۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان

کودکان با شنیدن داستان‌های مختلف می‌توانند انواع رفتار‌ها را یاد بگیرند. داستان‌ آموزنده کودکانه که می توان از آن به عنوان قصه شب آموزنده یاد کرد علاوه بر آموزش، جنبه‌ی سرگرمی دارند و کودکان با شنیدن آن‌ها لذت می‌برند.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – تعریف کردن داستان آموزنده برای کودکان فواید زیادی دارد و ما می‌توانیم با استفاده از داستان آموزنده کودکانه مفاهیم مختلفی را به کودکان آموزش دهیم. در ادامه چند نمونه از داستان‌های مختلف با درون مایه‌های متفاوت آورده شده تا کودکان را به دنیای دیگری برده و به آن‌ها درس‌هایی بدهند.دوست، مهربانی، گذشت  و …  می‌تواننددرقالب داستان آموزنده کودکانه باعث رشد فکری کودک شوند.

داستان آموزنده کودکانه

 

داستان آموزنده کودکانه

۱. داستان آموزنده کودکانه؛ دوستی

روزی روزگاری در دهکده‌ای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سال‌ها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بار‌های سنگین را جا به جا کرده بود، ولی دیگر پیر شده و نمی‌توانست بار بکشد. بالاخره یک روز صبح آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت می‌خواد. من دیگه به تو احتیاج ندارم. الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود. با خودش گفت: باید برم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.

الاغ از دهکده بیرون رفت. از آسیابان و آسیابش دور شد. کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علف‌های سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد. بعد دوباره با خودش گفت: زیاد هم بد نشد. حالا دیگه بار نمی‌برم و منت آسیابان رو هم نمی‌کشم.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ دوستی

 

به راهش ادامه داد تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته. الاغ گفت: سلام دوست من، چرا تنها نشستی؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟ سگ آهی کشید و گفت: دست رو دلم نذار که خیلی ناراحتم. الاغ پرسید: آخه برای چی؟ سگ گفت: سال‌های سال برای صاحبم کار کردم. همه جا همراهش بودم. آنقدر این طرف و آن طرف می‌دویدم که خسته و کوفته به خانه بر می‌گشتم. اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم، گرگی سر راهمون سبز شد و من، چون پیرم نتونستم جلوش بایستم و با او بجنگم. صاحبم که از گرگ ترسیده بود، همه تقصیر‌ها را گردن من انداخت و امروز منو از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا دلت می‌خواد. من با تو کاری ندارم. حالا من نمی‌دونم کجا برم. الاغ با مهربانی گفت: غصه نخور که خدا بزرگه و کسی را بی پناه نمی‌ذاره. بیا دو تایی بریم جای مناسبی پیدا کنیم و با هم زندگی کنیم.

آن‌ها راه افتادند و رفتند تا رسیدند به گربه‌ای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود. نزدیک گربه که رسیدند، سلام کردند. الاغ پرسید: چی شده؟ جرا اینقدر غمگینی؟ گربه گفت: باید غمگین باشم. سال‌ها توی خونه‌ی صاحبم موش میگرفتم و خدمت میکردم. ولی حالا که پیر شدم او گربه دیگه‌ای آورده و منو از خونه بیرون انداخته. به نظرتون نباید غمگین باشم؟ الاغ گفت: ما هم مثل تو هستیم. بیا با هم بریم، ببینیم خدا چی می‌خواد؟ گربه هم قبول کرد و دنبال آن‌ها راه افتاد.

آن‌ها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند. خروس روی سر در خانه‌ای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو می‌کرد. الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: خروس جان، چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز می‌خونی؟ خروس گفت: روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم. هر شب سحر بیدار می‌شدم و آنقدر آواز می‌خوندم که همه را بیدار می‌کردم. اما حالا پیر شدم و گاهی خواب می‌مونم. صاحبم می‌خواد سر منو ببره و گوشتم را بپزه و بخوره. الاغ گفت: ممکنه تو پیر شده باشی و نتونی سحر بیدار شی. ولی هنوز صدات زیبا و خوش آهنگه. با ما بیا میریم جای مناسبی پیدا می‌کنیم و به خوشی روزگار می‌گذرونیم. خروس هم قبول کرد و دنبال آن‌ها راه افتاد.

کم کم هوا تاریک شد و آن‌ها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند. سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند. اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخه‌های آن نشستند. از گرسنگی خوابشان نمی‌برد و دور و بر را نگاه می‌کردند. ناگهان خروس گفت: من از دور نوری می‌بینم. انگار یه کلبه اونجاست. پاشین بریم اونجا. شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم. الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند.

وقتی به نور رسیدند دیدند یک کلبه‌ی کوچک است. از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند. روی میز غذا‌های زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا می‌خوردند. کنار دست آن‌ها هم سکه‌های طلای زیادی بود. الاغ گفت: اینا دزدند. باید این دزد‌ها رو از کلبه بیرون کنیم. خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: چهار نفر مرد قوی هیکلند. چطوری اونا رو بیرون کنیم؟
گربه گفت: راست میگه اونا خیلی قوی به نظر میان. ما چی؟ خسته و گرسنه! سگ از خستگی چرت می‌زد. اما الاغ در فکر بود و داشت نقشه‌ای می‌کشید. الاغ می‌دانست که با فکر می‌توان بر زور بازو پیروز شد. پس باید فکر می‌کرد و نقشه خوبی می‌کشید. بالاخره فکری در ذهنش جرقه زد. دوستانش را به کناری برد و نقشه اش را برای آن‌ها گفت. همه تعجب کردند. نقشه خوبی بود. تصمیم گرفتند زودتر دست به کار شوند.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ دوستی
داستان آموزنده کودکانه؛ دوستی

 

آن‌ها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد. بعد نوبت گربه بود. او پرید بالا و پشت سگ ایستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوان‌ها داخل اتاق افتاد و این سایه مثل یک غول بزرگ و ترسناک شد. دزد‌ها با دیدن این غول به وحشت افتادند. در همین لحظه حیوان‌ها شروع کردند به سر و صدا کردن. صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزد‌ها بیشتر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی سکه هایشان را هم فراموش کردند. با فرار کردن دزد‌ها چهار حیوان قصه‌ی ما که دیگر با هم دوست شده بودند از شادی فریاد کشیدند: زنده باد، ما برنده شدیم. دزد‌ها فرار کردند.

بعد از کمی شادی به داخل خانه رفتند. دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند. گربه همان طور که ماهی را به دندان می‌کشید گفت: نقشه ات عالی بود الاغ جان. خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت: من فکر نمی‌کردم اینقدر زود موفق بشیم! و همه به فکر الاغ آفرین گفتند.

الاغ گفت: نقشه‌ی من خوب بود، اما کمک شما هم خیلی موثر بود. اگه من تنها بودم نمیتونستم هیچ کاری بکنم. این مهمه که ما برای خودمون دوستایی پیدا کنیم و در هر کاری همکاری داشته باشیم تا موفق بشیم. خیلی از کارارو تنهایی نمیشه کرد و برای همین باید دوستای زیادی داشته باشیم.

 

۲. داستان آموزنده کودکانه؛ تنبلی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها به ترتیب مومو، توتو، بوبو بود. یک روز مادر خوک‌ها به آن‌ها گفت: بچه‌ها شما دیگه بزرگ شدید و باید برای خودتون خونه بسازید و زندگی جدیدی رو شروع کنید.

مومو با اینکه از همه بزرگتر بود، ولی خیلی تنبل بود. برای همین پیش خودش فکر کرد که از چه راهی می‌شود با زحمت خیلی کم به خانه برسد. بعد از کمی وقت با شاخه و برگ‌های درختان یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگ‌تر بود با تنه‌ی درخت‌ها یک خانه چوبی برای خودش ساخت و، اما بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود و از تنبلی دوری می‌کرد با صبر و حوصله با سنگ یک خانه سنگی محکم برای خودش ساخت.

مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت می‌تونم این خونه‌ی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ تنبلی

 

مومو با ترس شروع به دویدن کرد. رفت تا به خانه‌ی توتو رسید. در زد و فریاد کشید: توتو در رو باز کن گرگه دنبال منه. توتو در را باز کرد و گفت:: نگران نباش خونه‌ی من محکمه و با فوت گرگه خراب نمی‌شه. گرگ که مومو را دنبال می‌کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت: الان فوت می‌کنم و خونه تو رو هم خراب می‌کنم و هر دوی شما رو می‌خورم. فوت کرد، ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی‌شد. آخر سر آقا گرگه خسته شد. دم در نشست و فکر کرد. بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت: چون خونه‌ی توتو چوبیه اگه آتیشش بزنم خوک‌ها مجبور میشن که بیان بیرون و بعد اونا را می‌خورم. برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود و خوک‌ها نمی‌توانستند نفس بکشند. برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند.

با عجله و ترس و لرز در زدند و فریاد کشیدن: بوبو درو باز کن گرگه دنبال ماست. بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آن‌ها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آن‌ها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: چه بهتر حالا هر سه تاتون رو می‌خورم. بعد شروع کرد به فوت کردن، ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد. فکر کرد آن را آتش بزند، ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی‌گرفت. بعد چشمش به دودکش افتاد و تصمیم گرفت از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوک‌ها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگ قصه‌ی ما فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ تنبلی

داستان آموزنده کودکانه؛ تنبلی

 

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که باید تنبلی را کنار بگذارند و سعی کنند هر کاری را به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آن‌ها را تهدید کند. بوبو هم به آن‌ها قول داد در ساختن خانه‌ی جدید به آن‌ها کمک کند.

 

۳. داستان آموزنده کودکانه؛ دروغگویی

روزی روزگاری پسرک چوپانی در دهکده‌ای زندگی می‌کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه‌های سبز و خرم نزدیک ده می‌برد تا گوسفند‌ها علف‌های تازه بخورند. او تقریبا تمام روز را تنها بود. یک روز که حوصله اش خیلی سر رفته بود از بالای تپه چشمش به مردم ده افتاد که کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کاری جالب بکند تا کمی تفریح کرده باشد. فریاد کشید: گرگ، گرگ،‌ای مردم گرگ اومده.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ دروغگویی

 

مردم ده صدای پسرک چوپان را شنیدند. آن‌ها برای کمک به او و گوسفندهایش به طرف تپه دویدند، ولی وقتی با نگرانی و دلهره به بالای تپه رسیدند پسرک شروع به خندیدن کرد و گفت: گرگ کجا بود! من سر به سرتون گذاشتم. فقط می‌خواستم یه کم بخندم. مردم از این کار او ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.

از آن ماجرا مدتی گذشت. دوباره یک روز که پسرک نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود به گذشته فکر کرد و به یاد آن خاطره خنده دار خود افتاد. تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند شد و دوباره مانند قبل فریاد کشید: گرگ، گرگ اومده. بیاین کمک … مردم هراسان از خانه‌ها و مزرعه هایشان به سمت تپه دویدند، ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند پسرک را در حال خندیدن دیدند. مردم از کار او خیلی ناراحت بودند و از اینکه چوپان به آن‌ها دروغ گفته بود خیلی عصبانی بودند. با او کمی دعوا کردند و سپس به مزرعه‌هایشان برگشتند.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ دروغگویی
داستان آموزنده کودکانه؛ دروغگویی

 

از آن روز چند ماهی گذشت. یکی از روز‌ها گرگ خطرناکی به نزدیکی آن ده آمد و وقتی پسرک را با گوسفندان تنها دید به طرف گله رفت تا گوسفندان را با خودش ببرد. این بار پسرک چوپان هر چه فریاد می‌زد گرگ، گرگ اومده بیاین کمک کسی برای کمک نیامد. مردم ده فکر کردند که دوباره چوپان دروغ می‌گوید و می‌خواهد آن‌ها را اذیت کند و بخندد. گرگ آمد و چند گوسفند را با خودش برد و پسرک این بار به گریه افتاد. آن روز چوپان نتیجه مهمی در زندگیش گرفت. او فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست می‌گوید.

 

۴. داستان آموزنده کودکانه؛ مهربانی

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می‌کرد. یک روز صبح آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد. خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد.

او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید. آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش جان بچه‌هایم گرسنه هستند. ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟ خرگوش هم با مهربانی یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد. موش از او تشکر کرد. حالا سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ مهربانی

 

خرگوش که داشت از در خانه‌ی خوک رد می‌شد خانم خوک را دید. خانم خوک به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت: خرگوش مهربان داشتم به بازار می‌رفتم تا برای بچه‌هایم هویج بخرم، خیلی خسته شده‌ام و هنوز هم به بازار نرسیده‌ام ممکن است یکی از هویج‌هایت را به من بدهی؟ خرگوش یکی دیگر از هویج‌هایش را به خانم خوک داد و از او خداحافظی کرد. حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود.

این بار خرگوش مهربان، اردک عینکی را دید. اردک به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز آیا تو می‌دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است؟ آیا یکی از هویج‌هایت را به من می‌دهی؟ خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج‌ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد. حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت.

او از جلو خانه‌ی مرغی خانم عبور کرد. مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت: خرگوش جان چند روز دیگر جوجه‌هایم به دنیا می‌آیند و من هنوز هیچ لباسی برایشان آماده نکرده ام. ممکن است این هویج را به من بدهی؟ اگر روی تخم هایم بنشینم حتما جوجه‌های بیشتری به دنیا خواهم آورد. خرگوش مهربان قصه ب. ما هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد.

آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید در حالی که هیچ هویجی برای خودش باقی نمانده بود. او با خود فکر کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد. خرگوش مهربان پرسید: چه کسی پشت در است؟ صدایی شنید: سلام، ما هستیم آقای موش، خانم خوک، اردک عینکی، مرغی خانم. خرگوش در را باز کرد و با تعجب به دوستانش نگاه کرد. آن‌ها گفتند: امروز تو هویج‌هایت را به ما دادی. ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ مهربانی
داستان آموزنده کودکانه؛ مهربانی

 

خرگوش که خیلی خوشحال شده بود، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید: چه غذایی پخته اید؟ همه با هم گفتند: سوپ هویج و خندیدند. سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند.

 

داستان آموزنده کودکانه؛ شیر و موش

 

۵. داستان آموزنده کودکانه؛ گذشت

روزی روزگاری شیرجوان و بزرگی زیر یک درخت بلند خوابیده بود. ناگهان موشی از راه رسید و شروع به سرو صدا کرد و روی یال های شیر، بالا و پایین می پرید. شیر جوان به شدت عصبانی شد و با یک حرکت موش را گرفت و میان پنجه هایش اسیر کرد و خواست موش را ببلعد.

موش کوچک با گریه گفت: ” منو ببخش سلطان جنگل، خواهش میکنم، بار آخرمه ، دیگه قول می دم تکرارش نکنم” شیر خشمگین وقتی دید موش به شدت پشیمان است و گریه می کند دلش به رحم آمد و موش را آزاد کرد.

چند وقت گذشت تا اینکه شیر به دست شکارچی، اسیر شد و شکارچی با طناب او را به درخت بست. شکارچی و دوستانش رفتند تا قفسی پیدا کنند که شیر رو به باغ وحش ببرند. همون موقع اتفاقی موش از آن جا رد می شد و ناگهان دید که ای وای شیر اسیر شده..

فورا به سمت او دوید و بدون معطلی طناب ها رو با دندان هاش جوید و شیر را آزاد کرد. سلطان جنگل از اون خیلی تشکر کرد. موش به شیر گفت: حالا منو واقعا بخشیدی ؟ شیر از کمک موش خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد که چه زود مزد مهربانیشو گرفته .

پس از این داستان درس گرفتیم که کوچکترین محبت به دیگران پاداش خیلی خیلی بزرگتری خواهد داشت. پس همیشه سعی کنیم با دیگران مهربان باشیم.

 

سطح و میزان تأثیرگذاری این داستان‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید؟ لطفاً نظرات خود را در ارتباط با داستان آموزنده کودکانه با ما و دیگر مخاطبان ستاره در پایین صفحه و در قسمت “ارسال نظر” در میان بگذارید.

مطالب پیشنهادی داستان کوتاه کودکانه:

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • سمیه برزگر

    خیلی قشنگ بود من برا پسر ۵ ساله ام هر شب یکی شو تعریف کردم…ولی چرا تعدادش کمه؟لطفا بیشترش کنید

  • بدون نام

    عالی بود

  • معاون پرورشی

    سلام و خدا قوت…
    داستان های قشنگی بودن
    حتما برای بچه های دوره اول ابتدایی مون تو کانال مدرسه ارسال میکنم
    ممنون میشم برای دوره دوم ابتدایی هم داستان بذارید
    هفته کتاب و کتابخوانی هم در پیشه

  • خیلی عالی واقعابرای بچه ها اموزنده بود ممنونم

  • اینا دیگه خیلی بچه گونه هستن.

نظر خود را بنویسید