ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – اسد الله صنیعیان، متخلص به صابر در سال ۱۲۸۲ ه. ش در همدان متولد شد. در پنج یا شش سالگى به مکتب رفت و خواندن و نوشتن و قرآن و مسایل دینى آموخت. در آن مکتب خانه با دیوان حافظ آشنا شد و هرگز از آن جدا نشد.
او در آغاز شاعرى به سرودن مراثى و مدایح ائمه اطهار علیهم السلام پرداخت. آنگاه به انجمن ادبى همدان که ریاست آن را غمام همدانى به عهده داشت، راه یافت. صابر به تهران و مشهد مسافرت کرد و در آنجا با شاعران و ادیبان آن منطقه آشنا شد.
بیشتر بخوانید: گزیده ای از بهترین اشعار باباطاهر عریان
اشعار عاشقانه صابر همدانی
رو سوی باغ چون من و بلبل گذاشتیم
حسن ترا مسابقه با گل گذاشتیم
بلبل نبود عاشق گل ، این کلاه را
ما دوختیم و بر سر بلبل گذاشتیم
♥♥♥♥
در هر کجا که شکوه ز دنیا نوشته اند
پیدا بود که مردم دانا نوشته اند
آسودگی مجوی به گیتی، که این سخن
بر طاق هفت گنبد مینا نوشته اند …
♥♥♥♥
♥♥♥♥
خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز رود شاد ز دستت !!!!
♥♥♥♥
درد سر حجر از سرما کم شدنی نیست
زان گونه که وصل تو در هم شدنی نیست
بيهوده چرا هر كه زند دم ز تجرد
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
یک عمر اگر دایه به کام تو نهد شیر
قافل مشو آن دوست که مادر شدنی نیست
جائی که برادر به برادر نکند رحم
بی گانه برای تو برادر شدنی نیست
♥♥♥♥
به شبهای جدایی بسکه با یاد تو خو کردم
دل از غم سوخت لیک ازدیده کسب آبرو کردم
ز مهر ومه از آن گفتم بود روی تو روشن تر
که با مهر و مهت یک روز و یک شب روبرو کردم
مگر سر زد نسیم صبحدم از سنبل مویت
که از بویش مشام جان و دل را مشکبو کردم
بیان حال خود میکردم و توصیف جانان را
بهر مجلس که از مجنون و لیلی گفتگو کردم
دم پیر مغان کرد آگهم از رمز هشیاری
پس از عمری که خون اندر دل و جام و سبو کردم
اگر اهل دلی دیدی سلام من رسان بر وی
که کمتر یافتم هرجا فزون تر جستجو کردم
مرا در نوجوانی آرزوها بود چون “صابر”
به پیری چون رسیدم ترک آز و آرزو کردم
♥♥♥♥
♥♥♥♥
کسی را دل مگر از سنگ باشد
که بگذارد کسی دلتنگ باشد
اشعار و مراثی اسدالله صابر همدانی
چون ز فراق اکبر اندر کارزار
معنی شقّ القمر شد آشکار
ارغوانی گشت مشکین سنبلش
ریخت روی نرگس و برگ گلش
موی او تا شد در خونش لالهفام
طرّهاش را شد سیه روزی تمام
هرچه تیر آمد به جسمش در نبرد
جای آن چشمی شد و خون گریه کرد
بر جراحاتش که جای شرح نیست
با هزاران دیده، جوشن میگریست
هرچه او از تشنگی بیتاب بود
تیغش از خون عدو سیراب بود
آنچه دشمن کرد با وی در نبرد
صدمهی باد خزان با گل نکرد
بس که خون از هر رگش جوشیده بود
سرو، از گل پیرهن پوشیده بود
چون شد از دستش عنان صبر و تاب
ناگزیر افتاد بر بال عقاب
گفت با آن توسن تازی نژاد
کای به جولان بردهگوی، از گردباد
ای براق تیز جولان را قرین
وی عنان گیرت کف روح الامین
ای همه اوصاف رفرف در خورت
وی ملایک چاکر و میر آخورت
ای مبارک توسن فرّخ سرشت
وی چراگاه تو بستان بهشت
ای هلال ماه نو، نعل سمت
وی خجل گیسوی حورا از دُمت
ای پی تعویض نعلت تا به حال
آسمان آورده ماهی یک هلال
کار میدان داریِ من شد تمام
وقت جولان تو شد، ای خوش خرام
سعی کن شاید رسد بار دگر
دست امیّدم به دامان پدر
اندکی گر غفلت از رفتن کنی
راکبت را طعمهی دشمن کنی
تا نبیند راکبش را پایمال
وام کرد از تیر دشمن پرّ و بال
گر جز این باشد سخن، ای نکته یاب
بیمسّما میشود اسم عقاب
چون عقاب از صحن میدان پرگرفت
ضعف کمکم دامن اکبر گرفت
از کفش تیغ و ز سر افتاد خود
دست و سر دیگر به فرمانش نبود
شد رها از دست او یال عقاب
گشت بیرون هر دو پایش از رکاب
همچو برگی کاوفتد از باد سخت
میل هر سو میکند جز بر درخت
اکبر گلچهره نیز از پشت زین
طاقتش شد طاق و آمد بر زمین
بود گفتی خاک هم چشم انتظار
تا که جسمش را بگیرد در کنار
از اینکه با مجموعه اشعار صابر همدانی همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین صفحه با ما به اشتراک گذارید.