بدون شک فردوسی شاعر مورد علاقه بسیاری از ایرانیان است. حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی (۳۲۹-۴۱۶ه.ق) بزرگترین سراینده پارسیگو لقب دارد. سخنوری او در سرودن شاهنامه و اشعار حماسی آن آشکار است.
با این حال و علاوه بر حماسه، عشق و عرفان نیز در کارنامه فردوسی مشهود است؛ به عنوان مثال، عاشقانهای همچون شعر زال و رودابه و داستان آن از بخشهای زیبای شاهنامه است. همچنین اشعار عارفانه در شاهنامه فراوان دیده میشود. فردوسی به دلیل اندیشههای توحیدی، افکار عرفانی را به شعرهایش وارد کرده، مضامین الهی در شاهنامه حضور پررنگ دارد و شخصیتهای فردوسی در پرتو خداباوری پا به صحنه حماسه میگذارند.
فردوسی در ابیات عرفانیاش به نمایاندن رابطه انسان و خالق، جهانبینی دینی و عشقی الهی میپردازد. مطالعه اشعار و تکبیتهای عارفانه فردوسی برای علاقهمندان به شعر و ادبیات فارسی جالب خواهد بود. جذابیت اشعار او باعث شده است شاعران بسیاری حتی در دوران معاصر از او اثر بگیرند. این نکته در منظومه آرش کمانگیر که از اشعار سیاوش کسرایی است به خوبی دیده می شود.
علاوه بر شاهنامه اشعار دیگری را به او منسوب میکنند که به احتمال زیاد جعلی هستند؛ بهطور مثال شعری که با بیت “ﻋﺮﺏ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻣﺮﺍ ﺩﺷﻤﻦ ﺍﺳﺖ / ﮐﺞ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﻭ ﺑﺪ ﺧﻮﯼ ﻭ ﺍﻫﺮﯾﻤﻦ ﺍﺳﺖ” آغاز میشود از این دست اشعار منسوب به فردوسی است. روز بیست و پنجم اردیبهشت روز بزرگداشت فردوسی نامگذاری شده است. مطلب حاضر گردآوری بهترین اشعار فردوسی بوده و منبع آنها شاهنامه است.
ابیات آغازین شاهنامه
این ابیات بسیار معروف بوده و جزء مجموعه شعر به نام خدا به حساب می آیند.
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گمان برترست
نگارنده بر شده پیکرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی مرنجان دو بیننده را
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هرچه زین گوهران بگذرد
نیابد بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را گزیند که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی را ببایدت بست
خرد را و جان را همی سنجد اوی
در اندیشه سخته کی گنجد اوی
بدین آلت رای و جان و زبان
ستود آفریننده را کی توان
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی
پرستنده باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه نیست
♥❅♥❅♥
به نام خداوند خورشید و ماه
که دل را به نامش خرد داد راه
خداوند هستى و هم راستى
نخواهد ز تو کژّى و کاستى
ستودن مر او را ندانم همى
از اندیشه جان برفشانم همى
ازو گشت پیدا مکان و زمان
پى مور بر هستى او نشان
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
به هستى یزدان گواهى دهند
روان تو را آشنایى دهند
ز هرچ آفریدست او بینیاز
تو در پادشاهیش گردن فراز
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت
ز کمی و بیشی و از ناز و بخت
همه بینیازست و ما بندهایم
به فرمان و رایش سرافگندهایم
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
جز او را مدان کردگار بلند
کزو شادمانی و زو مستمند
بهترین اشعار فردوسی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کرده کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
♥❅♥❅♥
به هر کار در پیشه کن راستی
چو خواهی که نگزایدت کاستی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی
متاب از ره راستی هیچ روی
♥❅♥❅♥
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای
دو گیتی بیابد دل مرد راد
نباشد دل سفله یک روز شاد
ستوده کسی کو میانه گزید
تن خویش را آفرین گسترید
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سر بخت بیدار باد
♥❅♥❅♥
بهر جایگه یار درویش باش
همه راد با مردم خویش باش
ببین نیک تا دوستدار تو کیست
خردمند و اندهگسار تو کیست
به خوبی بیارای و فردا مگوی
که کژی پشیمانی آرد بروی
♥❅♥❅♥
چو شاه اندر آمد چنان جای دید
پرستنده هر جای برپای دید
چنین گفت کای دادگر یک خدای
به خوبی توی بنده را رهنمای
مبادا جز از داد آیین من
مباد آز و گردنکشی دین من
همه کار و کردار من داد باد
دل زیردستان به ما شاد باد
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن بود یاد من
همه زیردستان چو گوهرفروش
بمانند با نالهٔ چنگ و نوش
♥❅♥❅♥
تو چندان که گویی سخنگوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرمگوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
♥❅♥❅♥
چو زین بگذری مردم آمد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
سرش راست بر شد چو سرو بلند
به گفتار خوب و خرد کاربند
پذیرنده هوش و رای و خرد
مر او را دد و دام فرمان برد
ز راه خرد بنگری اندکی
که مردم به معنی چه باشد یکی
مگر مردمی خیره خوانی همی
جز این را نشانی ندانی همی
ترا از دو گیتی برآوردهاند
به چندین میانجی بپروردهاند
نخستین فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین به گزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سر اندر نیاری به دام بلا
نگه کن بدین گنبد تیزگرد
که درمان ازویست و زویست درد
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه آن رنج و تیمار بگزایدش
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی
ازو دان فزونی ازو هم شمار
بد و نیک نزدیک او آشکار
اگر به خواندن شعر در مورد اسب از فردوسی علاقه دارید، می توانید آن ها را در ستاره بخوانید.
♥❅♥❅♥
از آن پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جست و جو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهروی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبروی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
گر ایوان ما سر به کیوان برست
ازان بهرهٔ ما یکی چادرست
چو پوشند بر روی ما خون و خاک
همه جای بیمست و تیمار و باک
بیابان و آن مرد با تیز داس
کجا خشک و تر زو دل اندر هراس
تر و خشک یکسان همی بدرود
وگر لابه سازی سخن نشنود
دروگر زمانست و ما چون گیا
همانش نبیره همانش نیا
به پیر و جوان یک به یک ننگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد
جهان را چنینست ساز و نهاد
که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ازین در درآید بدان بگذرد
زمانه برو دم همی بشمرد
چو زال این سخنها بکرد آشکار
ازو شادمان شد دل شهریار
ز مادر همه مرگ را زادهایم
برینیم و گردن ورا دادهایم
اشعار فردوسی درباره ایران
فردوسی اشعار زیادی در مورد ایران سروده که بسیاری از آن ها شامل شعر وطن و شعر در مورد هنر نیز می شوند. در ادامه برخی از زیباترین آن ها را با هم می خوانیم.
که ایران بهشت است یا بوستان
همی بوی مشک آید از بوستان
سپندار پاسبان ایران تو باد
ز خرداد روشن روان تو باد
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به زیر دست من است
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندادند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس
دریغ است ایران که ویران شود
کنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی
چو ایران نباشد تن من مباد
بر این بوم و بر زنده یک تن مباد
همه روی یکسر به جنگ آوریم
جهان بر بد اندیش تنگ آوریم
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک و خرد و فرزند خویش
همه سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار
♥❅♥❅♥
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین
♥❅♥❅♥
که ایران چو باغیست خرم بهار
شکفته همیشه گل کامگار
پر از نرگس و نار و سیب و بهی
چو پالیز گردد ز مردم تهی
سپرغم یکایک ز بن برکنند
همه شاخ نار و بهی بشکنند
سپاه و سلیحست دیوار اوی
به پرچینش بر نیزهها خار اوی
اگر بفگنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
اشعار عاشقانه فردوسی
شاهنامه فردوسی به صورت حماسه سروده شده و داستان جنگجویی پهلوانان است، با اینحال هرگاه یکی از شخصیتهای داستان عاشق شده، میتوان رد پای عشق را در اشعار فردوسی مشاهده کرد. در این قسمت برخی از این بخشها را آوردهایم.
زال در عشق رودابه
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست
به رنجی رسیدستم از خویشتن
که بر من بگرید همه انجمن
♥❅♥❅♥
رودابه در عشق زال
که من عاشقم همچو بحر دمان
ازو بر شده موج تا آسمان
پر از پور سامست روشن دلم
به خواب اندر اندیشه زو نگسلم
همیشه دلم در غم مهر اوست
شب و روزم اندیشه چهر اوست
مرا مهر او دل ندیده گزید
همان دوستی از شنیده گزید
برو مهربانم به بر روی و موی
به سوی هنر گشتمش مهرجوی
♥❅♥❅♥
تهمینه در عشق رستم
به کردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی
چو این داستانها شنیدم ز تو
بسی لب به دندان گزیدم ز تو
بجستم همی کتف و یال و برت
بدین شهر کرد ایزد آبشخورت
توراام کنون گر بخواهی مرا
نبیند جزین مرغ و ماهی مرا
یکی آنک بر تو چنین گشتهام
خرد را ز بهر هوا کشتهام
ودیگر که از تو مگر کردگار
نشاند یکی پورم اندر کنار
مگر چون تو باشد به مردی و زور
سپهرش دهد بهره کیوان و هور
سه دیگر که اسپت به جای آورم
سمنگان همه زیر پای آورم
♥❅♥❅♥
سودابه در عشق سیاوش
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
♥❅♥❅♥
سهراب در عشق گردآفرید
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
(جواب گردآفرید:)
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
اشعار تعلیمی فردوسی در مورد ادب و خرد
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
میندیش ازآن کان نشاید بدن
نداند کس آهن به آب آژدن
فروتن بود شه که دانا بود
به دانش بزرگ و توانا بود
هر آنکس که او کرده کردگار
بداند گذشت از بد روزگار
پرستیدن داور افزون کند
ز دل کاوش دیو بیرون کند
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست
نیازارد آن را که نازردنیست
به یزدان گراییم فرجام کار
که روزیده اویست و پروردگار
♥❅♥❅♥
خرد بهتر از هر چه ایزد بداد
ستایش خرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد به هر دو سرای
ازو شادمانی وزویت غمیست
وزویت فزونی وزویت کمیست
خرد تیره و مرد روشنروان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از بر خورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده خویش ریش
♥❅♥❅♥
به آموختن چون فروتن شوی
سخنهای دانندگان بشنوی
مگوی آن سخن کاندر آن سود نیست
کز آن آتشت بهره جز دود نیست
♥❅♥❅♥
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیارد به کردار بد هیچ دست
ستوده تر آن کس بود در جهان
که نیکی کند آشکار و نهان
به نیکی گرای و میازار کس
که ره رستگاری همین است و بس
سر نیک خواهی به کردار توست
که آینه دین و پندار توست
تو را کردگار است پروردگار
تویی بنده و کرده کردگار
♥❅♥❅♥
به دانش فزای و به یزدان گرای
که او باد جان ترا رهنمای
بپرسیدم از مرد نیکو سخن
کسی کو بسال و خرد بد کهن
که از ما به یزدان که نزدیکتر
که را نزد او راه باریکتر
چنین داد پاسخ که دانش گزین
چو خواهی ز پروردگار آفرین
♥❅♥❅♥
فزون از خرد نیست اندر جهان
فروزنده کهتران و مهان
هرآنکس که او شاد شد از خرد
جهان را به کردار بد نسپرد
پشیمان نشد هر که نیکی گزید
که بد آب دانش نیارد مزید
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا
نخستین نشان خرد آن بود
که از بد همهساله ترسان بود
بداند تن خویش را در نهان
به چشم خرد جست راز جهان
خرد افسر شهریاران بود
همان زیور نامداران بود
بداند بد و نیک مرد خرد
بکوشد به داد و بپیچد ز بد
♥❅♥❅♥
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
که بیکاری او ز بیدانشی است
به بیدانشان بر بباید گریست
♥❅♥❅♥
هنر خوار شد جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
(در زمان ضحاک)
تصویرسازی زیبا و شاعرانه فردوسی درباره آفرینش
در آفرینش ماه
چراغست مر تیره شب را بسیچ
به بد تا توانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
شود تیره گیتی بدو روشنا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو غم عشق خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان او شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
ترا روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه باریکتر
به خورشید تابنده نزدیکتر
بدینسان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
♥❅♥❅♥
در آفرینش آفتاب
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستتر
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
♥❅♥❅♥
سیمرغ موجودی افسانهای و اساطیری است که در شاهنامه و در اشعار برخی دیگر از شاعران فارسی زبان مانند اشعار عطار نیشابوری حضور دارد و در کوه بلند دور از مردمان زندگی میکند.
فراخواندن زال سیمرغ را
یکی کوه بد نامش البرز کوه
به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود
که آن خانه از خلق بیگانه بود
سیمرغ زال را از نوزادی تا جوانی میپروراند. بعدها هرگاه زال به کمکش نیاز دارد، پری از او آتش میزند تا سیمرغ خبردار شده و نزدش آید. رفتار زال اینگونه است:
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد
برفتند با او سه هشیار و گرد
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید
ز دیبا یکی پر بیرون کشید
ز مجمر یکی آتشی برفروخت
به بالای آن پر لختی بسوخت
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت
تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید
درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش زال با درد و غم
ز پرواز مرغ اندر آمد دژم
بشد پیش با عود زال از فراز
ستودش فراوان و بردش نماز
به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد
ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود
که آمد ازین سان نیازت به دود
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد
که بر من رسید از بد بدنژاد
اشعار کوتاه فردوسی
چنین گفت کز کردگار جهان
شناسندهی آشکار و نهان
بترسید و او را ستایش کنید
شب تیره پیشش نیایش کنید
که او داد پیروزی و دستگاه
خداوند تابنده خورشید و ماه
هر آنکس که خواهد که یابد بهشت
نگردد به گِرد بد و کار زشت
چو داد و دهش باشد و راستی
بپیچد دل از کژی و کاستی
ز ما کس مباشید زین پس به بیم
اگر کوه زر دارد و گنج سیم
ز دلها همه بیم بیرون کنید
نیایش به دارای بیچون کنید
♥❅♥❅♥
همه داستانم در او حکمت است
برای خرد پیشگان عبرت است
بدین داستان دُرّه بارم همی
به سنگ اندرون لاله کارم همی
کنون خانه ام دین و دانش بود
که مغز سخن زآفرینش بود
♥❅♥❅♥
که اویست و برتر ز هر برتری
توانا و داننده از هر دری
دو گیتی پدید آید از کاف و نون
چرا نی به فرمان او، درنه چون
چو گوید بباش، باش گوید بُد است
همو بود تا بود، تا هست، هست
بزرگی و خردی به پیمان اوست
همه بودنی زیر فرمان اوست
♥❅♥❅♥
کسی زنده بر آسمان نگذرد
مگر آنکه با عشق یزدان پرد
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرّد روان سوی یزدان پاک
اگر مرگ داد است، بیداد چیست
ز بیداد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر تو را راه نیست
چنان که داد است بیداد نیست
چون داد آمده است بانگ و فریاد نیست
♥❅♥❅♥
ز گردنده خورشید تا تیره خاک
دگر باد و آتش همان آب پاک
به هستی یزدان گواهی دهند
روان تو را آشنایی دهند
شب و روز و گردان سپهر آفرید
خور و خواب و تندی و مهر آفرید
♥❅♥❅♥
ترا دانش و دین رهاند درست
در رستگاری ببایدت جست
وگر دل نخواهی که باشد نژند
نخواهی که دایم بوی مستمند
به گفتار پیغمبرت راه جوی
دل از تیرگیها بدین آب شوی
تک بیتی و دو بیتی های زیبا
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
♥❅♥❅♥
ندانی که مردان پیمانشکن
ستوده نباشد بر انجمن
♥❅♥❅♥
وگر نیکدل باشی و راهجوی
بود نزد هر کس تو را آبروی
وگر بدکنش باشی و بد تنه
به دوزخ فرستاده باشی بنه
♥❅♥❅♥
از آغاز باید که دانی درست
سرِ مایۀ گوهران از نخست
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانایی آرد پدید
♥❅♥❅♥
تو را دانش از لطف یزدان بود
بجوشد ز جایی که در جان بود
♥❅♥❅♥
تویی کرده کردگار جهان
ببینی همی آشکار و نهان
♥❅♥❅♥
دل آرام دارید بر چار چیز
کزو خوبی و سودمندیست نیز
یکی بیم و آزَرم و شرم خدای
که باشد تو را یاور و رهنمای…
♥❅♥❅♥
بود همزبانی، سخن را نشان
که از راز پنهان گشاید زبان
♥❅♥❅♥
سپاس از جهاندار هر دو جهان
شناسندهی آشکار و نهان
♥❅♥❅♥
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
♥❅♥❅♥
اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه منست
چنین است و این دین و راه منست
♥❅♥❅♥
نترسم که دارم ز روشن دلی
به دل مهر جان نبی و علی
مرا غمز کردند کان پر سخن
به مهر نبی و علی شد کهن
شعر شاهنامه برای کودکان
انتخاب یک شعر مناسب که دارای پیام قابل فهمی برای کودکان باشد، کار آسانی نیست. ما در اینجا شعری کوتاه از فردوسی را انتخاب کرده ایم تا به کمک آن بتوان به کودکان آموخت که بدانند خطاها و نیکی های آنان بی جواب نخواهد ماند.
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
سخن آخر
آنچه خواندید ابیاتی با درونمایه عارفانه بود که از شاهنامه فردوسی استخراج کرده بودیم. نظر شما درباره اشعار عارفانه فردوسی چیست؟ جهانبینی و عرفان فردوسی را چگونه میدانید؟ اندیشههای خویش را از طریق بخش «ارسال نظر» در پایین این مطلب با ما و دیگر مخاطبان ستاره در میان بگذارید.