زندگینامه ظهیری سمرقندی
محمد بن علی بن محمد ظهیری سمرقندی، یکی از کاتبان و نویسندگان معروف و مشهور اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم بود که در دربار «قلج طمغاج خان ابراهیم»، آخرین پادشاه از سلسله آل افراسیاب زندگی میکرد. اطلاعات دقیقی از اینکه او چند سال عمر کرده، وجود ندارد، اما آنچه مهم است این است که این نویسنده به خاطر تواناییهایش در دیوان آخرین پادشاه آل افراسیاب، مقامی ارزشمند داشت و مورد احترام این پادشاه بود.
آثار محمد بن علی بن محمد ظهیری سمرقندی
از آثار و تحریرات ظهیری سمرقندی میتوان “اغراض السیاسة فی اعراض الریاسة”، “سندبادنامه” و “سمع الظهیر فی جمع الظفیر” اشاره کرد.
سندبادنامه، یا حکیم سندباد که نام دیگر آن داستان هفت وزیر است، یکی از مشهورترین آثار ظهیری سمرقندی است که یکی از کهنترین، مشهورترین و زیباترین آثار ادبی زبان فارسی به شمار میرود. موضوع این کتاب، آداب و رسوم کشورداری و رفتار خانها و پادشاهان با مردم عادی است. این کتاب از ۵۴ بخش مختلف تشکیل شده است که میتوانید آن را در سایت گنجور از بخش ظهیری سمرقندی مطالعه کنید. در نظر داشته باشید که خواندن داستانها و حکایتهای این کتاب به دانش ادبی قابل توجهی نیاز دارد و فهم آن شاید برای اکثر خوانندگان میسر نباشد.
به گفته ظهیری، این کتاب نخستین بار به فرمان «نوح بن نصر سامانی» در سال ۳۳۹ قمری به دست «خواجه عمید ابوالفوارس فناروزی» از پهلوی به فارسی ساده دری برگردانده شد. پس از آن هم افراد مشهوری مانند رودکی، ازرقی هروی و جلال عضد، آن را به نظم نوشتند. سندبادنامه توسط ظهیری به نثر فنی بازنویسی شد و وی آن را به صورت ساده و با استفاده از آیات قرآن، احادیث، صنایع مختلف ادبی و اشعار و امثال فارسی و عربی بازنویسی کرد.
این کتاب از نظر ساختاری، شبیه کلیله و دمنه نوشته شده به این شکل که یک داستان اصلی دارد که در کنار آن حکایتها و قصههای دیگری هم هست. این اثر شامل یک حکایت اصلی و سی و سه حکایت فرعی است و هدف کلی داستانها پند و اندرز است. اگر به اینگونه داستانها علاقمند هستید، پیشنهاد میکنیم ۲۲ حکایت کوتاه و پندآموز از بزرگان را در ستاره مطالعه کنید.
داستان هدهد و پیرزن
در کتاب فارسی پایه ششم ابتدایی یکی از داستانهای این کتاب تحت عنوان “بخوان و بیندیش” در صفحه ۲۰ این کتاب آمده است. ما در مقالهای دیگر تحت عنوان داستان هدهد و پیرزن، به این داستان پرداختهایم که میتوانید آن را در ستاره مطالعه کنید. اما اگر دوست دارید اصل این داستان را به قلم ظهیری سمرقندی مطالعه کنید، در ادامه با ما همراه باشید. در نظر داشته باشید که در کتاب فارسی ششم، یکی از نقشهای این داستان، پیرزنی دانا است، اما در اصل داستان “مردی پارسا” با هدهد گفتگو میکند.
داستان هدهد و پارسا مرد
سندباد گفت: آورده اند که در نواحی کابل هدهدی بود، داهی و کافی و روشن رای و مشکل گشای. در امور ممارست و تجربت یافته و در حوادث مجرب و مهذب گشته و با پارسا مردی دوستی داشت و اوقات و ساعات به مواصلت و مصاحبت او می گذاشت. روزی پارسا مرد به صحرا بیرون شد، هدهد را دید بر بالایی نشسته، پر و بال به آب زلال می زد و نشاط می کرد و در پیش او کودکان فخ می نهادند و دام می گستردند. پارسا مرد گفت: ای برادر، این نه مقام راحتست و نه منزل استراحت، از برای تو فخ می نهند و تو غافل وار روزگار می بری. هدهد گفت: کوز پوده می شکنند و رخ بیهوده می برند و خود را رنجه می دارند و روزگار در تضییع می نهند. پارسا مرد برفت و گفت:
ستدکرنی اذا جربت غیری
و تندم حین لاتغنی الندامه
از قضای آسمانی چنان اتفاق افتاد که کودکان نا امید گشتند و صیدی را قید نتوانستند کرد، برخاستند و برفتند و دامها با خود ببردند. به نشاطی تمام هدهد از بالای دیوار به نشیب زمین آمد و گستاخ وار از پیش دامگاه کودکان پرید، بر امید آنکه دانه ای که ازیشان فوت شده باشد، برچیند و سد رمقی سازد که گرسنگی نیک بر وی غالب گشته بود. قضای آسمان و حکم یزدان چنان بود که کودکی حلقه دام به سهو در خاک خاموش کرده بود. هدهد را ناگاه به طمع دانه، حلق در حلقه دام سخت شد، خواست که بر پرد، خویشتن را در قید دید. می طپید و می غلتید، سود نمی داشت. عاقبت تن اندر داد و به قضا راضی شد. آن پارسا مرد که دوست هدهد بود، به وقت بازگشتن از شغلی که داشت، گذر بر آن موضع کرد تا هدهد را وداع کند. بر بالای دیوار نظر افکند، آن موضع از وی خالی یافت. از یمین و یسار می نگریست، ناگاه نظرش بر دامگاه کودکان افتاد، هدهد را دید که در دام بلا افتاده، بشتافت و حلقه دام ببرید، هدهد را دید بیهوش گشته، بعد از تاملی و تدبری هوش به وی باز آمد. پارسا مرد گفت: نصیحت دوستان خوار داشتی و به گفتار من التفات ننمودی.
نیکخواهان دهند پند و لیک
نیکبختان بوند پند پذیر
هدهد معترف شد و به گناه اقرار داد و گفت: «اذا جاء القضاء عمی البصر». ندانی که با قضای آسمانی قضاوت نتوان کرد و از تقدیر حذر سود ندارد؟ و مثال من چون آن زنبورست که در صحرا مورچه ای دید که به هزار حیله دانه ای سوی خانه می برد. گفت: ای برادر، این چه مشقت است که تو اختیار کرده ای و این چه عذابیست که تو برگزیده ای؟ بیا تا مطعم و مشرب من بینی که تا از من باز نماند به پادشاهان نرسد. خود پریدن ساخت و مور از پس او دویدن گرفت. چون به دکان قصاب رسید، بر گوشت نشست، قصاب کاردی بزد و زنبور را بدو نیمه کرد و بر زمین انداخت. مور چون آن حال بدید، در دوید و پای زنبور گرفت و می کشید و می گفت: «من کان هذا مرتعه کان هذا مصرعه». چون قضا برسد، فضا تنگ آید و کفایت و دانش سود نکند، مرغ زیرک به حلق آویزند. شاه بر سندباد ثنا کرد و فرمود که من همیشه بر خرد و حکمت تو واقف بودم و به هنرمندی و شهامت تو واثق و اعتماد بیفروزد که فرزند مرا به حلیه حکمت و پیرایه دانش، مستظهر و مزین گردانیدی و به منصب کمال رسانیدی و نام نیک مرا که محیی نام بلند خاندان خویش بود، زنده کردی. حق تعالی مرا حق شناس تو گرداناد و بر پاداش حقوق تو توفیق دهاد. پس از پسر پرسید که درین مدت قلیل، این دانش جلیل چگونه تحصیل کردی؟ گفت: اصل همه دانشها عقل است و مادت عقل از فیض آسمانی و هر که مرزوق الحظ و مسعود الجد باشد و فر یزدانی و سعود آسمانی بر وی ناظر و نازل گردد، امور صعب بر وی سهل گردد و معتذر آسان شود و ایام معدود منتهی گردد، آن مشکل سهل و میسر شود و در حد امکان آید و همه دانشها ازین کلمات منتج است که بر دیوار کاخ افریدون نبشته است. شاه پرسید که چگونه است آن کلمات؟ بگوی