۵ داستان درباره مسئولیت پذیری برای کودکان

داستان مسئولیت پذیری برای کودکان مسئولیت پذیر بودن را به آنها آموزش می‌دهد و اوقات فراغت کودکان را پُرمی‌کند، به‌علاوه کودکان شنیدن داستان با صدای والدینشان را دوست دارند.

داستان د داستان درباره مسئولیت پذیریرباره مسئولیت پذیری

شما هم دوست دارید فرزندتان از این اندازه که الان هست مسئولیت‌پذیرتر باشد؟ چرا این کار را با تعریف کردن داستان کوتاه برای کودکان به او یاد نمی‌دهید؟

این آرزوی خیلی از پدر و مادرهاست که کودکانشان در خانه مسئولیت پذیر باشند؛ اما در بیشتر مواقع ناامید می‌شوند چون کودکان آنقدرها هم مسئولیت‌پذیر نیستند. شاید گوش دادن به یک داستان در مورد مسئولیت پذیری بتواند کمک کند. کودکان با شنیدن داستان حتی داستان‌های تخیلی با شخصیت‌های آن هم‌ذات‌پنداری می‌کنند و سعی در الگو گرفتن از آنها دارند.

در مطلبی که پیش رو دارید، داستان‌هایی با درون‌مایه مسئولیت‌پذیری آورده شده است که هرکدام برای گروه سنی خاصی مناسب هستند. آنها را برای کودکتان بخوانید و پس از پایان داستان از او بخواهید که نظرش را بگوید و خودتان نیز درباره داستان و رفتار شخصیت‌ها توضیح دهید. اگر علاقه‌مند به مطالعه بیشتر در مورد مسئولیت‌پذیر شدن کودکان هستید، مطالعه مطلب آموزش مسئولیت پذیری به کودکان با انجام کارهای خانه را از دست ندهید.

 

داستان دو دوست و خرس

 

داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان ۳ تا ۶ ساله‌

۱. قصه دو دوست و خرس بزرگ

دو دوست در جاده‌ای با هم قدم می‌زدند. کناره‌های جاده را درخت‌های بلند پوشانده بود. ناگهان خرسی بزرگ و قهوه‌ای بیرون آمد و به دنبال آن‌ها دوید.
یکی از آن دو مرد که همراه خودش طناب داشت، زود دوید، طناب را به شاخه درخت انداخت و بالای درخت رفت. خرس نمی‌توانست مرد را بگیرد، ولی مرد باز هم می‌ترسید.
دومین مرد طناب نداشت و فرصت هم نداشت که به طرف درخت برود. او فکر کرد که حالا خرس او را می‌خورد. اما ناگهان فکری به خاطرش رسید. ساکت و بی‌حرکت روی زمین دراز کشید و چشم‌هایش را بست.
خرس به او نزدیک شد و او را بو کشید، ولی مرد نفسش را در سینه حبس کرده بود. خرس او را تکان داد و دماغ و دهان خود را به صورت مرد مالید. مرد خیلی ترسیده بود، اما سعی کرد حالت مُرده را به خودش بگیرد، چون شنیده بود خرس‌ها موجودات مُرده را نمی‌خورند.
تا وقتی خرس آنجا بود، مرد دوم بی‌حرکت بود و تکان نخورد.
سرانجام خرس رفت. مرد کمی بعد بلند شد و به طرف دوستش که بالای درخت بود رفت و فریاد زد: «خرس رفته است، بیا پایین.»
مرد اول دوباره از طناب استفاده کرد و از درخت پایین آمد و با خنده از دوستش پرسید: «وقتی خرس دهانش را کنار گوش تو آورد، به تو چه گفت؟»
دوست او جواب داد: «خرس گفت: مردی که فرار کرد و بالای درخت رفت و سعی نکرد به تو کمک کند، دوست خوبی برای تو نیست!»

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: مسئولیت‌پذیر بودن یعنی وقتی با یکی از دوستان یا اعضای خانواده هستیم و او در موقعیتی است که نیاز به کمک دارد، فقط به خودمان فکر نکنیم. تو تا حالا به دوستانت کمک کرده‌ای و مسئولیت کاری را برعهده گرفته‌ای؟

 

قصه خرس زورگو و حیوانات جنگل - داستان مشارکت و مسئولیت پذیری
داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان

 

۲. قصه خرس زورگو و حیوانات جنگل

آقا خرسه از خواب بیدار شد، گرسنه و کم‌حوصله بود. با دست و صورت نشسته توی جنگل راه افتاد تا برای صبحانه چیزی پیدا کند.
حسابی هوس عسل کرده بود. یک راست سراغ لانه زنبور‌ها رفت. دید زنبور‌ها دارن عسل می‌فروشند. خرگوش، گوسفند، سنجاب، گاو، زرافه، خلاصه همه حیوانات جنگل، توی صف ایستاده بودند.
آقا خرسه که اصلاً حوصله نداشت توی صف بایستد با بداخلاقی جلو آمد. ظرف بزرگ عسل را برداشت و راه افتاد. زنبور‌ها دنبالش رفتند و صدا زدند: «آقا خرسه، آقا خرسه، اون عسل مال همه حیوانات جنگل است. باید توی صف بایستی.»
خرسه که می‌خواست زنبور‌ها را از خودش بترساند، یک غرش کرد و فریاد زد: «اگه بازم اعتراض کنید، خونتون و کندوهاتونو خراب می‌کنم. از این به بعد همه عسل‌هاتون مال منه. فهمیدید؟!»
زنبور‌ها که خیلی ترسیده بودند به کندو برگشتند. بچه زنبور‌ها گفتند: «باید بریم خرسه رو نیش بزنیم.»، اما زنبور‌های بزرگتر گفتند: «نیش زدن آقا خرسه هیچ فایده‌ای نداره. اون پوست کلفت و سفتی داره.»
بالاخره زنبور‌ها به این نتیجه رسیدند تا با کمک همه حیوانات جنگل با خرس زورگو مبارزه کنند. آن‌ها پیش حیوانات جنگل رفتند و کمک خواستند، اما هیچ‌کس قبول نکرد به زنبور‌ها کمک کند.
زنبور‌های بیچاره هم با ناامیدی برگشتند و بساط عسل‌فروشی را جمع کردند. آن‌ها دیگر از ترس خرسه جرئت نمی‌کردند که عسل‌هایشان را بفروشند.
روز بعد صبح زود که حیوانات برای خرید عسل صبحانه سراغ کندو‌های زنبور‌ها آمدند، از عسل خبری نبود. فردا و پس فردا هم همینطور.
کم‌کم حیوانات جنگل از اینکه به زنبور‌ها کمک نکرده بودند پشیمان شدند، چون آن‌ها عسل دوست داشتند. اینطوری توی جنگل اثری از عسل نبود. بالاخره حیوانات دسته‌جمعی به سراغ زنبور‌ها رفتند و گفتند که برای همکاری آماده هستند. همه با هم یک نقشه کشیدند و دست به کار شدند.
صبح دو روز بعد، زنبور‌ها با خیال راحت دوباره شروع به فروش عسل کردند.
آقا خرسه از سر و صدای بیرون متوجه شد که دوباره زنبور‌ها دارند عسل می‌فروشند.
به سرعت به سمت کندوی زنبور‌ها به راه افتاد. اما همین که داشت نزدیک کندوی زنبور‌ها می‌شد، یک دفعه افتاد توی یک گودال بزرگ و شروع کرد به دست و پا زدن و فریاد کشیدن.
حیوانات قبل از اینکه خرسه از گودال بیرون بیاید، رفتند کنار جنگل، جایی که یک جاده از آنجا رد شده بود. کنار جاده شروع به جست‌وخیز و سروصدا کردند؛ و توجه آدم‌ها را به خودشان جلب کردند.
آدم‌ها راه افتادند دنبال حیوانات تا اینکه خرسه را توی گودال پیدا کردند. آن‌ها تصمیم گرفتند که خرس را به باغ وحش شهر تحویل بدهند.
خرسه که از جنگل رفت، حیوانات یک جشن بزرگ گرفتند. زنبور‌ها هم برای تشکر از همه حیوانات جنگل بهترین ظرف عسلشان را به این جشن آوردند و با آن از همه پذیرایی کردند. از آن روز تا حالا زنبور‌ها همیشه به همه حیوانات جنگل عسل می‌فروشند و همه برای صبحانه عسل خوش طعم دارند.
انسیه نوش‌آبادی (با اندکی تلخیص)

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: اگر حیوانات مسئولیت‌پذیر نبودند و به یکدیگر کمک نمی‌کردند، در آخر داستان چه اتفاقی می‌افتاد؟ در فعالیت‌های دسته جمعی ما باید چه کار کنیم؟

 

داستان مسئولیت پذیری مینا و مورچه
داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان

 

داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان ۶ تا ۹ ساله‌

۳. قصه مسئولیت کوچولوی مینا

هفته اول باز شدن مدرسه روزی بود که به هرکدام از بچه‌ها مسئولیتی داده می‌شد و مسئولیت‌ها میان بچه‌ها تقسیم می‌شد، آن روز یکی از هیجان‌انگیزترین روز‌های سال برای بچه‌ها محسوب می‌شد.
در این روز به هر دانش آموز مسئولیتی داده می‌شد که تا آخر سال تحصیلی باید آن را انجام می‌داد. مسئولیت‌ها کار‌های جالبی بودند و بعضی از آن‌ها از بقیه جالب‌تر بودند.
همه دوست داشتند که مسئولیت‌های جالب به آن‌ها داده شود. آخر سال هر دانش‌آموزی که مسئولیتش را بهتر انجام داده بود، یک جایزه از معلم می‌گرفت.
آن سال معلم حیوانات کوچکی مثل گربه کوچولو، جوجه تیغی، ماهی قرمز، کرم ابریشم، پروانه‌های قشنگ و… را به بچه‌ها داد و به آن‌ها گفت که از آن‌ها خوب مراقبت کنند.
به یکی از دانش‌آموزان که اسمش مینا بود، یک جعبه کوچک داده شد، جعبه‌ای به اندازه یک قوطی کبریت که در آن فقط مقداری شن ریزه و یک مورچه سیاه کوچولو بود.
بعضی از بچه‌ها به مینا خندیدند و بعضی‌ها هم دلشان به حال مینا سوخت. مینا اول ناراحت شد که چرا مسئولیتی به این کوچکی برعهده‌اش گذاشته شده، اما بعد گفت که اشکالی ندارد. مهم نیست مسئولیت بزرگ یا کوچک باشد. مهم این است که من مسئولیتم را به‌خوبی انجام دهم.
دوست مینا به او گفت که به آن مورچه سیاه اهمیت ندهد. اما مینا گفت: «من این مسئولیت کوچک را به چیزی بزرگ تبدیل می‌کنم.»
بنابراین شروع به بررسی و مطالعه درباره مورچه کوچولویش کرد و چیز‌های زیادی را راجع به زیستگاه و رفتار این موجودات یاد گرفت و فهمید مورچه‌ها انواع گوناگونی دارند.
او جعبه کوچک مورچه را عوض کرد و آن را در جعبه بزرگتری گذاشت تا راحت‌تر باشد. همچنین بهترین غذا‌هایی را که مناسب مورچه بود را به او داد؛ به طوری که مورچه به حدی بزرگ شد که همه را متعجب ساخت.
در پایان سال معلم از بچه‌ها خواست که حیواناتشان را بیاورند و ضمناً گفت که بقیه کلاس‌ها هم دقیقاً همین حیوانات داده شده بود.
معلم وقتی مورچه مینا را دید که توی شن‌ها راه می‌رود، خیلی خوشحال شد و گفت: «بچه‌های کلاس‌های دیگر یا مورچه را گم کرده‌اند و یا مورچه توی جعبه مرده است؛ و فقط کلاس ما بود که از پس مسئولیت آن برآمده است. به همین‌خاطر بچه‌های کلاس ما را به اردو می‌برند.»
مینا سر صف تشویق شد و کلاس آن‌ها به عنوان کلاس نمونه انتخاب شد. همه بچه‌هایی که به مینا خندیده بودند از او معذرت‌خواهی کردند. همه از مینا تشکر کردند که باعث شده به اردو بروند. آن روز کلاس سرشار از شادی و خوشحالی بود.

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: اگر مسئولیتی کوچک باشد، باید نسبت به انجام دادن آن بی‌اهمیت باشیم؟ علاقه داشتن به مسئولیت یعنی چه؟ انجام دادن هرکاری هرچند کوچک نتیجه خوبی دارد.

 

داستان پسر بی مسئولیت
داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان

 

داستان مسئولیت‌پذیری برای کودکان ۹ تا ۱۲ ساله‌

۴. قصه پسر بی مسئولیت و تنبل

مردی پسر تنبلی داشت که از زیر کار در می‌رفت و همه چیز را به شوخی می‌گرفت. خبردار شده بود که در شهر کناری مدرسه شبانه‌روزی هست که معلمی دانا و فهمیده دارد.
مرد که خسته شده بود، روزی پسرش را نزد معلم آورد و گفت: «از شما می‌خواهم به این پسر من چیزی بگویید که دست از این تنبلی و بی‌تفاوتی‌اش بردارد و مثل بچه‌های این مدرسه مسئولیت‌پذیر باشد.»
معلم با لبخند به پسر نگاه کرد و گفت: «پسرم اگر تو همین طوری باشی که پدرت می‌گوید زندگی سخت و دشواری مقابلت هست. آیا این را می‌دانی؟»
پسر تنبل شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت:مهم نیست!»
معلم با لبخند گفت: «آفرین به تو که چیزی برای گفتن داری. لطفاً همینی را که می‌گویی، درشت روی این تخته بنویس و برای استراحت با پدرت چند روزی مهمان ما باش.»
صبح روز بعد وقتی همه شاگردان برای خوردن صبحانه دور هم جمع شدند، معلم به آشپز گفت که برای پسر تنبل غذای بسیار کمی بریزد. طوری که فقط سر پایش نگه دارد.
پسر که از غذای کم خود به شدت شاکی شده بود نزد معلم آمد و به اعتراض گفت: «این آشپز مدرسه شما برای من غذای بسیار کمی ریخت.»
معلم بدون آنکه حرفی بزند به نوشته‌ای که شب قبل پسر روی تخته نوشته بود اشاره کرد و گفت: «این نوشته را با صدای بلند بخوان! حرفی است که خودت نوشته‌ای.»
روی تخته نوشته شده بود: «مهم نیست.» و این برای پسر تنبل بسیار گران تمام شد.
ظهر که شد دوباره موقع ناهار دوباره غذای کمی تحویل پسر تنبل شد. این بار پسر با اعتراض همراه پدرش نزد معلم آمد و گفت: «من اگر همین طوری کم غذا بخورم که خواهم مرد.»
معلم دوباره به تخته اشاره کرد و گفت: «جواب تو همین است که خودت همیشه می‌گویی؛ مهم نیست.»
روز سوم پسر تنبل زار و نحیف نزد معلم آمد و گفت: «لطفاً به من بگویید اگر بخواهم غذای کافی به دست آورم چه کار کنم؟»
معلم پسر را به آشپزخانه برد و گفت: «هرچه را آشپز می‌گوید تا ظهر انجام بده.»
پسر تنبل تا ظهر در آشپزخانه کار کرد و ظهر به اندازه کافی غذا خورد. او خوشحال و خندان نزد معلم آمد و گفت: «چه خوب شد راهی برای نجات از گرسنگی پیدا کردم.» و بعد خوشحال و خندان برای تأمین شام خود به آشپزخانه برگشت.
پدر پسر تنبل با تعجب به معلم نگاه کرد و از او پرسید: «راز این به کار افتادن فرزندم چه بود؟»
معلم با خنده گفت: «او حق داشت بگوید مهم نیست! چون چیزی که برای شما مهم بود و برای حفظ اهمیتش حاضر بودید تلاش کنید، او به خاطر تنبلی‌اش و اینکه همیشه شما بار کار او را بر دوش می‌گرفتید، دلیلی برای نامهم شمردنش پیدا می‌کرد. اما وقتی موضوع به گرسنگی خودش برگشت فهمید که اوضاع جدی است و اینجا دیگر جای بازی نیست.»
فرامز کوثری (با تصرف و تلخیص)

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: به نظرت نویسنده داستان چه پایان دیگری می‌توانست برای داستان بنویسد؟ مثلاً اگر کودک مسئولیت قبول نمی‌کرد و به آشپز کمک نمی‌داد چه می‌شد؟

 

پسر چمن زن: داستان در مورد مسئولیت پذیری
داستان مسئولیت‌ پذیری برای کودکان

 

داستان مسئولیت‌پذیری برای ۱۲ تا ۱۵ ساله‌ها

۵. قصه درست انجام دادن مسئولیت

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن کوچکی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره‌ای.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می‌داد.
وقتی تماس تلفنی برقرار شد، پسرک صدایش را کلفت کرد و پرسید: «خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌ها را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می‌دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می‌گیرد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت: «از کار آن فرد کاملا راضی هستم.»
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده‌رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.»
مجدداً زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت‌های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر… از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم.»
پسر جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می‌سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می‌کنه!»

نتیجه‌گیری و صحبت با کودک: چرا ما باید مسئولیتی را که برعهده می‌گیریم به بهترین شکل انجام دهیم؟

 

کودکان شاد مسئولیت پذیر

 

آنچه خواندید داستان‌هایی بودند که توجه کودکان را به مسئولیت‌پذیر بودن جلب می‌کردند و او را به انجام مسئولیت به بهترین نحو تشویق می‌نمودند. سطح و میزان تأثیرگذاری این داستان‌ها را چگونه ارزیابی می‌کنید و به نظر شما کدام داستان در مورد مسئولیت پذیری موثرتر بود؟ نظرات سازنده خودتان را برای ما و مخاطبان ستاره بنویسید. شما می‌توانید ۳ داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب را نیز در ستاره بخوانید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید