به جرات میتوان گفت فرخی یزدی (۱۲۶۸-۱۳۱۸) مانند عارف قزوینی (شاعر شعر از خون جوانان وطن) یکی از تاثیرگذارترین شاعران معاصر در مبارزه با استبداد حاکم در زمان خویش بود. فرخی یزدی همانند محمدتقی بهار، روزنامه نگار، شاعر و نماینده مجلس در دوره مشروطیت بوده که اشعار زیادی در زمینه آزادی، وطن و ایران سروده است. به طوری که میتوان ادعا کرد یکی از دلایل کشتن او در زندان، اشعار اعتراضی او و شعر در مورد ظلم و ستمی است که صاحبان قدرت به انسان ها می رسانند. اشعار فرخی یزدی همانند برخی از اشعار ملک الشعرای بهار و اشعار خسرو گلسرخی بسیار کوبنده و با مضامین اعتراضی است. با مجموعه ای از بهترین شعرهای فرخی یزدی با مضامین آزادی، وطن و ایران همراه ما باشید.
اشعار فرخی یزدی درباره آزادی
اگر به افکار و عقاید فرخی یزدی دقت کنید میبینید که داشتن مجموعه ای از شعر درباره آزادی در میان اشعار او بسیار طبیعی است. در ادامه برخی از بهترین این اشعار را با هم میخوانیم.
آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میکند دایم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای، ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی ز خون رنگین
میتوان تو را گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
ღღღღღ
قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
به پیش اهل جهان محترم بود آنکس
که داشت از دل و جان احترام آزادی
چگونه پای گذاری بصرف دعوت شیخ
به مسلکی که ندارد مرام آزادی
هزار بار بود به ز صبح استبداد
برای دسته پا بسته، شام آزادی
به روزگار قیامت بپا شود آن روز
کنند رنجبران چون قیام آزادی
اگر خدای به من فرصتی دهد یک روز
کشم ز مرتجعین انتقام آزادی
ز بند بندگی خواجه کی شوی آزاد
چو فرخی نشوی گر غلام آزادی
ღღღღღ
هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر میطلبی غرقه به خون باش
کاین گلبن نوخاسته بیخار و خسی نیست
دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما
آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی و ما را
در دل به جز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارْس مگر فارِسِ ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست
ღღღღღ
ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما
تا که آزادی بود دربند در بندیم ما
خوار و زار و بیکس و بیخانمان و دربدر
با وجود اینهمه غم، شاد و خرسندیم ما
جای ما در گوشه صحرا بود مانند کوه
گوشه گیر و سربلند و سخت پیوندیم ما
در گلستان جهان چون غنچه های صبحدم
با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما
مادر ایران نشد از مرد زائیدن عقیم
زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما
ارتقاء ما میسر می شود با سوختن
بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما
گر نمی آمد چنین روزی کجا دانند خلق
در میان همگنان بی مثل و مانندیم ما
کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست
با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما
در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی
چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما
ღღღღღ
غارت غارتگران شد مال بیت المال ما
با چنین غارتگرانی وای بر احوال ما
اذن غارت را به این غارتگران داده است سخت
سستی و خون سردی و نادانی و اهمال ما
زاهد ما بهر استبداد و آزادی به جنگ
تا چه سازد بخت او تا چون کند اقبال ما
حال ما یکچند دیگر گر بدینسان بگذرد
بدتر از ماضی شود ایام استقبال ما
شیخ و شاب و شاه و شحنه و شبرو شدند
متفق بر محو آزادی و استقلال ما
ღღღღღ
با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه آن باده مدهوشیم ما
گر توئی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سر تا به پا هستیم چشم
حرف ایمان هرکجا، پا تا به سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
ღღღღღ
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خونبهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد بنام
آنکه بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه میخواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
ღღღღღ
کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنائی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت
ღღღღღ
ای دودهٔ طهمورث، دل یکدله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودایی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پُر آبله باید کرد
بدبختیِ ما تنها از خارجه چون نَبْوَد
هر شِکوِه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامهٔ مُستَحفِظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمنِ استبداد، آزادیِ ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابینِ بشر شد سد، چون مسئلهٔ سرحد
زین بعد ممالک را، بیفاصله باید کرد
ღღღღღ
«خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید»
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوهٔ حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه پولاد بگیرید
ღღღღღ
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغاء القاب و شئون باید نمود
ثروت آنکس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز ناپاکان «حبیب»
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
ღღღღღ
بهر آزادی هر آن کس استقامت میکند
چاره این ارتجاع پر وخامت میکند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هرکسی کاندیشه از تیر ملامت میکند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هرکس اقامت میکند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانونکشی
روبه افسرده ابراز شهامت میکند
چون وثوقالدوله خائن قوامالسلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت میکند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کمحس به پررویی کرامت میکند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت میکند
ღღღღღ
رسم و ره آزادی یا پیشه نباید کرد
یا آنکه ز جانبازی اندیشه نباید کرد
سودی نبری از عشق گر جرأت شیرت نیست
آسوده گذر هرگز زین پیشه نباید کرد
گر آبِ رَزَت باید ای مالکِ بیانصاف
خون دل دهقان را در شیشه نباید کرد
در سایه استبداد پژمرده شد آزادی
این گلبن نورس را بیریشه نباید کرد
با داس و چکش کن محو، این خسروی ایوان را
چون کوهکنی هر روز با تیشه نباید کرد
ღღღღღ
گر ز روی معدلت آغشته در خون میشویم
هرچه بادا باد ما تسلیم قانون میشویم
عاقلی چون در محیط ما بود دیوانگی
زین سبب چندی خردمندانه مجنون میشویم
لطمه ضحاک استبداد ما را خسته کرد
با درفش کاویان روزی فریدون میشویم
یا به دشمن غالب از اقبال سعد آییم ما
یا که مغلوب عدو از بخت وارون میشویم
یا چه قارون در حضیض خاک بگزینیم جای
یا چو عیسی مستقر بر اوج گردون میشویم
طعم آزادی ز بس شیرین بود در کام جان
بهر آن از خون خود فرهاد گلگون میشویم
روح را مسموم سازد این هوای مرگبار
زندگانی گر بود زین خطه بیرون میشویم
ღღღღღ
تا عمر بود، درستی آئین من است
بدخواه کژی، مسلک دیرین من است
آزادی و خیر خواهی نوع بشر
مقصود و مرام و مسلک و دین من است
ღღღღღ
یک دم دل ما غمزدگان شاد نشد
ویرانه ما از ستم آباد نشد
دادند بسی به راه آزادی جان
اما چه نتیجه، ملت آزاد نشد
اشعار فرخی یزدی درباره وطن
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمیکنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هردو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه میکشد که رندم، شرطه میکشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخنشناسم، سائس وطنپرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هرکجا روم به گردش، آید از پِیَم مفتش
همت بلندپرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد به سال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان به دلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رَستم
ღღღღღ
ما خیل تهی دست جگر گوشه بختیم
سرگرم نه با تاج و نه پابند به تختیم
آزادی ایران که درختی است کهن سال
ما شاخه نو رسته آن کهنه درختیم
در صلح و صفا گرمتر از موم ملایم
با جنگ و جفا سردتر از آهن سختیم
پوشید جهان خلعت زیبای تمدن
ما لخت و فرومایه از آنیم که لختیم
تا جامه ناپاک تن آغشته بخون نیست
ما پیش جهان تن بتن آلوده ز رختیم
ღღღღღ
باز طوفان بلا لجهٔ خون میخواهد
آنچه زین پیش نمیخواست، کنون میخواهد
آنکه بنشاند به این روز سیه ایران را
بر سر دار مجازات نگون میخواهد
عاقل کام طلب ره رو آزادی نیست
راه گم کرده صحرای جنون میخواهد
نوشداروی مجازات که درمان دل است
مفتی و محتسب و عالی و دون میخواهد
دست هر بیسروپایی نرسد بر خط عشق
مرد از دایره عقل برون میخواهد
خاک این خطه اگر موج زند همچو سراب
تشنه کامیست که از جامعه خون میخواهد
فرخی گر همه ناچیز ز بیچیزی شد
فقر را باز ز هرچیز فزون میخواهد
ღღღღღ
هر که شد خام، به صد شعبده خوابش کردند
هر که در خواب نشد خانه خرابش کردند
بازیِ اهلِ سیاست که فریب است و دروغ
خدمتِ خلقِ ستمدیده خطابش کردند
اولِ کار بسی وعدهٔ شیرین دادند
آخرش تلخ شد و نقشِ بر آبش کردند
آنچه گفتند شود سرکهٔ نیکو و حلال
در نهانخانهٔ تزویر، شرابش کردند
پشتِ دیوار خری داغ نمودند و به ما
وصفِ آن طعمِ دل انگیزِ کبابش کردند
سالها هرچه که رِشتیم به امّید و هوس
بر سرِ دارِ مجازات، طنابش کردند
گفته بودند که سازیم وطن همچو بهشت
دوزخی پر ز بلایا و عذابش کردند
زِ که نالیم که شد غفلت و نادانیِ ما
آنچه سرمایهٔ ایجادِ سرابش کردند
لب فروبسته ز دردیم و پشیمانی و غم
گرچه خرسندی و تسلیم حسابش کردند… !
ღღღღღ
آنانکه بپا بنای هستی دارند
بر مال وطن دراز دستی دارند
چون منفعت از برایشان بیشتر است
بیش از دگران وطن پرستی دارند
ღღღღღ
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آنکه میماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمیآمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار میخواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
ღღღღღ
ای سست عقیده، سخت شادی دیگر
خرسند ز رأی اعتمادی دیگر
خواهی چو برادرت مهیا سازی
از بهر وطن قراردادی دیگر
ღღღღღ
ما زاده کیقباد و کیکاووسیم
جان باختگان وطن سیروسیم
در تحت لوای شیر و خورشید ای لرد
آزاد ز بند انگلیس و روسیم
ღღღღღ
عیدِ جم شد ای فریدونخو بت ایرانپرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خو نِهْ ز دست
حالیا کز سَلْم و تور انگلیس و روس هست
ایرجِ ایران سراپا، دستگیر و پایبست
بِهْ که از راهِ تمدن ترک بیمهری کنی
در رَهِ مشروطه اقدامِ منوچهری کنی
این همان ایران که منزلگاه کیکاووس بود
خوابگاهِ داریوش و مأمنِ سیروس بود
جای زال و رستم و گودرز و گیو و طوس بود
نی چنین پامالِ جورِ انگلیس و روس بود
این همه از بیحسی ما بود کافسردهایم
مردگانِ زنده بلکه زندگانِ مردهایم
این وطن رزمآوری مانند قارن دیده است
وَقعهٔ گرشاسب و جنگ تَهَمتَن دیده است
هوشمندی همچو جاماس و پَشوتَن دیده است
شوکتِ گشتاس و داراییِ بهمن دیده است
هرگز این سان بیکس و بییار بییاور نبود
هیچ ایامی چو اکنون عاجز و مضطر نبود
رنجهای اردشیر بابکان بر باد رفت
زحمت شاپورِ ذوالاکتاف حال از یاد رفت
شیوهٔ نوشیروانی رسمِ عدل و داد رفت
آبروی خاکِ ما بر بادِ استبداد رفت
حالیا گر بیند ایران را چنین بهرام گور
از خجالت تا قیامت سر برون نارد ز گور
آخر ای بیشور مردم عِرقِ ایرانی کجاست؟
شد وطن از دست، آیین مسلمانی کجاست؟
حشمتِ هُرمُز چه شد؟ شاپور ساسانی کجاست؟
سنجر سلجوق کو؟ منصور سامانی کجاست؟
گنج بادآور کجا شد؟ زر دست افشار کو؟
صولتِ خصمافکنِ نادر شَهِ افشار کو؟
ای خوش آن روزی که ایران بود چون خُلدِ بَرین
وسعتِ این خاکِ پاک از روم بودی تا به چین
بوده از حیثِ نکویی جنّتِ روی زمین
شهریاران را بر این خاک از شرف بودی جبین
لیک فرزندان او قدرِ وُرا نشناختند
جسمِ پاکش را لگدکوبِ اَجانِب ساختند
شد ز دستِ پارتی این مملکت بیبوی و رنگ
پارتی زد شیشهٔ ناموسِ ایران را به سنگ
پارتی آورد نامِ نیکِ ایران را به ننگ
پارتی بنمود ما را بندهٔ اهلِ فرنگ
این همه بیهمتی نبود جز از اهل نفاق
چارهٔ این درد بیچاره است علم و اتفاق
خواهی از توضیح عالم ای رفیقِ هموطن
گوشِ خود بگشا و توضیحات آن بشنو ز من
تا نگویی علم باشد منحصر در لا و لن
یک فلزی کان مساوی هست در قدرِ ثَمَن
عالم آن را موزر و توپ و مسلسل میکند
جاهل آن را صرف خاکانداز و منقل میکند
ور ز من خواهی تو حسن و اتفاق و اتحاد
جنگ ژاپونی و روسی را سراسر آر یاد
تا بدانی دولتی بیقدر و جاهی با نژاد
خانهٔ شاهنشهی چون روس را بر باد داد
اهل ژاپون تا به هم دیگر نپیوستند دست
کی توانستند روسان را دهند این سان شکست
گر ز باد کبر و نار جهل برتابیم روی
شاید آبِ رفتهٔ این خاک باز آید به جوی
لیک با این وضعِ ایران مشکل است این گفتوگوی
چون که ما کردیم اکنون بر دو چیزِ زشت خوی
نیمهای از حالتِ افسردگی بیحالتیم
نیمِ دیگر کارِ استبدادیان را آلتیم
گَهْ به مُلکِ ری به فرمانِ جوانی با شتاب
کعبهٔ آمالِ ملت را کنیم از بُن خراب
گاه اندر یزد با عنوان شور و انقلاب
انجمن سازیم و نندیشیم از این ارتکاب
غیر ما مردم که نارِ جَهلِمان افروخته
تا به اکنون کی دَرِ بیتالمقدس سوخته؟
این وطن در حالِ نَزع و خَصمَش اندر پیش و پس
وَهْ چه حالِ نَزع کاو را نیست بیش از یک نفس
داروی او اتحاد و همتِ ما هست و بس
لیک این فریادها را کی بود فریادرس
ای هواخواهانِ ایران نوبتِ مردانگی است
پای غیر آمد میان نی وقت جنگِ خانگی است
تا که در ایران ز قانونِ اساسی هست نام
تا دهد مشروطه آزادی به خیلِ خاص و عام
تا ز ظالم مینماید عدل سَلبِ احترام
هر زمان این شعر میگویم پیِ ختمِ کلام
مجلسِ شورای ایران تا ابد پاینده باد
خسروِ مشروطهٔ ما تا قیامت زنده باد
خود تو میدانی نِیَم از شاعرانِ چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس
یا رسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس
من نمیگویم تویی درگاه هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجریِ قانون شوی
بهمن و کیخسرو و جمشید و افریدون شوی
ღღღღღ
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خونسرد و افسرده آنسان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان در نگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بیقراری کند بیسکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکردهای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابناء ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
ღღღღღ
ای وطن پرور ایرانی با مسلک و هوش
هان مکن جوش و خروش
پندهای من با تجربه بنمای بگوش
گر توئی پند نیوش
اجنبی گر به مثل می دهدت ساغر نوش
نوش نیش است منوش
وز پی خستن او در همه اوقات بکوش
تا توان داری و توش
که عدو دوست نگردد به خداگر نبی است
اجنبی اجنبی است
من سرگشته چو پرگار جهان گردیدم
رنجها بکشیدم
پابرهنه ره دشت و دره را ببریدم
دست غم بگزیدم
حالت ملت عثمانی و ژرمن دیدم
خوب و بد بشنیدم
باز برگشته و از اجنبیان نومیدم
حالیا فهمیدم
که اگر شیخ خورد گول اجانب صبی است
اجنبی اجنبی است
تو مپندار کند کار کسی بهر کسی
قدر بال مگسی
تو عبث منتظر ناله و بانگ جرسی
کاروان رفت بسی
فارس فارس توئی از چه نتازی فرسی
پیش آور نه پسی
همه دزدند در این ملک ندیدم عسسی
یا یکی دادرسی
هر چه گویم تو مگو گفته زیر لبی است
اجنبی اجنبی است
ღღღღღ
تا بود جان گرانمایه به تن
سر ما و قدم خاک وطن
بعد از ایجاد صد آشوب و فتن
بهر ایران ز چه رو در لندن
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما بزرگی به حقارت ندهیم
گوش بر حکم سفارت ندهیم
سلطنت را به امارت ندهیم
چونکه ما تن به اسارت ندهیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
حال «مارلینگ » تو را فهمیدیم
«کاکس » را گاه عمل سنجیدیم
کودتا کردن «نرمان » دیدیم
آنچه رفتیم چو برگردیدیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
آخر ای لرد ز ما دست بدار
کشور جم نشود استعمار
بهر دل سوزی ما اشک مبار
تا نگویند ز الغای قرار
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
ما جگر گوشه کیکاووسیم
پور جمشید جم و سیروسیم
زاده قارن و گیو و طوسیم
ز انگلستان چو بسی مأیوسیم
لرد کرزن عصبانی شده است
داخل مرثیه خوانی شده است
داد که دستور دیو خوی ز بیداد
کشور جم را به باد بی هنری داد
داد قراری که بی قراری ملت
زآن به فلک می رسد ز ولوله و داد
کاش یکی بردی این پیام به دستور
کی ز قرار تو داد و عهد تو فریاد
چشم بدت دور وه چه خوب نمودی
خانه ما را خراب و خانه ات آباد
کاخ گزرسس که بود سخت چو آهن
باره بهمن بود که سخت چو پولاد
سر بسر آن را به زور پای فشاری
دست تو از بن گرفت و کند ز بنیاد
سخت شگفتم ز سست رأی تو کی دون
با غم ملت چه ای ز کرده خود شاد
شاد از آنی که داده آتش کینت
آبروی خاک پاک ما همه بر باد
حبس نمودی مرا که گفته ام آن دوست
در بروی دشمن وطن ز چه بگشاد
در عوض حبس گر بری سرم از تیغ
پای تو بوسم به مزد دست مریزاد
لیک بگویم که طوق بندگی غیر
گردن آزاد مردمی ننهد راد
وین ز اعادی بگوش حلقه بیفکند
وآن ز اجانب به دوش غاشیه بنهاد
در مائه بیستم که زنگی افریک
گشته ز زنجیر و بند بندگی آزاد
خواجه ما دست بسته پای شکسته
یک سره ما را به قتلگاه فرستاد
همتی ای ملت سلاله قارن
غیرتی ای مردم نبیره کشواد
تا نشود مرز داریوش چو بصره
تا نشود کاخ اردشیر چو بغداد
سخن آخر
همانطور که در بالا خواندید اشعار فرخی یزدی رنگ و بوی دیگری غیر از اشعار عاشقانه دارد. شاید بتوان گفت دلیل آن این است که او یکی از بزرگترین مبارزان سیاسی در زمان مشروطه بوده است. اشعار فرخی یزدی توسط خوانندگان مختلف خوانده شده و مورد استقبال مردم ایران قرار گرفته است. اگر شما هم شعری از این شاعر بزرگ خواندهاید میتوانید آن را در ادامه مطلب بنویسید تا خوانندگان ستاره از آن بهره ببرند.