داستانی درباره انتقال تجربه؛ ۳ داستان آموزنده و خواندنی

اهمیت تجربه در زندگی و استفاده از آن بر کسی پوشیده نیست؛ اما بهتر است بتوانیم از تجربه دیگران بهترین استفاده را ببریم. اگر به دنبال داستانی درباره انتقال تجربه هستید، در ادامه سه داستان زیبا برای انتقال تجربه به دیگران را برای شما گرداوری کرده‌ایم.

داستانی که بیانگر انتقال تجربه باشد

ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – اگر می‌خواهید فرد موفقی باشید، برخلاف آنکه انسان‌ها اغلب دوست دارند تا خود تجربه کنند، باید بتوانید از تجربه دیگران استفاده کنید… در ادامه شما را با ۳ داستانی درباره انتقال تجربه آشنا خواهیم کرد.

داستانی درباره انتقال تجربه؛ ۳ داستان آموزنده و خواندنی

 

چگونه شایعه را در نطفه خفه کنیم!

داستانی که در ادامه خواهید خواند، داستان کوتاه و جالبی است که چند صد سال قبل در اصفهان اتفاق افتاده است و می‌تواند به عنوان داستانی درباره انتقال تجربه باشد…

‌می‌گویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی می‌ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگر‌ها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری‌ها را انجام می‌دادند. پیرزنی که از آنجا رد می‌شد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره‌ها کمی کج است!

کارگر‌ها خندیدند، اما معمار که مرد با تجربه‌ای بود تا این حرف را شنید سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید؛ فشار بدهید… فششششششااااررر…!

و مدام از پیرزن می‌پرسید: مادر، درست شد؟ مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد! پیرزن داستان تشکر کرد و دعایی کرد و رفت…

کارگر‌ها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار پرسیدند؟! معمار در جواب گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد کج می‌ماند و دیگر نمی‌توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم… این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!

همانگونه که متوجه شدید، معمار با تجربه به اطرافیان خود نشان داد که چگونه بسادگی می‌توان یک شایعه را در همان ابتدای کار مهار کرد و از حرف‌ها و تبعات آن براحتی در امان ماند!

 

بیشتر بخوانید: حکایت قضاوت بهلول؛ صدای پول در برابر بخار دیگ!

 

داستانی درباره انتقال تجربه؛ ۳ داستان آموزنده و خواندنی

← داستانی درباره انتقال تجربه →

 

لازم نیست همه چیز را بدانیم!

روزی امتحان جامعه شناسی ملل داشتیم. استاد سر کلاس آمد و میدانستیم که ۱۰ سوال از تاریخ کشور‌ها خواهد داد. اما دکتر بنی احمد فقط ۱ سئوال داد و رفت! و آن سوال این بود: “مادر یعقوب لیث صفار از چه نظر در تاریخ معروف است؟”

از هر که پرسیدم نمیدانست. تقلب آزاد بود، اما براستی کسی نمیدانست. همه ۲ ساعت نوشتیم از صفات برجسته این مادر؛ از شمشیرزنیش، از آشپزی برای سربازان، از برپا کردن خیمه‌ها در جنگ، از عبادتهایش و …

استاد بعد ۲ ساعت آمد و ورقه‌ها را جمع کرد و رفت. ۱۴ تیر ۱۳۵۴ برای جواب آزمون امتحان تاریخ ملل رفتیم. در تابلو مقابل اسامی همه با خط درشت نوشته شده بود مردود!

برای اعتراض به ورقه به سالن دانشسرا رفتیم. استاد آمد گفت کسی اعتراض دارد؟ همه گفتیم آری! گفت خوب پاسخ صحیح را چرا ننوشتید؟!

پرسیدیم پاسخ صحیح چه بود استاد؟ گفت: در هیچ کتاب تاریخی نامی از مادر یعقوب لیث صفار برده نشده، پاسخ صحیح “نمیدانم” بود. همه ۵ صفحه نوشته بودید، اما کسی شهامت نداشت بنویسد “نمیدانم”!

ملتی که همه چیز میداند ناآگاه است. بروید با کلمه زیبای نمیدانم آشنا شوید، زیرا فردا روز گرفتار نادانی خود خواهید شد…

استاد داستان ما با تجربه‌ای که کسب کرده بود به دانشجویان خود آموخت که شهامت اینکه بگویند نمی‌دانیم را داد؛ چیزی که اغلب افراد از آن ترس و واهمه دارند و گویی اینکه اگر بگویند نمی‌دانم، انگار که به خود بی احترامی کرده‌اند! پس هر موقع چیزی را نمی‌دانیم به راحتی بگوییم که نمی‌دانیم!

 

داستانی درباره انتقال تجربه؛ ۳ داستان آموزنده و خواندنی

← داستانی درباره انتقال تجربه →

 

داستان هیزم شکن و استفاده از تجربه دیگران

روزی روزگاری یک هیزم شکن خیلی قوی برای کار سراغ یک تاجر الوار رفت؛ تاجر او را استخدام کرد و دستمزد خوبی برایش تعیین کرد. همچنین شرایط کاری بسیار خوب بود، بنابراین هیزم شکن تصمیم گرفت کارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب کار خود را جلب کند.

رئیس جدید به او یک تبر داد و محل کارش را نشان داد. روز اول هیزم شکن ۱۸ درخت را قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و از او خواست به همین روش به کار خود ادامه دهد.

تاجر بسیار هیجان زده بود تا ببیند روز بعد هیزم شکن چند درخت قطع می کند. اما روز بعد او توانست فقط ۱۵ درخت را بیندازد. روز بعد هیزم شکن تلاش خود را بیشتر کرد، ولی فقط ۱۰ درخت قطع کرد… هر روزی که می‌گذشت، هیزم شکن با تمام تلاشی که می‌کرد تعداد کمتری می‌توانست قطع کند.

هیزم شکن با خود فکر کرد من باید قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراین پیش رئیس خود رفت و از او معذرت خواهی کرد و گفت نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است که هر روز توانایی من در قطع درختان کمتر می‌شود.

تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرین باری که تبر خود را تیز کردی کی بود؟ » هیزم شکن پاسخ داد: تیز کردن؟ من وقتی برای تیز کردن تبر نداشتم چون خیلی مشغول…

در این لحظه هیزم شکن به فکر فرو رفت و در کمال شرمندگی به اشتباه خود پی برد.

آیا شما نیز تبر زندگی خود را تیز می‌کنید؟ آیا اطلاعات خود را به روز می کنید؟ آیا زمانی را برای اندیشیدن و بررسی آنچه انجام داده‌اید می‌گذارید؟ آیا نتایج کارهای خود را تجزیه و تحلیل می‌کنید؟ آیا بدنبال راهی موثرتر برای مشکلات فعلی هستید؟ یا اینکه آنقدر خود را درگیر انجام کاری کرده‌اید که وقتی برای این کارها ندارید. و مهمتر این که آیا از تجربه دیگران واقعا استفاده می‌کنید. در داستان فوق اگر هیزم شکن ما از تجربیات دیگر ان در این شغل استفاده می‌کرد، وقت کمتر و موفقیت بیشتری حاصل کارش می‌شد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید