ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – در ادبیات به جان بخشی به اشیا، اصطلاحا آرایه تشخیص گفته میشود. آرایهای که در آن صفات یا رفتاهای انسانی مانند صحبت کردن، مسافرت رفتن، عاشق شدن و… به جانوران یا اشیاء نسبت داده میشود. این آرایه یکی از آرایه های پرکاربرد در نگارش و نوشتن داستانها است. از اینرو در این مطلب، برای آشنایی بیشتر شما با این آرایه زیبا، شما را با یک داستان کوتاه از زبان کفش آشنا خواهیم کرد.
یک داستان کوتاه از زبان کفش
سلام بچهها؛ من یک کفش پاره هستم. خیلی از این موضوع تعجب نکنید، چرا که وقتی آدمها با زبانی که خدا بهشون برای حرف زدن داده، حرف نمیزنند، چرا باید از حرف زدن یک موجود بیزبان تعجب کنید؟! بله همه دعواها سر منه؛ یک کفش پاره!
یادمه که وقتی توی پای یه بچه روستایی فقیر بودم همیشه خوش بودم. خیلی باهم خوش بودیم. هم من خوش بودم هم اون. ولی امان از اون زمانی که فصل بهار یا بهتر بگم عید نزدیک می شد؛ دیگه اون حس خوشحالی از بین میرفت؛ میدونید چرا؟ چون وقتی میدیدم شب با اومدن پدر به خونه، اونم با کلی خستگی و کوفتگی، تازه دعواها شروع میشد…
وقتی اسم من میومد ناخودآگاه گوشام تیز میشد “بابا؟ همه بچهها کفش تازه خریدند، منم کفش تازه میخوام”
آخ که چقدر از این عید بدم مییاد!
وقتی صبح میشد خودم خودمو برای اون بچه جفت میکردم خودم خودمو تمیز میکردم تا شاید اون نسبت به من کم میل نشه ولی انگار فایدهای نداشت. خب اون حق داره وقتی میبینه همه دوستاش کفش نو خریدن، اونم دلش میخواد…
منم حس دارم، منم میفهمم که پسرک با اجبار منو پاش میکنه.
از خود گذشتگی میکردم و میگفتم خدا! اشکال نداره من حاضرم توی آشغالها بسوزم یا توی لجنها بیفتم ولی پسرک کفش تازه بخره و خوشحال باشه…
خودت که میبینی، چرا دروغ بگم؟ دیگه چیزی از من باقی نمونده… نه بندی! نه کفی! از بس هم که کفاشی رفتم تمام بدنم شده جای سوزن! از بدنم که آب میزنه و همیشه جورابهاشو کثیف میکنم. انصافا من دیگه عمر خودمو کردم!
تعجب نکنید بعضی وقتها کفشهای خوشگل و نو برام زبون درمیآوردند و مسخرهام میکردند!!! دیگه این کار روزگاره، حالا هم نوبت به من رسیده دیگه!
پس از خدا خواستم صاحب من رو که یک بچه روستایی باصفا و مهربون بود رو به آرزوش برسونه و منو زودتر با یک جفت کفش تازه براش جایگزین کنه. شاید من دوباره به چرخه تولید برگرشتم و اینبار یه تجربه جدید و زیبا با یه آقا کوچولوی دیگه داشته باشم.
تغییر چیز خوبیه توی دنیا؛ آدما باید با تغییرای خوب کنار بیاند؛ همونجور که کل دنیا مدام در حال تغییره؛ مثلا هر روز شب میشه و هر شبی هم دوباره به روز میرسه… فکرش رو بکنید اگه کل سال مثلا فقط بهار بود و ما سردی و گرمی فصلها رو نمیچشیدیم! اونموقع همه چیز یکنواخت و خسته کننده میشد.
پس من که میدونم تغییر چیز خوبیه، از خدا این آرزو رو کردم… شما برای چه تغییرات خوبی از خدا آروز دارید؟
بیشتر بخوانید:
داستانی پند آموز و زیبا درباره یک لنگه کفش
داستانی که در ادامه برایتان تعریف خواهیم کرد، یک داستان کودکانه در مورد کفش است.
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت که به علت بیتوجهی یک لنگه کفشش از پنجره قطار بیرون افتاد…
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف میخوردند که ناگهان پیرمرد لنگهی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند و گمان کردند که او دیوانه شده است!
پیرمرد که در دل خود به نادانی آنها میخندید گفت: وجود یک لنگه کفش برایم بی مصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد؟
نتیجه داستان: ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید.