن‌جا آنقدر از محافظان و همراهان خود دور شد که ناگهان خود را میان یک قبیله وحشی تنها یافت. افراد آن قبلیه، پادشاه را دستگیر کردند و به درختی بستند تا او را بکشند.

اما این قبیله رسم عجیبی داشتند. آن‌ها رسم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشتش قطع شده بود، او را رها کردند تا برود.

پادشاه به قصر خود بازگشت و در حالی‌که به سخن وزیر فکر می‌کرد، دستور داد تا او را آزاد کرده و به پیش او بیاورند.

وقتی وزیر در محضر شاه حاضر شد، پادشاه به او گفت: تو درست گفتی، قطع شدن انگشت من حکمتی داشت، ولی زندانی شدن تو جز رنج و سختی، هیچ فایده‌ای برای تو نداشت.

وزیر در پاسخ به پادشاه لبخندی زد و گفت: برای من هم پرفایده بود سرورم، زیرا که من همه جا با شما همراه بودم و اگر آن روز به زندان نمی‌افتادم، حتماً الان کشته شده بودم.

(این یعنی وزیر اگر زندانی نشده بود، همراه پادشاه گرفتار قبیله وحشی می‌شد و چون همه بدن او سالم بود، توسط وحشی‌ها کشته شده بود)

حکایت سؤال پادشاه و جواب جالب پیر خردمند

حکایت آموزنده‌ی سؤال پادشاه
حکایت آموزنده‌ی سؤال پادشاه

روزی پادشاهی از شهر بازدید می‌کرد که با یک مرد خرمند رو به رو شد؛ چون از احوالات و خرد و دانش آن مرد مطلع بود از او خواست که به قصر پادشاهی اش بیاید.

وقتی پیر حکیم به دربار پادشاه آمد؛ پادشاه از او پرسید: «درباره حکمت و خرد تو چیزهای زیادی شنیده‌ام. می‌خواهم از تو سؤالی بپرسم، اما اگر نتوانی به سؤال پاسخ دهی، مجازات خواهی شد».

پیر خردمند لبخندی زد و پذیرفت؛ البته چاره‌ای جز پذیرفتن نداشت.

پادشاه از او پرسید: بهترین عضو بدن انسان کدام است؟ آیا می‌توانی آن را با خود بیاوری؟

پیر خردمند به بیرون از قصر رفت و با زبان شخص مرده‌ای بازگشت و آن را به پادشاه داد و گفت: این بهترین عضو بدن انسان است.

پادشاه دوباره پرسید: بدترین عضو بدن انسان کدام است؟

باز مرد حکیم به بیرون از قصر رفت و با زبان شخص مرده بازگشت و آن را به پادشاه داد و گفت: این بدترین عضو بدن انسان است.

پادشاه با تعجب پرسید: «چرا هر دو بار یک عضو از بدن را آوردی؟ چگونه می‌شود زبان انسان هم بهترین و هم بدترین عضو بدن باشد؟»

پیر حکیم جواب داد: سرورم، همهٔ ما با زبان حرف می‌زنیم و با حرف‌هایمان، سخنان خوب و بد می‌گوییم و همه‌ی مصیبت‌ها و خوبی‌ها  هم به خاطر همین زبان است.

پادشاه از این تحلیل مرد خردمند خوشحال شد و به آن پاداش داد.

مصداق همین حکایت در ضرب المثل های پارسی نیز هست: مثل ضرب المثل زبان سرخ سر سبز را می‌دهد بر باد !

حکایت پادشاه و تخته سنگ

حکایت پادشاه و تخته سنگ
حکایت پادشاه و تخته سنگ

در زمان های گذشته، یک پادشاه تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عملکرد مردم را ببیند خودش را در جایی از نظر‌ها پنهان کرد.

بعضی از بازرگانان و ثروتمندان شهر بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ گذشتند.

بسیاری هم غر می‌زدند که این جا چه شهر بی‌نظمی است. حاکم شهر عجب مرد بی کفایتی است.

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از میان جاده بر نمی‌داشت.

نزدیک غروب، یک مرد روستایی که بار میوه روی دوش داشت بود نزدیک سنگ شد،

بارهایش را زمین گذاشت و با هر سختی و مشقتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه‌ای را زیر تخته سنگ یافت، کیسه را باز کرد و داخل آن کیسه، تعدادی سکه طلا و یک یادداشت را دید.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:

” هر سد و مانعی می‌تواند یک موقعیت برای تغییر و تحول زندگی انسان باشد. “

حکایت راز پادشاه

حکایت راز پادشاه
حکایت راز پادشاه

پادشاهی با وزیر و سر داران و نزدیکانش به شکار می‌رفت. همین که آن‌ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهان قابل اعتمادش به نام جاهد گفت:«جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟»

جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب‌هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: «هدف من اسب سواری نبود، می‌خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری.»

جاهد گفت:«به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.»

پادشاه گفت: «من احساس می‌کنم برادرم می‌خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می‌خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.»

جاهد گفت: «اطاعت می‌کنم سرور من.»

دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد برای به دست آوردن اعتماد برادر پادشاه همه چیز را برایش گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.

برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست.جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می‌دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.

جاهد وحشت زده گفت: «ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم. اگر من نبودم حالا تو این مقام را نداشتی.»

پادشاه جدید گفت: «تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند نم‌ توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می‌کنی.»

حکایت پادشاه و نجار

حکایت پادشاه و نجار
حکایت پادشاه و نجار

نجاری بود که زن زیبایی داشت که پادشاه را مجذوب خود کرده بود پادشاه بهانه ای از نجار گرفت و حکم اعدام او را صادر کرد و گفت نجار را فردا اعدام کنید نجار آن شب نتوانست بخوابد …

همسر نجار گفت :

مانند هر شب بخواب …

پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار “

کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد …

صبح صدای پای سربازان را شنيد…

چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم …

با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند…

دو سرباز با تعجب گفتند :

پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی …

چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت …

همسرش لبخندی زد و گفت :

مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند “

فکر زيادی انسان را خسته می کند …

درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست “.

ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن

یا خواب می مانی…!

یا از زندگی عقب

در هر شرایطی امیدت را به خدا از دست نده و هر لحظه منتظر رحمت بی کرانش باش…

حکایت گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم پادشاه نمی‌شوی!

پدری منکر آن بود که پسرش با شعور و آدم حسابی شود.

از قضا آشوبی در مملکت به پا شد و در آن واقعه، پسر به سرکردگی و حمایت اشرار به سلطنت رسید. چون به تخت پادشاهی نشست، فرمان داد پدرش را با خفّت به حضورش آورند.

چون پدر را در بند اسارت و زنجیر نگریست، با لحن تحقیر‌آمیز گفت: تو آن بودی که مرا می‌گفتی آدم نمی‌شوی؟! ببین به چه مقام رسیده‌ام! جایگاه مرا نظاره کن.

پدرش جواب داد: اکنون نیز همان گویم که گفتم. من گفتم آدم نمی‌شوی، نگفتم که پادشاه نمی‌شوی! اگر آدم بودی، خود را این چنین معرفی نمی‌کردی!

حکایت نادرشاه افشار و باغبان قصر

روزی نادرشاه افشار در باغ قصر در حال قدم زدن بود. باغبان قصر با حالتی خسته و ناراضی نزد ایشان آمد و گفت: ای پادشاه، تفاوت من با وزیرت چیست؟ چرا من باید اینگونه زحمت بکشم ولی او در ناز و نعمت زندگی کرده و از روزگار خود لذت ببرد؟

نادرشاه کمی فکر کرد و دستور داد تا باغبان و وزیر، هر دو به قصر بیایند.

هر دو آمدند و نادرشاه به آن‌ها گفت: گربه‌ای در گوشه‌ای از باغ زایمان کرده است. بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده است.

باغبان و وزیر هر دو به باغ رفتند و بعد از بررسی، دوباره نزد شاه بازگشتند تا گزارش خود را به ایشان اعلام کنند. ابتدا باغبان گفت: ای پادشاه، من آن گربه را دیدم. او سه بچه سالم و زیبا به دنیا آورده بود.

سپس نوبت به وزیر رسید. او یک برگه را باز کرد و شروع به خواندن نوشته‌ها نمود: ای پادشاه بزرگ، من به دستور شما به ضلع جنوبی باغ رفتم و در زیر درخت توت، گربه‌ای سفید را دیدم که سه بچه دنیا آورده است.

دوتا از این بچه‌ها، نر و یکی از آن‌ها، ماده است. توله گربه‌های نر، یکی سفید رنگ و دیگری سیاه و سفید است. توله گربه ماده نیز به رنگ خاکستری است. این توله‌ها حدوداً یک ماهه هستند. البته چشم چپ بچه گربه ماده، کمی عفونت دارد که در آینده ممکن است مشکل‌ساز شود. من به طور مخفیانه مادر آن‌ها را زیر نظر گرفتم. آشپز قصر روزانه، غذای اضافی را به مادر گربه‌ها می‌دهد تا بچه گربه‌ها بتوانند از شیر مادر خود تغذیه کنند.

نادرشاه رو به باغبان کرد و گفت: این تفاوت تو با وزیر است. به همین دلیل تو باغبان شده‌ای و ایشان وزیر.

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید