١۵ داستان کوتاه کودکانه فوق العاده زیبا و خواندنی

در ادامه این مطلب مجموعه داستان کوتاه کودکانه در قالب داستان کوتاه برای کودکان دبستانی، قصه کوتاه کودکانه، داستان کوتاه کودکانه جدید، داستان کودکانه برای شب، دانلود قصه کوتاه کودکانه متن، داستان کودکانه تخیلی و … برای شما ارائه شده اند.

قصه کوتاه کودکانه

اگر شما به عنوان والدین یا مربی ترجیح می‌دهید با خواند اشعار کودکانه در مورد بهار و فصول مختلف یا اشعاری که در مورد آموزش مفاهیم اخلاقی مانند ادب و صداقت هستند، کودک را سرگرم کنید، باید بدانید تاثیر داستان نیز به اندازه شعر است. در واقع یکی از بهترین روش‌ها برای آموزش به کودکان، تعریف کردن داستان‌ است.

داستان های آموزنده برای کودکان، قصه‌هایی شنیدنی و جالب با مضامین مختلف هستند که با کمک آن‌ها می‌توان مفاهیم مهمی را به کودکان آموزش داد. قصه کوتاه کودکانه در مورد خانواده، از انواع داستان‌های آموزنده است که شما می‌توانید آنها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه‌ها تعریف کرده و مفهوم خانواده را برایشان روشن کنید.

 

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

 

داستان کوتاه کودکانه

۱. خانواده‌ی میمون کوچولو

توی یک جنگل سبز، حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین و ناراحت بود و تنهایی تو جنگل راه می‌رفت و می‌دید که بچه‌های حیوانات در کنار پدر و مادرشان هستند و همه با هم زندگی می‌کنند.

میمون کوچولو خیلی غصه می‌خورد و با خودش می‌گفت: کاش پدر و مادرم اسیر نشده بودند و الان همه در کنار هم بودیم. میمون ما زیر درختی نشست و یهو سه تا میمون کوچولو را دید که با هم بازی می‌کردند و پدر و مادرشون مواظبشون بودند.

میمون کوچولو با چشم‌های پر از اشک به آن‌ها نگاه می‌کرد. مادر میمون‌ها او را دید و به طرفش رفت و گفت: «میمون کوچولو چرا ناراحتی؟ چرا چشمات پر از اشکه؟» میمون کوچولو جواب داد: «آخه بابا و مامانم را گرفتند و به باغ وحش بردند. حالا من تنهام.»

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده؛ خانواده‌ی میمون کوچولو

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

خانم میمون آقای میمون را صدا زد و گفت: «این میمون کوچولو تنهاست. من دوست دارم او را به خانه‌مان بیارم تا با بچه‌های ما بازی کنه. تو با این کار موافقی؟» آقای میمون که پدر مهربانی بود با خوشرویی گفت: «بله که موافقم»؛ و به میمون کوچولو گفت: «تو هم بیا با ما زندگی کن. ما سه تا بچه داریم و تو هم می‌شی بچه‌ی چهارم ما. اون وقت ما یه خانواده شش نفری می‌شیم. چهار تا بچه با یک بابا و یک مامان.» میمون کوچولو خوشحال شد و گفت: «چه خوب! باشه منم میام با شما زندگی می‌کنم و عضو خانواده شما می‌شم.»

سه تا بچه میمون هم با دیدن میمون کوچولوی ما بسیار خوشحال شدند. آن‌ها میمون کوچولو را پیش خودشان بردند و به او آب و غذا دادند و وقتی میمون کوچولو سیر شد با آن‌ها بازی کرد و به خانه شان رفت. سه تا بچه میمون به او گفتند: خواهر کوچولو به خونه خودت خوش اومدی.

از آن روز به بعد میمون کوچولو در کنار خواهر و برادر‌ها و پدر و مادر جدیدش زندگی می‌کرد و خوشحال بود که صاحب یک خانواده شده است. او هر روز دعا می‌کرد که پدر و مادرش بتوانند از باغ وحش فرار کنند و پیش او برگردند.

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه برای کودکان

داستان کوتاه برای کودکان دبستانی

۲. فیل تنها در جنگل

یکی بود یکی نبود. یک روز یک فیل وارد یک جنگل شد و دنبال دوست می‌گشت.

فیل قصه ما روی درخت یک میمون رو دید. ازش پرسید باهام دوست میشی؟ میمون بهش گفت تو خیلی گنده ای! تو نمیتونی مثل من از روی درخت بالا بری.

آقا فیل داستان ما بعد از این یک خرگوش رو دید و ازش خواست که باهاش دوست بشه. اما خرگوش گفت تو خیلی گنده ای و نمیتونی داخل لونه من بازی کنی.

فیل بعد از خرگوش، سراغ یک غورباقه رفت. بهش گفت باهام دوست میشی؟ غورباقه گفت مگه میشه؟! تو خیلی گنده ای و نمیتونی مثل من بپری.

فیل داستان ما که ناراحت شده بود، به یک روباه رسید. ازش پرسید که باهاش دوست میشه یا نه که روباه گفت: ببخشید جناب! شما خیلی بزرگ هستید!

روز بعد، فیل حیوانات رو داخل جنگل دید که دارن از دست کسی فرار می‌کنن. ازشون با عجله پرسید چیشده؟ چرا فرار می‌کنین؟

خرس گفت که یک ببر حیله گر داخل جنگله و میخواد هممون رو بخوره. حیوونا فرار کردن و پنهان شدن. فیل داشت فکر میکرد که چجوری می‌تونه جون حیوونا رو نجات بده که ناگهان، یک فکر بکر به سرش زد.

تو این مدت ببر هر حیوونی رو سر راهش می‌دید می‌خورد. فیل به سمت ببر حرکت کرد و گفت: جناب ببر، لطفا این حیوانات بی نوا رو نخورین!

ببر بهش گفت: سرت به کار خودت باشه. فیل هیچ راهی نداشت جز این که بهش محکم حمله کنه! این کارو کرد و ببر به همین خاطر پا به فرار گذاشت.

فیل به سمت جنگل برگشت و گفت که یک خبر خوب برای همه داره! همه حیوونای جنگل ازش تشکر می‌کردن. اونا گفتن: اندازه تو برای دوستی با ما کاملاً درسته!

 

داستان کوتاه برای کودکان دبستانی ؛ فیل تنها در جنگل

بیشتر بخوانید: ۸ قصه کودکانه شیرین و جذاب با موضوعات دلنشین

قصه کودکانه

۳. خانواده‌ی کبوتر

یکی بود یکی نبود. توی جنگل‌های شمال ایران، کنار یک رودخانه، درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجه‌هایشان روی آن درخت زندگی می‌کردند. هر چه جوجه‌ها بزرگتر می‌شدند به غذای بیشتری نیاز داشتند. برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا می‌رفتند.

یک روز که جوجه‌ها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ، پر زد و کنار لانه جوجه‌ها نشست. جوجه‌ها که تا به حال هیچ پرنده‌ای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده؛ خانواده‌ی کبوتر

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

 

گنجشک گفت: چرا از من می‌ترسید؟ به من می‌گن گنجشک. منم بچه‌هایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آن‌ها کرم‌هایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند. آن‌ها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال می‌زنی و پرواز می‌کنی.

گنجشک گفت: خداوند این بال‌های زیبا را به من داده تا با آن‌ها به هرجایی که می‌خواهم پرواز کنم و از نعمت‌های خدا برای خودم و بچه‌هایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجه‌ها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.

فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانه‌ی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولو‌ها حمله ور می‌شود. پدر و مادر جوجه‌ها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشک‌ها فریاد زدند: خطررر خطر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانه‌ی گنجشک‌ها انداخت و با پنجه‌های خود به بال‌های پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.

وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوتر‌ها و سگ برای نجات جان بچه‌هایش بسیار تشکر کرد. سگ با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولو‌های همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانواده‌ی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانواده‌ی شما هم حفاظت کردم.

بیشتر بخوانید: ۹ قصه برای کودکان ۳ ساله ؛ شیرین و آموزنده

داستان کودکانه جدید

۴. شیر احمق

داخل یک جنگل، شیری زندگی می‌کرد. شیر قصه ما پیر شده بود و نمی‌تونست سریع بدوه. هر روزی که می‌گذشت شکار کردن براش سخت‌تر می‌شد.

یک روز شیر وارد جنگل شد تا غذا پیدا کنه و به یک غار رسید. آروم به غار نزدیک شد و یک بویی از داخل غاز به مشامش خورد. وارد غار شد اما چیزی داخلش نبود. با خودش گفت که اینجا قایم میشم تا حیوونی که داخل غار بوده برگرده. اما اونجا خونه یک شغال بود.

این شغال هر روز بعد از خوردن غذا به خونش برمی‌گشت. اما وقتی به غار نزدیک‌تر شد، فهمید یک مشکلی وجود داره. فضا ساکت ساکت بود. شغال به خودش گفت یک جای کار میلنگه! چرا همه  پرنده ها و حشره ها ساکتن؟

خیلی آروم و با احتیاط وارد غارش شد. دور و برش رو نگاه کرد و به دنبال نشونه ای از خطر بود. وقتی وارد دهانه غار شد، هوشش بهش هشدار خطر میداد. با خودش گفت: باید مطمئن بشم همه چی سر جاشه! یهو یک نقشه عالی به سرش خورد.

شغال بلند گفت: سلام دوست من. اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر ساکتی؟ صدای شغال داخل غار پیچید. شیر که دیگه نمیتونست گرسنگیشو تحمل کنه با خودش گفت حتماً به خاطر منه که این غار ساکته و قبل از این که شغال بفهمه مشکلی وجود داره باید یک کاری کنم.

شغال به حرف زدنش ادامه داد: قرارمون رو یادت رفته دوست عزیز؟ تو باید به من سلام کنی وقتی برمیگردم خونه. شیر صداش رو عوض کرد و گفت: به خونه خوش اومدی دوستم!

پرنده ها با صدای بلند جیر جیر کردن و با شنیدن صدای شیر فرار کردن. شغال هم همینطور. اون قبل از این که شیر یک لقمه چپش کنه، با سرعت تمام برای جان عزیزش فرار کرد.

شیر زمان زیادی منتظر موند تا شغال وارد غار بشه اما وقتی شغال وارد نشد، شیر فهمید که کلاه سرش رفته. شیر از دست خودش عصبانی بود که حماقتش باعث شده یک غذای چرب و نرم از دستش دربره!

 

داستان های کوتاه کودکانه؛ شیر احمق

 

اگر علاقه‌مند به انواع داستان‌های کودکانه هستید مطالعه ۳ داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

داستان فارسی کودکانه

۵. خانواده‌ گل گلی

یکی بود یکی نبود. در یکی از جنگل‌های زیبا خرس کوچولوی ما به نام گل گلی با مامان و بابا خرسه و بابا بزرگ و سه تا خواهر برادرش زندگی می‌کرد. آن‌ها خانواده‌ی شاد و مهربانی بودند. همه با هم روز‌ها به جنگل می‌رفتند و میوه‌های جنگلی جمع می‌کردند و به خانه می‌آوردند و برای زمستانشان انبار می‌کردند.

اما گل گلی قصه‌ی ما خانواده‌ی شلوغ و پرجمعیت را دوست نداشت و هر روز غر می‌زد: من دلم می‌خواد تنها باشم و داشتن خانواده رو دوست ندارم، چون همه منو اذیت می‌کنن.

 

 قصه های کوتاه کودکانه

داستان کوتاه کودکانه

یکی از این روزا گل گلی به همراه خانواده اش به عروسی دایی بزرگش دعوت شد. خرس کوچولو گفت: من کلی کار دارم و نمی‌خوام با شما بیام. اولش مامان و بابا خرسه قبول نکردند، ولی بعد که اصرار گل گلی را دیدند پذیرفتند که او را تنها در خانه بگذارند.

بالاخره اون روز گل گلی در خانه تنها شد و تصمیم گرفت دوستانش را دعوت کند. او به هر کدام از دوستانش که زنگ می‌زد آن‌ها برنامه‌ای با خانواده‌هایشان داشتند. بالاخره بهترین دوستش پیرهن قرمزی به دیدن او آمد. همین طور که آن دو در خانه بازی می‌کردند گل گلی به زمین خورد و پایش زخم شد.

پیرهن قرمزی به مامان و بابای گل گلی زنگ زد و آن‌ها سریع به خانه برگشتند و گل گلی را به دکتر بردند. دکتر گفت که او باید چند روز در خانه استراحت کند تا پایش خوب شود.

هر روز گل گلی در خانه روی تخت دراز می‌کشید و شاهد محبت خانواده اش بود. مامان خرسه برای او غذا‌های مورد علاقه اش را درست می‌کرد و بابا خرسه کنار تخت می‌نشست و برایش داستان‌های جذاب را می‌خواند. خواهر و برادرهای گل گلی پیش او می‌آمدند و با او بازی می‌کردند تا حوصله اش سر نرود و هر وقت او احساس درد یا ناراحتی می‌کرد آن‌ها پایش را ماساژ می‌دادند و بغلش می‌کردند.

برادر گل گلی هر روز درس‌هایی را که در مدرسه یاد می‌گرفت به او نیز یاد می‌داد تا خرس کوچولو از درس‌هایش عقب نیوفتد. پدربزرگ خرسه هم برای او تعریف کرد که در بچگی او هم با شیطنت پایش را زخم کرده است و از گل گلی خواست ناراحت نباشد که به زودی خوب می‌شود.

 

قصه کودکانه

داستان کوتاه کودکانه در مورد خانواده

 

گل گلی در آن چند روز فهمید که چقدر داشتن خانواده با ارزش است و آن‌ها بسیار به او اهمیت می‌دهند. اگر آن‌ها نبودند گل گلی تنها بود و با خود گفت: اگر آن‌ها نبودند من باید تنهایی چیکار می‌کردم! همه‌ی آن‌ها به من کمک کردند تا زودتر خوب شوم و من اصلا نمیتوانم زندگی بدون آن‌ها را تصور کنم.

بعد از آن اتفاق، زمانی که دیگر گل گلی درمان شد، هیچ وقت از اینکه با خانواده وقت بگذراند غر نزد و همیشه خوشحال بود که خانواده‌ای بزرگ دارد.

بیشتر بخوانید: قصه شب کودکانه؛ ۱۴ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب

داستان شب کودکانه

۶. چهار خرگوش کوچولو

روزی و روزگاری، در جنگلی پر از درخت‌های سوزنی، چهار بچه خرگوش همراه مادرشان در حفره‌ای شنی زیر ریشه‌های یک درخت زندگی می‌کردند. اسم‌های آن‌ها، فلاپسی، ماپسی، دم پنبه‌ای و پیتر بود. یک روز صبح مامان خرگوشه گفت: عزیزان من، حالا شما می‌توانید بیرون بروید و در مزرعه‌ها بگردید ولی یادتان نرود که وارد باغ آقای مک نشوید. پدرتان هم در آن باغ دچار مشکل شده بود.

بروید و بگردید ولی شیطونی نکنید. من هم می‌خواهم برای خرید بیرون بروم. سپس خانم خرگوشه سبد و چترش را برداشت و به جنگل رفت او می‌خواست از نانوائی، کمی نان و پنج عدد کلوچه کشمشی بخرد. فلاپسی و ماپسی و دم پنبه‌ای که کوچکتر بودند با هم پایین رفتند و به یک بوته توت جنگلی رسیدند. اما پیتر که شیطون و حرف گوش نکن بود بسمت باغ آقای مک دوید و از زیر در به داخل خزید.

اول کمی کاهو خورد و بعد سراغ لوبیا و تربچه رفت. کمی که احساس ناراحتی و دل درد کرد، تصمیم گرفت چیز دیگری برای خوردن پیدا کند. اما در انتهای مزرعه خیار، آقای مک را دید. آقای مک که مشغول کاشتن بوته‌های خیار بود، با دیدن پیتر از جا پرید و در حالیکه شن کشش را در هوا تکان می‌داد، فریاد می‌زد: بایست‌ ای دزد!

پیتر بدجوری ترسیده بود، او با سرعت به هر طرف می‌دوید ولی در ورودی را پیدا نمی‌کرد. یک لنگه کفشش در میان بوته‌های کلم از پایش در آمد و لنگه دیگر هم در میان گل‌ها گیر کرد.

وقتی کفشهایش گم شدند او توقف نکرد و با سرعت بیشتری دوید. او می‌توانست فرار کند اگر بدشانسی نمی‌آورد و دکمه‌های لباسش به خار‌های توت‌ فرنگی گیر نمی‌کرد. آقای مک با یک الک در دستش، بالای سر خرگوش آمد. اما پیتر با یک حرکت ناگهانی از جا جنبید و در حالیکه کتش همانجا در بوته‌ها ماند، خودش را رها کرد و دوید.

او داخل یک آبپاش پرید البته جای خوبی برای قایم شدن بود به شرط اینکه داخلش آبی نبود. آقای مک مطمئن بود که پیتر جایی در همان اطراف قایم شده است. او فکر کرد، شاید خرگوشک زیر گلدان‌ها قایم شده باشد. او با دقت شروع به گشتن کرد و زیر همه آن‌ها را یک به یک گشت.

ناگهان پیتر عطسه‌ای کرد و آقای مک بدون اتلاف وقت به سراغش رفت. او سعی کرد پایش را روی پیتر بگذارد که پیتر از پنجره بیرون پرید و روی گلدان‌ها افتاد. پنجره خیلی کوچک بود و آقای مک نمی‌توانست از آن رد شود.

پیتر کمی نشست تا استراحت کند. او به سختی نفس می‌کشید و از ترس می‌لرزید. چون توی آبپاش پریده بود، تنش خیس بود. بعد از مدتی او آهسته به راه افتاد، سلانه سلانه می‌رفت و اطرافش را نگاه می‌کرد تا ببیند چکار می‌تواند بکند.

دری را دید که قفل بود و جایی هم برای عبور یک خرگوش چاق نبود. موش پیری که دانه‌ای را حمل می‌کرد به کنار در دوید. پیتر در مورد راه خروج سوال کرد ولی دانه‌ای که دهان موش بود اینقدر بزرگ بود که نمی‌توانست حرفی بزند و فقط سرش را تکان داد پیتر گریه اش گرفت.

او به راه افتاد و سعی کرد راهی پیدا کند ولی هر چه می‌رفت بیشتر و بیشتر گیج می‌شد.

او برگشت در حالیکه آرام و بی صدا حرکت می‌کرد. ناگهان صدای خراشیده شدن زمین توسط یک بیل را شنید. او زیر بوته‌ای خزید ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. کم کم از جایش بیرون آمد و روی یک چرخ دستی که آن نزدیک بود پرید و همه چیز برایش قابل دیدن شد. اولین چیزی که دید آقای مک بود که خم شده بود و پیاز‌ها را از زمین بیرون می‌آورد. پشت او بطرف پیتر بود و آنطرفش هم در باغ بود.

پیتر از روی چرخ دستی پایین پرید و تا آنجا که توان داشت با سرعت به طرف در دوید؛ و از زیر در به بیرون از باغ رفت. پیتر توقف نکرد و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت خانه اش دوید. او اینقدر خسته بود که وقتی به خانه اش رسید روی کف نرم اتاق دراز کشید و چشمهایش را بست.

مادرش مشغول پخت و پز بود. وقتی او را دید تعجب کرد که دوباره پیتر چه بلائی سر کت و کفشش آورده است. این دومین کت و کفشی بود که در طی دو هفته گذشته گمشان کرده بود. متأسفانه آن روز عصر حال پیتر خوب نبود. مادر او را به تختخوابش برد و برایش چای بابونه درست کرد و تا زمان خواب هر بار یک قاشق چای بابونه به او داد.

اما فلاپسی، ماسی و دم پنبه‌ای برای شام نان تازه و شیر و توت جنگلی خوردند.

 

قصه کوتاه کودکانه

داستان کودکانه جدید؛ چهار خرگوش کوچولو

قصه کوتاه کودکانه

بیشتر بخوانید: ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان

۷. مداد سبز کوچولو

مداد سبز کوچولو قِل خورد تا نزدیک گوش پسرک. رفت نشست پشت گوشش مثل نجارها که مداد را پشت گوششان می‌گذارند. پسرک از خواب بیدار شد. یک چشم باز و یک چشم بسته. دستش را برد پشت گوشش و مداد را برداشت، گرفت توی دستش.

مداد سبز کوچولو کف دست پسرک، شروع کرد به وول خوردن. پسرک لای چشم‌هایش را باز کرد. یک نگاه به مداد سبز کوچولو انداخت و دوباره خودش را به خواب زد. معلوم بود که خواب نیست چون داشت زیرزیرکی می‌خندید.

آن دورتر مداد نارنجی داشت دست تکان می‌داد. مداد نارنجی از همه مدادها قدبلندتر بود. فقط خورشید را رنگ می‌کرد. مداد سبز از همه کوچک‌تر بود. برگ درختان، چمن و… (به نظر شما یک مداد سبز چه چیزهای دیگری را می‌تواند رنگ بزند؟) مداد سبز کوچولو یادش آمد که یک‌بار پسرک رودخانه را سبز رنگ کرده بود و وقتی مامانش پرسیده بود چرا، گفته بود رودخانه پر از جلبک است. از این فکر خنده‌اش گرفت.

همه می‌دانستند که پسرک مداد سبز کوچولو را خیلی دوست دارد، شاید برای همین او را فرستاده بودند تا پسرک را از خواب بیدار کند. مداد آبی از روی میز داد زد: «پس چیکار می‌کنی یک ساعته؟»

مداد سبز کوچولو خودش را از کف دست پسرک انداخت روی پتو و رفت تا کنار انگشت شست پای پسرک. دوست داشت پتو را از روی پسرک پس بزند و بگوید بیا با هم نقاشی بکشیم. پسرک نوک انگشت شستش را از پتو بیرون آورد و آن را تکان تکان داد.

بقیه مدادرنگی‌ها که حوصله‌شان سر رفته بود، خودشان دست به کار شدند و آمدند پیش مداد سبز کوچولو. یک دفعه مامان در زد و بعد از یک ثانیه در را باز کرد و گفت: «پاشو دیگه پسرم.» بعد نزدیک شد، مدادرنگی‌ها را از روی تخت جمع کرد و گفت: «لطفا مدادهایت را هم روی تخت پخش نکن.»

اما پسرک مطمئن بود که مدادها را دیشب روی میز گذاشته بود؛ برای همین چشم‌هایش را باز کرد، سر جایش نشست و با تعجب به مدادهای رنگی نگاه کرد. مداد سبز کوچولو از توی دست مامان، برای پسرک چشمک زد.

 

داستان کوتاه کودکانه ؛ مداد سبز کوچولو

بیشتر بخوانید:‌ قصه گویی برای کودکان پیش دبستانی با ۵ داستان جذاب و شنیدنی

۸. تندرو و تیزرو

 دو تا بچه موش بودند که با هم دیگه دوست بودند. گاهی وقت‌ها با اجازه مامان‌هاشون به لونه همدیگه میرفتن و بازی می‌کردن. اسم یکی از بچه موش‌ها تندرو بود و اسم اون یکی تیزرو. یه روز، توی شهر موش‌ها مسابقه دو برای موش‌های کوچولو برگزار شد. تندرو و تیزرو توی مسابقه شرکت کردند. روز مسابقه تندرو گفت که من میام لونه شما تا با هم بریم. تیزرو قبول کرد.

وقتی که تندرو می‌خواست آماده بشه، مامانش اومد و یه تکه پنیر داد دستش. گفت اینو بخور که جون داشته باشی و توی مسابقه اول بشی. تندرو دندون‌هاش رو به هم‌دیگه فشار داد و لب‌هاشم محکم بست. زودی کفش‌های ورزشی‌شو پوشید و به طرف لونه تیزرو راه افتاد.

وقتی رسید به لونه تیزرو، مامان تیزرو درو باز کرد. تندرو سلام کرد و گفت :«اومدم تا بریم مسابقه دو.» مامان تیزرو گفت:«بیا توی لونه ما بشین و چند دقیقه منتظر بمون؛ چون تندرو داره پنیر می‌خوره تا انرژی بگیره و توی مسابقه برنده بشه. حتماً تو هم پنیرتو خوردی؟» تندرو سرش رو پایین انداخت و هیچی نگفت.

چند دقیقه بعد دو تا بچه موش دست همدیگه رو گرفتند و به طرف محل مسابقه رفتند. مسابقه که شروع شد، همه فقط به خط پایان فکر می‌کردند البته بجز تندرو که به یه چیز دیگه فکر می‌کرد. حدس می‌زنید اون چیز چی بود؟ شما حدس بزنید تا آخر داستان بهتون بگم چی بود.

تندرو و تیزرو اولش خیلی نزدیک هم بودند. یک دفعه تندرو عقب افتاد. تیزرو برگشت و گفت:«پس بیا دیگه!» تندرو که صدای قار و قور شکمش نمی‌ذاشت هیچ صدایی رو بشنوه، نشنید که دوستش چی گفت! فقط گفت:«تو برو…» تیزرو دلش نمی‌خواست دوستشو رها کنه اما چون دوست داشت که نفر اول مسابقه بشه، به سرعت شروع کرد دویدن.

تندرو هم که جون نداشت، دستش رو گذاشت روی شکمش و از گشنگی همون‌جا نشست و به یه تیکه پنیر بزرگ فکر کرد.

 

داستان کوتاه کودکانه ؛ تندرو و تیزرو

بیشتر بخوانید: ۳ قصه کودکانه در مورد لجبازی؛ آموزنده و زیبا

داستان تخیلی کودکانه

۹. چشمه ی سحرآمیز

روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید. خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود.

اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه، کوچک شد. خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم.

زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.

خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟

زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.

خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟

زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.

خرگوش شروع به خواندن معما کرد.

معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.

با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود.

معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟ خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است. با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی.

خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود. زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.

 زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم. من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود.

 

چشمه سحر آمیز

بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه قدیمی زیبا و خواندنی

١٠. شجاعت در گفتن اشتباه

در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.

علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.

سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمداً اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه. باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

 

بیشتر بخوانید:‌ هفت داستان کودکانه از گلستان سعدی

١١. داستان دوستی کرگدن و دم جنبانک

کرگدن جوانی به تنهایی در جنگل زیبایی زندگی می‌کرد. روزی پرنده‌ای به نام دم جنبانک که در آن حوالی پرواز میکرد، با دیدن کرگردن به سمت او آمد و از او پرسید: چرا تنهایی؟ کرگدن به دم جنبانک جواب داد: خب کرگدن‌ها همیشه تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟ کرگدن که تابحال کلمه دوست را نشنیده بود، بنابراین از او پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و بهت کمک کنه. کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم. دم جنبانک گفت: به‌هرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین‌های پوستت پر از حشره‌های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره‌های پشتت را برداری می‌تواند دوست تو باشد.

کرگدن در ادامه به دم جنبانک پاسخ داد: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است. دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر. کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: اگر من قلب دارم پس قلبم کجاست و  چرا آن را نمیبینم؟ دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی‌کنی؛ ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می‌زنی… این یعنی تو می‌توانی بقیه را دوست داشته باشی یا حتی عاشق شوی. حالا بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می‌گشت، در همین حین دم جنبانک بر روی پوست کرگدن نشست و حشره‌های روی پوست کلفت او را دانه دانه بر داشت. کرگدن احساس خوبی داشت ولی دلیل دلیل آن را نمی‌دانست.

کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو حشره‌های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می‌آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟ دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می‌کنم و تو احساس خوبی داری چون نیازت را برآورده کرده‌ام. اسم این نیاز است.  دوست داشتن از این زیباتر و  مهمتر است.

کرگدن متوجه منظور و مفهموم حرف دم جنبانک نشد. روزهای زیادی گذشت و هرروز دم جنبانک می‌آمد و پشت کرگدن می‌نشست و حشره‌های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت. کرگدن یک روز به او گفت: من حس می‌کنم از تماشا کردن تو احساس خوبی دارم و دلم میخواهد همیشه ببینمت.

دم جنبانک جلوی او پرواز میکرد و کرگدن تماشا میکرد و سیر نمیشد. احساس میکرد دارد زیباترین صحنه‌ی دنیا را میبیند و او خیلی خوشبخت است که میتواند دم جنبانک را ببیند. ناگهان کرگدن احساس عجیبی کرد. او احساس کرد که چیز نازکی از چشمش پایین افتاد.

او با تعجب به دم جنبانک گفت: دم جنبانک عزیزم فکر کنم من قلب نازکم را دیدم که از چشمم پایین افتاد. حالا باید چه کار کنم؟ دم جنبانک اشک‌های او را دید و گفت نگران نباش، تو کلی از این قلب‌ها داری. کرگدن گفت: اینکه من دلم میخواهد مدام تو را ببینم و وقتی نگاهت میکنم قلبم از چشمم می‌افتد یعنی چه؟

دم جنبانک جلوی چشم‌های او چرخید و گفت: یعنی کرگدن‌ها هم عاشق میشوند. کرگدن پیش خودش فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم‌هایش بریزد، شاید یک روز قلبش تمام بشود. اما با اینحال لبخند زد و به خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …!

 

داستان کوتاه کودکانه

بیشتر بخوانید:‌ ۳ داستان کوتاه درباره کمک به دیگران؛ زیبا و کودکانه

١٢. قلم موی سحرآمیز

مریم دختر کوچک داستان ما عاشق نقاشی بود. او خیلی فقیر بود و هیچ خودکار و مدادی نداشت. مریم یا یک تکه چوب روی ماسه نقاشی می‌کشید. روزی از روزها پیرزنی مریم را دید. پیرزن به سمت او رفت و به مریم گفت: «سلام! بیا این قلم مو و کاغذها رو بگیر. مال تو.» مریم با لبخندی گفت: «خیلی ممنون!»

او خیلی خوشحال بود. با خود فکر کرد: «بذار ببینم، چی بکشم؟» اطراف را نگاه کرد و اردکی را در برکه دید. باخود گفت: «فهمیدم! یه اردک می کشم!» همین کار را کرد. ناگهان اردک از کاغذ به بیرون پرید و به سمت برکه پرواز کرد. او فریاد زد: «وای! این قلم مو سحرآمیزه!» مریم دختر خیلی مهربانی بود و برای همه­‌ی اهالی روستایش نقاشی کشید. او برای کشاورز گاوی نقاشی کرد و برای معلم مداد و برای همه بچه‌ها اسباب بازی کشید.

تا اینکه پادشاه شهر از قلم موی سحرآمیز با خبر شد و سربازی فرستاد تا مریم و قلم مویش را پیدا کند. سرباز بعد از پیدا کردن مریم به او گفت: «با من بیا. پادشاه می‌خواد براش مقداری پول نقاشی کنی.» مریم در پاسخ گفت: «ولی اون که ثروتمنده. من فقط واسه آدمای فقیر نقاشی می‌کشم.»

اما سرباز بدجنس مریم را به اجبار پیش پادشاه برد. پادشاه بر سر مریم داد زد: «برای من درختی بکش که رو شاخه‌هاش پر از پول باشه.» مریم با شجاعت مخالفت کرد. به همین خاطر پادشاه او را زندانی کرد.

اما مریم یک کلید برای باز کردن در و یک اسب برای فرار کردن از آنجا نقاشی کرد. پاشاه او را تعقیب کرد. مریم هم چاله بزرگی کشید و تالاپ! پادشاه در چاله افتاد. حالا مریم فقط از قلم موی سحرآمیز برای کمک به آدم‌هایی استفاده می‌کند که خیلی خیلی به کمک نیاز دارند.

 

داستان کودکانه

بیشتر بخوانید: داستان مورچه و حضرت سلیمان برای کودکان

۱۳. جیب جادویی الا

روزی روزگاری، دختر کوچکی بود به نام الا که عاشق ماجراجویی و جمع کردن چیزهای مختلف بود. اون به جیب گنده روی لباسش داشت که میتونست چیزهایی که جمع میکنه رو توی اون بذاره.

الا همیشه داشت دنبال چیزهای جدید میگشت که توی جیبش بذاره. اون عاشق حسی بود که به این کار داشت. انگار که اون بک دنیای مخفیانه توی جیبش داشت که همه جا با خودش میبرد!

یک روز الا رفت توی یک جنگل که کنار درخت‌ها قدم بزنه! اون داشت دنبال گنج جدید میگشت که بذاره توی جیبش که چشمش به یک سنگریزه افتاد! سنگریزه صاف بود و شکل‌های قشنگی روش داشت! الا برای سنگی که پیدا کرده بود خوشحال بود و اونو برداشت و گذاشت توی جیبش!

اون به قدم زدن ادامه داد اما متوجه شد که جیبش خیلی سنگین شده! اون میخواست ببینه چی جیبش رو اینقدر سنگین کرده! برای همین دستش رو کرد توی جیبش اما نتونست سنگش رو پیدا کنه! عوضش دستش خورد به یه چیز پشمالو! اونو آورد بیرون و دید که یه موش کوچولوعه که داره بهش نگاه میکنه!

الا سوپرایز شد! اون هیچوقت توی جیبش موش نداشت و میخواست بدونه موش چجوری رفته توی جیبش! برای همین از موش پرسید: تو چجوری رفتی توی جیب من؟

اما موش فقط از روی شونه‌ی الا پرید و فرار کرد! الا میخواست بدونه که موش چجوری رفته توی جیبش! برای همین تموم مدتی که دنبال چیزای جدید برای جیبش میگشت، به این موضوع فکر کرد!

الا به راه رفتن ادامه داد اما ناگهان صدای عجیبی شنید که از توی جیبش میومد! دستش رو کرد توی جیبش و یک شیپور اسباب بازی از توی جیبش در اومد! اون نمیدونست که این شیپور از کجا اومده ولی در هر حال تصمیم گرفت باهاش بازی کنه!

وقتی داشت با شیپور بازی میکرد، صدای دیگه‌ای شنید که از توی جیبش میومد! این بار یه پرنده بود که داشت جیک جیک میکرد!

الا باورش نمیشد! اون یه موش، یه شیپور و یه پرنده توی جیبش داشت! اون واقعا میخواست بدونه اونا از کجا اومدن برای همین تصمیم گرفت تحقیق کنه! اون دور و برش رو نگاه کرد، اما هیچ حیوونی رو ندید که تونسته باشه اونا رو بذاره توی جیب الا!

الا تصمیم گرفت که همه‌ی دوستایی که تو جیبش پیدا کرده بود رو بیاره خونه و براشون اسم بذاره! اسم موش رو گذاشت مموش، اسم شیپور رو گذاشت آقای صدا و اسم پرنده رو هم گذاشت جیک جیکی! اونا همه توی اتاق الا زندگی میکردن و شاد بودن!

مموش، آقای صدا و جیک جیکی بهترین دوستای الا شدن! اونا با هم به گردش میرفتن و دنبال چیزای جدید برای جیب الا میگشتن! بهترین تفریح اونا این بود که حدس بزنن دفعه بعد چی از جیب الا در میاد! یه چراغ گدازه‌ای یا یه آبنبات چوبی؟!

بیشتر بخوانید: ۴ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

۱۴. داستان کودکانه نگاه کن لوکاس

یک روز صبح که لوکاس و خواهرش از خواب بیدار می‌شن لوکاس به خواهرش لیلی میگه: گوش بده لیلی!

لیلی میگه: صدای چی رو میشنوی لوکاس؟

لوکاس می‌گه: صدای جمعه!

لیلی میگه: مگه جمعه چه صدایی داره!

لوکاس می‌گه: از پنجشنبه ساکت تره! چون همه هنوز خوابیدن!

از بیرون ضدای بابای لوکاس میاد که میگه: امروز باید در کشو رو درست کنم!

و پشت سرش صدای مامان میاد که میگه: برای هرکسی که بهم توی خرید کمک بکنه و خریدها رو ببریم خونه یه بستنی خوشمزه میخرم!

لوکاس و لیلی از اتاق بیرون رفتن و با خوشحالی گفتن: ما کمک میکنیم مامان!

 اما ناگهان!!! وقتی به فروشگاه رسیدن مامان لوکاس داد میزنه: نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس خورده به به شیشه‌ی مغازه!

لیلی میخنده و میگه: تو خیلی بامزه‌ای لوکاس!

لوکاس میگه: دارم صدای موتورسیکلت‌ها رو میشنوم!

لیلی به اطراف نگاه میکنه و میگه: هیچ موتور سیکلتی اینجا نیست!

ولی همون موقع یه موتورسیکت با سرعت زیاد از خیابون رد میشه!

مامان لوکاس میگه: تو گوش‌های خیلی تیزی داری لوکاس!

همون لحظه لیلی داد میزنه: نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس پاشو گذاشته توی چاله‌ی آب!

مامان لوکاس میگه: نگاه کن چقدر خیس شدی لوکاس!

وقتی از خرید برگشتن خونه، از توی حیاط لوکاس میگه: بابا اومده خونه!

لیلی میگه: تو از کجا میدونی؟

لوکاس میگه: چون میتونم بوی غذایی که بابا داره میپزه رو توی حیاط بشنوم!

مامان میگه: تو توی بو کردن هم خیلی خوبی لوکاس!

همون لحظه لیلی داده میزنه: نگاه کن لوکاس!

اما دیگه دیر شده! لوکاس خورده به میز غذاخوری!

لیلی میگه: ولی چشمای لوکاس اصلا تیز نیست!

مامان میگه: فکر میکنم باید بریم پیش یه خانم دکتر مهربون!

توی مطب خانم دکتر میپرسه: خب لوکاس! بگو چی میبینی؟

لوکاس چشم‌هاش رو فشار میده و میگه: چندتا لکه‌ی سیاه!

خانم دکتر یه شیشه روی چشمش میگذاره و میگه: حالا چی میبینی؟

لوکاس میگه: آهان! چندتا شونه! خیلی باحاله!

لیلی نگاه میکنه و میگه: ببین کی عینکی شده! بگو چی میبینی؟

لوکاس می‌گه: من پروانه‌ها و زنبورها و مورچه‌ها رو میبینم! الان میتونم همه چیز رو ببینم!

لوکاس با خوشحالی میره که بازی کنه!

لیلی داد میزنه: نگاه کن لوکاس!

لوکاس میگه: نگاه کردم!

و بعد با خوشحالی میپره توی چاله‌ی آب!

بیشتر بخوانید: داستان کوتاه جالب برای مدرسه؛ این داستان ها را حتما بخوانید!

۱۵. داستان کوتاه کودکانه مرغ پر قرمزی

روزی روزگاری مرغی در یک مزرعه زنگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند. روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی او را دید و آب از دهانش به راه افتاد.

روباه سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت. وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود و پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، روباه او را گرفت و در یک گونی انداخت و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.

دوست پرقرمزی که یک کبوتر بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید. کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد.

گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر هم آرام آرام عقب میرفت. پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد.

کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد و بالای درختی نشست. روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.

وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت گرسنه ماند!

سخن پایانی

در پایان امیدواریم این داستان‌ها توجه شما را جلب کرده باشند. در صورت تمایل در پایین صفحه و در قسمت “نظرات و پرسش ها” برایمان بنویسید کدام یک از این داستان‌ها بیشتر از همه شما یا کودکتان را تحت تأثیر قرار داد؟ همچنین از شما دعوت می کنیم تا ۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان را نیز مطالعه کنید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید