ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – شکر نعمت های پروردگار یکی از وظایف ما انسانها است که گاه از آن غافل میشویم و با از دست دادن یک نعمت، قدر نعمتهای دیگری که داریم را از یاد میبریم. جامی در یکی از حکایات زیبای خود به این موضوع پرداخته است. در ادامه شما را با این حکایت و بازنویسی آن به زبان ساده و امروزی آشنا خواهیم کرد.
حکایت حاکمی که ناشنوا شد
حاکمی، دو گوشش ناشنوا شد. مداوای طبیبان هم اثری نکرد.
حاکم از این پیشامد که باعث شد او دیگر صدای هیچ مظلومی را نشنود بسیار ناراحت بود و نمیدانست چه کند.
روزی شخص دانایی، نزدش رفت و با اشاره و به کمک نوشتن به او گفت: ای سلطان، چرا غمگین هستید؟ شما یکی از حسهای خود را از دست دادهاید، خداوند به شما حواس دیگر هم داده است که سالماند، آنها را به کار بگیر.
حاکم، کمی اندیشید و گفت: ای حکیم، راست میگویی، من از نعمتهای دیگر غافل بودهام.
بازنویسی حکایت حاکم ناشنوا جامی به زبان ساده امروزی
در روزگاران قدیم پادشاهی بود عادل که مردم با خیال راحت و با آرامش در سرزمین او زندگی خود را میگذراندند؛ فقیران در آرامش به زندگی و ثروتمندان در امنیت به کسب و کار خود مشغول بودند. از اتفاق بد، حاکم عادل داستان ما بیمار شد و شنوایی خود را از دست داد. پس همه برای سلامتی او دست به دعا شدند و اداره کنندگان قصر تمام طبیبان شهر را برای مداوی حاکم فرا خواندند، ولی هیچ درمانی نتیجه مثبت نداشت و شنوایی حاکم بازنگشت…
حاکم که فرد عادلی بود از اینکه دیگر نمیتوانست شکایت مظلومان را بشنود و به فریاد و دادخواهی آنها برسد، بسیار ناراحت بود و احساس درماندگی و ناامیدی میکرد. این خبر در شهر پیچید و همه از این بابت ناراحت و غصه دار شدند؛ تا اینکه این خبر به گوش یکی از دانایان شهر رسید. او که انسان شایسته و خردمندی بود به نزد حاکم رفت و با تلاش به ایما و اشاره و نوشتن مقصود خود، منظور خود را به حاکم رسانید که ای حاکم چرا ناراحت هستید؟ درست است که شما قدرت شنوایی و این حس زیبا را از دست دادهاید، اما خداوند حسهای دیگری نیز به شما داده است که به لطف خدا آنها سالماند. پس آنها را برای انجام امور و اداره شهر به کار بگیر…
حاکم فرزانه داستان ما کمی به فکر فرو رفت و گفت: ای حکیم دانا شما درست میگویید؛ با این اتفاقی که برای من افتاد، من از نعمتهای دیگر خداوند غافل شده بودم…