اشعار نزار قبانی؛ زیباترین شعرهای نزار قبانی درباره عشق، زن و وطن

نزار قبانی شاعر عرب زبان است که بیشتر شهرت خود را به خاطر سرودن شعرهای عاشقانه به‌دست آورده است. گلچین بهترین اشعار نزار قبانی در زمینه عشق، زن و وطن را در ادامه بخوانید.

اشعار نزار قبانی

نِزار قَبانی (۱۹۲۳ دمشق ـ ۱۹۹۸ لندن) با اصالت سوری از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. او به زبان‌های فرانسه، انگلیسی و اسپانیولی مسلط بود و مدت بیست سال در دستگاه دیپلماسی سوریه خدمت کرد.

دلیل معروف بودن قبانی شعر عاشقانه و شعر سیاسی و ترانه‌های ماندگار عرب است. اشعار او مانند اشعار جبران خلیل جبران و اشعار ازدمیر آصف به بیشتر زبان‌های دنیا ترجمه شده‌است. «باران یعنی تو برمی‌گردی»، «بیروت، عشق و باران»، «عشق پشت چراغ قرمز نمی‌ماند»، «بلقیس وعاشقانه‌های دیگر»، «در بندر آبی چشمانت»، «تا سبز شوم از عشق»، «گنجشک‌ها ویزا نمی‌خواهند»، «عشق ما روی آب راه می‌رود» از جمله کتاب‌های چاپ شده نزار قبانی به زبان فارسی هستند. در میان اشعار او شعر و متن در مورد دریا، ساحل و آرامش نیز دیده می شود. نزار قبانی ۳۰ آوریل ۱۹۹۸ بر اثر بیماری قلبی در لندن درگذشت و جسدش برای خاکسپاری به دمشق منتقل شد.

در این مقاله گلچینی از بهترین اشعار نزار قبانی را خواهید خواند؛ با ما همراه شوید.

 

اشعار عاشقانه نزار قبانی

نامه‌هایت در صندوق پستی من
کبوترانی خانگی‌اند
بی‌تاب خفتن در دست‌هایم

یاس‌هایی سفیدند
به خاطر سفیدی یاس‌ها از تو ممنونم

می‌پرسی در غیابت چه کرده‌ام؟
غیبتت!؟
تو در من بودی!
با چمدانت در پیاده‌روهای ذهنم راه رفته‌‏ای!
ویزای تو پیش من استُ
بلیط سفرت!

ممنوع الخروجی
از مرزهای قلب من
ممنوع الخروجی
از سرزمین احساسم

نامه‌هایت کوهی از یاقوت است
در صندوق پستی من

از بیروت پرسیده بودی
میدان‌ها و قهوه‌خانه‌های بیروت،
بندرها وُ هتل‌ها وُ کشتی‌هایش
همه وُ همه در چشم‌های تو جا دارند!
چشم که ببندی
بیروت گم می‌شود

“مترجم یغما گلرویی”

 

عکس نوشته شعر نزار قبانی چشم که ببندی  بیروت گم می‌شود

 

ღღღღღღ

نمی‌توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلوها
و گلدان‌ها
و ملافه‌های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

ღღღღღღ

ساده‌دلانه گمان می‌کردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
طرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامه‌های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی

پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها می‌شوم
مسافر همیشه همسفر من؟

ღღღღღღ

چشمانت آخرین ساحل از بنفشه ‌هاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم می‌دهد
اما قصیده‌ها غرقم کردند

گمان کردم که ممکن است عشق جمع‌ام کند
ولی زن‌ها قسمتم کردند
آری محبوب من
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود
و مرا با باران‌های مهربانی بشوید

عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است این‌که قصیده هنوز هست
و از میان آتش‌ها و دودها می‌گذرد
و از میان پرده‌ها و محفظه‌ها و شکاف‌ها بالا می‌رود

مان تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگ‌ها بو می‌کشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
می‌تواند شروع هر چیز خوبی باشد

ღღღღღღ

تویی که روی برگه سفید دراز می‌کشی
و روی کتاب‌هایم می‌خوابی
و یادداشت‌هایم و دفترهایم را مرتب می‌کنی
و حروفم را پهلوی هم می‌چینی
و خطاهایم را درست می‌کنی

پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم
حال آنکه تویی که می‌نویسی؟

 

عکس نوشته شعر نزار قبانی  چطور به مردم بگویم که من شاعرم

 

ღღღღღღ

کتاب‌های کودکی ام را که در مدرسه‌ها
خوانده ام از من بگیرید
نیمکت‌های مدرسه را
گچ ها… قلم ها… و تخته سیاه را
و به من کلمه‌ای بدهید
تا آن را مثل گوشواره‌ای به گوش معشوقم بیاویزم
انگشتانی تازه می‌خواهم‌
برای دیگرگونه نوشتن
از انگشتانی که قد نمی‌کشند
از درختانی که نه بلند می‌شوند و نه می‌میرند، بیزارم
انگشتانی تازه می‌خواهم
به بلندای بادبان زورق و گردن زرّافه
تا برای محبوبم پیراهنی از شعر ببافم

ღღღღღღ

عشق تو
پرنده‌ای سبز است
پرنده‌ای سبز و غریب
بزرگ می‌شود
همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلک‌هایم
را نوک می‌زند

چگونه آمد؟
پرنده‌ سبز
کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را
نمی‌اندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمی‌کند

عشق تو کودکی‌ست با موی طلایی
که هر آن‌چه شکستنی را می‌شکند،
باران که گرفت به دیدار من می‌آید،
بر رشته‌های اعصاب‌ام
راه می‌رود و بازی می‌کند
و من تنها صبر در پیش می‌گیرم

عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو می‌روند
و او بیدار می‌ماند
کودکی که بر اشک‌هایش ناتوانم

عشق تو یکه و تنها قد می‌کشد
آن‌سان که باغ‌ها گل می‌دهند
آن‌سان که شقایق‌های سرخ
بر درگاه خانه‌ها می‌رویند
آن‌گونه که بادام و
صنوبر بر دامنه‌ کوه سبز می‌شوند
آن‌گونه که حلاوت در هلو جریان می‌یابد

عشق‌ات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر می‌گیرد
بی آن‌که دریابم
جزیره‌ای‌ست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابی‌ست ناگفتنی
تعبیر ناکردنی

به‌راستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویران‌گر؟
یا اراده‌ شکست‌ناپذیر خداوند؟

تمام آن‌چه دانسته‌ام
همین است:
تو عشق منی
و آن‌که عاشق است
به هیچ چیز نمی‌اندیشد

“مترجم سودابه مهیّجی”

ღღღღღღ

دوستت دارم
و نگرانم روزی بگذرد
که تو تن زندگی‌ام را نلرزانی
و در شعر من انقلابی بر پا نکنی
و واژگانم را به آتش نکشی

دوستت دارم
هراسانم دقایقی بگذرند،
که بر حریر دستانت دست نکشم
و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم
و در مهتاب شناور نشوم
سخن‌ات شعر است
خاموشی‌ات شعر
و عشقت
آذرخشی میان رگ‌هایم
چونان سرنوشت

تو را بسیار دوست دارم
و می‌دانم که شیوه عشق من
کهنه شده است
شریان‌های قلبم
کهنه شده است
آمدن نامه بر من به پیش تو
و بردن گل‌های زیبا به خانه ات
همه آیین‌هایی کهنه شده است
تو را بسیار دوست دارم
و رویای من این است که مرا
در پیراهنی نو مبهوت کنی
و با عطری تازه، دیدگاهی تازه
و رویای من این است
که بارانی از شط بلند پرسش‌ها
بر من بباری
و چون خوشه گندم از پارچه ناز بالش بشکفی
تو را بسیار دوست دارم
و می‌دانم که نمی‌دانی
و مسئله این است

“مترجم موسی بیدج”

 

عکس نوشته شعر نزار قبانی هراسانم چون کبوتری بر گنبدت ننشینم

 

ღღღღღღ

بگذار صدایت بزنم، با تمام حرف‌های ندا
که اگر به‌نام آوازات ندادم، از لبانم زاده شوی

بگذار دولت عشق را بنیان گذارم
که شهبانویش تو باشی
و من بزرگ عاشقانش

بگذار انقلابی به راه اندازم
و چشمانت را بر مردم مسلط کنم

بگذار با عشق چهره‌ تمدن را دگرگون سازم
تمدن تویی، تو میراثی هستی که شکل گرفته
از پس هزاران سال، در دل زمین…

بخشی از شعر بلند «دوستت دارم»

مترجم آرش افشار

ღღღღღღ

دیگر نمی‌توانم پنهانت کنم!
از درخشش نوشته‌هایم می‌فهمند
برای تو می‌نویسم
از شادی قدم‌هایم
شوق دیدن تو را در می‌یابند

از انبوه عسل بر لبانم،
نشان بوسه تو را پیدا می‌کنند

چگونه می‌خواهی قصه عاشقانه‌مان را
از حافظه گنجشکان پاک کنی
و قانعشان کنی
که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟

ღღღღღღ

شعری که در ادامه می‌خوانید می‌تواند جزئی از مجموع شعر در مورد تابستان نیز باشد. 

برف
نوگویی زمین است
وقتی به متن پایبند نباشد
و بخواهد
به شیوه‌ای دیگر
و سبکی بهتر بسراید
و از عشق خود
به زبانی دیگر بگوید

 برف
نگرانم نمی‌کند
حصار یخ
رنجم نمی‌دهد
زیرا پایداری می‌کنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق
که برای گرم شدن
وسیله دیگری نیست

جز آنکه
دوستت بدارم
یا برایت
عاشقانه بسرایم

من
همیشه می‌توانم
از برف دستانت
اخگر بگیرم
و از عقیق لبانت، آتش
از بلندای لطیف تو
و از ژرفای سرشارت، شعر

ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را از من مگیر
برای بالا پوش پشمین‌ات
از بازی‌های کودکانه‌ام مترس

همیشه آرزو داشته‌ام
روی برف، شعر بنویسم
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتش برف می‌سوزد!

بانوی من!
که چون سنجابی ترسان
بر درختان سینه‌ام می‌آویزی

عاشقان جهان
در نیمه تابستان عاشق شده ‌
منظومه‌های عشق
در نیمه تابستان سروده شده‌اند
انقلاب‌های آزادی
در نیمه تابستان برپا شده‌اند

اما
رخصت فرما
از این عادت تابستانی
خود را باز دارم
و با توبر بالشی از نخ نقره
و پنبه‌ برف سربگذارم

“مترجم موسی بیدج”

ღღღღღღ

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیباتر شوم

بگو دوستم‌ داری‌ تا انگشتانم از طلا شوند
و ماه‌ از پیشانی‌ام بتابد

بگو دوستم‌ داری‌ تا زیر و رو شوم
تبدیل‌ شوم به‌ خوشه‌ای‌ گندم‌ یا یک نخل
بگو! دل دل نکن

بگو دوستم‌ داری‌ تا به‌ قدیسی‌ بدل شوم

بگو دوستم‌ داری‌ تا از کتاب شعرم‌ کتاب مقدس بسازی‌
تقویم‌ را واژگون‌ می‌کنم‌
و فصل‌ها را جابه‌جا می‌کنم‌ اگر تو بخواهی‌

بگو دوستم‌ داری‌ تا شعرهایم‌ بجوشند
و واژگانم‌ الهی‌ شوند
عاشقم‌ باش‌ تا با اسب‌ به‌ فتح‌ِ خورشید بروم‌

دل دل نکن‌
این‌ تنها فرصت من‌ است‌ تا بیاموزم‌
و بیافرینم!

 

زیباترین اشعار نزار قبانی و اشعار عاشقانه قبانی

 

ღღღღღღ

وقتی عاشقم
حس می‌کنم سلطان زمانم
و مالک زمین و هر چه در آن است
سوار بر اسبم به سوی خورشید می‌رانم

وقتی عاشقم
نور سیالی می‌شوم
پنهان از نظرها
و شعرها در دفتر شعرم
کشتزارهای خشخاش و گل ابریشم می‌شوند

وقتی عاشقم
آب از انگشتانم فوران می‌کند
و سبزه بر زبانم می‌روید

وقتی عاشقم
زمانی می‌شوم خارج ازهر زمان
وقتی بر زنی عاشقم
درختان پابرهنه
به سویم می‌دوند

ღღღღღღ

عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه

سرم را روی بالشی از سنگ می‌گذارم
سرت را روی بالشی از شعر

تو ماهی هدیه‌ام دادی، من دریا
تو قطره‌ای روغن چراغ، من چلچراغ
تو دانه گندم دادی، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد

به سینه‌های ترسیده از سرمات
که قرن‌ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه دهانم را در دهانت
و نصف انگشت‌هایم را در دست‌هایت
جا گذاشتم

ღღღღღღ

نه معماری بلند آوازه‌ام
نه پیکره تراشی از روزگار رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر

اما می‌خواهم بدانی
تن زیبای تو را چگونه ساخته ام
و با گل و ستاره و شعر آراسته ام
و با ظرافت خط کوفی

نمی‌خواهم
توانایی ام را در بازسرایی تو به رخ بکشم
و در چاپ دوباره ات
و در نقطه گذاری ات از الف تا ی
که عادت ندارم
از کتاب‌های تازه ام سخن بگویم

و از زنی
که افتخار عشق اش را داشته ام
و افتخار تالیفش را
ـ از فرق سر تا پنجه پا ـ
که چنین کاری
شایسته تاریخ شعرم نیست
و نه شایسته دلبر

نمی‌خواهم شماره کنم
خال‌هایی را
که بر نقره شانه ات کاشته ام
چراغانی را
که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهیانی را
که در خلیج‌های تو پرورده ام
ستارگانی را
که لای پیراهنت یافته ام
یا کبوترانی را
که میان سینه ات پنهان ساخته ام.
که چنین کاری
شایسته غرور من نیست
و کبریای تو

بانوی من!
رسوایی زیبایم!
که با تو خوشبو می‌شوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می‌کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می‌چکد
مگر می‌توانم
در میدان‌های شعر فریاد نزنم :
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
مگر می‌توانم
خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر می‌شود
با تو در پارکی قدم بزنم
و ماهواره‌ها
کشف نکنند که تو دلدار منی

بانوی من!
شعر آبرویم را برده است
و واژگان رسوایت ساخته اند
من مردی هستم
که جز عشقم را نمی‌پوشم
و تو زنی که جز لطافتت را
پس کجا برویم دلبرم؟
و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟
و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟
در روزگاری که عشق را نمی‌شناسد

بانوی من!
آرزو دارم
در روزگاری دیگری دوستت می‌داشتم
روزگاری مهربان‌تر، شاعرانه‌تر
روزگاری که
شمیم کتاب، شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را
بیشتر حس می‌کرد

آرزو می‌کردم
که دوستت می‌داشتم
در روزگاری که
شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزن‌های ساخت اسپانیا
و نامه‌های نوشته با پر
و پیراهن‌های تافته‌ رنگارنگ
نه در روزگار موسیقی دیسکو
و ماشین‌های فراری
و شلوارهای جین چل تکه

آرزو می‌کردم
تو را در روزگار دیگری می‌دیدم
روزگاری که گنجشکان حاکم بودند
آهوان، پلیکان‌ها یا پریان دریایی .
نقاشان، موسیقیدان‌ها، شاعران،
عاشقان، کودکان و یا دیوانه‌ها

آرزو می‌کردم
که تو از آنِ من بودی
در روزگاری که بر گل ستم نبود
بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان
اما
افسوس دیر رسیده ایم
ما گل عشق را می‌کاویم
در روزگاری
که عشق را نمی‌شناسد

برگرفته از کتاب: بلقیس و عاشقانه های دیگر

ترجمه: موسی بیدج

ღღღღღღ

آیا مرا دوست داری؟
بعد از همه آن چه بود
آیا هنوز مرا دوست داری؟
من
علی رغم همه آن چه که بود
تو را دوست می‌دارم

من نمی‌توانم قبول کنم که گذشته‌ها گذشته
و گمان می‌کنم تو همین حالا
این جایی
لبخند می‌زنی
و دستانم را در دست می‌گیری
و شک مرا به یقین مبدل می‌کنی

از دیروز هیچ سخن مگو
موهایت را شانه کن
و مژه‌هایت را آرایش کن
روزگار سپری شده
و تو همچنان ارزشمندی
و بدان نه از تو
چیزی کاسته شده
و نه از عشق

 

عکس مجسمه زن و مرد

 

ღღღღღღ

وقتی به بچه‌های جهان یاد دادم اسمت را هجی کنند
دهان‌شان به درخت توت بدل شد
تو، عشق من!
وارد کتاب‌های درسی و جعبه‌های شیرینی شدی
تو را در کلمات پیامبران پنهان کردم
در شراب راهبان
در دستمال‌های بدرقه
آیینه‌های رویا
چوب کشتی‌ها

وقتی به ماهی‌ها نشانی چشم‌هات را دادم
نشانی‌ها را از یاد بردند
وقتی به تاجران مشرق زمین
از گنج‌های تنت گفتم
قافله‌های روانه به سوی هند برگشتند
تا عاج‌های سینه‌ تو را بخرند

وقتی به باد گفتم
گیسوهای سیاهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گیسوهای تو بلند

ترجمه رضا عامری 

ღღღღღღ

همه محاسبات مرا در هم ریخته‌ای
تا یک ساعت پیش
فکر می‌کردم
ماه در آسمان است.
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد

من
رازی را پنهان نکرده‌ام
قلبم کتابی است
که خواندنش برای تو آسان است
من
همواره تاریخ قلبم را می‌نگارم
از روزی که در آن
به تو عاشق شدم!

بهت قول دادم برنگردم.
اما برگشتم
و از اشتیاق نمیرم، اما مردم
به چیز‌هایی بزرگتر از خودم قول دادم
با خودم چکار کردم؟
از شدت صداقت دروغ گفتم
و خدا را شکر که دروغ گفتم

ღღღღღღ

می‌بوسمت
بدون سانسور
و می‌گذارمت تیتر درشت روزنامه
آنجا که حروفش را بی پروا چیده اند
وخبرهایش را محافظه کارانه
و من همیشه
زندگی را آسان گرفته ام
عشق را سخت

ღღღღღღ

مرا جوری در آغوش بگیر
که انگار فردا می‌میرم؛ و فردا چطور؟
جوری در آغوشم بگیر
که انگار از مرگ بازگشته ام

دوستم داشته باش
از رفتن بمان!
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش

همه گل‌هایم
ثمره باغ‌های توست
و هر می‌که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتری‌هایم
از معادن طلای توست
و همه آثار شعری ام
امضای تو را پشت جلد دارد

ღღღღღღ

من چیزی از عشقمان
به کسی نگفته‌ام!
آنها تو را هنگامی که
در اشک‌های چشم
تن می‌شسته‌ای دیده‌اند

نمی‌توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم
و ترکیب خونم دگرگون نشود
و کتاب‌ها
و تابلو‌ها
و گلدان‌ها
و ملافه‌های تختخواب از جای خویش پرنکشند
و توازن کره زمین به اختلال نیفتد

 

عکس نوشته شعر نزار قبانی من چیزی از عشقمان  به کسی نگفته‌ام

 

ღღღღღღ

دوباره باران گرفت
باران معشوقه‌ی من است
به پیش بازش در مهتابی می‌ایستم‌
می‌گذارم صورتم را و
لباسهایم را بشوید
اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی‌های شاد!
باران یعنی قرار‌های خیس
باران یعنی تو برمی‌گردی
شعر بر می‌گردد
پاییز به معنی رسیدن دست‌های تابستانی توست
پاییز یعنی مو و لبان تو
دست‌کش‌ها و بارانی تو
و عطر هندی‌ات که صد پاره‌ام می‌کند
باران، ترانه‌ای بکر و وحشی ست
رپ رپه‌ی طبل‌های آفریقایی ست
زلزله وار می‌لرزاندم!
رگباری از نیزه‌ی سرخ پوستان است
عشق در موسیقی باران دگرگون می‌شود
بدل می‌شود به یک سنجاب
به نریانی عرب یا پلیکان غوطه ور در مهتاب!
چندان که آسمان سقفی از پنبه‌های خاکستری ابر می‌شود
و باران زمزمه می‌کند
من، چون گوزنی به دشت می‌زنم
دنبال عطر علف
و عطر تو که با تابستان از این جا کوچیده!

ღღღღღღ

تو با کدام زبان صدایم می‌زنی
سکوت تو را لمس می‌کنم
به من که نگاه می‌کنی
به لکنت می‌افتم
زبان عشق سکوت می‌خواهد
زبان عشق واژه‌ای ندارد
غربت ندارد

حضور تو آشناست
از ابتدای تاریخ بوده است
در همه زمانه‌ها خاطره دارد
تو با کدام زبان سکوت می‌کنی
می‌خواهم زبان تو را بیاموزم

ღღღღღღ

دشنه‌ات را از سینه‌ام بیرون بکش
بگذار زندگی کنم
عطر تنت را از پوستم بگیر و
بگذار زندگی کنم
بگذار با زنی تازه آشنا شوم که
نامت را از خاطرم پاک کند و
کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید

ღღღღღღ

همه گل‌هایم
ثمره باغ‌های توست
و هر می ‌که بنوشم من
از عطای تاکستان توست
و همه انگشتری‌هایم
از معادن طلای توست
و همه آثار شعری‌‌ام
امضای تو را پشت جلد دارد

ღღღღღღ

شعر را با تو قسمت می‌کنم
همان سان که روزنامه بامدادی را
و فنجان قهوه را
و قطعه کرواسان را

کلام را با تو دو نیم می‌کنم
بوسه را دو نیم می‌کنم
و عمر را دو نیم می‌کنم
و در شب‌های شعرم احساس می‌کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می‌آید

ღღღღღღ

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان‌ها
و فضای چشمانت
گسترده تر از فضای آزادی

تو زیباتری از همه کتاب‌ها که نوشته‌ام
از همه کتاب‌ها که به نوشتن‌شان می‌اندیشم
و از اشعاری که آمده‌اند
و اشعاری که خواهند آمد

ღღღღღღ

چرا تو؟
چرا تنها تو
از میان تمام زنان
هندسه زندگی مرا عوض می‌کنی
ضرباهنگ آن را دگرگون می‌کنی
پابرهنه و بی خبر
وارد دنیای روزانه‌ام می‌شوی
و در پشت سر خود می‌بندی
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا تنها و تنها
تو را دوست دارم
تو را می‌گزینم
و می‌گذارم تو مرا
دور انگشت خود بپیچی
ترانه‌خوان
با سیگاری بر لب
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا؟
چرا تمامی دوران‌ها را در هم می‌ریزی
تمامی قرن‌ها را از حرکت باز می‌داری
تمامی زنان قبیله را
یک یک
در درون من می‌کشی
و من اعتراضی نمی‌کنم؟

چرا؟
از میان همه زنان
در دستان تو می‌نهم
کلید شهرهایم را
که دروازه‌شان را
هرگز بر روی هیچ خودکامه‌ای نگشودند
و بیرق سفیدشان را
در برابر زنی نیافراشتند
و از سربازانم می‌خواهم
با سرودی از تو استقبال کنند،
دستمال تکان دهند
و تاج‌های پیروزی بلند کنند
و در میان نوای موسیقی و آوای زنگ‌ها
در مقابل شهروندانم
تو را شاهزاده تا آخر عمر بنامم؟

 

زیباترین اشعار نزار قبانی و اشعار عاشقانه قبانی

 

ღღღღღღ

بانوی من
اگر دست من بود
سالی برای تو می‌ساختم
که روزهایش را
هرطور دلت خواست کنار هم بچینی
به هفته‌هایش تکیه بدهی
و آفتاب بگیری!
و هرطور دلت خواست
بر ساحل ماه‌های آن بدوی

بانوی من
اگر دست من بود
برایت پایتختی
در گوشه‌ زمان می‌ساختم
که ساعت‌های شنی و خورشیدی
در آن کار نکنند
مگر آنگاه که
دست‌های کوچک تو
در دستان من آرمیده‌اند

ღღღღღღ

بیشترین چیزی که در عشق تو آزارم می‌دهد
این است که چرا نمی‌توانم بیشتر دوستت بدارم
و بیشترین چیزی که درباره حواس پنجگانه عذابم می‌دهد
این است که چرا آنها فقط پنج تا هستند نه بیشتر!؟

زنی بی نظیر چون تو
به حواس بسیار و استثنائی نیاز دارد
به عشق‌های استثنائی
و اشک‌های استثنائی…

بیشترین چیزی که درباره «زبان» آزارم می‌دهد
این است که برای گفتن از تو، ناقص است
و «نویسندگی» هم نمی‌تواند تو را بنویسد!
تو زنی دشوار و آسمان فرسا هستی
و واژه‌های من چون اسب‌های خسته
بر ارتفاعات تو له له می‌زنند
و عبارات من برای تصویر شعاع تو کافی نیست

مشکل از تو نیست
مشکل از حروف الفباست
که تنها بیست و هشت حرف دارد
و از این رو برای بیان گستره زنانگی تو
ناتوان است!

بیشترین چیزی که درباره گذشته‌ام با تو آزارم می‌دهد
این است که با تو به روش بیدپای فیلسوف برخورد کردم
نه به شیوه رامبو، زوربا، ون گوگ و دیک الجن و دیگر جنونمندان

با تو مثل استاد دانشگاهی برخورد کردم
که می‌ترسد دانشجوی زیبایش را دوست بدارد
مبادا جایگاهش مخدوش شود
برای همین عذرخواهی می‌کنم از تو
برای همه شعرهای صوفیانه‌ای که به گوشت خواندم
روزهایی که تر و تازه پیشم می‌آمدی
و مثل جوانه گندم و ماهی بودی
از تو به نیابت از ابن فارض، مولانای رومی و ابن عربی پوزش می‌خواهم

اعتراف می‌کنم
تو زنی استثنائی بودی
و نادانی من نیز
استثنائی بود!

ترجمه بخش‌هایی از شعر بلند «عشقی بی نظیر برای زنی استثنائی»

مترجم یدالله گودرزی

ღღღღღღ

اگر یارم هستی کمکم کن
تا از تو دور شوم
اگر دلدارم هستی کمکم کن
تا شفا یابم
اگر می‌دانستم عشق چنین خطرناک است
عاشقت نمی‌شدم
اگر می‌دانستم دریا اینقدر عمیق است
به دریا نمی‌زدم
اگر پایان را می‌دانستم
آغاز نمی‌کردم!
دلتنگت هستم
یادم بده چگونه ریشه‌های عشق را درآورم
یادم بده چگونه اشک‌هایم را تمام کنم
یادم بده چگونه قلب می‌میرد
و اشتیاق خودکشی می‌کند!
اگر پیامبری
از این جادو، از این کفر
رهایم کن
عشق، کفراست پس پاکم کن
بیرونم بکش از این دریا
که من شنا نمی‌دانم!
موجی که در چشمانت جاری ست
مرا به درون خود می‌کشد
به ژرف‌ترین جا
به عمیق‌ترین نقطه!
حال آنکه نه تجربه‌ای دارم
نه قایقی
اگر ذره‌ای پیشِت هستم عزیزم.
دستم را بگیر
که از فرق سر تا نوک پا عاشقم
و در زیر آب نفس می‌کشم
و ذره ذره غرق می‌شوم
غرق میشوم
غرق…!

ღღღღღღ

بدون ترس
دوستم بدار
و در خطوط دست هایم
ناپدید شو
برای یک دو هفته، نه، برای یک دو روز
برای یک دو ساعت‌ای عزیز
دوستم بدار
برای یک دو ساعت آه
مرا به جاودانگی چه کار؟

تو را دوست نمی‌دارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم
دوستت نداشته‌ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه‌ها پرشمار شود

 

اشعار نزار قبانی 1

 

ღღღღღღ

سپاس باد شما را
سپاس باد شما را
محبوب من به مرگ نشست
اکنون می‌توانید
بر مزار این شهید
باده‌ای سر دهید
و شعرم از پای درآمد
آیا جز ما
هیچ ملتی در دنیا
شعر را شهید می‌کند؟
بلقیس
آن زیباترین شاه‌بانوی بابل
بلقیس
آن موزون‌ترین نخل در سرزمین عراق
هنگامی که می‌گذشت
طاووس‌ها با او می‌خرامیدند
و آهوان از پی‌اش می‌دویدند
بلقیس،‌ ای درد من
و‌ای درد شعر
هنگامی که انگشتان بر تنش دست می‌کشند
آیا پس از گیسوی تو
سنبله‌ها بلند خواهند شد؟‌
ای نینو‌ ای سبز
ای کولی طلا رنگ من
ای که امواج دجله
هنگام بهار
زیباترین خلخال‌ها را به پای تو می‌بست
تو را از پای درآوردند.
کدامین امت عرب است
که آواز بلبلان را نابود می‌کند؟
پهلوانان عرب کجایند؟
کجا هستند
این‌جا
قبیله، قبیله را می‌خورد
روباه، روباه را می‌درد
و عنکبوت، عنکبوت را
ماه من
به دیدگان تو سوگند
که بی شماران ستاره در آن پناه می‌گیرند
عرب را رسوا خواهم کرد
آیا پهلونی‌ها، دروغی عربی است
یا تاریخ نیز مانند ما
دروغ می‌گوید؟
بلقیس
خود را از من مگیر
که پس از تو دیگر
خورشید سواحل را روشن نمی‌کند
در بازجویی خواهم گفت
که دزدان در لباس سربازان ظاهر شده‌اند
و رهبران در هیأت ملاکان.
خواهم گفت
که داستان‌های اصیل
سخیف‌ترین حکایت‌هایی هستند که به تعریف آمده‌اند.
بلقیس
ما از قبیله‌ای هستیم که مردمانش
فرق گل و زباله را نمی‌دانند
این است تاریخ ما.
بلقیس‌
ای شهید‌ای شعر‌ای پاک
گوش کن:
«سبا» ملکه‌ی خویش را می‌جوید
درود مردم را پاسخ‌گوی.‌
ای شاه‌بانوی شکوهمند‌
ای تجسم عظمت «سومری»‌
ای گنجشک دلنشین‌
ای تندیس گرانبها
و‌ای اشکی که بر گونه‌ی مجدلیه جاری شدی
آیا آن روز که تو را از «سواحل اعظمیه»
به این جا آوردم
بر تو ستم کردم؟
این وطن
هر روز یکی را پس از دیگری از پای درمی‌آورد
و هر لحظه در کمین قربانی تازه‌ای است

ღღღღღღ

بهت قول دادم فورا تمامش کنم.
اما وقتی دیدم قطره‌های اشک از چشمانت فرو می‌غلتند
دستپاچه شدم
و آنگاه که چمدان‌ها را روی زمین دیدم
فهمیدم که تو به این سادگی‌ها قابل کشتن نیستی
تو وطنی
تو قبیله‌ای
تو قصیده‌ای پیش از سروده شدن
تو دفتری تو راه و مسیری
تو کودکی هستی
تو ترانه‌ی ترانه‌هایی
تو ساز و آوازی
تو درخشنده‌ای
تو پیامبری.

 

اشعار نزار قبانی درباره زن

در میان اشعار نزار قبانی، شعر درباره زن زیاد دیده می‌شود؛ چراکه عشق و زن برای او جایگاه ویژه ای دارند. در ادامه برخی از آن‌ها را با هم می‌خوانیم. 

زن زیباست…
و زیباتر از او جای پای اوست
بر صفحات کاغذ.

ღღღღღღ

تو را زنانه می‌خواهم
زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه‌ی گندم
شیشه‌ی عطر
حتی پاریس
و بیروت با تمامی زخم‌هایش
تو را سوگند به آنان که می‌خواهند شعر بسرایند
زن باش…

ღღღღღღ

هر زن زیبا به طور طبیعی مسلح است.

ღღღღღღ

هربار که ترانه‌ای برایت سرودم
قومم بر من تاختند
که چرا برای میهن شعر نمی‌سُرایی؟!
و آیا زن
چیزی جز وطن است؟

ღღღღღღ

همه‌ی زنان
با حضور زنی دیگر فراموش نمی‌شوند!
زنی وجود دارد که اگر گم شد،
تمام زندگی‌ات را
برای جمع کردن چهره‌اش
از صدها زن دیگر،
می‌گذرانی و پیدایش نمی‌کنی ..!

مگر نگفتم این دنیا بدون زن
یک پشته سنگ است؟
و اینکه هرکس عشق رانمی‌فهمد
نمی‌تواند بفهمد تمدن چیست؟

ღღღღღღ

تو يک زنی
شبيه تمام زن هايی كه ميشناسم
قدم ميزنی
آواز ميخوانی
تنها تفاوت تو با زنهای ديگر در تو نيست؛
در من است
تو زنی هستی كه من دوستت دارم
تو زنی هستی كه در شعرهای من هستی
آغوش مرا دوست داری
تو خواب نيستی
رويايی دست نيافتنی ای
تو را من خلق كرده ام

ღღღღღღ

«زن» اگر دوستت داشته باشد،
می تواند برای پاسخ به دعوت تو برای نوشیدن قهوه، از پاریس به دمشق بیاید؛

و اگر قلبش را به روی تو ببندد،
خسته تر از آن است که یک حبه قند با تو بخورد

ღღღღღღ

بانوی من!
قبل از پایان سال
مهم‌ترین زن تاریخَم بوده‌ای
و اکنون بعد از آغاز سال
مهم‌ترین بانویی
تو نه آن بانویی که با گذر ساعت‌ها و روزها بسنجمَش
تو بانویِ ساخته شده از میوه‌یِ شعری..
و رویاهایِ طلایی
تو آن بانویی که قبل از میلیون‌ها سال
در جسمم سکنی گزیده بودی…

ღღღღღღ

بانوی من
ای بانویِ نخستین شعرهایم
دست راستت را بده که در آن پنهان شوم
دست چپت را بده که چونان وطن
در آن سکنی گزینم
بانوی من!
واژه‌یِ عاشقانه‌ای بگو
که جشن‌ها آغاز شوند…

ღღღღღღ

برای نخستین بار
یک کودتای فرهنگی، به رهبری یک زن
مرا برمی‌اندازد
به گونه‌ای که
حتی سنگی را
کتابی را، کاغذی را
جمله‌ای را و فاصله‌ای را
و دنده‌ای از دنده‌هایم را
در سر جای خودشان باقی نگذاشت.

ღღღღღღ

درست نیست
اینکه گمان کنیم تنِ زن، هنگام دیدنِ مرد
به لکنت می‌افتد
تن زن به لکنت دچار نمی‌شود
بلکه سکوت می‌کند
تا رساتر سخن بگوید
و گرنه
هیچ تن زنانه‌ای نیست که نتواند روان و رسا سخن بگوید

ღღღღღღ

زن، مردی ثروتمند یا زیبا
یا حتی شاعر نمی‌خواهد

او مردی می‌خواهد
که چشمانش را بفهمد
آنگاه که اندوهگین شد
با دستش به
سینه‌اش اشاره کند
و بگوید:
اینجا سرزمین توست

ღღღღღღ

باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن

دارم از یک شهر حرف می‌زنم!
تو سرزمین منی
صورت و دست‌های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده‌ام
و همان‌جا می‌میرم!

ღღღღღღ

 آه‌ای بانوی من!
اگر که هدایت این روزگار در دستان من بود
سالی را تنها برای تو خلق می‌کردم
که روزهایش را همانگونه که دوست داری جدا کنی
و به هفته‌هایش همانطور که دوست داری تکیه کنی
و آفتاب بگیری و برقصی.
و هرچه که می‌خواهی
بر روی ماسه‌های ماه‌های آن بنویسی..
هر سال که سپری می‌شود.
تو همچنان عشق من باقی خواهی ماند

مترجم بابک شاکر

 

اشعار نزار قبانی درباره وطن

تو آخرین سرزمینی
باقی مانده در جغرافیای آزادی
تو آخرین وطنی هستی که از ترس و گرسنگی ایمنم می‌کند
و میهن‌های دیگر مثل کاریکاتورند
شبیه انیمیشن‌های والت دیسنی
و یا پلیسی‌اند
مثل نگاشته‌های آگاتا کریستی

تو واپسین خوشه
و واپسین ماه
واپسین کبوتر
واپسین ابر
و واپسین مرکبی هستی که به آن پیوسته‌ام
پیش از هجوم تاتار
تو واپسین شکوفه‌ای هستی که بوییده‌ام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خوانده‌ام
پیش از کتاب‌سوزان،
آخرین واژه‌ای که نوشته‌ام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشته‌ام
پیش از انقضای زنانگی

واژه‌ای هستی که با ذره‌بین‌ها
در لغت نامه‌ها به دنبالش می‌گردم

مترجم یدالله گودرزی

ღღღღღღ

با عشق توست که می‌پیوندم
به خدا، زمین، تاریخ، زمان،
آب، برگ، به کودکان آن گاه که می‌خندند،
به نان، دریا، صدف، کشتی
به ستاره شب آن گاه که دستبندش را به من می‌دهد

به شعر که در آن خانه دارم و به زخم که در من لانه کرده
تو سرزمین منی، تو به من هویت می‌دهی
آن که تو را دوست ندارد، بی وطن است

 

اشعار کوتاه نزار قبانی

تو را دوست نمی‌دارم به خاطر خویش
لیکن دوستت دارم تا چهره زندگی را زیبا کنم
دوستت نداشته‌ام تا نسلم زیاد شود
لیکن دوستت دارم
تا نسل واژه‌ها پرشمار شود

 

اشعار نزار قبانی 2

 

ღღღღღღ

می‌خواهم دوستت بدارم
تا کرویت را به زمین بازگردانم
و باکرگی را به زبان
و شولای نیلگون را به دریا
چرا که زمین بی تو دروغی‌ست بزرگ
و سیبی تباه

ღღღღღღ

اشتباه نکن
رفتنت فاجعه نیست برایم
من ایستاده می‌میرم
چون بیدهای مجنون

ღღღღღღ

خسته بر شنزار سینه‌ات،
خم می‌شوم
این کودک از زمان تولد تاکنون
نخوابیده است!

ღღღღღღ

در خیابان‌های شب
دیگر جایی برای قدم‌هایم نمانده است
زیرا که چشمانت
گستره شب را ربوده است

ღღღღღღ

صبح بخیر بنفش تو،
از آن سوی گوشیِ تلفن
جنگلی را در من رویاند!

ღღღღღღ

بهار
از نامه‌های عاشقانه من و تو
شکل می‌گیرد
«دوستت دارم»
و پایان سطر نقطه‌ای نمی‌گذارم

ღღღღღღ

با تو جهانِ لحظه‌های کوچک پایان گرفته
چیزی برای من نمانده
گلی نمانده برای مراقبت
کتابی برای خواندن در تنهایی

ღღღღღღ

مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می‌کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می‌کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می‌افکند…
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده… و دانه گندم!

ღღღღღღ

برهنه شو!
قرن‌هاست
جهان معجزه‌ای به خود ندیده
برهنه شو!
من لالم
و تن تو
تمامِ زبان‌ها را می‌فهمد

ღღღღღღ

دوستم داشته باش
از رفتن بمان!
دستت را به من بده
که در امتداد دستانت
بندری است برای آرامش

ღღღღღღ

مشکل اصلی من با نقد و نقادی این است
هر گاه شعری را با رنگ سیاه نوشته‌ام
گفته‌اند
اقتباسی‌ست از چشم‌های تو

ღღღღღღ

مقصد من عشق است
تویی سر منزل من
عشق در پوست من می‌دود
تو در پوست من می‌دوی
و من
خیابان ها و پیاده روهای تن شسته در باران را
بر دوش کشیده
تو را می‌جویم

ღღღღღღ

دیروز به عشق تو فکر می‌کردم
و از فکر کردن به آن لذت می‌بردم
ناگهان قطره‌ای از عسل را بر لبانت به یاد آوردم
و شیرینی حافظه‌ام را نوشیدم

ღღღღღღ

در عصری
که خدا بار از آن بربست
بی‌آنکه حتی نامی از خویش بر جا بگذارد
پناه می‌آورم به تو
تا بمانی با من
تا خوشه‌های گندم و جوبار‌ها
و آزادی
سالم بمانند
و جمهوری عشق
پرچم‌هایش را برافرازد

ღღღღღღ

من، اما آمده‌ام
تا از تو تشکر کنم
به‌خاطر گل‌های اندوهی
که در درونم کاشتی
از تو آموختم
که گل‌های سیاه را دوست بدارم.
بخرم.
و جای‌جای اتاقم را با آن بیارایم…

 

سخن آخر

همانگونه که گفته شد نِزار قَبانی از بزرگ‌ترین شاعران و نویسندگان جهان عرب بود. هنگامی که از او پرسیده می‌شد که آیا او یک انقلابی است، در پاسخ می‌گفت: «عشق در جهان عرب مانند یک اسیر و برده است و من می‌خواهم که آن را آزاد کنم. من می‌خواهم روح و جسم عرب را با شعرهایم آزاد کنم. روابط بین زنان و مردان در جهان ما درست نیست.»

شما تعدادی از اشعار زیبای نزار قبانی را که توسط مترجمان متعدد به فارسی برگردانده شده، خواندید. امیدواریم از خواندن این مجموعه اشعار لذت برده باشید. اگر شما هم شعری از این شاعر چیره دست خوانده‌اید می‌توانید آن را با خوانندگان ستاره به اشتراک بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید