رودکی با نام کامل ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم، سال ۲۴۴ هجری قمری در ناحیه رودک در نزدیکی سمرقند به دنیا آمد. برخی از نویسندگان رودکی را کور مادرزاد دانستهاند، ولی برخی تنها از نابینایی او سخن گفتهاند.
رودکی پدر شعر فارسی و مشهور به استاد شاعران است. اگر چه سرودههای وی در دایره ادبیات غنایی و بعضاً تعلیمی جای میگیرد، اما از داستانها و موضوعات حماسی، به خوبی آگاهی داشته و با استادی تمام توانسته این مسئله را در شعر خود بازتاب دهد.
اشعار رودکی بسیار ساده و روان است و همین روند او الگویی برای شاعران معاصر از جمله اشعار مهدی فرجی شده است. مهمترین آثار او کلیله و دمنه منظوم، سندبادنامه منظوم و دیوان اشعار شامل غزلیات، رباعیات، قصاید و قطعات، ابیات پراکنده و مدایح هستند.
گزیده ای از زیباترین اشعار رودکی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
♦♦♦
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتیست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشتهست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
♦♦♦
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب…
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حله قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب…
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوبتر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
رودکی در قصیده طولانی زیر اوضاع و احوال خود را شرح میدهد و مینالد. ناله رودکی از پیری، دندان ریختن، سپیدی موی، فقر و… است. او یادآور میشود که همیشه چنین نبوده و روزگاری اوضاع بهتری داشته است.
عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستاره سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجه او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانه پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامه ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودهست نامور دهقان
مرا به خانه او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
اشعار کوتاه رودکی
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بینیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
♦♦♦
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بودهست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
♦♦♦
زمانه، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بندست پای دربندست
♦♦♦
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
♦♦♦
اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشههای طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
♦♦♦
دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی
آرام و طرب را مده از طبع جدایی
صد بار فتادست چنین هر ملکی را
آخر برسیدند به هر کام روایی
آن کس که تو را دید و تو را بیند در جنگ
داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نه قوت انسان
کس را نبود قوت به کار سمایی
آنان که گرفتار شدند از سپه تو
از بند به شمشیر تو یابند رهایی
♦♦♦
تک بیتی ها
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
♦♦♦
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
♦♦♦
چون لطیف آید به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز
♦♦♦
ای جان همه عالم در جان تو پیوند
مکروه تو ما را منما یاد خداوند
♦♦♦
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
♦♦♦
تا درگه او یابی مگذرد به در کس
زیرا که حرامست تیمم به لب یم
♦♦♦
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته
♦♦♦
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
♦♦♦
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنهتر گردی
♦♦♦
با صدهزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
♦♦♦
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
♦♦♦
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی
♦♦♦
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را
♦♦♦
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
♦♦♦
کین عیش چنین باشد
گه شادی و گه درد
♦♦♦
رخساره او پرده عشاق درید
با آن که نهفته دارد اندر پرده
♦♦♦
ناز، اگر خوب را سزاست به شرط
نسزد جز تو را کرشمه و ناز
♦♦♦
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
♦♦♦
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار
♦♦♦
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
♦♦♦
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
♦♦♦
نیست فکری به غیر یار مرا
عشق شد در جهان فیار مرا
♦♦♦
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
♦♦♦
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکر با پیون
♦♦♦
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود
چو از حرارت مِی دلبرم لبان لیسد
♦♦♦
بت، اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخساره تو هست خراش
♦♦♦
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
آرنگ نخواهد که شود شاد دل من
♦♦♦
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
زرع کشتست و ذرع گوشه کشت
♦♦♦
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
♦♦♦
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت
ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
♦♦♦
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
♦♦♦
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
♦♦♦
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
♦♦♦
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
♦♦♦
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
♦♦♦
رباعی و دوبیتی ها
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتادهای بگیری، مردی
♦♦♦
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراکنده شود
♦♦♦
بی روی تو خورشید جهانسوز مباد
هم بیتو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که تو را نبینم آن روز مباد
♦♦♦
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
♦♦♦
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
♦♦♦
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
♦♦♦
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه غمان کرد دلم
♦♦♦
چون کار دلم ز زلف او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
♦♦♦
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
♦♦♦
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
♦♦♦
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
این بس که به سر زدیم و آن بس که به سنگ
♦♦♦
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
باشد که در وصال تو بینند روی دوست
تو نیز در میانه ایشان نه ای، ببین
♦♦♦
روی به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان طراز
ایزد ما وسوسه عاشقی
از تو پذیرد، نپذیرد نماز
♦♦♦
تا کی گویی که: اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند؟
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند
♦♦♦
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم
♦♦♦
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق
تا نام تو کم در دهن انجمن آید
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی
اول سخنم نام تو اندر دهن آید
♦♦♦
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان
از گریه خونین مژهام شد مرجان
القصه که: از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان
♦♦♦
جامه پر صورت دهر، ای جوان
چرک شدوشد به کف گازران
رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
♦♦♦
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
♦♦♦
آی دریغا! که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ور چه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی
سخن آخر
رودکی بیش از یک میلیون بیت سرود، با این حال بسیاری از آنها از بین رفتند و تنها تعدادی قصیده، غزل، رباعی و ابیاتی پراکنده از او باقی مانده است.
او در دربار امیر نصر سامانی بسیار محبوب شد و ثروت بسیاری به دست آورد، با این حال در سالهای پایانی عمر مورد بیمهری امرا قرار گرفت. او در اواخر عمر به زادگاهش بازگشت و در همانجا در سال ۳۲۹ هجری قمری درگذشت. آرامگاه رودکی هماکنون در خاک جمهوری تاجیکستان قرار دارد.