معنی روان خوانی سفرنامه اصفهان به همراه معنی کلمات و آرایه های ادبی

روان خوانی سفرنامه اصفهان، یکی از روانخوانی های کتاب فارسی پایه هفتم به قلم هوشنگ مرادی کرمانی است که در درس هشتم آمده است. در این مقاله شما را با معنی کلمات و آرایه‌های ادبی آن آشنا خواهیم کرد.

روان خوانی سفرنامه اصفهان

سفرنامه اصفهان، یکی از درس‌های پایه هفتم به قلم هوشنگ مرادی کرمانی است که معنی کلمات و آرایه‌های ادبی آن را توضیح می‌دهیم.

معنی روان خوانی سفرنامه اصفهان

درست یادم هست، شبی که قرار بود روز بعدش بروم اصفهان، از دلشوره و خوشحالی خواب به چشمم نیامد. هی لای کتاب جغرافی ام را باز می کردم و آنجایی که از اصفهان و آثار تاریخی، رودها، کوه ها، جمعیت، آب و هوا، محصولات کشاورزی، کارخانه ها، صنایع دستی، مرداب گاوخونی و قالی بافی و قلم زنی روی نقره، نوشته شده بود، قشنگ می خواندم و از بر می کردم عین وقتی که می خواستم امتحان بدهم، نقشه ایران را زدم به دیوار اتاق.

اصفهان را رویش پیدا کردم و با انگشت و نگاهم، از روی راه نقشه، از کرمان حرکت کردم و به رفسنجان و یزد و اردکان رسیدم و گذشتم و اصفهان پیاده شدم. موقع حرکت از روی نقشه و گذشتن از پیچ و خم های جاده و سربالایی ها یواشکی برای خود گاز می دادم و با لب و لوچه و زبانم صدای کامیون درمی‌آوردم که یک هو، بی بی از کوره در رفت و دادش بلند شد: «بسه دیگه بیا بگیر بخواب، صبح هزار جور کار داری.»

معنی کلمات:

  • دل شوره: نگرانی
  • یک هو: ناگهان، یکدفعه

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • از کوره در رفتن ← کنایه از عصبانی شدن
  • خواب به چشمم نیامد ← کنایه از اینکه نتوانستم بخوابم

و من عین خیالم نبود. همان جور تو حال و هوای اصفهان بودم و از عمارت عالی قاپو و منارجنبان و چهل ستون تعریف ها می کردم و عکس های توی کتاب را نشانش می دادم. تا اینکه از زبان افتادم و دیدم بی بی خوابش برده و دارد هفت پادشاه را خواب می بیند. من هم نرم نرمک روی کتاب جغرافی خوابم برد.

بی بی وقت نماز صبح، بیدارم کرد. برایم بار و بندیل بست. من هم بیکار ننشستم، ناشتایی خورده و نخورده، پریدم رو چرخ و هر چه قوم و خویش و دوست و همسایه داشتیم، خبر کردم که می خواهم بروم اصفهان. هر کس هم خانه نبود، برایش روی کاغذ می نوشتم که: «اینجانب مجید، چون به طور ناگهانی عازم اصفهان می باشم، از شما و خانواده محترمتان خداحافظی می کنم. اگر بدی، خوبی از ما دیدید، حلالمان کنید»؛ و از زیر در خانه می انداختم تو. تا الله اکبر ظهر، یک دم آرام نگرفتم، در تک و دو بودم و شهر را پر کردم که: «دارم می روم اصفهان.»

معنی کلمات:

  • عمارت: بنا، ساختمان
  • بار و بندیل: اسباب و اثاثیۀ سفر
  • ناشتایی: صبحانه، آنچه پس از مدّتی غذا نخوردن، می خورند
  • قوم و خویش: فامیل
  • عازم: رهسپار، روانه
  • یک دَم: یک لحظه
  • تک و دو: تکاپو، تلاش

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • از زبان افتادن ← کنایه از ناتوانی در سخن گفتن
  • هفت پادشاه را خواب دیدن ← کنایه از خواب عمیق

از کتاب فروشی دم بازار یک دفترچه صدبرگ کاهی خریدم و با قلم نی، خیلی خوش خط و درشت، روی جلدش نوشتم «سفرنامه اصفهان» و پایینش، ریزتر، نوشتم: «به قلم مجید» و گنبد و گلدسته ای زیرش کشیدم. بعد، بالای صفحه اول نوشتم: «تقدیم به مادربزرگ عزیز و اکبر آقا شوفر که برای رفتن اینجانب به اصفهان زحمت بسیار کشیدند.» بعد از ظهر بی بی از زیر آینه و قرآن ردم کرد. کامیون حاضر بود و من سفرنامه و کتاب جغرافیا را زدم زیر بغلم و رفتم بالا، بغل دست اکبر آقا و شاگردش نشستم. کامیون راه افتاد.

معنی کلمات:

  • دم بازار: ابتدای بازار
  • گلدسته: مناره
  • شوفر: راننده

همین که از دروازه شهر بیرون رفتیم، قلمم را از جیبم درآوردم و سفرنامه را باز کردم و نوشتم: «حدود سه ساعت از کرمان به سوی اصفهان حرکت کردیم. هم اکنون بنده در اتاق جلوی ماشین آقای اکبر آقا نشسته ام. سرتاسر بیابان را نگاه می کنم که یک دانه علف و یک درخت در آن یافت نمی شود. تا چشم کار می کند، شن است. از دور کوه ها و تپه ها را مشاهده می کنم که قهوه ای و خاکستری می باشند.

اکبر آقا آدم خوبی است. ماشین را خوب می راند. هم اکنون دارد آواز می خواند. صدایش خوب نیست اما به دل می نشیند و بهتر از صدای ماشین و هوهوی باد است. این شعر را مرتب می خواند و به نظرم شعر دیگری بلد نیست.

به دریا بنگرم دریا تو بینم
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم

به هر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم

معنی: خدایا به دریا نگاه می کنم و تو را می بینم. به صحرا نگاه می کنم تو را می بینم. (یعنی خدا همه جا هست) خدایا به کوه و بیابان و دشت که نگاه می کنم،‌ همه جا نشانه ای از قد و بالای زیبای تو می بینم.

معنی کلمات:

  • حدود: جمعِ حد (اندازه)، تقریباً، نزدیکِ
  • هوهو: صدای باد
  • قامت: قد
  • رعنا: خوش اندام

شاگردش که هم اکنون دارد چرت می زند، چنین به نظر می آید که آدم بد اخلاقی است. من از حالا دارم بوی اصفهان را می شنوم.»

تند و تند می نوشتم. اکبرآقا هی روی دستم کله می کشید که ببیند چه می نویسم. نتوانست طاقت بیاورد، بالاخره پرسید: «ببینم دایی، چی داری می نویسی، نکنه داری برای بی بی ات کاغذ می نویسی، غصه نخور، خودت زودتر از کاغذت برمی گردی!» گفتم: «دارم هر چی می بینم، می نویسم، می خوام وقتی برگشتم کتابش کنم، کتاب را هم تقدیم کنم به شما و بی بی.»

معنی کلمات:

  • کلّه کشیدن: سَرَک کشیدن

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • بوی اصفهان را می شنوم: آرایه حس آمیزی

پوزخندی زد و گفت: «ای بابا، دلت خوشه، کتاب بنویسی که چی بشه؟ برو دنبال به تکه نون، دایی!» زد تو ذوقم اما از رو نرفتم. نوشتم و نوشتم تا هوا تاریک شد و چشم هام خط ها را ندید. شب توی قهوه خانه ای بیتوته کردیم. زیر نور چراغ دستی قهوه چی سفرنامه ام را باز کردم و نوشتم: «شب به قهوه خانه ای وارد شدیم که بالای شهر رفسنجان است و…. .» از اکبر آقا پرسیدم: «کی به اصفهان می رسیم؟» گفت: «هر وقت خدا خواست.»

معنی کلمات:

  • پوزخند: خنده ای از روی تمسخر
  • بیتوته: شب را در جایی ماندن

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • تو ذوق کسی زدن ← کنایه از ناامید و مأیوس کردن

دو روز و دو شب تو راه بودیم. شب دوم، دم دمای سحر به اصفهان رسیدیم. وارد اصفهان که شدیم، دلم بنا کرد به پرپر زدن. می خواستم راه بیفتم و همان وقت همه جای اصفهان را ببینم و بگردم و سفرنامه ام را تمام کنم اما، از بخت بد، هوا حسابی تاریک بود و از آن بدتر تعمیرگاهی که قرار بود کامیون ما را تعمیر کند، بیرون شهر بود. از خیابان های خلوت رد شدیم. تعمیرگاه بسته بود و ما همان پشت در ایستادیم تا صبح بشود. اکبر آقا و شاگردش گرفتند و تخت خوابیدند اما مگر من خوابم می برد؟ …

معنی کلمات:

  • دَم دمای سحر : نزدیک صبح

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • پرپر زدن ← کنایه از بی قراری و بی تابی و عشق و علاقه

آفتاب که درآمد، رفتم سراغ اکبر آقا که تو اتاقک جلوی کامیون خوابیده بود. با ترس و لرز و خجالت بیدارش کردم تا بلند شود و با هم برویم اصفهان را بگردیم. اکبر آقا، همان جور که چشم هایش را می مالید، با اوقات تلخی گفت: «مگر تو خواب نداری؟» گفتم : «اکبر آقا، اینجا اصفهانه … چطور آدم می تونه بخوابه؟ … اینجا پر از چیزهای دیدنیه، مسجد شیخ لطف الله، چهارباغ، چهل ستون و… .»

پرید میان حرفم که: «چه غلطی کردیم تو را آوردیم. اگر از جات تکون خوردی نخوردی، ها. میری گم میشی، اون وقت من باید جواب بی بی ات رو بدم.» اکبر آقا کامیونش را برد تو تعمیرگاه و با اهالی تعمیرگاه سلام و علیک کرد و بعد، ناشتایی خوردیم.

اکبر آقا لباس کار پوشید و با چند تا کارگر افتاد به جان کامیون و پایین آوردن موتورش. من هم سفرنامه به دست، دور و برشان می پلکیدم.

اهل کار نبودم. رفتم سر نوشتن سفرنامه. از کارگری که پیچ، شل می کرد؛ پرسیدم: «چهارباغ چه جور جاییه؟»

گفت: «چهارباغ جایی است که اسمش چهارباغه.» و پشت بندش هرهر بنا کرد به خندیدن و رفت تو نخ شل کردن پیچ.

معنی کلمات:

  • اهالی: جمعِ اهل، ساکنان جایی
  • تو نخ کاری رفتن: به کاری مشغول شدن
  • پشت بندش: به دنبال آن

داشتم کلافه می شدم. سفرنامه ام را باز کردم و گوشه تعمیرگاه بغل کامیون قراضه و به درد نخوری نشستم و نوشتم: «مردم از همه جای دنیا برای دیدن آثار تاریخی اصفهان به این شهر رو می آورند و از کاشی کاری های زیبای آن لذت فراوان می برند. آب و هوای اصفهان بد نیست. دم صبح هوا سرد می شود اما همین که خورشید بالا می آید، هوا گرم می گردد. در اصفهان تعمیرگاه های فراوانی است که من خود یکی از آنها را دیده ام.»

معنی کلمات:

  • کلافه: ناراحت و بی تاب
  • قراضه: کهنه

داشتم می نوشتم که کارگری آچار به دست از جلویم رد شد. پرسیدم: «آقا، چهل ستون چه جور جاییه؟» گفت: «چهل ستون، بیست تا ستون بیشتر نداره، حالا چرا بهش میگن چهل ستون، خدا عالمه» و راهش را کشید و رفت.

ظهر شد. صدای اذان می آمد. کار اکبر آقا تمامی نداشت. حوصله ام سر رفته بود. هرچه گوشه و کنار تعمیرگاه دیده بودم، توی سفرنامه ام نوشتم. حدود دو ساعت از ظهر رفته، فرستادند از قهوه خانه بغل تعمیرگاه دیزی آوردند. ناهار که خوردیم، توی سفرنامه ام نوشتم: «دیزی های اصفهان خوشمزه است. گوشت فراوان دارد و چون در این شهر غلات، فراوان است، نخود و لپه و سیب زمینی زیادی در آن می ریزند. یک دانه سیب زمینی پخته برداشتم و گذاشتم توی جیبم که عصر پوست بکنم و نمک بزنم و بخورم. سیب زمینی بسیار درشتی است و این نشان می دهد که محصولات کشاورزی در اصفهان، رونق بسیار دارد.»

معنی کلمات:

  • دیزی: نوعی آبگوشت
  • خدا عالمه: خدا آگاهه، خدا می دونه
  • غلّات: جمعِ غلّه، گندم، جو، برنج و …

بعد از ظهر، یک دفعه به فکرم رسید که بروم روی کامیون و از آنجا شهر را تماشا کنم. فکر خوبی بود. سفرنامه و کتاب جغرافی ام را برداشتم و آهسته رفتم روی کامیون اکبر آقا. تو باربند اتاقک جلوی کامیون نشستم و شهر را نگاه کردم و بنا کردم به نوشتن: «من در بالای کامیون نشسته ام. آفتاب داغ تابستان به پس گردنم می تابد و سخت می سوزاند. اصفهان درختان عظیمی دارد که جلوی مناره ها و گنبدهای خوش نقش و نگار را می گیرند.

معنی کلمات:

  • خوش نقش و نگار: زیبا

اکنون از میان درختان می شود چند تا گلدسته و یک گنبد دید. گنبد، فیروزه ای است. یک کلاغ بزرگ و سیاه، نوک درختی نشسته بود و تاب می خورد. هیکل کلاغ جلوی گنبد را گرفته است. اگر کلاغ بپرد، گنبد را بهتر می توان دید. نمی دانم کله این گنبد را که می بینم، گنبد کدام مسجد است. عمارت عالی قاپو را نمی بینم. از اینجا سی و سه پل را نمی توان دید. آهان، کلاغ پرید. حالا گنبد را بهتر می بینم.»

معنی کلمات:

  • آهان: بله، واژه ای برای تأیید سخنی یا کاری

صدای خنده اکبرآقا و چند تا از کارگرها، از پایین آمد. قاه قاه می خندیدند. اکبر آقا صدایش را بلند کرد: «مجید خان، به نظرم مخت عیب کرده. آخه دایی جون، هیچ کی تو این گرما میره اون بالا که کتاب بنویسه؟! بیا پایین دایی جون، آفتاب می خوره به مخت کار دستمون میدی.» چاره ای نبود، سفرنامه را نیمه تمام گذاشتم و آمدم پایین و کتاب جغرافیا را باز کردم و از رویش توی سفرنامه ام نوشتم. جوری نوشتم که انگار خودم آن چیزها را دیده ام.

معنی کلمات:

  • انگار: مثل اینکه

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • مخ کسی عیب کرده ← کنایه از دیوانه شده
  • کار دست کسی دادن: دردسر درست کردن

تا غروب همین جور علاف بودم و نگاهم به دست اکبر آقا بود که کارش کی تمام می شود. بالاخره کارش تمام شد. دست و صورتش را شست و لباس هایش را عوض کرد و گفت: «بریم مجید، تموم شد.» خوشحال شدم. گفتم: «کجا بریم؟ … اول بریم پل خواجو، بعد چهارباغ، بعد …» خندید و سرفه کرد و گفت: «ان شاء الله دفعه دیگه.

خودت که دیدی عیالم مریضه، نمی تونم اینجا بمونم. دفعه دیگه که اومدیم اصفهان، همه جا رو با هم می گردیم، تو هم تو کتابت همه چیز رو می نویسی.» انگار یک سطل آب سرد ریختند سرم. جا خوردم و لب و لوچه ام رفت تو هم. اکبر آقا رفت پشت کامیون نشست و من هم، ناچار، رفتم بغل دستش نشستم.

معنی کلمات:

  • علّاف: بیکار، سرگردان
  • عیال: خانواده، همسر

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • جا خوردن ← کنایه از تعجب کردن
  • لب و لوچه توی هم رفتن ← کنایه از اخم کردن و ناراحت شدن

از میان خیابان های اصفهان و از سی وسه پل رد شدیم و من می خواستم با چشم هام، در و دیوار شهر، سی و سه پل و دکان ها و درخت ها و هرچه را که می دیدم، بخورم. فرصت نوشتن نبود. جلوی دکان گز فروشی ایستادیم. هر کدام دو تا جعبه گز خریدیم و باز راه افتادیم. شب تا صبح رفتیم.

روز بعد توی صفحه آخر سفرنامه ام نوشتم: «عیب آثار تاریخی اصفهان این است که آنها را روی زمین ساخته اند و درختان بزرگ و سربه فلک کشیده و ساختمان های چند طبقه نمی گذارند آنها را از بالای کامیون دید. اگر چهارباغ و سی و سه پل را روی ستون های بلندی می ساختند، انسان بهتر می توانست آنها را ببیند.

نکات دستوری و آرایه ادبی:

  • سر به فلک کشیده ← کنایه از بسیار بلند

کسی که می خواهد به اصفهان بیاید، شایسته است یک دوربین قوی و بسیار بزرگ همراه بیاورد تا از دور بتواند کاشی های زیبای آثار تاریخی را ببیند. اگر کلاه پهن یا چتر با خود داشته باشد، آفتاب، پس گردن و کله او را نمی سوزاند. دیگر آنکه بهتر است تعمیرگاه های اصفهان را نزدیک آثار تاریخی بنا کنند تا اگر کسی در تعمیرگاه باشد، بتواند آنجا را خوب مشاهده نماید.

دیگر آنکه، مردم اصفهان نگذارند درختان شهر تاریخی شان آن همه بلند شوند که جلوی آثار تاریخی را بگیرند و مانع دید جهانگردان شوند و از همه مهم تر اینکه به کارگرها و مسئولان تعمیرگاه های اصفهان گوشزد نمایند که حتماً از آثار تاریخی آن شهر زیبا دیدن کنند تا بتوانند جواب جهان گردان را بدهند و ….»

معنی کلمات:

  • گوشزد کردن: یادآوری کردن

به خانه که رسیدم گز و چای گذاشتم جلوم و جماعتی را دور خودم جمع کردم و افتادم به تعریف از اصفهان. سفرنامه ام را هم یواشکی برای بی بی خواندم و کلی کیف کرد. بعدها، تو مدرسه، سر کلاس، از رفتن به اصفهان و دیدن آثار تاریخی و کوچه و پس کوچه ها و گوشه و کنار شهر تعریف ها کردم. تا اینکه بچه ها اسمم را گذاشتند «مجید اصفهانی» و هر وقت معلم جغرافیمان می گفت: «بچه ها کی اصفهان رفته؟» می گفتم: «من» و بچه ها هم تصدیق می کردند.

خیلی تلاش کردم تا سفرنامه ام را چاپ کنم اما هیچ چاپخانه ای زیر بار نرفت. هنوز هم آن سفرنامه را دارم.

قصه های مجید، هوشنگ مرادی کرمانی (با اندک تغییر)

معنی کلمات:

  • جماعت: گروه، دسته
  • کلّی کیف کرد: خیلی لذت برد
  • تصدیق: تأیید کردن درستی سخنی

خلاصه داستان سفرنامه اصفهان

مجید با ذوق و شوق برای سفر به اصفهان لحظه‌شماری می‌کند. او یک دفتر خریده تا سفرنامه اصفهان را در آن بنویسد، اما وقتی با اکبر آقا همراه می‌شود، اکبر آقا در کل سفر، مشغول تعمیر کامیون است. مجید که نمی‌تواند مکان‌های دیدنی اصفهان را ببیند، سفرنامه‌ای خیالی می‌نویسد و موقع بازگشت به شهرش، ادعا می‌کند که از همه جاهای دیدنی اصفهان بازدید کرده است.

درباره نویسنده سفرنامه اصفهان

هوشنگ مرادی کرمانی در سال ۱۳۲۳ در روستای سیرج کرمان به دنیا آمد. وی نویسندگی را از سال ۱۳۳۹ شروع کرد. مهمترین آثار این نویسنده عبارتند از: قصه های مجید، بچه های قالیباف‌خانه، نخل، داستان آن خمره، مشت بر پوست، تنور، کوره، مهمان مامان، مربای شیرین، لبخند انار.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید