زیباترین اشعار عارفانه پارسی؛ اشعار عارفانه مولانا، حافظ و سعدی

شعر عارفانه درباره سیر و سلوک شاعر و تلاش او برای رسیدن به معشوق حقیقی سروده شده است. در ادامه برگزیده ای از اشعار عارفانه مولانا، اشعار عارفانه حافظ، اشعار عارفانه سعدی، اشعار عارفانه عطار، سنایی، شهریار، باباطاهر و… را خواهید خواند

اشعار عارفانه

شعر عارفانه شعر درباره یاد خدا هستند که شاعران عارف برای بیان معانی عرفانی با زبان رمز و اشاره به سبک ویژه در قالب‌های شعری، بخصوص غزل ارائه می‌کنند. این نوع شعر مانند شعرهای خواجه عبدالله انصاری از اشارات عرفانی و سیر و سلوک برای رسیدن به معشوق حقیقی یعنی خداوند مملو است.

شاعرانی چون سنایی، عطار، مولانا و حافظ دارای چنین سبک شعری هستند و در اشعار سعدی نیز شیوه عرفانی یافت می‌شود. در مطلب پیش رو مجموعه زیبایی از اشعار عارفانه مولانا، اشعار عارفانه حافظ، اشعار عارفانه سعدی و سایر شاعران معروف ایران را بخوانید.

شعر عارفانه

اشعار عارفانه مولانا

مولانا یکی از بزرگترین شاعران پارسی زبان است که اشعار عارفانه بسیار زیبا و تاثیرگذاری سروده است. در واقع می‌توان گفت در کنار اشعار مولانا در مورد زندگی، حتی بسیاری از اشعار عاشقانه مولانا نیز رنگ و بوی عارفانه دارند. برخی از بهترین ابیات این شاعر بزرگ را با هم می خوانیم. 

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه بدیدم چه کنم کون و مکان را

ز وصال تو خمارم سر مخلوق ندارم
چو تو را صید و شکارم چه کنم تیر و کمان را

چو من اندر تک جویم چه روم آب چه جویم
چه توان گفت چه گویم صفت این جوی روان را

چو نهادم سر هستی چه کشم بار کهی را
چو مرا گرگ شبان شد چه کشم ناز شبان را

چه خوشی عشق چه مستی چو قدح بر کف دستی
خنک آن جا که نشستی خنک آن دیده جان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را

جهت گوهر فایق به تک بحر حقایق
چو به سر باید رفتن چه کنم پای دوان را

به سلاح احد تو ره ما را بزدی تو
همه رختم ستدی تو چه دهم باج ستان را

ز شعاع مه تابان ز خم طره پیچان
دل من شد سبک ای جان بده آن رطل گران را

منگر رنج و بلا را بنگر عشق و ولا را
منگر جور و جفا را بنگر صد نگران را

غم را لطف لقب کن ز غم و درد طرب کن
هم از این خوب طلب کن فرج و امن و امان را

بطلب امن و امان را بگزین گوشه گران را
بشنو راه دهان را مگشا راه دهان را


✰☆✰

من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا

نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا

ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا

اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا

رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا

برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا


✰☆✰
 

بیا بیا دلدار من دلدار من
درآ درآ در کار من در کار من

تویی تویی گلزار من گلزار من
بگو بگو اسرار من اسرار من

بیا بیا درویش من درویش من
مرو مرو از پیش من از پیش من

تویی تویی هم کیش من هم کیش من
تویی تویی هم خویش من هم خویش من

هر جا روم با من روی با من روی
هر منزلی محرم شوی محرم شوی

روز و شبم مونس تویی مونس تویی
دام مرا خوش آهویی خوش آهویی

ای شمع من بس روشنی بس روشنی
در خانه‌ام چون روزنی چون روزنی

تیر بلا چون دررسد چون دررسد
هم اسپری هم جوشنی هم جوشنی

صبر مرا برهم زدی برهم زدی
عقل مرا رهزن شدی رهزن شدی

دل را کجا پنهان کنم
در دلبری تو بی‌حدی تو بی‌حدی

ای فخر من سلطان من سلطان من
فرمان ده و خاقان من خاقان من

چون سوی من میلی کنی میلی کنی
روشن شود چشمان من چشمان من

شعر های عارفانه

اشعار عارفانه حافظ

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بی‌خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال
که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند


✰☆✰

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد


✰☆✰

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

 
✰☆✰

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع

در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

اشعار عارفانه سعدی

به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست

به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانهٔ عمر
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست


✰☆✰

بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم

روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم

ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

ما با توایم و با تو نه‌ایم اینت بلعجب
در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

ما خود نمی‌رویم دوان در قفای کس
آن می‌برد که ما به کمند وی اندریم

سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتاده‌اند که ما صید لاغریم


✰☆✰

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی
حاکمی گر به قهر می‌رانی

کس نشاید که بر تو بگزینند
که تو صورت به کس نمی‌مانی

ندهیمت به هر که در عالم
ور تو ما را به هیچ نستانی

گفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانی

بازگفتم چه حاجتست به قول
که تو خود در دلی و می‌دانی

نفس را عقل تربیت می‌کرد
کز طبیعت عنان بگردانی

عشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانی

خودپرستان نظر به شخص کنند
پاک بینان به صنع ربانی

شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی

رقص وقتی مسلمت باشد
کستین بر دو عالم افشانی

قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی

سعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه می‌خوانی

اشعار عارفانه عطار

ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی

پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی

بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی

گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی

نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی

چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی

کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی

در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من
گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی

عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی

 
✰☆✰

چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را
سجاده زاهدان را درد و قمار ما را

جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان
آن نیست جای رندان با آن چکار ما را

گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند
می زاهدان ره را درد و خمار ما را

درمانش مخلصان را دردش شکستگان را
شادیش مصلحان را غم یادگار ما را

ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی
کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را

آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت
کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را

عطار اندرین ره اندوهگین فروشد
زیرا که او تمام است انده گسار ما را


✰☆✰

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی
گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

 
✰☆✰

جهان جمله تویی تو در جهان نه
همه عالم تویی تو در میان نه

چه دریایی است این دریای پر موج
همه در وی گم و از وی نشان نه

چه راه است این نه سر پیدا و نه پای
ولیکن راه محو و کاروان نه

خیالی و سرابی می‌نماید
چو بوقلمون هویدا و نهان نه

همه تا بنگری ناچیز گردد
همه چیزی چنین و آن چنان نه

عجب کاری است کار سر معشوق
جهان از وی پر و او در جهان نه

همه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته در میان جان و جان نه

اگر ظاهر شود مویی جز او نی
وگر باطن بود مویی عیان نه

عجب سری که یک یک ذره آن است
چه می‌گویم همین است و همان نه

دلی دارم درو صد عالم اسرار
ولیکن شرح یک سر را زبان نه

چنین جایی فرید آخر چه گوید
زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه

 

عکس نوشته سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود سنایی

اشعار عارفانه سنایی

با او دلم به مهر و مودت یگانه بود
سیمرغ عشق را دل من آشیانه بود

بر درگهم ز جمع فرشته سپاه بود
عرش مجید جاه مرا آستانه بود

در راه من نهاد نهان دام مکر خویش
آدم میان حلقهٔ آن دام دانه بود

می‌خواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود

بودم معلم ملکوت اندر آسمان
امید من به خلد برین جاودانه بود

هفصد هزار سال به طاعت ببوده‌ام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود

در لوح خوانده‌ام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود

آدم ز خاک بود من از نور پاک او
گفتم یگانه من بوم و او یگانه بود

گفتند مالکان که نکردی تو سجده‌ای
چون کردمی که با منش این در میانه بود

جانا بیا و تکیه به طاعات خود مکن
کاین بیت بهر بینش اهل زمانه بود

دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود

ای عاقلان عشق مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بی رضا نبود


✰☆✰

دارم سر خاک پایت ای دوست
آیم به در سرایت ای دوست

آنها که به حسن سرفرازند
نازند به خاکپایت ای دوست

چون رای تو هست کشتن من
راضی شده‌ام برایت ای دوست

خون نیز ترا مباح کردم
دیگر چکنم به جایت ای دوست

دانی نتوان کشید ازین بیش
بار ستم جفایت ای دوست


✰☆✰

چون درد عاشقی به جهان هیچ درد نیست
تا درد عاشقی نچشد مرد مرد نیست

آغاز عشق یک نظرش با حلاوتست
انجام عشق جز غم و جز آه سرد نیست

عشق آتشی ست در دل و آبی ست در دو چشم
با هر که عشق جفت ست زین هر دو فرد نیست

شهدیست با شرنگ و نشاطی‌ست با تعب
داروی دردناکست آنرا که درد نیست

آنکس که عشق بازد و جهان بازد و جهان
بنمای عاشقی که رخ از عشق زرد نیست

 
✰☆✰

آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
اندک تو خور ای ساقی و بسیار مرا ده

هرکس که نیاید به خرابات و کند کبر
او را بر خود بار مده بار مرا ده

مسجد به تو بخشیدم میخانه مرا بخش
تسبیح ترا دادم و زنار مرا ده

ای آنکه سر رندی و قلاشی داری
پس مرد منی دست دگر بار مرا ده

ای زاهد ابدال چو کردار برد می
سردی مکن آن بادهٔ کردار مرا ده


✰☆✰

ساقیا برخیز و می در جام کن
در خرابات خراب آرام کن

آتش ناپاکی اندر چرخ زن
خاک تیره بر سر ایام کن

صحبت زنار بندان پیشه‌گیر
خدمت جمشید آذرفام کن

با مغان اندر سفالی باده خور
دست با زردشتیان در جام کن

چون ترا گردون گردان رام کرد
مرکب ناراستی را رام کن

نام رندی بر تن خود کن درست
خویشتن را لاابالی نام کن

خویشتن را گر همی بایدت کام
چون سنایی مفلس خودکام کن

 

پوستر به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست سعدی

شعری عارفانه از شهریار

خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه نوشت چشم و دل چراغانی

سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی

تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمیگیرد شاه را به دربانی

تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی

هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی

عقده سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی

از غبار امکانت چشمه بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی

برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی

شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه خدا خوانی

از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به حرگاهت ناله های زندانی

گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی

ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی

وقت خواجه ماخوش کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی

 

شعر عرفانی کوتاه

شعر عارفانه کوتاه از شاعران نامدار

۱. باباطاهر

یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد


✰☆✰

نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری

نمیدانم که این درد از که دیرم
همیدانم که درمانم ته دیری


✰☆✰

خوشا آنانکه تن از جان ندانند
تن و جانی به جز جانان ندانند

بدردش خو گرند سالان و ماهان
بدرد خویشتن درمان ندانند


✰☆✰

از آن روزی که ما را آفریدی
بغیر از معصیت چیزی ندیدی

خداوندا بحق هشت و چارت
ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی


✰☆✰

به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم

 

۲. ابوسعید ابوالخیر

یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را

ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به غیر خود مگردان ما را

 
✰☆✰

وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا

هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا


✰☆✰

ای دوست دوا فرست بیماران را
روزی ده جن و انس و هم یاران را

ما تشنه لبان وادی حرمانیم
بر کشت امید ما بده باران را


✰☆✰

یا رب ز کرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما

مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم
جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما


✰☆✰

ای در طلب تو عالمی در شر و شور
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور

ای با همه در حدیث و گوش همه کر
وی با همه در حضور و چشم همه کور

 

۳. شاه نعمت‌الله ولی

از آتش عشق صنم دلکش ما
افتاده مدام آتشی در کش ما

پروانه پرسوخته ما را داند
تو پخته نه ای چه دانی این آتش ما


✰☆✰

عشقست که جان عاشقان زنده از اوست
نوریست که آفتاب تابنده از اوست

هر چیز که در غیب و شهادت یابی
موجود بود ز عشق و پاینده از اوست


✰☆✰

گفتم جنت گفت که بستان شماست
گفتم دوزخ گفت که زندان شماست

گفتم که سراپردهٔ سلطان دو کون
گفتا که بجو در دل ویران شماست


✰☆✰

اللّه یکی صفات او بسیاری
وز هر صفتی به عاشقی بازاری

یاری که به هر صفت ورا باشد یار
یاری باشد چو سید ما باری


✰☆✰

از جام و حباب آب می نوش
می‌ نوش چو عارفانه و می‌ پوش

گویی چه کنم چه چاره سازم
در راه خدا به جان همی کوش

 

۴. فیض کاشانی

ای حسن تو جلوه‌گر ز اسما و صفات
روی تو نهان در تتق این جلوات

اندیشه کجا بکبریای تو رسد
هیهات ازین خیال فاسد هیهات


✰☆✰

از عشق مجاز گویمت چیست غرض
زان چاشنی عشق حقیقیست غرض

از جلوهٔ حسن دوست در روی نکو
تعلیم طریق عشقبازیست غرض


✰☆✰

نی اهل دلی که بشنوم زو رازی
نی هم نفسی که باشدم دمسازی

کی باشد و کی که با پر و بال فنا
در عالم لامکان کنم پروازی

کلام آخر

امیدواریم از مطالعه اشعار بالا لذت برده باشید. لطفا نظرات و پیشنهادات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید. در پایان پیشنهاد می‌کنیم اگر به اشعار عارفانه علاقه‌مند هستید مقالات تک بیتی عارفانه ناب و زیبا و گلچینی از بهترین اشعار مناجات با خدا را نیز در ستاره مطالعه کنید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

  • عالی بود

  • عالی!

  • عالی بود. متشکرم

  • سلام
    لذت بردم
    دم شما گرم

  • کوروش محبی

    آسمان میگیرد و دنیا به حال خود رها
    شادمانی گم شده غم‌ها بحال خود رها

    زندگی با زنده ماندن فرق دارد بیشمار
    زندگی با ما نساخت و ما بحال خود رها

    آتش امروز از جهل شماست پایش بسوز
    وای بر آیندگان ، فردا به حال خود رها

    بی کفایت ها شدند رهبر یا صاحب نظر
    هیچ مگذارید آنان را به حال خود رها

    رخنه کرده فقر هم از درز دیوار زمان
    حافظ اموال هم حتّی به حال خود رها

    کدخدای ده خودش دزد و نظربازست ولی :
    هیچ نسپارید چنین تنها به حال خود رها

    خویش را آزاد کن از بند جهل پندار خود
    ای بشر هرگز نباش حاشا به حال خود رها

    جهل‌پندار
    یزدان_ماماهانی
    نگارش۱۳۹۷/۷/۲۶

  • با عرض سلام و احترام
    چقدر اشعار زیبا و نفیسی بود
    انسان را از خود بیخود میکند
    خواندنش لذّتی وصف ناپذیر دارد
    سپاسگذارم بابت گردآوری اشعار عارفانه از شعرای نامدار و عارف ایرانی
    خوشا به حال این شاعران عارف
    این بنده‌ی حقیر از شما کمال احترام و تشکر به جا می‌آورد

  • بدون نام

    سلام خسته نباشید
    یه کانال تلگرام میشناسم که اشعار مولانا رو به صورت صوتی تو کانالش گذاشته. توصیه میکنم
    ببینید
    Rumi97@
    سپاسگزارم

نظر خود را بنویسید