در دفتر سوم از مثتوی مولوی حکایت و داستان کوتاهی در مورد مارگیری که اژدهایی گرفت و به بغداد آورد، آمده است؛ ” حکایت مارگیر کی اژدهای فسرده را مرده پنداشت در ریسمانهاش پیچید و آورد به بغداد…” در ادامه این داستان را به همراه برداشتی از آن خواهید خواند و در انتها شعر کامل و زیبای آن را خواهید خواند.
داستان کوتاه مارگیر و اژدها از مثنوی مولانا
روزی بود و روزگاری بود. در زمانهای قدیم، مارگیری زندگی میکرد. مارگیر به کوه و دشت و صحرا میرفت، مار میگرفت و آنها را به شهر میبرد و به طبیبان میفروخت، تا از زهر آن مارها دارو بسازند. مارگیر با مارهایی که میگرفت، گاه برای مردم شهر نمایشهایی ترتیب میداد. در این روستا و آن روستا و در این شهر و آن شهر میگشت و به هرجا که میرسید، بساط خویش را میگسترد و مردم را دور خود جمع میکرد و برای آنها نمایش میداد.
تماشای بازی با مارها، برای مردم جالب و سرگرم کننده بود. برای همین هم پس از تمام شدن نمایش، هر کسی سکهای در کف دست مارگیر میگذاشت و او با این سکهها روزگار میگذرانید.
روزی از روزها که زمستان بود و برف همه جا را پوشانده بود، مارگیر قصه ما به سوی کوهستان پربرف به راه افتاد تا مار بگیرد. رفت و رفت تا اینکه در دل کوه، چشمش به اژدههایی عظیم افتاد که مرده بود. مارگیر، در ابتدا خیلی ترسید و گمان کرد که اژدها به خواب رفته است. اما وقتی که خوب دقت کرد، متوجه شد که آن اژدها مرده است و جان در بدن ندارد.
همین طور که اژدهای مرده را تماشا میکرد، ناگهان فکری از سرش گذشت. با خود اندیشید: “خوب شد. این اژدها برای نمایش در برابر مردم بسیار مناسب است. آن را با خود میبرم و به مردم نشان میدهم و میگویم که خودم آن را با همین دستهایم کشتهام.
مردم وقتی اژدهای مرده را ببینند، چارهای ندارند، جز آنکه حرفم را باور کنند. آن وقت با دیده احترام به من نگاه میکنند و میگویند عجب مارگیر شجاعی! آن قدر قوی و ماهر است که حتی میتواند اژدها را هم بگیرد و بکشد. اگر دیو هم در برابرش ظاهر شود، مارگیر، ذرهای نمیهراسد.”
مارگیر با این اندیشه پوچ و خیالی، خودش را فریب داد. مارگیر که با گرفتن مار، کاری انجام میداد که هر کسی جرأت آن را نداشت، هنر خویش را فراموش کرد و به کار بزرگتری که در واقع انجام نداده بود، دلش را خوش کرد. او میدانست که گرفتن مار، کار دشواری است، اما کشتن اژدهای مرده از عهده هر کسی بر میآید.
به هر حال، مارگیر اژدها را به شهر آورد. او در کوچههای بغداد راه میرفت و اژدهای عظیم را به دنبال خویش میکشید و با صدای بلند، مردم را برای دیدن اژدها فرا میخواند.
مارگیر، همانطور اژدها را میکشید تا جایی وسیع و مناسب برای نمایش پیدا کند. اما افسوس که او به سوی مرگ میرفت و خبر نداشت که اژدها نمرده است. مارگیر بیچاره نمیدانست که مار در زیر برف و در سرما منجمد شده و بی حال افتاده است و وقتی خورشید سوزان بر آن بتابد، زنده میشود.
او نمیدانست که اژدها در کوهستان سرد و پربرف مرده است و در بغداد ِ گرم و در زیر تابش آفتاب، زنده خواهد شد. مارگیر بالاخره در کنار شطّ که جای وسیعی برای اجتماع مردم بود، بساطش را پهن کرد و مردم را برای دیدن اژدها خبر کرد.
خبر به سرعت در شهر پیچید که مارگیری توانسته است اژدهایی را شکار کند. کم کم مردم دور مارگیر جمع شدند. مارگیر منتظر بود تا مردم بیشتری جمع شوند، تا او بتواند پول بیشتری گرد آورد. مردم نیز بیصبرانه منتظر بودند تا او نمایش خود را آغاز کند.
مارگیر روی اژدها را با تیکهای (پارچه) پوشانده بود تا به موقع، پرده از کار خود بردارد. مارگیر هنوز نمایش خود را آغاز نکرده بود که ناگهان متوجه شد، تیکهها و پردههای روی اژدها تکان میخورد. خوب که دقت کرد، دید اژدها میجنبد…
مردم نیز کم کم متوجه زنده شدن اژدها شدند و غوغایی در میان آنها برپا شد. مارگیر با حیرت و ترس به اژدهای زیر تیکهها نگاه میکرد. ناگهان دید که اژدها بندها را پاره کرد و از زیر تیکهها بیرون آمد. مردم از دیدن هیبت اژدها پا به فرار گذاشتند، اما در حین فرار، تعداد بسیاری کشته شدند. مارگیر از ترس در جای خود خشک شده بود. اما از آنجا که ادعا کرده بود، آن اژدها را خودش کشته است، نمیتوانست عقب نشینی کند؛ لذا به سمت اژدها رفت تا او را دوباره بکشد. اژدها، مارگیر را خورد و مردم بسیاری را کشت.
بیشتر بخوانید:
برداشت از داستان کوتاه مارگیر و اژدها از مثنوی مولانا
این حکایت، نقد حال بسیاری از انسانهاست. نَفسِ امّاره، همانند اژدهایی است که درون هر یک از آنان نهفته است و هر گاه امکان قدرت نمایی یابد با قدرت و هیبتی هولناک به حرکت در میآید. به دیگر سخن وقتی «خورشید تابان عراق» یعنی امکانات مادی و تمهیدات شهوانی بر این اژدهای خفته و افسرده در برف حرمان و فقر بتابد، به جنبش و حرکت در میآید، بندِ تقوی و پروا از دست و پای میگسلد، میغرّد، میکُشد و ویران میکند؛ و جهانی را به کام دوزخ آسای خود میاندازد.
بنابراین ممکن است هر فرد ضعیف و ناتوانی بطور بالقوه مانند فرعون، بیدادگر باشد، اما در آن زمان امکانات و تمهیدات لازم دنیوی را برای عرض اندام و به آتش کشیدن نداشته باشد.
جواب سوالات درس مارگیر و اژدها تفکر ششم
۱. مارگیر با خود چه اندیشید که اژدها را به شهر آورد؟
مارگیر به خیال آن که اژدها مرده است و به علت طمع و سود جویی و کسب درآمد زیاد، تصمیم گرفت تا اژدها را با خود به شهر بیاورد.
۲. آیا مرد مارگیر درست فکر میکرد؟ چرا آری، چرا خیر؟
خیر او در اشتباه بود. زیرا او با طمع زیاد برای سود جویی و کسب درآمد، اژدها را به شهر برد و با این کار اشتباه، باعث نابودی خود شد.
۳. اشتباه های مارگیر چه بود و چه نتایجی داشت؟
مارگیر که تا بحال اژدهایی از نزدیک ندیده بود و اژدهایی شکار نکرده بود در خیال خود فکر کرد که حتما میتواند اژدها نیز شکار کند؛ پس با خود چنین وانمود کرد که این اژدها را خودش شکار کرده و با دروغ بزرگی که به خود گفت و طمعی که برای بدست آوردن پول زیاد در سر خود پرورانید، خودش این دروغ بزرگ را نیز باور کرد و در نهایت این دروغ بزرگ بلای جانش شد.
۴. آیا کسانی را میشناسید که گاهی مانند مارگیر رفتار کرده باشند؟ با مثال ویژگی آنها را توصیف کنید.
بله کسانی که نادانسته و با آگاهی پایین و به خیال یک شبه پول دار شدن وارد کارهایی میشوند که در آن تخصص ندارند، در نهایت ثروت خود را از دست میدهند و چیزی بجز پشیمانی برای آنها باقی نمیماند.
۵. آیا شما نیز گاهی (حتی در موارد جزئی) مانند مارگیر فکر یا عمل کرده اید؟ اگر بلی نتایج آن برای شما و اطرافیانتان چه بوده است؟
شعر کامل داستان مارگیر و اژدها از مثنوی
یک حکایت بشنو از تاریخگوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
***
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
***
گر گران و گر شتابنده بود
آنک جویندست یابنده بود
***
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست
***
لنگ و لوک و خفتهشکل و بیادب
سوی او میغیژ و او را میطلب
***
گه بگفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
***
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
***
هر حس خود را درین جستن بجد
هر طرف رانید شکل مستعد
***
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو
***
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
***
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید
***
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
***
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
***
جنگهای خلق بهر خوبیست
برگ بی برگی نشان طوبیست
***
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بیراحتیست
***
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه میکند
***
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
***
جنگها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
***
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بیغمی
***
او همیجستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
***
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
***
مارگیر اندر زمستان شدید
مار میجست اژدهایی مرده دید
***
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
***
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
***
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
***
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
***
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست
***
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
***
اژدهایی چون ستون خانهای
میکشیدش از پی دانگانهای
***
کاژدهای مردهای آوردهام
در شکارش من جگرها خوردهام
***
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
***
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده مینمود
***
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
***
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
***
چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
***
پارهٔ خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
***
مرده زین سو اند و زان سو زندهاند
خامش اینجا و آن طرف گویندهاند
***
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
***
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود
***
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخندانی شود
***
ماه با احمد اشارتبین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
***
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
***
سنگ بر احمد سلامی میکند
کوه یحیی را پیامی میکند
***
ما سمیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
***
چون شما سوی جمادی میروید
محرم جان جمادان چون شوید
***
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
***
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسهٔ تاویلها نربایدت
***
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کردهای تاویلها
***
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
***
بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت میکند تسبیحخوان
***
پس چو از تسبیح یادت میدهد
آن دلالت همچو گفتن میبود
***
این بود تاویل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال
***
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
***
این سخن پایان ندارد مارگیر
میکشید آن مار را با صد زحیر
***
تا به بغداد آمد آن هنگامهجو
تا نهد هنگامهای بر چارسو
***
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
***
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
***
جمع آمد صد هزاران خامریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
***
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
***
مردم هنگامه افزونتر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
***
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
***
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
***
چون همی حراقه جنبانید او
میکشیدند اهل هنگامه گلو
***
و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
***
بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
***
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
***
آفتاب گرمسیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
***
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
***
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
***
با تحیر نعرهها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
***
میسکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف میرفت چاقاچاق بند
***
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
***
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
***
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت
***
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
***
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خونخوری حجاج را
***
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
***
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
***
گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همیرفت آب جو
***
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
***
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشهای گردد ز جاه و مال صقر
***
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
***
تا فسرده میبود آن اژدهات
لقمهٔ اویی چو او یابد نجات
***
مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
***
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند
***
میکشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
***
چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
***
لاجرم آن فتنهها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز
***
تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا
***
هر خسی را این تمنی کی رسد
موسیی باید که اژدرها کشد
***
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او
سخن آخر
اگر از خواندن این حکایت و سایر حکایتهای سروده شده توسط مولانا علاقه دارید، به شما پیشنهاد میکنیم سری به دیوان شمس و اشعار عاشقانه مولانا بزنید. اگر پیشنهادی دارید یا شعری از مولانا خواندهاید که تحت تاثیر قرار گرفته اید از شما میخواهیم ما را نیز بی نصیب نگذارید.
بدون نام
عالی