در میان رمانهایی که در سالهای اخیر روانه بازار کتاب ایران شده است، خیلی از رمانها ادعای قصه گویی داشتند، اما واقعیت این است که بسیاری از این آثار داستانی و رمان های ایرانی نتوانستند مخاطب را با خود همراه کنند. کتاب خانه لهستانی ها نوشته مرجان شیرمحمدی، رمانی است که برخلاف سایرین همراهی خواننده را با روند داستانی خود دارد و توانسته حس همذات پنداری را در مخاطب بیدار کند.
در ادامه به نقد و بررسی کتاب خانه لهستانی ها میپردازیم؛
معرفی اجمالی کتاب
مرجان شیرمحمدی در کتاب خانه لهستانی ها قصهای را روایت میکند که در اواخر حکومت پهلوی رخ میدهد. محوریت قصه در خانهای میگذرد که عنوان کتاب به همین خاطر انتخاب شده است. خانهی قصه از آن خانههایی است که حیاطی در وسط دارد و دورتادور آن اتاق است. راوی قصه پسر ۱۴ سالهای است به نام سهراب که از چهار سال قبل خود روایت میکند.
کتاب خانه لهستانی ها اثر رئالیستی است که خواننده را با خود به درون داستان میبرد. مخاطب بعد از گذشت مدت کوتاهی خودش را درون خانه لهستانی ها متصور میشود و میتوان گفت نویسنده به خوبی همه آنچه در ذهنش بوده را توانسته به مخاطب نشان دهد.
به نوعی شاید بتوان گفت شخصیت اصلی داستان همان خانه است. خانهای قدیمی که برای مخاطب نوستالژیک و خاطره انگیز است، اگرچه محوریت داستان را شخصیتهایی تشکیل میدهند که در فقر زندگیمیکنند اما روزگار را با صفا و همدلانه میگذرانند.
شخصیتهایی که در کتاب خانه لهستانیها حضور دارند برای ما واقعی و قابل لمس هستند، انگار در کنار آنها زندگی کردهایم و یا آنها را از نزدیک میشناسیم. مادر سهراب یکی از همین شخصیتهاست، به تعبیر او اهل خانه در آن خانه گیر افتادهاند و راه نجاتی ندارند. همدم خانمی که همسر قاسمآقاست و از او کتک میخورد، مادربزرگی که از کدبانویی چیزی کم ندارد و مادام لهستانی که با فالهای قهوهاش دلهای بیقرار اهالی خانه را آرام میکند. همگی این شخصیتها آن چنان زندهاند و جزئیاتشان آنقدر واقعی است که انگار در کنارشان نشستهای و با آنها صحبت میکنی.
کتاب خانه لهستانی ها بیشتر با محوریت زنان و دنیای زنانه جریان دارد. هرچند راوی پسر چهارده سالهاست اما بیشتر از سن خودش درک میکند، متوجه میشود و فکرهای بزرگمنشانه دارد. هر شخصیت در داستان قصه و سرنوشتی دارد، شاید اینطور به نظر برسد که این کتاب روایتی ساده و سرراست دارد، اما درواقع دیالوگهایی که در طول قصه میان شخصیتها ردو بدل میشود همان نقطه رازآلود ماجرا است. هرکسی رازی دارد و هریک از شخصیتها گذشتهای سر به مهر شده را با خود به همراه دارند، به همین خاطر در نقاط مختلف داستان و همچنین پایان کتاب خواننده غاقلگیر میشود.
شیرمحمدی لحن و زبان کتاب را امروزی و روان نوشتهاست، اما چون راوی پسر بچهای از جنوب شهر است ما با جملات و اصطلاحات شکسته زیادی مواجه میشویم. سهراب همه چیز را با صداقت کودکانه خود تعریف میکند و به همین خاطر رمان بدون تکلف و زیادهگویی است.
نویسنده توانسته است در میان گفتوگوهای شخصیتها فضای دلپذیر و دلنشینی ایجاد کند و در بعضی مواقع طنز بسیار ظریفی را در لابهلای داستان قرار دادهاست. کتاب خانه لهستانی ها کشش زیادی دارد و سادگی و صمیمت آن هر خوانندهای را با خود همراه میکند.
در قسمتی از نوشته پشت جلد کتاب آمده است؛
این رمان داستان آدمهایی است ساکن خانهای بزرگ در جنوب تهران، خانهای بازمانده از سالهای دور. داستان در زمان پهلوی دوم میگذرد و قصهی آدمها و رازهایی که هر کدام در سینه خود دارد موضوعی میشود برای روایتهای نویسنده. در این خانه که هرکس اتاقی اجارهای دارد، عنصرِ «ندار بودن» گره خورده با گذشتهای وهمآلود که باعث شده ماجراهای خاص و حتی خشنی رقم بخورد. خانهی لهستانیها مملو از تکههای احساسی و روایی است که در آن میتوان ردِپای هراسِ از رها شدن در دل شهر را درک کرد. قصهای از زنهایی که این خانه دنیای شخصیشان است و اگر کسی به این دنیا تعدی کند سرنوشتِ چندان خوبی در انتظارش نیست…
درباره مرجان شیر محمدی نویسنده کتاب
مرجان شیرمحمدی، بازیگر و نویسنده ایرانی ۴ فروردین ۱۳۵۲ به دنیا آمد. از ۱۳۶۵ تا ۱۳۷۱ زیر نظر آیدین آغداشلو نقاشی را آموخت و در ۱۳۷۴ وارد کارگاه آزاد بازیگری شد، پس از ورود به مدرسهٔ تئاتر سمندریان در سال ۱۳۷۵ وارد عرصهٔ بازیگری شد. او نخستین کتاب خود را در سال ۱۳۸۰ با عنوان “بعد از آن شب” نوشت و آخرین اثر او که در ۱۳۹۷ انتشار یافت کتاب خانه لهستانی ها نام دارد.
شیر محمدی از ازدواج اولش پسری به اسم ماکان دارد و هم اکنون همسر بهروز افخمی است. او تا به حال چند کتاب منتشر کرده که با استقبال خوبی مواجه شدهاند و حتی از رویشان فیلم هم ساخته شده است. “مجموعه داستان یک جای امن”، “این یک فصل دیگر است”، “آذر، شهدخت، پرویز و دیگران” از آثار دیگر مرجان شیرمحمدیاند.
قسمتهایی از متن کتاب خانه لهستانی ها
کتاب خانه لهستانی ها، روایتی است که در آن هم غم هست و هم شادی، هم فقر و حسرت و هم انتظار کشیدن و نرسیدن، این کتاب پر از قسمتهای احساسی است و میتوان حال و هوای زنهای قصه را فهمید. در ادامه به مروری بر قسمتهای کتاب میپردازیم؛
-
مادرم یک چیزی بین بانو و خاله پری بود. سختی زندگی امانش را بریده بود، ولی جز تحمل کاری نمیکرد. راضی به قضا و قدر نبود، ولی باهاش هم نمیجنگید. گیر زندگی افتاده بود و زندگی هم حالش را جا آورده بود.
-
دلشاد خانم میگفت آدمیزاد باید قدرشناس باشد و وقتی خدا بهش چیزی بخشید، او هم به مردم ببخشد. یکی از چیزهایی که دلشاد خانم به مردم میبخشید خندههای بلند و از ته دلش بود. دلشاد خانم با خندههاش دل مردم را شاد میکرد و من عاشق روزهایی بودم که دلشاد خانم با آن لباس گل دار و روسری حریر و بوی عطری که میداد، به خانهی لهستانیها میآمد.
-
هوا ابری بود و مرغهای دریایی آسمان خدا را گرفته بودند. تعداد مرغهای دریایی بیشتر از آدمهایی بودند که توی شهر میچرخیدند و این نشان میداد دریا خیلی دست و دلباز است. ولی دریا به قول مادام روی بدذاتش این است که آدمها را با خودش میبرد. آدمهایی که توی دریا غرق میشوند گاهی پیدا نمیشوند.
-
مردم همه دم از معرفت میزنند، چون حرف زدن خرجی ندارد، ولی عمل کردنش را به قول بانو میکوبند به تاق نسیان. چون که حرف زدن یک چیز است و عمل کردن یک چیز دیگر.
-
بابام به من یک چیزهایی گفت که تا حالا نگفته بود. چون فکر میکرد خل شدهام، حرفهایی زد که حرف دلش بود و جگرم را سوزاند. با خودم گفتم کاش وقتی خیال میکردی من هوشیارم این حرفها را میزدی. دستم را گرفت توی دستش و گفت دختر نازم، دختر باهوشم، من را ببخش که اذیتت کردم. حق تو این نبود. زمانهی لاکردار مرا وادار کرد که به تو سخت بگیرم.
-
از کدام معجزه حرف میزنی؟ معجزه چه کوفتیه تو زندگی ما؟ به دوروبرمون نگاه کن! به این بچه نگاه کن! سه سالش بود، بیبابا شد. منو نگاه کن! بیستوپنج سالم بود، بیوه شدم. خواهرم به این خوشگلی! یه محله خاطرخواهش بود. یه عطسه میکرد، همۀ تهرون بهش میگفتن عافیت باشه. حالا چی؟ مدام با خودش حرف میزنه و منتظره یه روز عشقش بیاد دنبالش. همهمون توی این چاردیواری گیر افتادیم. از دیوارش معجزه رد نمیشه.
-
مادام با فال قهوه گرفتن خرج زندگیاش را درمیآورد. فک و فامیلی هم در آمریکا داشت که گاهی برایش پول میفرستاد. فال گرفتنِ مادام مثل مطب دکتر، ساعت داشت و زنها باید از قبل،۲ وقت می گرفتند تا بروند توی اتاق مادام بنشینند و زُل بزنند به دهن مادام و منتظر حرفی باشند که خوشحالشان کند. ولی مادام که زنِ راستگویی بود، کاری به این حرفها نداشت. هر چی توی فنجان میدید، بیکموکاست میگفت.
- بودن همهٔ ما توی آن خانه به خاطر مادام بود. این حرف من نیست. این را دلشادخانم میگفت. دلشادخانم صاحبِ خانهٔ دوطبقه، یا به قول خودش عمارت دواشکوبهٔ ما بود، که ماهی یکبار برای گرفتن اجارهخانه میآمد. وسط حیاط روی یک صندلی مینشست و همسایهها یکییکی میآمدند و اجارههاشان را میدادند و دلشادخانم توی یک دفترچه که همیشه همراهش بود جلو اسم هر کس یک ضربدر میگذاشت.
کلام آخر
در کتاب خانه لهستانی ها شما همراه میشوید با آرزوها، خیالها، فکرها و حسرتهای زنانی که در خانهای در جنوب شهر زندگیمیکنند. خانهای که از لهستانیها از جنگ جهانی دوم جا مانده و حالا سر پناه این زنان شدهاست. اگر جزو علاقهمندان به ادبیات فارسی و ادبیات داستانی هستید، حتما با مطالعه این کتاب از آن لذت خواهید برد.