ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – برای نوشتن انشا با هر موضوعی، باید خود را در آن شرایط تصور کرده و با استفاده از عناصر توصیفی، به شرح ماجرا پرداخت. انشا درباره اتوبوس شلوغ نیز به همین صورت، نوشته میشود. انشا درباره اتوبوس شلوغ را باید با یک روز پرماجرا و پرهیاهو توصیف کرد. مردمی که با عجله به مقصد خود روانه هستند و جمعیتی که هر یک در افکار خود غوطهور شدهاند…
انشا درباره اتوبوس شلوغ
انشا اول: نجات جان کودک در اتوبوس
مقدمه (زمینه سازی)
داخل یک اتوبوس شلوغ نشسته بودم و از پشت شیشه آن، به باران تندی که چالههای داخل خیابان را پر میکرد نگاه میکردم. فکر میکنم یک سال پیش بود و هنوز هم آن روز را به یاد دارم. حالا هم میخواهم درباره آن روز بنویسم، درباره اتفاقاتی که در آن اتوبوس شلوغ افتاد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
من و مادرم کنار یکدیگر روی صندلی نشسته بودیم و اتوبوس آن قدر شلوغ بود و صدای حرف زدنهای مردم آن قدر زیاد بود که نمیتوانستم درست حرفهای مادرم را بشنوم. وقتی چهره مردم را نگاه میکردم، احساس میکردم که همه آنها برای رسیدن عجله دارند. وقتی به صندلی روبهرویی نگاه کردم متوجه شدم که یک مادر، کودک بیمارش را در آغوشش نگه داشته و او را با نگرانی آرام میکند. طفل با صورت سرخ و عرق کرده ترسیده بود و به مادرش نگاه میکرد و از او کمک میخواست و مادرش فقط با مهربانی او را دلداری میداد و با بطری آبی که در دستش داشت کودک را سیراب میکرد. روی صندلی ردیف سوم اتوبوس هم یک آقای جوان را دیدم که با اصرار جای خود را به یک پیرمرد تعارف میکرد، پیرمردی که عصایی در دستش بود و به سختی راه میرفت.
با دیدن این کار من هم سریع برخاستم و جای خودم را به خانم سالخوردهای دادم که میله اتوبوس را محکم در دست گرفته بود. پیرزن لبخند زنان و با مهربانی از من تشکر کرد و من هم از کاری که کردم خوشحال بودم. مادرم هم با لبخندی رضایت آمیز به من نگاه کرد. اما من همچنان نگران آن کودکی بودم که در تب میسوخت.مرتب به او و اضطراب مادرش نگاه میکردم و امیدوار بودم که آنها هرچه زودتر به مقصدشان برسند و مادر بتواند کودک خود را به بیمارستان برساند. در همین زمان چشمم به مردی افتاد که از داخل جیبش شکلاتی را به یک پسر بچه داد و بعد از اتوبوس خارج شد. خانمی که روی صندلی پشتی نشسته بود از من خواست تا برای عوض شدن هوای گرم اتوبوس، پنجره را باز کنم؛ اما مادری که کودک بیمار داشت رو به آن خانم کرد و گفت که هوای سرد بیرون برای بیماری بچهاش مضر است.
من هم سعی کردم با تماشای مناظر از پشت شیشه پنجره اتوبوس خودم را سرگرم کنم که ناگهان صدای فریادهای همان مادری که بچه کوچکش را در آغوش داشت، در اتوبوس پیچید. او گریه میکرد و میگفت که حال بچهاش خیلی بد است و باید سریعتر او را به بیمارستان برساند. همه سرنشینهای اتوبوس با نگرانی به سمت مادر و کودک آمدند و راننده اتوبوس هم حال کودک را پرسید و وقتی همه از حال بد این کودک و وضعیت نامناسب او حرف زدند راننده اتوبوس با صدای بلند گفت که آیا مسافران اجازه میدهند که او اتوبوس را به سمت بیمارستان حرکت دهد و این کودک مریض را به آنجا برساند؟ من با تعجب دیدم که همه مردمی که با عجله منتظر رسیدن به مقصد بودند، موافقت کردند. راننده هم اتوبوس را به سرعت به سمت بیمارستان راند و مادر کودک هم مدام از سرنشینها و راننده اتوبوس تشکر میکرد تا سرانجام به بیمارستان رسید و همه مسافرهای اتوبوس برای مادر و کودک آرزوی سلامتی کردند و برایشان دعا خواندند.
بند نتیجه (جمع بندی)
آن روز متوجه شدم که مهربانی و انسانیت تا چه اندازه میتواند نجات بخش باشد. اگر آن روز مردم نسبت به بیماری آن کودک و نگرانیهای مادرش بیتفاوت بودند، ممکن بود وی بیمار آسیب ببیند. اما آنها کارهای مهم خود و مقصدی که قصد رسیدن به آن را داشتند فراموش کردند و خودشان را جای مادر و کودک قرار دادند و مانند یک خانواده به آنها کمک کردند. مادرم بعد از آن اتفاق زیبا در داخل آن اتوبوس شلوغ به من گفت که عاطفه و انسانیت مهمترین چیز در زندگی است و باید به آن اهمیت داد و من هم هیچ وقت محبتی را که مردم در آن روز از خود نشان دادند و لبخند تشکر و تحسین آن مادر را که در میان اشکها و دلهرههایش دیده میشد، فراموش نمیکنم.
انشا دوم: کمک دسته جمعی دانش آموزان برای نجات اتوبوس از برف
مقدمه (زمینه سازی)
امروز در خیابان با دیدن اتوبوس شلوغی که بچهها را از اردو به سمت مدرسه میآورد، به یاد همان اتوبوسی افتادم که من و هممدرسهایهایم را به طرف خانه یا مدرسه میبرد. همهمه بچهها و صدای شادی و شوخی آنها در اتوبوس میپیچید و گاهی راننده را کلافه میکرد. میخواهم درباره یک اتوبوس شلوغ بنویسم، اتوبوس شلوغ مدرسه!
بندهای بدنه (متن نوشته)
سرویس مدرسه من یک اتوبوس قرمز رنگ و به نظر من قشنگترین اتوبوس دنیا بود؛ که اول از همه دنبال من میآمد، من را سوار میکرد و بعد به سراغ بچههای دیگر میرفتیم. مادرم باید صبح خیلی زود مرا از خواب بیدار میکرد تا از اتوبوس جا نمانم. اما من همیشه و به طرز عجیبی برای بیدار شدن و رفتن به مدرسه اشتیاق داشتم و قسمت بزرگی از این اشتیاقم مربوط به همین اتوبوس میشد که با حضور بچهها شلوغ و گرم بود. به شوخیها و حرفهای بامزه بچهها میخندیدیم و درباره همه چیز صحبت میکردیم. بچههای مدرسه داخل اتوبوس خوراکیهایشان را با هم تقسیم میکردند و خنده از لبهایشان دور نمیشد. زمانی که به مدرسه نزدیک میشدیم شعر “رسیدیم و رسیدیم” را همگی با هم میخواندیم و دست میزدیم و هیاهو بیشتر و بیشتر میشد.
یکی از روزهای سرد زمستان وقتی برف شدیدی باریده بود و دانههای سفید آن روی زمین و درختها انباشته شده بود، با بچهها به سمت مدرسه میرفتیم و راننده اتوبوس هم سعی میکرد با احتیاط رانندگی کند تا ماشین روی برفها سر نخورد. اما بالاخره راننده کنترل ماشین را از دست داد و ماشین روی برفها لغزید. او فقط توانست ترمز کرده و ماشین را در کناره خیابان متوقف کند؛ اما برای اینکه دوباره اتوبوس را به خیابان برگردانیم باید آن را هل میدادیم. ما این موضوع را فهمیدیم و دست به کار شدیم. از اتوبوس خارج شدیم و تصمیم گرفتیم همگی با هم ماشین از جاده خارج شده را حرکت بدهیم.
مدرسهمان دیر شده بود و ما به خاطر اتفاقی که افتاده بود به موقع به مدرسه نرسیده و هنوز هم تلاشهایمان برای حرکت دادن اتوبوس به نتیجه نرسیده بود. همه در آن روز سرد و زیر بارش برف سعی میکردیم که با کمک هم اتوبوس را هل بدهیم و این در حالی بود که راننده اتوبوس اصلا امید نداشت که بچههایی به سن و سال ما که دستهای کوچکمان از سرما سرخ شده بود و پاهایمان روی برفها سر می خورد و جثه کوچکی داشتیم، بتوانیم یک اتوبوس بزرگ را در آن شرایط به حرکت دربیاوریم. او برای رسیدن کمک با امداد تماس گرفته بود، اما همه بچهها آن روز و در آن هوای سرد آن قدر تلاش کردند تا توانستیم ماشین را حرکت بدهیم و به خیابان بکشانیم و این باعث تعجب راننده اتوبوس ما شد. بچهها از دانش آموزی که از همه ما کوچکتر بود و مریض بود، برای بیرون آمدن در آن هوا و هل دادن اتوبوس کمک نگرفتند و اجازه دادند که داخل اتوبوس استراحت کند و با این وجود ماشین به حرکت در آمد و ما به مدرسه رسیدیم.
بند نتیجه (جمع بندی)
من معنی همکاری و کمک کردن به یکدیگر را در آن روز برفی و اتوبوس شلوغ مدرسه به خوبی درک کردم و متوجه شدم که با همکاری و یاری رساندن به هم، هرچقدر هم شرایط سخت باشد و دستهای ما کوچک و نیروی ما اندک باشد، باز هم میتوانیم مشکلات را پشت سر بگذاریم و از آنها عبور کنیم. با این که این روز برفی و اتفاقاتی که برای مسافران این اتوبوس شلوغ افتاده بود، شرایط سختی را به وجود آورد و همه را به زحمت انداخت، اما با این حال به همه ما خوش گذشت و یک روز به یاد ماندنی رقم خورد.
سخن پایانی
انشا درباره داخل یک اتوبوس شلوغ و حضور در میان جمع انسانهای دیگر، میتواند با نشانی از همبستگی و همراهی، عجین شده باشد. این چیزی است که در انشا درباره کوچ پرستوها نیز دیده بودیم. این حس دگردوستی را در بسیاری از لحظات زندگی اجتماعی خواهیم یافت. شما چه خاطراتی از اتوبوس سواریهای خود در ذهن دارید؟ برای ما احساسات و خاطرات خود را درباره داخل یک اتوبوس شلوغ بنویسید.
اسما حصاری
مگه ما دبستانی هستیم