نسخه صوتی این مطلب را بشنوید! 🎧
ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – معرفی کتاب سختترین کار دنیاست، وقتی میخواهی از یک رمان مدرن فلسفی سیاسی بنویسی که شخصیت اصلی آن هیچ ادعایی در منزه بودن ندارد، نویسندهاش بیهیچ حرف اضافهای سراغ اصل مطلب رفته، از بیان جملات نافصیح ابا نداشته و در بستری از عشق به بیان عقایدش درباره جامعه زمان خودش و مخالفتهایش با سیاست پرداخته، از طرفی مترجم شناخته شدهای همچون سروش حبیبی آن را به فارسی برگردانده که شاهکار ادبی جهان رمان جنگ و صلح تولستوی را ترجمه کرده است.
معرفی اجمالی کتاب
اینکه یک کتاب را در چه سن و سال و حال و هوایی بخوانی، در نگاهت به محتوای آن تأثیر دارد. شاید ده سال پیش از این میگفتم که کتاب نثر سخیف و ادبیات رکیک دارد و لذت جسم برای نویسنده محوریت دارد.
«میگوید تمدن ما تمدن دسته خر پلاستیکی است. هیچ چیزش طبیعی و صادقانه نیست. همه چیزش مصنوعی است و نقش بازی میکند. اتومبیل، کمونیسم، میهنپرستی، مائو، کاسترو. اینها همه همان ذَکَر مصنوعیند.»
امروز در لابلای کلمات نویسنده، هجو کمونیسم، میهنپرستی و مظاهر تمدن جدید برایم اولویت دارد. اینکه با چنین زبانی برای نویسنده کنار بیایم و به محتوا و فکر پشت کلمات دقت کنم.
درونمایه رمان فلسفی سیاسی است و نویسنده بحثهای سیاسی و فلسفی را از طریق دیالوگ شخصیتها عنوان میکند. به همینخاطر از خط به خط کتاب جملات قصار فلسفی بدست خواهید آورد؛ و این است نظر نویسنده درباره سیاست:
«لنی حتی نمیفهمید که چطور کسی میتواند خودش را راضی کند و در خصوص سیاست حرف بزند. مگر نه اینکه سیاست سرتاسرش ساخته دست دیوانههاست.»
و یا:
«به محض اینکه یک انقلاب به ثمر رسید معنیش این است که کلکش کنده شده.»
فلسفه زندگی یکی دیگر از دلمشغولیهای نویسنده است، گاری از اواسط کتاب به بعد فقط میخواهد بگوید هرچه برای فرار از تعهد در زندگی فلسفه ببافی، همهاش مقهور عشق میشود.
اگر بخواهیم کتاب را از لحاظ فنی بررسی کنیم، باید بگوییم راوی داستان در فصل اول سوم شخص مفرد است. از فصل دوم راوی دانای کل میشود و این ضعف داستان محسوب میشود. شاید به نظر نویسنده در ابتدای داستان، راوی سوم شخص که قهرمان داستانست برای همذات پنداری مخاطب با لنی غیرقابل اجتناب بوده وگرنه همه داستان با راوی دانای کل قابل روایت بود.
دوگانگی راوی و عوامل دیگر مانند درونمایه، گرههای داستان، اتفاقات و وقایع و… باعث شده خیلیها کتاب را به دو بخش تقسیم کنند و بگویند قدرت و استحکام بخش اول آنقدر زیاد است که به عنوان شاهکار ادبی قابل ستایش است، اما نیمه دوم داستان به قهقرا میرود و آخر رمان یک تهبندی عامهپسند دارد.
رومن گاری این رمان را اولین بار در سال ۱۹۶۵ میلادی با عنوان ولگرد اسکیباز (The Ski Bum) به زبان انگلیسی نوشت. بعضی از منتقدان نسخه انگلیسی کتاب را دارای نثر سبک میدانند!
پس از آن گاری در سال ۱۹۶۹ رمانش را بازنویسی و به زبان مادریاش ترجمه کرد و نسخه فخیم فرانسوی به نام خداحافظ گاری کوپر (Adieu Gary Cooper) را به مخاطبانش ارائه داد که نسخه فارسی نیز برگردان از فرانسه است.
سروش حبیبی مترجم خوب کشورمان چاپ اول ترجمه این کتاب را در سال ۱۳۵۱ شمسی به همت انتشارات امیرکبیر روانه بازار کرد. این کتاب تا مدتها به همان صورت تجدید چاپ میشد تا اینکه در سال ۱۳۸۰ حبیبی ترجمه قبلی را بازنگری و ویرایش کرد و انتشارات نیلوفر عهدهدار انتشار آن شد. این کتاب ۲۸۸ صفحه دارد.
با وجود اینکه مترجمان دیگری همچون محمد قاضی مترجم صاحبنام، خداحافظ گاری کوپر را ترجمه کردند و ترجمه جدید محمود بهفروزی از انتشارات جامی نیز چاپ شده، هنوز ترجمه سروش حبیبی پرطرفدارترین و بهترین ترجمه از خداحافظ گاری کوپر است.
✰
درباره رومن گاری
رومن کاتسِف (Roman Kacew) که از او به عنوان سیاستمدار و دیپلمات یاد میشود، در ۸ مه ۱۹۱۴ در پایتخت لیتوانی به دنیا آمد. پدرش یک یهودی با اصالت روسی بود که در سال ۱۹۲۵ خانوادهاش را ترک کرد. پس از آن رومن با مادرش نینا زندگی میکرد. آنها به ورشوی لهستان و سپس به شهر نیس فرانسه رفتند.
مادرش عمر خود را وقف پرورش رومن کرد و برای پسرش آرزوهای بزرگی در سر داشت. او در دانشگاه ابتدا حقوق خواند، بعد خلبانی آموخت. در جنگ جهانی دوم به انگلستان رفت و تحت رهبری شارل دوگل به نیروهای آزاد فرانسه پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید. زمانی که در جنگ بود، مادرش از دنیا رفت.
با پایان جنگ، رومن که مدرک حقوق از دانشگاه پاریس و دیپلم زبانهای اسلاو از دانشگاه ورسای دریافت کرده بود، به عنوان دیپلمات انتخاب شد. او سخنگوی هیئت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل ابتدا در نیویورک و سپس در لندن بود.
یکی از علایق رومن گاری انتخاب اسامی مستعار بود. از آنجا که گاری کوپر قهرمان زندگیاش بود، نام خانوادگیاش را به گاری تغییر داد. او با نامهای مستعار بسیاری مثل شاتان بوگات، فوسکو سینیبالدی، امیل آژار و… رمان و داستان نوشت.
همین انتخاب اسامی مستعار باعث شده که بگویند رومن گاری به ریش کسانی که جایزه ادبی گنکور، از بزرگترین جوایز ادبی جهان، را اهدا میکنند، خندید. چون هرکسی حق دارد فقط یک مرتبه این جایزه را برنده شود، اما او یکبار در سال ۱۹۵۶ با نام اصلیاش برای رمان «ریشههای آسمان» و بار دوم در سال ۱۹۷۵ برای رمان «زندگی در پیش رو» با نام مستعار «امیل آژار» این جایزه را دریافت کرد. البته در آن زمان پسرعمویش پائول پالویچ، به جای او برای دریافت جایزه رفت و در مصاحبهها شرکت کرد! رومن بعدها در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیل آژار» حقیقت را فاش کرد.
رومن گاری و همسر دومش
همسر دوم رومن به نام «جین دوروتی سیبرگ» بازیگر متولد آمریکا (۱۹۳۸ – ۱۹۷۹) بود و در سال ۱۹۶۲ در دورهای که گاری به عنوان کنسول فرانسه در لسآنجلس خدمت میکرد با یکدیگر آشنا شدند و با یکدیگر ازدواج کردند. پسرش الکساندر ثمره این ازدواج است. ازدواج آنها تا سال ۱۹۷۰ دوام داشت.
رومن یکسال پس از آنکه جین سیبرگ خودکشی کرد، در تاریخ ۲ دسامبر ۱۹۸۰ با گلوله به زندگیاش پایان داد. اینکه دلیل خودکشیاش مرگ همسر سابقش بوده یا نه، در هالهای از ابهام است، هرچند بعضی این دلیل را رد میکنند. رومن گاری پیش از مرگ در یادداشتی نوشت: «واقعاً به من خوش گذشت، به امید دیدار و ممنون!»
گاری در کل ۲۱ رمان با نام حقیقی، و چهار رمان با نام مستعار نوشت. او همچنین دو فیلمنامه ازجمله فیلمنامه قتل را نوشت و این فیلم را با بازی همسر دومش کارگردانی کرد. زندگی در پیش رو، لیدی ال، میعاد در سپیده دم، شاه سلیمان، سگ سفید، مردی با کبوتر، مهتاب عشق و ریشههای آسمان از آثار معروف او هستند.
گاری کوپر کیست؟
اولین دفعه که اسم کتاب «خداحافظ گری کوپر» را شنیدم، دلم میخواست بدانم این گاری کوپر یا گری کوپر کیست؟ آیا مثل آناکارنینا زاده تخیلات نویسنده است یا وجود خارجی داشته؟ و در ادامه جستجوهایم فهمیدم گری کوپر واقعی بوده است. البته ظاهر لنی یک جورهایی شبیه گاری کوپر است. قد بلند، زیبا و جذاب است و مثل گاری کوپر اسکی بازی میکند.
گاری کوپر (۱۹۰۱ – ۱۹۶۱) بازیگری امریکایی با اصالت انگلیسی بود. او با نام اصلی فرانک جیمز گاری کوپر (Frank James “Gary” Cooper) فرزند یک وکیل برجسته و در عین حال مزرعهدار متمول بود که در انگلستان و سپس امریکا تحصیل کرد. کودکی گاری کوپر در مزرعهای ۶۰۰ هکتاری (۶ کیلومترمربع) در حدود ۸۰ کیلومتری شمال هلنا و در نزدیکی رودخانه میسوری سپری شد.
با رسیدن به سن انتخاب شغل، نقاش و کاریکاتوریست شد، اما پس از مدتی به دنیای بازیگری رو کرد. گاری کوپر اکثراً در فیلمهای سبک وسترن بازی میکرد و دو جایزه اسکار در بخش رقابتی و یک جایزه اسکار افتخاری برنده شد. او در شصت سالگی بر اثر سرطان از دنیا رفت.
رومن گاری در زندگی عاشق گاری کوپر بود و این علاقه را به شخصیت اول رمانش منتقل کرده است. لنی همیشه یک عکس از گاری کوپر توی جیب دارد. یک روز با واقعیت روبرو میشود:
«میدونی چیه؟ بگذار برایت بگم، از گری کوپر دیگه خبری نیست. هیچوقت هم دیگه پیدا نمیشه. امریکایی خونسردی که محکم روی پاهای خودش وایساده بود و با ناکسا میجنگید و از حق دفاع میکرد و آخر سر هم پوزه اشرار رو توی خاک میمالید، اون ممه را لولو برد. امریکای حق و درستی، خداحافظ! حالا دوره ویتنامه. دوره شورش دانشگاههاست، دوره دیوار کشیدن دور محله سیاههاست. چاو، خداحافظ گری کوپر.»
با این حال لنی از کوپر دست نمیکشد. تنها دلخوشی قهرمان داستان در سرزمین مادریاش این فرد بزرگمنش است که نمونهاش دیگر یافت نمیشود.
خلاصه داستان
داستان از کوههای پوشیده از برف سوئیس آغاز میشود. لنی و تعدادی دیگر از مربیان اسکی هرکدام از نقطهای آمده و در آنجا جمع شدهاند و هرکدام دلیل خاص خود را دارند. کلبهای که در آن ساکن هستند، متعلق به «بگ مورنگ» جوانی پولدار و دارای تنگی نفس است که آن نقطه را بخاطر هوای پاک و دوری از شهر انتخاب کرده و خرج آن اسکیبازان بیچاره را میدهد.
لنی قهرمان داستان، جوان امریکایی ۲۱ ساله بوده که دلیل رفتنش به آنجا فرار از اعزام به جنگ ویتنام است. لنی قد بلند، موطلایی و برای دختران جذاب است. خاطراتش پر است از رابطه برقرار کردنهای متعدد با دختران مختلف و سپس رها کردن آنها درست وقتی که عاشقش میشوند. بگ فال قهوهای برای لنی میگیرد و به او هشدار میدهد که از سه چیز دوری کند: «عقرب، عاشق شدن و رفتن به ماداگاسکار».
با آغاز تابستان و آب شدن برفها لنی که بیکار شده به ژنو میرود تا با بدست آوردن پول خودش را از گرسنگی نجات دهد. در آنجا با عربی الجزایری به نام «آنژ» آشنا میشود که از لنی میخواهد برایش کاری انجام دهد تا پول خوبی به او بدهد. وظیفه لنی این است که با دختری به نام «جس دوناهیو» طرح دوستی و آشنایی بریزد و بدون آنکه متوجه شود، از او استفاده کنند.
جس دختر «آلن دوناهیو» کنسول امریکا در سوئیس است و ماشین نمره سی سی در اختیار دارد. یعنی ماشینی که مصونیت سیاسی دارد و از مرز کشورها بدون بازرسی عبور میکند. آنژ میخواهد از این ماشین برای قاچاق طلا از فرانسه به سوئیس استفاده کند.
جس دختری باهوش، زیبا، خیرخواه و طرفدار آزادی است. او دانشجوی فلسفه است و در کلینیک مراقبت از حیوانات نیز کار میکند. پدرش در مرکز ترک الکل بستری است و عملاً درآمدی ندارند. وضع آن دو وقتی وخیمتر شده که پدرش از طرف کنسولگری پیش از موعد بازنشست و به نوعی محترمانه از کار کنار گذاشته میشود.
جس با وجود اینکه از لحاظ مالی در مضیقه است، نصف پولی را که از دوستش قرض کرده در اولین برخورد به لنی میدهد. در دیدار دوم به او که بیپناهگاه است، پیشنهاد میدهد به خانه آنها برود. لنی با یک چمدان خالی به خانه آنها میرود و صبح روز بعد درحالی که چمدان پر از طلاست، بیخبر پای پیاده به طرف ژنو حرکت میکند، جس سرمیرسد و او را سوار میکند. هرچند جس پی میبرد که لنی او را فقط به خاطر مصونیت سیاسی میخواهد، باز هم به رابطه با او ادامه میدهد و کمکش میکند.
جس تا پیش از آن از برقرار کردن رابطه جنسی فراری بوده و با پیشنهادهای مختلف دوستانش مخالفت کرده، با این حال لنی موفق به ارتباط با جس میشود. اما به جای آنکه جس را اغفال و سپس رها کند، در عشق جس گرفتار میشود.
لنی یکبار بر اساس فلسفه زندگیاش تصمیم میگیرد که جس، کار قاچاق طلا و پول را رها کند و به ارتفاعات و دنیای بدون تعلق برگردد. او به کوهستان میرود، اما در میان راه پشیمان میشود، احساس میکند که نمیتواند بدون جس زندگی کند و به ژنو بازمیگردد.
از طرفی پدر جس که بیکار شده، با دور زدن قاچاقچیان و همچنین پلیس طلای بسیاری به دست میآورد، آنها را در بانک میگذارد و طی نامهای از دخترش میخواهد از آنها استفاده کند. هرچند پدر جس بر سر این کار جان خود را از دست میدهد.
در انتهای داستان لنی و جس به سوی ونیز ایتالیا پیش میروند. لنی برای جس تعریف میکند که مادرش در کودکی او را ترک کرده و دلیل اینکه از وابستگی میترسد، همین است. او از ترس آنکه ترکش کنند، پیشقدم شده و دیگران را ترک میکند. جس به او اطمینان میدهد که هرگز او را ترک نخواهد کرد.
☆
بخشهای خواندنی رمان
از اصول معتبر زندگی لنی یکی این بود که هروقت با چیزی مخالف بود بگوید موافقم. چون کسانی که عقاید احمقانهشان را ابراز میکنند اغلب بسیار حساسند. هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ میگفت: حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزهای از آن ساخته است.
جس: میدونی وقتی ناپلئون بناپارت پاکباخته با بار یک میلیون کشته روی دست از روسیه برگشت و زنش رو با یه نرهخر تو رختخواب دید، چی گفت؟
لنی: نه جس، نمیدونم. چی گفت؟
گفت: خوب، عاقبت یک مسئله شخصی! برای تنوع هیچ بد نیست.
✰✩☆✰✩☆✰
میلیونها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همشون میتونن بی تو زندگی کنن. اما آخه چرا من نمیتونم؟! این درد رو کجا ببرم؟! من نمیتونم بی تو زندگی کنم! کاری که هر کسی میتونه بکنه، کاری که از یه بچه پنج ساله بر میآد از من بر نمیآد. دنیا را باید عوض کرد.
✰✩☆✰✩☆✰
عشق دروغ نیست. چیز وحشت آوری نیست. به خلاف آنچه میگویند به فیلمهای ترسناک هم شباهت نداره. حقیقت داره. قشنگ غرقتون میکنه
✰✩☆✰✩☆✰
او واقعاً مرا دوست دارد. برای همین هم میخواهد اذیتم بکند. چون عشق خودش یک جور آدمکشی است.
✰✩☆✰✩☆✰
هیچکس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم، عشق سوم، اینها بیمعنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است. معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق.
✰✩☆✰✩☆✰
نسل گذشته شانس داشت. دوره آنها هیتلر و استالین بودند و میشد گناه همه چیز را به گردن آنها انداخت. امروز دیگر نه هیتلری بود نه استالینی، به جای آنها همه مردم دنیا بودند.
✰✩☆✰✩☆✰
صدای عرعر خری را میشنوید. خری است بسیار خوشبخت که فقط برای یک خر ممکن است. ولی آدم با خودش میگوید: «خدایا چقدر غمناک است؟ عرعر خرها دل را کباب میکند.»، ولی این است که خر واقعی خود ما هستیم.
✰✩☆✰✩☆✰
پدرم تو یکی از این کشورهایی که زورکی پیدا شدن خودشو به کشتن داد. منظورم اینه که این کشورها وقتی شناخته میشن که مردم میرن اونجا که کشته بشن. جغرافی یعنی همین! پدرم خودشو فدای جغرافی کرد.
مثلا ویتنام. اول اصلا کسی نمیدونست که همچین جایی هم توی دنیا هست. حالا آمریکا پر از ویتنام شده. کره، همینطور. یک روز یک کاغذ برای یکی میرسه که پدرش تو کره کشته شده. میره رو نقشه میگرده ببینه کره کجاست! آمریکاییها جغرافی رو اینجوری یاد گرفتن.
✰✩☆✰✩☆✰
جس: دست بردار، لنی.
لنی: بت میگم میترسم.
جس: عادت میکنی.
لنی: از همین میترسم. به یه چیزی یا کسی عادت میکنی، اونوقت اون چیز یا اون کس قالت میگذاره. اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمیمونه. میفهمی چی میخوام بگم؟
جس ترمز کرد. صدایش میلرزید.
جس: لنی با تو چه کردهان؟ چه بلایی به سرت آوردهان؟ من هیچ وقت ولت نمیکنم.
لنی: جس. هیچ کسی کاریم نکرده. مطلقاً کسی با من کاری نکرده. ولی آخه دو میلیارد هستند. فکرشو میتونی بکنی؟ دویست میلیون که محل سگم به آدم نمیگذارن. اصلاً چه بلایی؟ ولی خوب جمعیته دیگه. آدم توی جمعیت به حساب نمیآد. بعضی وقتها آدم یک مادر داره که آدمو میگذاره و میره. میفهمی؟
جس: من تو رو نمیگذارم و برم.
لنی: من مادر نمیخوام. اصلاً با مادر جماعت کاری ندارم. مادر خودمم کار خوبی کرد که منو گذاشت و رفت. وقتی پهلوی من بود، وقتی پدرم خانه نبود، توی خانه از رفیقهایش پذیرایی میکرد «آره جونی، معلومه جونی، چه کیفی داره جونی، تمامشو بده بیاد جونی، آره آره تا ته بده بیاد جونی.» من هفت هشت سالم بیشتر نبود. هنوز بلد نبودم بشمرم. فکرشو بکن.
اتومبیل را نگه داشت و خود را به طرف او انداخت و او را در آغوش فشرد.
جس: لنی، لنی
لنی: چرا گریه میکنی جس. من که چیزی نگفتم، فقط گفتم آنهایی رو که میگذارن و میرن دوست ندارم. اینه که اول خودم میگذارم میرم. اینجوری خاطر جمعتره.
جس: لنی من قول میدم که اول تو منو بگذاری و بری. تویی که منو قال میگذاری.
لنی: قول میدی؟
جس: با تمام قلبم قول میدم.
رمان با این دیالوگها تمام میشود و خواننده کتاب میتواند تصور کند بالاخره لنی روزی جس را ترک خواهد کرد. نظر شما چیست؟ چقدر رفتار لنی برایتان قابل پذیرش است؟ اگر این کتاب را خواندید یا قصد خواندنش را دارید، از طریق ارسال نظر دیدگاهتان را با ما به اشتراک بگذارید.
بدون نام
از رومن گاری “زندگی در پیش رو” را بیشتر دوست داشتم