داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری به زبان ساده

داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری یکی از داستانهای زیبا در مورد مرغ خیالی سیمرغ است. در این مطلب به شرح داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری به زبان ساده خواهیم پرداخت.

داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری

شاید بتوان سیمرغ را از مهم‌ترین موجودات در ادب پارسی برشمرد. همانند فردوسی که از سیمرغ در شاهنامه بهره گرفته است، عطار نیشابوری نیز در منطق الطیر خود از این مضمون بهره‌مند شد است.

در اشعار عطار نیشابوری منطق الطّیر، گروهی از مرغان برای جستن و یافتن پادشاهشان سیمرغ، سفری را آغاز می‌كنند. در هر مرحله گروهی از مرغان از راه بازمی‌مانند و به بهانه‌هایی پا پس می‌كشند، تا این‌كه در نهایت و پس از عبور از هفت مرحله، از گروه انبوهی از پرندگان تنها «سی مرغ» باقی می‌مانند و با نگریستن در آینه حق در می‌یابند كه سیمرغ در وجود خود آن‌هاست. در نهایت با این خودشناسی مرغان جذب جذبه خداوند می‌شوند و حقیقت را در وجود خویش می‌یابند. در ادامه به شرح داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری به زبان ساده خواهیم پرداخت.

 

داستان سیمرغ منطق الطیر عطار نیشابوری به زبان ساده

حتما نام منطق الطیر عطار را شنیده‌اید و می‌دانید که این منظومه شگرف به چه ماجرایی پرداخته است؛ ماجرای سی مرغ که برای یافتن سیمرغ جان راهی می‌شوند.

از آنجا شروع می‌کنیم که در جایی به نام مجمع مرغان، قصه سیمرغ منطق الطیر عطار شروع می‌شود.

مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم

زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه

پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند…

 

مشخص است که خیلی روشن و واضح، عطار به این نکته اشاره می‌کند که هر ملتی، هر شهری به یک شهریار نیازمند است؛ نیازمند یک خداوندگار است؛ کسی که بتواند مردم را هدایت کند و به مردم آن راهی را نشان دهد که عشق و حقیقت و رستگاری ختم می‌شود.

پس مرغان و پرندگان جلسه‌ای تشکیل دادند و گفتند که هیچ اقلیمی بدون پادشاه نیست؛ پس ما مرغان و پرندگان چرا باید بدون پادشاه باشیم، پس باید به دنبال یک پادشاه بگردیم.

در این بین یکی از پرندگان نامی منطق الطیر به نام هدهد وارد ماجرا می‌شود؛ هدهدی که پیر دانای پرندگان است. هدهد پرنده‌ای است که تلاش می‌کند تا دیگران پرندگان را به حقیقت وجودی خودشان سوق دهد.

هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار

حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش

تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده

گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب

هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم

آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت

 

بیت آخر در واقع مغز این قسمت از داستان سیمرغ منطق الطیر عطار است؛ کسی که با بسم الله زندگی را، سفر را و حیات خود را آغاز کرده حتما به اسرار نزدیک خواهد شد. چه بسا بتواند در دوران محدود زندگی، حقیقت وجود خود و پادشاه وجود را کشف کند.

 

می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار

چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم

 

هدهد پرنده‌ای تنهاست که باعث آزار کسی نمی‌شود و نه کسی می‌تواند او را آزار دهد. هدهد پرنده‌ای اهل طریقت و شریعت است و بسیار باهوش و توحیدی است و در این مجمعی که مرغان جهان تشکیل داده‌اند حضور دارد. هدهد ادامه می‌دهد که در جستجوی روزگار وصل است و درد او نیز وصل است:

 

چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه

 

هدهد اینچنین ادامه می‌دهد:

آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من

با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم

هرکه غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب

 

تعجب هدهد این است که چرا هیچکس به دنبال پادشاه حقیقی نیست؟

هدهد ادامه می‌دهد:

 

من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان

زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس

نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم

هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود

هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر

 

هرکسی را که خدا به خیر یادش کند و خداوند دوستش داشته باشد، مذکور خداوند به خیر است و همچین پرنده‌ای به گرد پای آن پرنده‌ای که خداوند دوستش داشته باشد نمی‌رسد.

 

سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام

 

در ادامه هدهد در مجمع مرغان به ریاضت‌ها و سیر و سفرهایی که داشته است اشاره می کند؛ چرا این کار را می‌کند؟

 

وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام

با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام

پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام

 

در حقیقت علت اصلی شرح سفر هدهد برای مرغان دیگر مشخص شد. در واقع به تنهایی نمی‌تواند به جستجوی پادشاه دو جهان برود و برای این سفر به همسفر نیاز دارد. در واقع این سفری نیست که کسی به تنهایی از عهده‌اش برآید.

هدهد ادامه می‌دهد که:

 

لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید

وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش

 

هدهد در این قسمت بطور صریح به مرغان می‌گوید که شما در بند خودبینی هستد و زمانی از قید خودبینی رها خواهید شد که پادشاه خود را پیدا کنید و با من همسفر شوید.

در ادبیات ما نیز بسیار به این موضوع اشاره شده است که ای انسان جاهل، خود بین و خود فریفته نباش. کسی که باید عاشقش باشیم ورای تصورات ماست و برای رسیدن به ماورای تصورات خود باید خطر کنی.

هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست

 

هدهد در مجمع پرندگان از موجودی سخن می‌گوید که برای آن‌ها ناشناخته بوده است؛ در واقع پرندگان به دنبال پادشاهی مثل و از جنس خود بودند؛ یک پرنده‌ای که بتواند آن‌ها را هدایت کند، اما هدهد آنان را متوجه کرد که ما باید برای رهایی از خود بینی و خودستایی به جانان برسیم و جان به جانان تقدیم کنیم تا از بد و نیک روزگار رها شویم.

 

جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید

هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف

نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور

 

مانند عطار، حافظ نیز در غزل شماره ۱۱۱ اینگونه می‌گوید که: زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت / کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد… در واقع منظور هدهد این است که باید برای رسیدن به مقصود خود را به خطر بیندازی…

 

بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است

شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف

***

گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود

 

هدهد می‌گوید کمترین کاری که می‌شود کرد این است که حداقل بگردیم و یک پری از این سیمرغ پیدا کنیم؛ یک نشانی، یک آیتی. نباید دست روی دست گذاشت و همین گونه نشست.

 

جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار

مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را

دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار

جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز

گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار

 

هدهد به مرغان می‌فهماند که باید از جان خویش چشم بپوشی تا جانی تازه بیابی تا پروردگار جان و جهانی تازه به تو نشان دهد.

به این ترتیب با حرفایی که مرغان از هدهد شنیدند، تصمیم گرفتند تا به این مقصد سفر کنند… در نتیجه ابتدا وارد دره تحقیق شدند، یعنی ضمن اینکه داوطلب هدف مورد بحث بودند سعی کردند راه صحیح را پیدا کنند و با استقامت به سیر در آن راه ادامه دهند.

“بسیاری از پرندگان به خاطر سختی راه و رنج محنت از ادامه سفر خودداری کردند”.

بقیه وارد دره دوم عشق شدند و چون مجبور بودند که برای خود و معشوق متحمل مصیبت جفا و فداکاری شوند و از آنجاییکه در این راه عشق از عقل پیروی نمی‌کند، عده دیگری نیز از گروه خارج شدند؛ ولی عاشقان حقیقت به مرحله سوم یعنی کسب دانش وارد شدند و از موهبت الهی و الهام مستفیض شدند.

پرندگانی که موفق شدند به مرحله چهارم یعنی بی اعتنایی به وابستگی‌های دنیوی وارد شوند نه تنها نعمت‌های الهی سبب آلودگی و ناسپاسی آنان نمی شد، بلکه از مصائب و خسارت مالی نیز متاثر نمی‌شدند. بدین ترتیب در این حالت وارد مرحله پنجم یعنی وحدت شدند و اختلافات ظاهری و مادی مانند کیفیت و کمیت و رنگ و… مورد نظر آنها نبود.

سپس بعضی از پرندگان که هنوز سیراب نشده بودند با سعی و تلاش به مرحله ششم رسیدند؛ یعنی وادی حیرت و حیران ماندند. در اینجا بحثی راجع به به من و تو نبود بطوریکه حتی فراموش کردند که کیستند و عاشق چیستند؟

حتی دین و مسلک خود راه هم فراموش کردند. آن‌ها فقط به معشوق خود دلبستگی داشتند و در باره مسائلی که در رسیدن به محبوب تاثیر نداشت کورو کرو لال شدند واز لحاظ معنوی و روحی مجذوب معشوق خود و مانند یک مرغ واحد شدند. (فناء)

بنابراین از میان صدها هزار مرغ فقط سی تای آنها موفق شدند که از خود فانی و با پیوستن به محبوب باقی و به زندگی جاوید برسند. ولی پس از جستجوی شاه، پرندگان متوجه شدند که معشوقی که قبل از شروع سفر به قله قاف تصور می‌کردند (یعنی پرنده مخصوصی بنام سیمرغ) موجودی جزء خود آنها نبوده است و در حقیقت آن مرغان یکی شدند و این نغمه را می شنیدند:

“من آینه‌ام هر کس درون من نگاه کند به خویش نگاه کرده و حتی اعمال نیک شما هم تحت اراده من انجام شده از من است. تو خود را چو سیمرغ می‌بینی ولی من جوهر سیمرغ هستم اگر خودت را در من فانی کنی در من باقی خواهی ماند…چنانچه سایه در نور خورشید ناپدید می‌گردد”

بدین روی آنها خود را هم پیدا کردند و معمای وجود “من و تو”حل شد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • بسیار عالی و روان … ممنون از نویسنده محترم

  • نامحسوس🥲

    ♡ ♡ خیر سرم خلاصـہ خواستم בوست عزیز😐 ♡ ‌ ‌◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆

نظر خود را بنویسید