داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام

شرح داستان و زندگی امام جواد برای کودکان یکی از سرگرمی‌های مناسب برای آن‌ها است. اگر به دنبال داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام هستید، ما در این مطلب چند داستان کوتاه درباره امام جواد علیه السلام را برای شما گرداوری کرده‌ایم.

امام جواد (ع) نهمین امام شیعیان است که در سن هشت سالگی به امامت رسید. ایشان ۱۷ سال امام شیعیان بودند و در ۲۵ سالگی به شهادت رسیدند. از ایشان و زندگی ایشان داستان‌های زیادی نقل شده است. در ادامه قصد داریم تا شما را با داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام آشنا کنیم. با ما همراه باشید.

 

داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام

 

داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام

صحنه‌ای شگفت‌آور از امام جواد (ع)

حکیمه، دختر حضرت موسى کاظم و خواهر امام رضا علیهم السلام حکایت می‌کند که وقتی زمان ولادت حضرت جواد الائمّه (ع) نزدیک شد، حضرت امام رضا علیه السلام مرا به همراه همسرش خیزران، یعنی مادر حضرت جواد (ع) با یک نفر قابله (ماما) داخل یک اتاق قرار داد و درب اتاق را بست. وقتى نیمه شب فرا رسید، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاریک گشت و ما ناراحت و متحیّر شدیم که در آن تاریکى، در چنین موقعیتى حساس چه کنیم؟

در همین تشویش و اضطراب به سر مى‌بردیم که ناگاه درد زایمان خیزران شروع شد و اندکى بعد وجود مبارک و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام از مادر تولد یافت و با ظهور طلیعه نورش تمام اتاق روشن گشت.

حکیمه می‌گوید: به مادرش، خیزران گفتم: خداوند کریم به واسطه وجود مبارک و نورانى این نوزاد عزیز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى‌نیاز گردانید.

پس چون نوزاد بر زمین قرار گرفت، نشست و نور تشعشع انوار الهى، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت، تا آن که صبح شد و پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن، على بن موسى الرّضا علیهماالسلام تشریف آورد و با لبخندى نوزاد عزیز را در آغوش گرفت و پس از لحظه‌اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حکیمه! سعى کن که همیشه کنارش باشى.

حکیمه در ادامه حکایت چنین می‌گوید: وقتی روز سوم مولود فرا رسید، آن نوزاد عزیز چشم‌هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ کرد و سپس با زبان صریح و فصیح اظهار داشت:

«أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، وحده لا شریک له، و أنّ محمّدا عبده و رسوله».

و هنگامى که شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله بر زبان جارى کرد، بسیار تعجب کردم و در حیرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا علیه السلام آمدم و گفتم: صحنه‌اى بسیار عجیب و شگفت آورى را دیدم!

امام علیه السلام فرمود: چه چیزى را مشاهده کرده‌اى که باعث شگفتى تو گشته است؟

در جواب حضرت گفتم: این نوزاد کوچک چنین و چنان گفت و تمام جریان را برایش بازگو کردم.

همین که امام رضا علیه السلام سخن مرا شنید، تبسمى نمود و سپس فرمود: چیزهاى معجزه آسا و حیرت انگیز بیشترى را نیز مشاهده خواهى کرد.

منبع: مناقب ابن شهرآشوب: ۴/ ۳۹۴؛ الثّاقب فى المناقب: ۵۱۴.

← داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام →

 

سفر کردن امام جواد در یک چشم‌ به‌ هم‌زدن

علی بن خالد می‌‌گوید: در زمان خلافت معتصم شخصی را به اتهام آن که ادعای پیامبری کرده است با بند آهنین به گوشه‌ی زندان افکندند، من که کنجکاو شده بودم برای ملاقات او بدانجا رفتم و دربان را چیزی دادم تا مرا نزد او راه دهد. چون زندانی را دیدم و اندکی با او صحبت کردم دانستم که مردی است در کمال فهم و فراست ذهن و کیاست.

پرسیدم: تو کیستی و چه ادعایی داری؟

گفت: من اهل شام هستم و سال‌ها در مسجدی که محل سر مبارک حضرت سیدالشهداء علیه ‌السلام بود به عبادت مشغول بودم. روزی رو به قبله نشسته بودم و به ذکر حق‌تعالی مشغول بودم که ناگاه شخص جوانی پیش روی من پدید آمد و گفت: برخیز برویم.

پس برخاستم و همراه او راهی شدم، چون مقداری حرکت کردیم خود را در مسجد کوفه دیدم. گفت: این جا را می‌شناسی؟ گفتم: آری، مسجد کوفه است. پس او به نماز ایستاد و من هم بدو اقتدا کردم و چون از نماز فارغ شدیم از مسجد خارج گشتیم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که خود را در مسجد النبی صلی الله علیه و آله در مدینه دیدم، با هم به روضه‌ مبارکه وارد شدیم.

او به پیامبر صلی الله علیه و آله سلام کرد و من نیز سلام کردم. او به نماز ایستاد و من نیز مشغول نماز شدم. پس از ادای نماز بیرون آمدیم، باز چند قدمی نرفته، خود را در مکه مکرمه دیدم! فرمود: اینجا را می‌شناسی؟ گفتم: آری، این جا مکه است و به طواف مشغول شدیم، آنگاه از مکه بیرون آمدیم و ناگاه خود را دوباره در مسجد راس الحسین علیه ‌السلام یعنی همان جای اول دیدم.

از این حال در شگفت بودم تا آن که سال دیگر در همان اوقات، آن شخص آمد و دیگر بار مرا برای زیارت اماکن متبرکه همراه برد و چون خواست از من جدا شود او را قسم دادم و گفتم: تو را سوگند می‌دهم به حق آن کسی که چنین توانی به تو داده است که خود را معرفی کنی. فرمود: «من محمد بن علی بن موسی (حضرت جواد علیه ‌السلام) می‌باشم.» روز دیگر این جریان را با دوستان خود در جلسه ‌ای در میان گذاشتم ولی آنان این خبر را افشا کرده و به وزیر معتصم (محمد بن عبدالملک زیات) اطلاع دادند.

او نیز مرا به جرم ادعای نبوت دستگیر کرد در حالی که چنین ادعایی ندارم و حقیقت امر را برای او شرح دادم ولی او به استهزاء گفت: او را آزاد کنید تا یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه و آنگاه دوباره به شام بازگردد.

علی بن خالد می‌گوید: در یکی از روزهای دیگر که به ملاقات زندانی رفتم نگهبانان را دیدم که مضطرب و پریشانند. گفتم: چه شده است؟

گفتند: آن زندانی، دیشب غایب شده با آن که با غل و زنجیر بسته شده بود. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا به آسمان رفته است.

من دانستم که او از انفاس قدسیه‌ حضرت جواد الائمه علیه ‌السلام آزادی یافته است.

منبع: اصول کافی: ۱/۴۹۲؛ بحارالانوار: ۵۰/۳۸.

← داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام →

 

آگاهی امام جواد علیه ‌السلام از درون افراد

محمد بن علی هاشمی، یکی از مخالفان ولایت می‌گوید: بامداد روزی که امام جواد (ع) با دختر مامون عروسی کرده بود خدمتش رسیدم و در آن شب دارویی خورده بودم که تشنگی به من دست داده بود و من نخستین کسی بودم که در آن صبح خدمتش رسیدم و نمی‌خواستم آب طلب کنم.

امام علیه ‌السلام به چهره‌ من نگاه کرد و فرمود: به گمانم تشنه‌‌ای!

جواب دادم: آری.

فرمود: ای غلام برای ما آب آشامیدنی بیاور.

من با خودم گفتم: اکنون آب مسموم می‌آورند.

از این جهت اندوهگین و پریشان شدم. غلام آمد و آب آورد. حضرت به چهره‌ من تبسمی نمود و فرمود: ای غلام آب را به من بده.

امام (ع) آن را گرفت و آشامید تا من یقین کنم که مسموم نیست. سپس به من داد، و من آن را آشامیدم. بار دیگر تشنه شدم و باز کراهت داشتم که آب بخواهم آن حضرت فرمود: باز هم تشنه شدی؟

جواب دادم: بلی.

و غلام بار دیگر آب آورد. به خیالم افتاد که قطعا این بار آب مسموم آورده ‌اند، لذا از نوشیدن آب وحشت کردم. در آن حال امام (ع) جام را گرفت و قدری آشامید و سپس باقیمانده را به من داد در حالی که تبسم می‌‌فرمود. محمد می‌گوید: با دیدن این قضیه باور کردم که عقیده شیعیان درباره‌ وی صحیح است که او از دل‌های مردم و اسرار نهانی آگاهی دارد.

منبع: اصول کافی: ۱/۴۹۵؛ کشف الغمة: ۲/۳۶۰؛ محجه البیضاء، ۴/۳۰۳

 

داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام
داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام

 

امام جواد علیه السلام و نارضایتی از زندگی در بغداد

شخصی به نام حسین مکاری می‌گوید: در بغداد نزد امام جواد (ع) رفتم. در آن زمان امام به دلیل ازدواج با ام فضل، دختر مأمون، در رفاه و آسایش ظاهری به سر می‌برد. وقتی وضعیت امام را دیدم، پیش خود گفتم این مرد دیگر هرگز به وطن خودش، مدینه، بر نمی‌گردد.

امام جواد علیه السلام مدتی سر پایین انداخت، سپس سرش را بلند کرد و با چهره‌ای برافروخته فرمود: ای حسین، خوردن نان جو و نمک در کنار حرم رسول الله (مدینه) برای من محبوبتر است از وضعیتی که اکنون مرا در آن مشاهده می‌کنی.

منبع: بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۴۸، ح ۲۵

← داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام →

 

ترس از دارو و مرگ

مرحوم شیخ مفید رضوان اللّه تعالى علیه حکایت نموده است: روزى شخصى از حضرت جوادالائمّه، امام محمّد تقى (ع)  سوال کرد: چرا اکثر مردم از مرگ مى ترسند و از آن هراسناک مى‌باشند؟

امام جواد علیه السلام در پاسخ اظهار داشت: چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطلاعى ندارند، وحشت مى‌کنند.

و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نیز از دوستان و پیروان و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام قرار مى‌دادند، نسبت به آن خوش بین و شادمان مى‌گشتند و مى‌فهمیدند که سراى آخرت براى آنان از دنیا و سراى فانى، به مراتب بهتر است.

پس از آن فرمود: آیا مى‌دانید که چرا کودکان و دیوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان‌ها بدبین هستند و خوششان نمى‌آید، با این که براى سلامتى آن‌ها مفید و سودمند مى‌باشد؛ و درد و ناراحتى آن‌ها را برطرف مى‌کند؟

چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى‌دانند که دارو نجات بخش خواهد بود.

سپس افزود: سوگند به آن خدائى که محمّد مصطفى صلى الله علیه و آله را به حقانیت مبعوث نمود، کسى که هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى‌تفاوت و بى‌توجه نباشد، مرگ برایش بهترین درمان و نجات خواهد بود.

و نیز مرگ تامین کننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاوید مى‌باشد و او در آن سراى جاوید از انواع نعمت‌هاى وافر الهى، بهره مند و برخوردار خواهد بود.

منبع: اختصاص شیخ مفید: ص ۵۵

← داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام →

 

سخن گفتن عصا به حقانیت امام جواد

محمد بن ابی العلاء می‌گوید: شنیدم یحیی بن اکثم چنین می‌گفت: روزی از امام جواد علیه السلام مسائل مختلفی را سؤال کردم و همه را پاسخ داد. به حضرت گفتم: به خدا سوگند! می‌خواهم چیزی را از شما بپرسم، ولی شرم می‌کنم.

امام فرمود: «أنا أخبرک قبل أن تسألنی، تسألنی عن الامام»

بدون آن که تو سؤال کنی من پاسخ می‌دهم. می‌خواهی بپرسی امام کیست؟

گفتم: آری، به خدا سوگند! سؤال من همین است. حضرت فرمود: امام منم.

عرض کردم: نشانه‌ای بر این ادعا دارید؟ در این هنگام عصایی که در دست آن حضرت بود، به سخن آمد و گفت: او مولای من و امام زمان و حجت خدا است. «فکان فی یده عصا، فنطقت فقالت انه مولای امام هذا الزمان و هو الحجة».

منبع: کافی، ج ۱، ص ۳۵۳

← داستانهایی از زندگی امام جواد علیه السلام →

امام یعنی امام جواد

روزی متوکل حضرت امام جواد علیه السلام را احضار کرده بود و گویا ایشان سوار قاطر بودند و به دربار متوکل می‌رفتند. جمعیت در بیرونِ در خیلی زیاد بود و غوغایی بود. وقتی که حضرت از دور پیدا شدند به موجب آن احترام و مهابتی که برای حضرت بود مردم، کوچه دادند و حضرت آمدند و در حال رد شدن از کوچه بودند.

راوی می‌گوید: من نگاه کردم دیدم او خیلی با وقار است و همین طور سرش را پایین انداخته و می‌آید. برای دیگران باید با زور شلاق، راه باز کنند ولی برای او مردم به احترام، راه را باز می‌کنند. با خودم گفتم که آیا شیعه همین شخص را می‌گویند امام است و دارای چنین مقاماتی است؟ چه فرق می‌کند، این هم بشری است مانند ما؛ فرقش با ما چیست؟

تا این را با خودم گفتم یک وقت امام رویش را به طرف من برگرداند و فرمود: «فَقَالُوا أَبَشَرًا مِّنَّا وَاحِدًا نَّتَّبِعُهُ إِنَّا إِذًا لَّفِي ضَلَالٍ وَ سُعُرٍ؛ و گفتند: آيا تنها بشرى از خودمان را پيروى كنيم؟ در اين صورت، ما واقعاً در گمراهى و جنون خواهيم بود»(قمر/۲۴).

بعد به دنبال آن یک مطلب دیگر در ذهنم پیدا شد. فوراً فرمود: «أَأُلْقِيَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِن بَيْنِنَا بَلْ هُوَ كَذَّابٌ أَشِرٌ؛ آيا از ميان ما وحى‌ بر او القا شده است؟ نه، بلكه او دروغگويى گستاخ است»(قمر/۲۵). فهمیدم نه، امام یعنی همین‏.

استاد مطهری، آشنایی با قرآن، ج۵، ص۲۵۲(با تلخیص)

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید