ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – گلستان سعدی نمونهای درخشان از ادبیات تعلیمی است و عموماً زیباترین حکایتهای کوتاه و پندآموز فارسی از این کتاب نقل میشوند. از دیرباز منتخب بهترین حکایت ها از گلستان سعدی جزو اولین منابعی بود که خواندن و نوشتن را از روی آن به کودکان آموزش میدادند. از لحاظ محتوا هنوز هم حکایات شیرین سعدی شیرازی برای کودکان مناسب هستند اما از لحاظ دستوری آنها را باید به صورت داستان کوتاه برای کودکان رواننویسی نمود؛ چراکه جملهبندی حکایتهای گلستان با وجود شیوا بودن، به گونهای است که فهم آنها برای کودکان امروزی دشواریهایی دارد. در ادامه مطلب مجموعهای از داستان و حکایت از گلستان سعدی به زبان ساده بازنویسی شدهاند و اصل حکایت را نیز در ادامه هرکدام برای شما نقل کردهایم.
مجموعه داستان کودکانه از گلستان سعدی
۱. ادب لقمان
از لقمان پرسیدند: از چه کسی ادب یاد گرفتی؟
لقمان جواب داد: از افراد بیادب. هر کدام از رفتار آنها را که به نظرم بد و ناپسند بود، انجام ندادم.
*
۲. دو شاهزاده
در کشور مصر دو شاهزاده زندگی میکردند. یکی از آنها به دنبال تحصیل علم و دانش رفت و شاهزاده دیگر مال و ثروت جمع کرد. در نهایت یکی از آنها بزرگترین دانشمند زمان خودش و دومی ثروتمندترین آدم در مصر شد.
برادر ثروتمند به برادر دانشمند گفت: من پادشاه شدم، اما تو هنوز فقیر هستی.
برادر دانشمند گفت: من باید خدا را شکر کنم؛ زیرا علم به دست آوردم و علم از پیامبران به جا مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی که میراث انسانهای بد مثل فرعون و هامان است.
*
اصل حکایت: دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت:ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی ملک مصر.
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
۳. استاد زیرک و شاگرد مغرور
یکى از معلمان کشتى شاگردى با استعداد داشت و به او سیصد و شصت و پنج فن از فنون کُشتىگیری را یاد داد. هنگامى که استاد پیر شد، شاگرد گفت: شهرت استادم بىجاست و من به راحتی میتوانم او را شکست دهم.
این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.
استاد پیر به کمک فن سیصد و شصت و ششم بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است، گفت: آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.
شاه از عاقبتاندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس ارزشمند بخشید.
نتیجه اخلاقى که شاعر از این حکایت مىگیرد این است که هیچکس نباید آخرین شگرد را به شاگردانش بیاموزد.
*
اصل حکایت: یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود: تا مصارعت کنند.
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زورآوران روی زمین حاضر شدند. پسر، چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای برکندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود: استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت: ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقهای مانده بود و همه عمر از من دریغ همیداشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت: از بهر چنین روزی که زیرکان گفتهاند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیدهای که چه گفت: آن که از پرورده خویش جفا دید؟
←داستان کودکانه از گلستان سعدی→
✰✩☆✰✩☆✰
۴. مرد نادان و دامپزشک
مردی چشمدرد گرفت. برای درمان پیش دامپزشک رفت. دامپزشک دارویی را که برای درمان چشم الاغها استفاده میکرد، توی چشم مرد ریخت. مرد کور شد.
آن مرد از دست دامپزشک به قاضی شهر شکایت کرد که این شخص چیزی را که در چشم الاغها میریخت در چشم من ریخت و من کور شدم.
قاضی گفت: دامپزشک گناهی ندارد، چون اگر تو الاغ نبودی، برای معالجه نزد دامپزشک نمیرفتی و پیش طبیب کاردان میرفتی.
*
اصل حکایت: مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه که در چشم خَرها میکرد در چشم او ریخت و کور شد. مردک شکایت به قاضی برد و گفت: این بیطار من را خر فرض کرد و از آنچه که در چشم خرها میریخت در چشم من فرو ریخت و کور شدم، قاضی گفت: بر بیطار هیچ تاوان نیست اگر تو خر نبودی با حضور طبیبان حاذق پیش بیطار نمیرفتی.
ندهد هوشمندِ روشن رای
به فرومایه، کارهای خطیر
بوریاباف اگر چه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر
۵. پای بدون کفش
هیچ وقت از بدی اوضاع خودم و سختیهای زندگی ناله و شکایت نمیکردم بجز وقتی که پایم برهنه مانده بود و پول نداشتم که کفش بخرم.
دلتنگ و ناراحت به مسجد جامع شهر کوفه رفتم. یک نفر را در آنجا دیدم که پا نداشت. خدا را شکر کردم و دیگر از بیکفش بودن ناله و شکایت نکردم.
*
اصل حکایت: هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وان که را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است
←داستان کودکانه از گلستان سعدی→
✰✩☆✰✩☆✰
۶. غلام ترسو
پادشاهی با یک غلام به یک کشتی سوار شدند تا با کشتی به جایی مسافرت کنند. همین که کشتی به دریا رفت، غلام، چون اولین بار بود که دریا را میدید، شروع به بیتابی و گریه و زاری کرد.
هرچه با او به مهربانی صحبت میکردند، آرام نمیگرفت. تا حدی که پادشاه از دست او کلافه و خسته شده بود.
یک نفر دانا در کشتی بود و به پادشاه گفت: اگر اجازه بدهی، من میتوانم این غلام را ساکت کنم.
پادشاه گفت: اگر این کار را بکنی، لطف بزرگی در حق من کردهای.
فرد دانا به خدمه کشتی گفت که غلام را توی دریا بیندازند. وقتی غرق شد و چند بار توی آب بالا و پایین رفت، او را بیرون آوردند.
غلام از آن به بعد گوشهای نشست و ناآرامی نکرد.
از آن دانا پرسیدند: دلیل این کار چه بود؟
فرد دانا گفت: تا وقتی که مصیبت را ندیده بود، قدر سلامتی و امنیت کشتی را نمیدانست. قدر آرامش کشتی را کسی میداند که به مصیبت غرق شدن توی دریا گرفتار شده باشد.
*
اصل حکایت: پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.
بفرمود: تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. بدو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد گفتا ز. اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
۷. شاعر و رئیس دزدان
یکی از شاعران پیش رئیس دزدان رفت و شعری برای او گفت. رئیس دزدان دستور داد تا لباس او را از تنش دربیاورند و از روستا بیرونش کنند. مرد بیچاره برهنه در سرما میرفت. در همین حال سگها در راه از پشت او آمدند و به او حمله کردند. مرد میخواست سنگی را از روی زمین بردارد و سگها را از خودش دور کند. زمین یخ زده بود و سنگها به خاک چسبیده بودند. مرد نتوانست سنگ بردارد. مرد که خیلی ناراحت شده بود گفت: اینها چه انسانهای بدی هستند که سگها را باز گذاشتهاند و سنگها را بستهاند.
رئیس دزدان از جایگاهش این حرف را شنید و خندید و گفت:ای مرد دانا از من چیزی درخواست کن تا به تو بدهم. مرد در جواب گفت: من از تو چیزی نمیخواهم و به اینکه خیری از تو به من برسد امیدی ندارم، فقط لطف کن و لباس خودم را به من برگردان.
رئیس دزدان دلش برای شاعر سوخت، لباسش را پس داد؛ یک لباس گرم و مقداری پول هم به او داد.
*
اصل حکایت: یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود: تا جامه ازو برکنند، و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشادهاند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت:ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود میخواهم اگر انعام فرمایی. رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
امیدواریم از مطالعه داستانهای گلستان لذت برده باشید. نظراتتان را با ما و دیگر مخاطبان ستاره درمیان بگذارید و بنویسید کدام داستان را برای کودکان مناسبتر میدانستید؟
میرزایی
عال بود.از بین داستان ها ۴و۵ بهتر از همه بود.👌👌👌👌👌
الینا
بسیار عالی بود.لطفا داستانهای بیشتری بگذارید
بهار
درود بر شما
عالی بود
دستتون درد نکنه
همیشه دنبال داستانهای پر مغز و اصیل برای فرزندم بودم که در این جا با ادبیات کودکانه و قابل درک برای کودکان یافتم
عاشق زبان فارسی
چقدر عالی بود
روح شاعر بزرگ شاد
دافنه
خیلی عالی بود ولی کاشکی که بیشتر بود
بدون نام
چقدر داستان خوبى
عموفری
عالی من که خوشم اومد
بدون نام
عالی بود ولی داستان۴و۷ خیلی برای دخترم شیرینتر بود سپاس.
علی کاظمی
بسیار خوب و آموزنده بود
بدون نام
خیلی خوب نبود
بدون نام
عالی بود ممنون از تون
یاسین
عالی بود.روح سعدی شاد باد
مارینا
عالی بود ای کاش 100می بود
ناشناس
آفرين
بدون نام
سایت شما عالی بود.کاش 20تابود.من غلام ترسو را بیشتر دوست داشتم اما همه اینا خیلی خوب بود
بدون نام
عالی بود ای کاش 20 تا بود
امیر حسین
سایت شما عالیه واقعا جز بهترین سایت های اجتماعی هست
ناشناس
عالی بود فقدکاش بیشتر بود
سارا
بسیارعالی..استفاده کردیم.
امیرحسین پاکزاد
به نظر من عالی بود درود بر شرفت جناب سعدی بزگوار