شعر مرگ بیشترین دل مشغولی شاعران در همه دورانها بوده است. شاعران در مواجهه با مرگ سه دسته هستند: نخست كسانی مانند مولانا که مرگ را ستودهاند و به گرمی از آن استقبال کردند. دوم، دستهای که مثل خیام با نفرت و کراهت به مرگ نگریسته و با خوشباشی از هراس ناشی از مرگ کاستهاند. سوم، گروهی چون سعدی که واقع گرایانه به مرگ نگریستهاند. در شعر معاصر نیز مشابه همین دستهبندی دیده میشود. انواع مختلف شعر با دیدگاه متفاوت به مرگ را در ادامه مطلب بخوانید.
گلچین غزل درباره مرگ
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کردهایم یکایک عیان شود
یارب به فضل خویش ببخشای بنده را
آن دم که عازم سفر آن جهان شود
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود
هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد
با صدهزار حسرت از اینجا روان شود
آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد
وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود
آرند نعش تا به لب گور و هر که هست
بعد از نماز باز سر خانمان شود
میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی
پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود
نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام
در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود
خرم دلی که در حرمآباد امن و عیش
حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود
این کار دولتست نداند کسی یقین
سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان شود
سعدی
❈❈❈
← شعر مرگ →
من نمیخواهم که بعد از مرگ من افغان کنند
دوستان گریان شوند و دیگران نالان کنند
من نمیخواهم که فرزندان و نزدیکان من
ای پدر جان! ای عمو جان! ای برادر جان کنند
من نمیخواهم پی تشییع من خویشان من
خویش را از کار وا دارند و سرگردان کنند
من نمیخواهم پی آمرزش من قاریان
با صدای زیر و بم ترتیل الرحمن کنند
من نمیخواهم خدا را گوسفندی بیگناه
بهر اطعام عزادارن من قربان کنند
من نمیخواهم که از اعمال ناهنجار من
ز ایزد منان در این ره بخشش و غفران کنند
آنچه در تحسین من گویند بهتان است و بس
من نمیخواهم مرا آلوده بهتان کنند
جان من پاک است و چون جان پاک باشد باک نیست
خود اگر ناپاک تن را طعمه نیران کنند
در بیابانی کجا از هر طرف فرسنگهاست
پیکرم را بی کفن بی شستشو پنهان کنند
❈❈❈
وضع ما در گردش دنیا چه فرقی میکند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی میکند
ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی میکند
سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی میکند؟
یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی میکند
هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابانها چه فرقی میکند
مثل سنگی زیر آب از خویش میپرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی میکند؟
فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بیوفا! امروز با فردا چه فرقی میکند
فاضل نظری
پیشنهاد: مجموعه شعر وداع را نیز می توانید در ستاره بخوانید.
مثل گیسویی که باد آن را پریشان میکند
هر دلی را روزگاری عشق ویران میکند
ناگهان میآید و در سینه میلرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان میکند
با من از این هم دلت بیاعتناتر خواست، باش
موج را برخورد صخره کِی پشیمان میکند؟
مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرتکِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان میکند
اشک میفهمد غم افتادهای مثل مرا
چشم تو از این خیانتها فراوان میکند
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بیدرمانشان را مرگ درمان میکند
مژگان عباسلو
فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر
ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار!
من در حصار تنگ و تو در مشت من اسیر
مرداب زندگی همه را غرق می كند
ای عشق همّتی كن و دست مرا بگیر
ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر
شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر
چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی كن و با زندگی بمیر
“از مجموعه اشعار فاضل نظری“
رباعیات با مضمون مرگ
اگر زرین کلاهی عاقبت هیچ
اگر خود پادشاهی عاقبت هیچ
اگر ملک سلیمانت ببخشند
در آخر خاک راهی عاقبت هیچ
از مجموعه اشعار بابا طاهر
❈❈❈
← شعر مرگ →
دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
خیام
❈❈❈
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،
در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
امروز که با خودی، ندانستی هیچ،
فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
خیام
❈❈❈
← شعر مرگ از شاعران کهن →
به خدایی که بیشناس مقیم
در دل و دیده آتشم باشد
مرگ هر چند خوش نباشد لیک
بی رخ دوستان خوشم باشد
انوری
❈❈❈
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز
کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
کمالالدین اسماعیل
❈❈❈
خاک شد هر که بر این خاک زیست
خاک چه داند که در این خاک کیست
سرانجام که باید در خاک رفت
خوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت . . .
❈❈❈
← شعر مرگ →
درد و دربغ! جاه و جمالت به باد رفت
دیدی به زرق و برق جهان اعتماد نیست؟
مُردن که دیر و زود ندارد، قبول کن
این عمر هرچه قدر که باشد زیاد نیست
مجید ترکابادی
❈❈❈
من مرده ام فریب نفس خورده ام ولی
وز کار این زمانه گمان برده ام ولی
عمریست با خیال تو طی شد مسیرها
یک آبشار خون دل آورده ام ولی
❈❈❈
تقسیم مرگ با همگان بی مضایقه ست
در دور قسمتی که مدارش وجود ماست
تیر از کمان سرکش تقدیر می رسد
مقصود او گسیختن تار و پود ماست
تک بیتهای ناب مرگ
مرگ اگر مرد است آید پیش من
تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ
❈❈❈
مرگ ما هست عروسی ابد
سر آن چیست هو الله احد
مولوی
❈❈❈
← شعر مرگ →
چو خواهی ستایش پس مرگ تو
خرد باید ای نامور برگ تو
فردوسی
❈❈❈
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
حافظ
❈❈❈
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
❈❈❈
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوش
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
قاآنی شیرازی
❈❈❈
← تک بیتی و شعر مرگ →
خواب را گفتهای برادر مرگ
چو بخسبی همیزنی درِ مرگ
اوحدی مراغهای
❈❈❈
خوشا آنکس که پیش از مرگ میرد
دل و جان هرچه باشد ترک گیرد
عطار نیشابوری
❈❈❈
گویند که مرگ طرفه خوابی ست
این خواب گران گرفت ما را
❈❈❈
دیشبش گفتم فلانی! زیرلب گفتا که «مرگ!»
طرفه مرگی بود این کز آب حیوان زاده شد
امیرخسرو دهلوی
❈❈❈
سخنگو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
نظامی
❈❈❈
← شعر مرگ →
کسی کو نکونام میرد همی
ز مرگش تاسف خورد عالمی
اسدی طوسی
❈❈❈
گر غم مرگ را به سنگ سیاه
بنویسند از او برآید آه
مکتبی شیرازی
❈❈❈
لباس مرگ بر اندام عالمی زیباست
چه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست
عارف قزوینی
❈❈❈
نشنیدی حدیث خواجه بلخ
مرگ بهتر که زندگانی تلخ
سعدی
❈❈❈
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
فاضل نظری
❈❈❈
هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت
پروین اعتصامی
شعر نو درباره مرگ
چرا از مرگ میترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
مپندارید بوم ناامیدی باز
به بام خاطر من میکند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غمانگیز است…
بهشت جاودان آنجاست
جهان آنجا و جان آنجاست
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بیفرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو، زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ میترسید!؟
فریدون مشیری
❈❈❈
← شعر مرگ →
هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود
هراسِ من باری همه از مردن در سرزمینیست
که مزد گورکن
از بهای آزادی آدمی
افزون باشد
❈❈❈
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا، حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم
احمد شاملو
❈❈❈
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ودكا مینوشد
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد
و همه میدانیم
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم
سهراب سپهری
❈❈❈
← شعر مرگ از شاعران معاصر →
چه وحشتناک
نمیآید مرا باور
و من با این شبیخونهای شوم و بیشرمانهای که دارد مرگ
بدم میآید از این زندگی دیگر
چه بیرحمند صیادان مرگ، ای داد!
مهدی اخوان ثالث
❈❈❈
← شعر مرگ →
تو ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻧﻤﯽﺗﺮﺳﻢ
ﻓﻘﻂ
ﺣﻴﻒ ﺍﺳﺖ
ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ
ﻭ ﺧﻮﺍﺏ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺒﻴﻨﻢ
ﻋﺒﺎﺱ ﻣﻌﺮﻭفی
❈❈❈
مرا بسوزانید
و خاکسترم را
بر آبهای رهای دریا بر افشانید،
نه در برکه،
نه در رود:
که خسته شدم از کرانههای سنگواره
و از مرزهای مسدود
از مجموعه اشعار ژاله اصفهانی
❈❈❈
نگران نباش
خیلی تنها نمیمانم
عاقبت یک روز
مرگ دستم را میگیرد
و از تمام این خیابانهای شلوغ عبورم میدهد
نگران نباش
مرگ شبیه زندگی نیست
دستهای پُر مهری دارد
دستِ هر کس را بگیرد
دیگر رهایش نمیکند
نسترن وثوقی
❈❈❈
← شعر مرگ غمگین →
تمام عمر دستت صرف شادی شد
دستهای تو مهربان بودند یکی بیشتر از دیگری
و چهرهات مثل وقتی که گلدانی را آب میدهند زیبا بود
مرگ با چهرهات چکار کرده
با سینهات که جای بازی من بود
دیده میشدی چون ماه کوچه و بازار
دیده میشدی چون شاخهای که از آب بیرون میزند
در تو انگار چیزی بود که برق میزد
میدانستم، میدانستم این بهار که بیاید تو را چشم خواهند زد
پدرم برای تو چه بگویم
بگویم زخمم آنقدر عمیق شده که میتوان در آن درختی کاشت؟
بگویم غمینگم و مرگ کاری نمیکند
دستت را بر شانهام بگذار و مرگ را متوقف کن
دارم میروم، دارم نامم را از دهان دنیا خالی میکنم
غلامرضا بروسان
❈❈❈
← شعر مرگ →
وقتی دیوار پشت دیوار
رو بهروی تنهایی من قد میکشد
وُ این خیابان
شاهراه جهنم میشود
مرگ حقیقت تلخی نیست!
وقتی دستهای من
از بازوهای تو میافتد وُ
اسمم از لبهایت
مردن آنقدرها هم درد ندارد
ونوشه اندرخور
اشعار کوتاه درباره مرگ
بالاترین ناباوری مرگ است
در عرصه پیکارمان با مرگ
تدبیری نمی دانیم
وقتی شبیخون میزند، ناچار
در بهت، در ناباوری، خاموش میمانیم
فریدون مشیری
❈❈❈
موسیقی عجیبی ست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس تو را نمیبیند
گروس عبدالملکیان
❈❈❈
از مرگت
ناراحت نمیشوم
اگر قرار باشد
پیش من
که پیش از تو رفتم
بیایی
افشین یداللهی
❈❈❈
← شعر مرگ →
بی تو
تمام عاشقانههای دنیا
بوی مرگ میدهند
سارا قبادی
❈❈❈
کجای زندگی تیر خوردهایم
که تنها مرگ
پایان درد ماست؟
حسین غلامی خواه
❈❈❈
← شعر مرگ غمگین از شاعران معروف →
فکرَش را بکن
چه مرگ قشنگی میتواند باشد!
تو از کوچه مرا صدا بزنی
و من از شدت ِ شوق
در و پنجره را با هم قاطی کنم
داریوش حسنپور
❈❈❈
من یک بار مرگ را تجربه کردهام
یک نفر شبیه تو
دست یک نفر
که شبیه من نبود را گرفته بود !
باران هم میآمد
علیرضا هدایت
❈❈❈
از من زنی هنوز
توی عکسهای قدیمی
با تو خوشبخت است
به مرگ بگو
می تواند اگر
دستت را از دور گردن او هم باز کند
رویا شاه حسین زاده
❈❈❈
به مرگ
گرفتهای مرا
تا به تبی راضی شوم
کاش میدانستی
به مرگ راضیام وقتی که
تب میکنم از دوریات
محسن کیوان
❈❈❈
← شعر مرگ →
فاصله ساقه تا شکوفه
فاصله خیال تو با من
فریادی است
که با مرگ خاموش میشود
کیکاووس یاکیده
اشعار حافظ در مورد مرگ
مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم
طایر قدسم و از دام جهان برخیزم
به ولای تو که گر بنده خویشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخیزم
یا رب از ابر هدایت برسان بارانی
پیشتر زان که چو گردی ز میان برخیزم
بر سر تربت من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقص کنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بت شیرین حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخیزم
گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم
روز مرگم نفسی مهلت دیدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخیزم
❈❈❈
← شعر مرگ →
حجاب چهره جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم
چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم
اگر ز خون دلم بوی شوق میآید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم
طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم
بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
❈❈❈
← شعر مرگ از حافظ →
فاتحهای چو آمدی بر سر خستهای بخوان
لب بگشا که میدهد لعل لبت به مرده جان
آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و میرود
گو نفسی که روح را میکنم از پی اش روان
ای که طبیب خستهای روی زبان من ببین
کاین دم و دود سینهام بار دل است بر زبان
گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمیرود آتش مهر از استخوان
حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شدهست و ناتوان
بازنشان حرارتم ز آب دو دیده و ببین
نبض مرا که میدهد هیچ ز زندگی نشان
آن که مدام شیشهام از پی عیش داده است
شیشهام از چه میبرد پیش طبیب هر زمان
حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن بیا نسخه شربتم بخوان
اشعار مولانا درباره مرگ
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد
فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد
تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد
کدام دانه فرورفت در زمین که نرست
چرا به دانه انسانت این گمان باشد
کدام دلو فرورفت و پر برون نامد
چاه یوسف جان را چرا فغان باشد
دهان چو بستی از این سوی آن طرف بگشا
که های هوی تو در جو لامکان باشد
❈❈❈
← شعر مرگ →
ای عاشقان ای عاشقان امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا
ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده
ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا
این باد اندر هر سری سودای دیگر می پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخر نگویی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسد برمی شکافد کوه را
یک پاره اخضر می شود یک پاره عبهر می شود
یک پاره گوهر می شود یک پاره لعل و کهربا
ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او
ای که چه باد خورده ای ما مست گشتیم از صدا
ای باغبان ای باغبان در ما چه درپیچیده ای
گر برده ایم انگور تو تو برده ای انبان ما
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن
برشا خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد رادواکن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره عشق است چون زمرد
از برق این زمرد هین دفع اژدها کن
❈❈❈
← شعر مرگ →
چون جان تو میستانی چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین شیرینتر است مردن
بردار این طبق را زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان گر آذر است مردن
این سر نشان مردن و آن سر نشان زادن
زان سر کسی نمیرد نی زین سر است مردن
بگذار جسم و جان شو رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم کان زر است مردن
چون زین قفس برستی در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمن است مرگت
ور کافری و تلخی هم کافر است مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان است
ور نی در آن نمایش هم مضطر است مردن
خامش که خوش زبانی چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی کور و کر است مردن
❈❈❈
← شعر مرگ طولانی و بلند →
دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می کشد
غرق دریاییم و ما را موج دریا می کشد
زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می دهیم
کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می کشد
خویش فربه می نماییم از پی قربان عید
کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می کشد
آن بلیس بی تیش مهلت همی خواهد ازو
مهلتی دادش که او را بعد فردا می کشد
همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه
در مدزد از وی گلو، گر می کشد تا می کُشد
نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا می کشد
کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون
خفیه صد جان می دهد دلدار، پیدا می کشد
از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین
کو ترا بر آسمان بر می کشد یا می کُشد
روح ریحی می ستاند راح روحی می دهد
باز جان را می رهاند، جغد جان را می کشد
آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان
کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می کشد
هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می کشند
غیر عاشق و انما که خویش عمدا می کشد
صد تقاضا می کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می کشد
بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟
گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می کشد
اشعار عطار در مورد مرگ
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
❈❈❈
خواجه تا چند حساب زر و دینار کنی
سود و سرمایه دین بر سر بازار کنی
شب عمرت بشد و صبح اجل نزدیک است
خویشتن را گه آن نیست که بیدار کنی
چیست این عجب و تفاخر به جهان ساکن باش
چند با صد من و من سیم و زر اظهار کنی
پنج روزی همه کامی ز جهان حاصل گیر
عاقبت هم سر پر کبر نگونسار کنی
آن نه کام است که ناکام بجا بگذری
وان نه برگ است که بر جان خودش بار کنی
جمع تو بار گنه باشد و دیوان سیاه
نه هم آخر تو خوشی نام سیه بار کنی
چون همی دانی کت خانه لحد خواهد بود
خانه را نقش چرا بر در و دیوار کنی
سهو کارا به تک خاک همی باید خفت
طاق و ایوان به چه تا گنبد دوار کنی
مرگ در پیش و حساب از پس و دوزخ در راه
به چه شادی خرفا خنده بسیار کنی
تو که بر روبه مسکین بدری پوست چو سگ
عنکبوتانه کجا پرده احرار کنی
این همه دانی و کارت همه بی وجه بود
خود ستم کم کن اگر منع ستمکار کنی
به فصاحت ببری گوی ز میدان سخن
لیک خود را به ستم بیهده رهوار کنی
خویش و همسایه تو گرسنه وز پر طمعی
نفروشی به کسی غله در انبار کنی
جامه در تنگ و دلت تنگ و در اندیشه آن
تا دگر ره ز کجا جامه و دستار کنی
بر ضعیفان نکنی رحم به یک قرص جوین
وانگه از ناز به مرغ و بره پروار کنی
مستراحی است جهان و اهل جهان کناسند
به تعزز سزد ار در همه نظار کنی
نافه داری بر هر خشک دمانی مگشا
اول آن به که طلبکاری عطار کنی
تک بیتی عطار در مورد مرگ
گر بمیری در میان زندگی عطاروار
چون درآید مرگ عین زندگانی باشدت
❈❈❈
← شعر مرگ از عطار نیشابوری →
رخنه میجویی خلاص خویشتن
رخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
❈❈❈
روی زمین گر همه ملک تو شد
در پی تو مرگ چه سود ای غلام
❈❈❈
همه اسباب عیش هست ولیک
مرگ تیغ از قراب میآرد
عالمی عیش با اجل هیچ است
این سخن را که تاب میآرد
ای دریغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب میآرد
در غم مرگ بینمک عطار
از دل خود کباب میآرد
❈❈❈
خود تو یقین دان که نیرزد ز مرگ
جمله جهان نیم درم ای غلام
عاقبت الامر چو مرگ است راه
عمر تو چه بیش و چه کم ای غلام
❈❈❈
← شعر مرگ در ابیات عطار →
من این دانم که مویی می ندانم
بجز مرگ آرزویی می ندانم
قصیده عطار درباره مرگ
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردمپرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه میسازد به بازی خیال
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامه او سرد خواهد شد از آنک
مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است
کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک
جمله زیر زمین پر لعبت سیمین بر است
بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر
کین همه خاک زمین خاک بتان دلبر است
ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ
سنجدی سنجد اگر خود فیالمثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد
در چنین رهای سلیمالقلب چه جای سر است
در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو
کین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است
دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک
تا ابد یکیک دم عمر تو یکیک گوهر است
تک بیتهای برگزیده از قصاید عطار درباره مرگ
تو خفتهای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
❈❈❈
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو ماندهای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را
از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
❈❈❈
← شعر مرگ عطار →
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
❈❈❈
دستگیرت کرده زیر دار مرگ آرند زود
وانگه آنجا کی خزند از چون تویی این کار و بار
نیستی در پنجه مرگ ار ز سنگ و آهنی
گردتر از رستم و روئین تر از اسفندیار
❈❈❈
هزار بار خم و کوزه کردهاند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
❈❈❈
← شعر مرگ →
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
ابیاتی از منطق الطیر عطار درباره مرگ
گلخنست این جمله دنیای دون
قصر تو چندست ازین گلخن کنون
قصر تو گر خلد جنت آمدست
با اجل زندان محنت آمدست
گر نبودی مرگ را بر خلق دست
لایق افتادی درین منزل نشست
❈❈❈
گرچه این قصرست خرم چون بهشت
مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت
❈❈❈
← شعر مرگ →
زنده دل شو زانک مرگت در قفاست
من زفان و نطق مرغان سر به سر
❈❈❈
مرگ در وادی عشق
حکایت عاشقی که قصد کشتن معشوق بیمار را کرد
بود عالی همتی صاحب کمال
گشت عاشق بر یکی صاحب جمال
از قضا معشوق آن دل داده مرد
شد چو شاخ خیزران باریک و زرد
روز روشن بر دلش تاریک شد
مرگش از دور آمد و نزدیک شد
مرد عاشق را خبر دادند از آن
کاردی در دست میآمد دوان
گفت جانان رابخواهم کشت زار
تا به مرگ خود نمیرد آن نگار
مردمان گفتند بس شوریدهای
تو درین کشتن چه حکمت دیدهای
خون مریز و دست ازین کشتن بدار
کو خود این ساعت بخواهد مرد زار
چون ندارد مرده کشتن حاصلی
سر نبرد مرده را جز جاهلی
گفت چون بر دست من شد کشته یار
در قصاص او کشندم زار زار
پس چو برخیزد قیامت، پیش جمع
از برای او بسوزندم چو شمع
تا شوم زو کشته امروز از هوس
سوخته فردا ازو اینم نه بس
پس بود آنجا و اینجا کام من
سوخته یا کشتهای او نام من
عاشقان جان باز این راه آمدند
وز دو عالم دست کوتاه آمدند
زحمت جان از میان برداشتند
دل به کلی از جهان برداشتند
جان چو برخاست از میان بیجان خویش
خلوتی کردند با جانان خویش
❈❈❈
گر کنندم خم هزاران بار نیز
نیست جز تلخی مرگم کار نیز
دایم از تلخی مرگم این چنین
آب من زانست ناشیرین چنین
❈❈❈
← شعر مرگ →
نیست درمان مرگ را جز مرگ بوی
ریختن دارد بزاری برگ و روی
ما همه از بهر مردن زادهایم
جان نخواهد ماند و دل بنهادهایم…
مرگ بنگر تا چه راهی مشکل است
کاندرین ره گورش اول منزل است
گر بود از تلخی مرگت خبر
جان شیرینت شود زیر و زبر
ابیات الهی نامه عطار درباره مرگ
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
❈❈❈
ز دست مرگ نتواند امان یافت
نباشد مرگ را عامی و خاصی
ابیات اسرارنامه درباره مرگ
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
اگر شادیست ما گر غم از ماست
که بر ما هرچ میآید هم ازماست
چه بودی گر وجود ما نبودی
دریغا کز دریغا نیست سودی
وجود جان بمرگ تن نیرزد
که عمری زیستن مردن نیرزد
بلاشک هستی ما پستی ماست
که ما را نیستی از هستی ماست
اگر هستی ما نابوده بودی
ز چندین نیستی آسوده بودی
من حیران کزین محنت حزینم
شبان روزی ز دیری گه چنینم
همه کام دلم از خود فنانیست
که در عین فنا عین بقانیست
دلم خوانی ای ساقی تو دانی
مرا فانی مکن باقی تو دانی
ز رشک برق جانم دود گیرد
که دیر آمد پدید و زود میرد
❈❈❈
همه عمرت غمست و عمر کوتاه
بمرگ تلخ شیرین کرد آنگاه
❈❈❈
← شعر مرگ →
اگر طاعت کنی اکنون نه زانست
که میترسی که مرگت ناگهانست
❈❈❈
چرا خفتی تو چون در عمر بسیار
نخواهی شد ز خواب مرگ بیدار
❈❈❈
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
❈❈❈
بگوش خود شنودستم ز هر کس
که موری را بسالی دانه بس
ز حرص خود کند در خاک روزن
گهی گندم کشد گه جوگه ارزن
اگر بادی برآید از زمانه
نه او ماند نه آن روزن نه دانه
چو او را دانه سالی تمام است
فزون از دانه جستن حرام است
مثال مردم آمد حال آن مور
که نه تن دارد و نه عقل و نه زور
شده در دست حرص خود گرفتار
بنام و ننگ و نیک و بد گرفتار
همی ناگاه مرگ آید فرازش
کند از هرچ دارد خوی بازش
هر آن چیزی که آنرا دوست تر داشت
دلش باید ازو ناکام برداشت
چو بستاند اجل ناگاه جانش
سر آرد جمله کار جهانش
نه او ماند نه آن حرصش که بیش است
کدامین خواجه صد درویش پیش است
بیت برگزیده خسرونامه عطار درباره مرگ
کسی کو را موکّل مرگ باشد
کجا ملک جهان پر برگ باشد
ابیات برگزیده اشترنامه عطار با موضوع مرگ
مرگ حقست و قیامت هم حق است
این یقین است از خدا و مطلقست
❈❈❈
آورید اقرار اندر گور و مرگ
ملک ومال و جسم و جان گویند ترک
❈❈❈
← شعر مرگ →
در ازل حکمی که رفته آن بود
مرگ را آخر درین تاوان بود
بیت برگزیده پندنامه عطار با موضوع مرگ
پر مخور اندوه مرگ ای بوالهوس
چونکه وقت آید نگردد پیش و پس
ابیات وصلتنامه عطار درباره مرگ
تا کی به نظاره جهان خواهی زیست
فارغ ز طلسم جسم و جان خواهی زیست
یک ذره به مرگ خویشتن برگت نیست
پنداشته ای که جاودان خواهی زیست
❈❈❈
تا چند ز مرگ غمناک شوی
آن به که ز اندیشه خود پاک شوی
یک قطره آب بوده ای اول کار
تا آخر کار یک کف خاک شوی
❈❈❈
← شعر مرگ →
هر رنگ که ممکن است آمیخته گیر
هر فتنه که ساکن است انگیخته گیر
وین روی چو ماه آسمانت بدریغ
از صرصر مرگ باز در ریخته گیر
❈❈❈
آنکه دایم در پی جاهست و برگ
کی خبر دارد ز حال برگ و مرگ
بیتهای مصیبت نامه با موضوع مرگ
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
❈❈❈
کار خود در زندگانی کن به برگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
❈❈❈
زنده بی مرگ بسیاری بود
گر بمیری زنده این کاری بود
❈❈❈
هرکه او یکدم ز مرگ اندیشه داشت
چون تواند ظلم کردن پیشه داشت
❈❈❈
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
❈❈❈
← شعر مرگ →
عمر چیست از مرگ بیرون زیستن
مرگ از پس کردن اکنون زیستن
عیش چیست از زندگی مرده شدن
پیش هر دردی پس پرده شدن
❈❈❈
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
تک بیتهای مظهرالعجائب عطار درباره مرگ
مرد آن دان کو به پیش از مرگ مرد
گوی معنی اندر این عالم ببرد
❈❈❈
من صفای خود در این دین یافتم
ز آن سبب در مرگ تلقین یافتم
رباعیات مختارنامه عطار با مضمون مرگ
دانی تو که مرگ چیست از تن رستن
یعنی قفس بلبل جان بشکستن
برخاستن از دو کون و خوش بنشستن
از خویش بریدن و بدو پیوستن
❈❈❈
عمری که ز رفتنش چنین بیخبرم
بگذشت چو باد و پیری آمد به سرم
شد روز جوانی و درآمد شب مرگ
وز بیم شب نخست خون شد جگرم
❈❈❈
چندان که ز مرگ می بگویم دل را
تنبیه نمیاوفتد این غافل را
مشکل سفری است ای دل غافل در پیش
چه ساختهای این سفر مشکل را
❈❈❈
← شعر مرگ →
ای مانده به جان این جهانی زنده
تا کی باشی به زندگانی زنده
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده
❈❈❈
مرگ است خلاص عالم فانی را
درهم چه کشی ز مرگ پیشانی را
گر مزبله تن تو را مرگ رسید
با مرگ چکار جان تو با جانی را
❈❈❈
← شعر مرگ اندوهگین →
گفتی تو که مرگ چیست ای بینایی
مرگ آینه فضیحت و رسوایی
یک ذره گر این حدیث برجانت تافت
با خویش ببردت که نبود آنجایی
❈❈❈
چون بسیارست ضعف در ایمانت
هرگز نبود حدیث مرگ آسانت
چندین مگری ز مرگ اگر جان داری
کان میباید که باز خندد جانت
❈❈❈
← شعر مرگ →
چون مرگ در افکند به غرقاب ترا
با خاک برد با دل پرتاب ترا
چون گور ز پیش داری ومرگ از پس
چون میآید درین میان خواب ترا
❈❈❈
در عالم مرگ زندگانی دور است
در رنج جهان گنج معانی دور است
خوش باش که دور مرگ نزدیک رسید
ناکامی کش که کامرانی دور است
متن و شعر در مورد مرگ عزیز
امشب این خانه عجب حال و هوایی دارد
گپ زدن با در و دیوار صفایی دارد
همه رفتند از این خانه بجز غم
باز این یار قدیمی چه وفایی دارد
❈❈❈
← شعر مرگ عزیزان →
این گنج نهان در دل خانه پدرم بود
هم بال و پرم بود و همی تاج سرم بود
هرجا که زمن نام و نشانی طلبیدند
هم نام بلندش سند معتبرم بود
❈❈❈
ز فراق هجر رویت غم سینه سوز دارم
پدرم قسم به مهرت، نه شب، نه روز دارم
❈❈❈
← شعر در مورد مرگ زود هنگام →
میدونی دلتنگی یعنی چی؟
دلتنگی یعنی اینکه: بشینی به خاطراتت با مادرت فکر کنی ..
اونوقت یه لبخند بیاد رو لبت ..
ولی چند لحظه بعد …
شوری اشکهای لعنتی ، شیرینی اون خاطره ها رو از یادت ببرند
❈❈❈
زود تر بیا
مرگ
اینجا همه لبخند هایم را
کسی دزدیده
سیروس ذکایی
❈❈❈
روزها رفت و گذشت و در اندیشه باز آمدنت،لحظه ها طی شد و مرد!
و نگاهم هر روز، باز هم با همه شوق، کوچه ها را پایید.
مثل آن روز که می آمدی از دور … دریغ!
دل من در غم هجران تو ای خوبترین، چه بگویم، چه کشید …
❈❈❈
← شعر مرگ زود هنگام →
چون ابرِ سیاهِ آسمان ، دلتنگم
با ثانیه ها و لحظه ها در جنگم
رفتی به هزاره های بی من بودن!
ای سنگ بگو … بگو ! مگر من سنگم؟
کلام آخر
امیدواریم از مطالعه مجموعه شعر مرگ از شاعران بزرگ و نامی کشورمان لذت برده باشید. شما میتوانید نظرات و شعرهای پیشنهادی خود را در بخش نظرات با ما و سایر همراهان مجله ستاره در میان بگذارید.
ناشناس
گرم این جمع مشو دوست که مرگ
تاکنون نستانده ست
جمع و جمعیت ما تنها را
آنچنان یک یک و ساکت ببرد
تاکسی نتواند
که شمارش کند این منها را
باورم نیست ولی
چاره بجز باور نیست
قصه غمزده کوزه شکستن ها را
سحر
خیلی ممنون
سپید
تمام شاعران از حضرت مولانا و خیام و سعدی و حافظ منظورشون ازمرگ درشعرهاشون مرگ ذهن و من ذهنی بوده که درشعرهاشون این مرگ رو گرامی و ارزشمند وراه رسیدن به حق و یکتایی دونستن.
محمود
بنظرم هر دو مرگ مد نظر عرفان بوده، هم مرگ بمعنای خرابات (خراب و آباد شدن) هم مرگ واقعی که جزئی از هستی و عبور از عالمی به عالم دیگه و سیر چرخه انا لله و انا الیه راجعون است
اکرم ادیبی
با سلام و سپاس از مشارکت شما مخاطب گرامی؛ در صورت امکان منبع خود را برای ارائه این نظریه بفرمایید. چون این نظر با مضمون بسیاری از اشعار قابل تطابق نیست. موفق باشید.