۹ قصه برای کودکان ۳ ساله ؛ شیرین و آموزنده

۹ قصه برای کودکان 3 ساله که کودک شما را با مفاهیم انواع صدا، کوچک‌تر و بزرگ‌تر، گرم و سرد و حیوانات و صدایشان آشنا می‌کند، به همراه تصاویر جذاب در این مطلب ارائه شده است.

نسخه صوتی این مطلب را بشنوید! 🎧

آیا شما کودک سه ساله‌ای دارید که در موقع خوابیدن بد قلقی می‌کند و می‌خواهید برای او قصه های کودکانه بخوانید؟ نقل قصه برای کودکان علاوه بر آن که در خواباندن آن ها به شما کمک می‌کند، می‌تواند بسیار آموزنده باشد و نکات مهمی را در قالب قصه به آن‌ها یاد بدهد. در این مطلب چهار قصه آماده کرده‌ایم که کودک شما را با مفاهیم انواع صداها، کوچک‌تر و بزرگ‌تر، گرم و سرد و انواع حیوانات و صدای آن‌ها آشنا می‌کند. امیدوارم کودک شما با شنیدن این قصه‌ها به خواب خوشی فرو رود.

 

 

قصه برای کودکان 3 ساله

 

۹ قصه برای کودکان ۳ ساله

۱. صدای ماشین‌ها

یک روز آقای راننده داشت می‌رفت سر کارش. همین طوری که داشت می‌رفت و می‌رفت و می‌رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه که انگشتش زخم شده.

 

قصه برای کودکان 3 ساله :‌صدای ماشین‌ها

 

یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو… صدای ماشین پلیس بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستون پرت شده که با هم تصادف کردین.

 

نقاشی ماشین پلیس

 

بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو… صدای ماشین آتش نشانی بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو…

 

نقاشی ماشین آتش نشانی

 

بعدش یه صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو… ماشین آمبولانس بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردین؟ حتما حواستون پرت شده. بعد چسب زخمش رو آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو…

 

نقاشی آمبولانس

 

آقای پلیس به راننده‌ها گفت: حواستون رو جمع کنین که دیگه با هم تصادف نکنین. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو…

——————— قصه برای کودکان ۳ ساله ———————

 

۲. آدم برفی

یک روز در فصل زمستان که هوا خیلی سرد بود، ایلیا و الهام در حیاط خانه برای خودشان یک آدم برفی درست می‌کردند. ایلیا دستش یخ کرد. الهام گفت: «دستکشت را دستت کن.» ایلیا از توی جیبش یک جفت دستکش درآورد و دستش کرد. آدم برفی آن‌ها خیلی خوشگل شد.

 

قصه برای کودکان 3 ساله : آدم برفی

 

آن‌ها رفتند توی اتاق. مامان بخاری را زیاد کرده بود تا اتاق گرم بشود. الهام دستش را به بخاری چسباند و جیغ زد. مامان جلو آمد و گفت: نباید دستت را به بخاری بزنی. خیلی خطرناک است. می‌سوزی. بعد مامان دست الهام را فوت کرد.

ایلیا گفت: مامان! من دلم بستنی می‌خواهد. مامان گفت: عزیزم! هوا سرد است. بستنی هم سرد است. اگر بستنی بخوری، حتما سرما می‌خوری. حالا هر دوتای شما بیایید و آش داغ بخورید تا گرمتان بشود. آن‌ها آش رشته داغ را فوت کردند و خوردند و حسابی کِیف کردند.

——————— قصه برای کودکان ۳ ساله ———————

 

۳. لباس‌های قشنگ

مامان به مهتاب می‌گه: دخترم! عزیزم! برو آماده شو تا بریم خونه خاله. مهتاب می‌گه چشم و می‌ره توی اتاق تا لباس بپوشه. مهتاب درِ کمد رو باز می‌کنه و یه کلاه زرد خوشکل می‌بینه. کلاه رو سرش می‌کنه؛ اما کلاه خیلی بزرگه و صورتش رو می‌پوشونه. مهتاب نمی‌تونه هیچ جا رو ببینه. داد می‌زنه: کمک! کمکم کنین.

هستی میاد و کلاه رو از سر مهتاب برمی‌داره. هستی خواهر بزرگتر مهتابه. هستی می‌گه: عزیزم! این کلاه مال منه. برای تو بزرگه. باید کلاه خودت رو سرت کنی. مهتاب کلاه خوشکل خودش رو پیدا می‌کنه. به به! کلاه مهتاب قهوه‌ایه و یه پاپیون خوشگل روش داره. مهتاب کلاهش رو سرش می‌کنه.

 

قصه برای دختر بچه با کلاه بافتنی

 

بعدش مهتاب می‌خواد کفش پاش کنه؛ اما هر کاری می‌کنه، پاش توی کفش فرو نمی‌ره. هستی بهش می‌گه مهتاب جون! این کفش‌ها که مال تو نیست. این کفش بابکه. بابک برادر کوچولوی مهتابه.

هستی می‌گه: بابک کوچولوه. کفشش برای تو کوچیکه. مهتاب کفش صورتی خوشگل خودش رو پیدا می‌کنه. هستی به مهتاب کمک می‌کنه تا کفشش رو بپوشه.

حالا مهتاب آماده شده که با مامان و خواهر بزرگتر و برادر کوچکترش بره خونه خاله.

——————— قصه برای کودکان ۳ ساله ———————

 

۴. کِرم کوچولو

یک روز گرم آفتابی کِرم کوچولو سرش را از توی خاک بیرون آورد و به گربه کوچولو گفت: «امروز هوس کردم  برم لب دریاچه دراز بکشم.» گربه کوچولو گفت: «میو میو! راه دریاچه خیلی دوره. باید سوار اسب بشی.» کرم کوچولو گفت: «تو اسبی؟» گربه گفت: «نه. من گربه‌ام. ببین می‌گم میو میو.» کرم کوچولو گفت: «مگه اسب چی می‌گه؟» گربه گفت: «نمی‌دونم. از خودش بپرس.» بعدش هم رفت.

 

قصه کرم کوچولو
قصه برای کودکان ۳ ساله

 

کِرم رفت و رفت تا رسید به یه حیوون گُنده که داشت علف می‌خورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» حیوونه گفت: «ما ما! سلام. نه من گاوم.»

کرم کوچولو باز هم رفت تا رسید به یه پرنده که داشت دونه می‌خورد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: «غار غار! سلام. نه من کلاغم.»

کرم کوچولو باز هم به راهش ادامه داد تا یک حیوون خیلی خوشگل رو دید که یه تکه استخون رو لیس می‌زد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» اون هم گفت: «هاپ‌هاپ! سلام. نه من سگم.»

کرم کوچولو باز هم رفت جلوتر تا این که به یک پرنده زرد خوشگل رسید که داشت آب‌بازی می‌کرد. بهش گفت: «سلام. تو اسبی؟» پرنده گفت: کواک کواک! سلام. نه من اردکم. توی خونه من و مرغابی صدا می‌کنن.

کرم کوچولو اون قدر راه رفت و راه رفت تا دید رسیده نزدیک دریاچه. خیلی خوشحال شد. اول کمی شنا کرد، بعدش هم جلوی آفتاب دراز کشید. بعد دید یه حیوون خوشگل اومد و دهنش رو توی آب فرو کرد تا آب بخوره. بهش گفت: «سلام. تو کی هستی؟» حیوون خوشگل گفت: «هی ئی ئی! سلام. من اسبم. خیلی خوشحالم که تو رو دیدم.» بعد هم با هم دوست شدند

——————— قصه برای کودکان ۳ ساله ———————

 

۵. باغچه مادربزرگ

یکی بود یکی نبود. مادر بزرگ یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود. از همه ی گل ها زیباتر گل رز بود.

البته گل رز به خاطر زیبایی‌اش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می‌کرد.

یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن را بچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت.

دستش را کشید و با عصبانیت گفت: این گل به درد نمی خورد! آخه پر از خار است. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند.

اما گل رز شروع به گریه کرد. بقیه ی گل ها با تعجب به او نگاه کردند. گل رزگ فت: فکر می کردم خیلی قشنگم اما من پر از خارم!

بنفشه با مهربانی گفت: تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هرکاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند وگرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی!

گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود با شنیدن این حرف خوشحال شد و فهمید که نباید خودش را با دیگران مقایسه کند و هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی دارد.

بعد هم گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گل ها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گلها.

 

قصه باغچه مادربزرگ

 

۶. مسواک بی دندون

یک مسواک بود کوچولو و بی دندون! صبح تا شب توی جامسواکی می نشست تا دندون ها بیایند و او تمیزشان کند؛ اما هیچ دندونی پیش او نمی آمد هر دندونی که می آمد، پیش مسواک خودش می رفت.

یک روز مسواک بی دندون از آن همه نشستن خسته شد. گفت: «من دیگر از اینجا ماندن خسته شدم. هیچ دندونی من را دوست ندارد، من از اینجا می روم!» تا خواست برود، حوله گفت: «نه! نرو، اگر بری کثیف می شوی، دیگر هیچ دندونی تو را دوست ندارد.» مسواک بی دندون گفت: «اشکالی ندارد، من که دندون ندارم! چقدر اینجا بیکار بمانم؟ خسته شده ام».

حوله گفت: «مگر نمی دانی؟ تو مسواک نی نی هستی. نی نی الان کوچولو است، دندون ندارد اما چند وقت دیگر چند تا دندون در می آورد. اگر تو نباشی، چه کسی دندون های نی نی را مسواک کند؟» مسواک بی دندون خوشحال شد، گفت: «من مسواک نی نی هستم؟چرا زودتر به من نگفتید! باشد، صبر می کنم تا نی نی دندون در بیاورد، آن وقت می شوم مسواک با دندون!»

 

قصه مسواک بی دندون
قصه برای کودک سه ساله

 

۷. گربه های شلخته

تو خونه ی گربه ها هیچی سر جاش نیست. مثلا اگه ناخنگیر لازم باشه معلوم نیست باید تو یخچال دنبالش گشت یا تو جعبه ی داروها یا …
مثلا همین دیروز همه ی وسایل خونه با نخ به هم بسته شده بودند. اگه بابا گربه ها می خواست شلوارشو برداره میز هم باهاش بلند می شد. تلویزیون هم تکون می خورد. آخه بچه گربه شون می خواسته با کلاف نخ بازی کنه. انقدر این نخ ها رو باز کرده و به هم ریخته بود که دیگه سر و تهش معلوم نبود. فقط دور همه چیز نخ بسته شده بود.

همین ظهری دُم مامان گربه به یکی از نخ ها گیر کرد. بابا گربه هر چی سعی کرد نمی تونست دُم مامان گربه رو باز کنه. نزدیک بود دمش کنده بشه.
به خاطر همین تو خونه ی گربه ها همه اش اعصاب همه خورده. مامان گربه از صبح تا شب هی جیغ می زنه. بچه گربه ها هم هی با هم جیغ و داد می کنن. بابا گربه هم اعصابش خورد  می شه از خونه می ره بیرون. آخه این که نمی شه خونه. اَه … اَه … اَه…

باید همه با هم نظم و انضباط داشته باشن. بچه گربه ها باید تو اتاق خودشون بازی کنن. وقتی می خوان با یه اسباب بازی، بازی کنن اول باید اسباب بازی های قبلی رو سر جاش بذارن. تازه باید تو تمیز کردن خونه  هم به مامان گربه کمک کنن.
مامان گربه هم باید برای همه چیز یه جای مشخص درست کنه.
بابا گربه هم باید برای تمیز کردن خونه کمک کنه.
حالا که فعلا اول همه باید یه فکری برای این نخ های گوریده به هم بکنن.

بچه گربه ها مشغول جمع کردن نخ ها شدن. اما هنوز همه ی نخ ها جمع نشده بودن که دوباره همه چی یادشون رفت و تو همون اوضاع دعواشون شد و پریدن به هم. الان دیگه بعید نیست دٌمها شون هم به هم گره بخوره. اصلا ولشون کن … خونه ی گربه ها هیچ وقت تمیز و مرتب نمی شه. بذار همیشه با هم دعوا کنن و جیغ بزنن. هر وقت گربه های خوبی شدن یه سری به خونه شون می زنیم.

 

قصه برای کودک سه ساله
قصه برای کودک سه ساله

 

۸. گرگ و الاغ

روزی الاغ هنگام علف خوردن ،‌کم کم از مزرعه دور شد. ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پریدالاغ خیلی ترسید.

ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ، برای همین لنگانلنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.

الاغ ناله کنان گفت: ای گرگ در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل ازخوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.

گرگه با تعجب پرسید: برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.

الاغ گفت: چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری درگلویت گیر می کند وتو را خفه می کند.

گرگ پیش خودش فکر کرد که الاغ راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت: تیغکجاست؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.در همین لحظه الاغ از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ زد وتمام دندانهای گرگ شکست.

الاغ با سرعت از آنجا فرار کرد. گرگ هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است.

 

۹. خانم کاکلی و جوجه هاش

یکی بود یکی نبود توی جنگل کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند. هر چه زمان می گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند.

جوجه ها تنها مانده بودند. یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شا خه ای نشست. جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان پنهان کردند « مثلا پنهان شدند».
پروانه گفت: چرا می ترسید؟ به من می گن پروانه, معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم.

جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید.

آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد. فوری ترسیدند و سر هایشان را لای پر هم پنهان کردند.

یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود. با گوش های پهن و بدن پشمالو. خیلی هم با نمک و مهربان به نظر می رسید.

به جوجه ها گفت: نترسید شما که غذای من نیستید. جوجه ها گفتند: ما را چه جوری دیدی؟ ما که قایم شدیم. او گفت: ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم.

جوجه ها گفتند: خوش به حالت می توانی همه جا بروی. کوآلا گفت: ولی من و همه حیوانات که بال نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم و در آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده. صبر کنید بزرگتر شوید، عجله نکنید.

یک مرتبه کوآلا دید پرنده شکاری به سوی جوجه ها می آید فریاد زد: خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بال های پرنده شکاری می زد.

پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت: مرا نخورید. جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید. خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند. کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.

خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآ لای قهرمان می نامیدند.

این قصه کوتاه برای کودکان به سر رسید. پرنده ی شکاری به مقصود نرسید بالا رفتم دوغ بود پایین آمدیم ماست بود قصه ی ما راست بود.

 

قصه کودک سه ساله

 

سخنی با والدین

نکته قابل ذکر درباره قصه برای کودکان ۳ ساله آن است که اولا این قصه‌ها باید کوتاه باشند. چون بچه‌ها در این سن به سرعت خسته می‌شوند. ثانیا باید حتما پایان خوش داشته باشند تا کودک از شنیدن داستان لذت ببرد و ثالثا داستان باید ساده باشد و با توانش زبانی کودک سازگار باشد تا کودک از ماجراهایی که اتفاق می‌افتد سر دربیاورد و فهم قصه برایش سخت نباشد. به امید سلامتی همه کودکان دنیا.

اگر گمان می‌کنید کودک شما از هوش و استعداد بیشتری برخوردار است و می‌تواند داستان‌های مربوط به رده‌های سنی بالاتر را نیز بخوبی متوجه شود، پیشنهاد می کنیم از صفحه قصه شب برای کودکان نیز دیدن کنید.

لطفا نظر خود را در مورد متن این قصه برای کودکان ۳ ساله در بخش «ارسال نظر» در پایین همین صفحه با ما به اشتراک بگذارید. والدین عزیزی که کودک شما در سه سالگی به سر می‌برد؛ پیشنهاد می‌کنیم مراحل رشد کودک ۳ ساله را نیز در مجله ستاره بخوانید و درباره مهارت‌ها و بازی‌های مناسب او بیشتر بدانید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

  • معصومه

    سلام.واقعا ممنونم.هرشب هزار جو قصه براش میخونم که ترجمش برام سخت بود.چون باید به زبان عربی ترجمه کنم برای دخترم مشکل بود .این چندتا قصه واقعا ساده و رسا بود .بچم زود آروم گرفت ✔️🫂🙏

  • بسیار زیبا جذاب

  • سلام بسیار بسیار تشکر از قصه های قشنگتون

  • داستان ها عالی بودن، لطفا بازم داستان جدید بزارین ممنون

  • بدون نام

    سلام پسر من هر شب باید این چهار تا داستان رو واسش تعریف کنم .خودش گوشیو میاره میگه مامان قصه ماشینا رو بگو.بسیار عالی به زبان بچگانه نوشته شده و آموزنده .لطفا بازم داستانهای جدید بزارید.

  • بدون نام

    سلام ممنونم
    من این چهار قصه رو برای دختر خوندم.

  • پسر من سه سالشه و از داستان تصادف دپ اون قسمتی که چسب زخم زدن به دست خانومه خیلی خوشش اومده و فقط ازم میخواست که اون داستان رو دوباره براش بخونم. بقیه رو فقط یک با خوندم اموزنده بود براش که دست زخم میشه باید از چسب زخم استفاده کرد قبلا از چسب زخم میترسید و نمی گذاشت براش چسب بزنم . ممنون از داستانهای زیباتون. البته به داستان کرم هم علاقه نشون داد.

  • عاااللللی بود

  • با سلام
    قصه های زیبایی بود من برای نوه ام با آب وتاب تعریف کردم. متشکرم

    • قصه هاش قشنگ بود فقط راوی خیلی سریع میخونه برای بچه ها باید شمرده قصه خوند. با تشکر

  • عالی بود عالی

    عالی بود تشکر عزیزان

  • من این داستان هارو برای پسر خالم خواندم خیلی عالی بود زود خوابش برد

  • عالی

  • بدون نام

    سلام. ممنون. قصه ها را دوست داشتم و برام مفید بود.

  • سلام واقعاعالی بود.خیلی ممنونم
    ماترک زبان هستیم ومن همین داستانهارو ترکی برای پسرم تعریف میکنم خیلی خوشش میاد.

  • عالی

  • عالی بود

  • خیلی خیلی عالی ممنون از قصه های خوبتون پسرم هر روز میگه بخونشون زود هم خوابش میبره

  • خیلی عالی ممنون

  • خیلی عالی بود از وقتی برای دخترم تعریف می کنم خیلی با علاقه گوش میده و خوابش می بره.
    متشکرم

  • بدون نام

    خیلی خوب بود. در حال خوندن سومین داستان بودم که دخترم خوابش برد.
    سپاس

نظر خود را بنویسید