شعر عاشقانه مولانا؛ بهترین مجموعه شعر مولانا در مورد عشق

شعر عاشقانه مولانا، برطرف کننده غم و اندوه است و عشق او به جهان درون و بیرون شادی می‌بخشد. شعر کوتاه عاشقانه مولانا، شعرهای بلند مولانا درباره عشق و … را در ستاره بخوانید.

عشق و شیدایی آئین مولاناست و او به هیچ آئینی تا بدین غایت پایبند نیست، بنا بر گفته‌ او عشق همه چیزش را تاراج کرده و خود باقی مانده است. لذا هرکس که اندک آشنایی با این بزرگ داشته باشد با شنیدن نام مولانا جلال الدین رومی شور و شیدایی و شعر درباره مهربانی او را تداعی خواهد کرد. 

برعکس اشعار حافظ و اشعار سعدی در اشعار مولانا کمتر به توصیفاتی مانند توصیف چشم در شعر یا وصف عاشقانه زلف یار بر می‌خوریم؛ چراکه آنچه از عشق برای مولانا اهمیت دارد، بعد روحانی و عرفانی آن است.

زیباترین گلچین شعر عاشقانه مولانا را به تفکیک غزلیات، رباعیات و تک‌ بیت های عاشقانه در این مقاله گردآورده ایم. علاوه بر شعرهای عاشقانه مولانا، اگر به خواندن شعر درباره تبریز از مولانا نیز علاقه دارید می‌توانید آن را در ستاره بخوانید. 

 

شعر عاشقانه مولانا
گلچینی از شعر عاشقانه مولانا

 

گلچین شعر عاشقانه مولانا

۱. غزلیات عاشقانه مولانا

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای
رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای
رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای
پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی
گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری
شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو
زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن
گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید تویی سایه گه بید منم
چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر
بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شکر کند کاغذ تو از شکر بی‌حد تو
کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم
کز نظر وگردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخ فلک از ملک و ملک و ملک
کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق
بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر
کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان
کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

~~~✦~~~

ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من

بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می‌شود از تلف وجود من

تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من

دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من

خواب شبم ربوده‌ای مونس من تو بوده‌ای
درد توام نموده‌ای غیر تو نیست سود من

جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من

جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من

~~~✦~~~

در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!

جان و دل می‌خواستی از عاشقان
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده، اشکبارم روز و شب

~~~✦~~~

یک نفس بی یار نتوانم نشست
بی رخ دلدار نتوانم نشست

از سر می می نخواهم خاستن
یک زمان هشیار نتوانم نشست

نور چشمم اوست من بی نور چشم
روی با دیوار نتوانم نشست

دیده را خواهم به نورش بر فروخت
یک نفس بی یار نتوانم نشست

من که از اطوار بیرون جسته ام
با چنین اطوار نتوانم نشست

من که دایم بلبل جان بوده ام
بی گل و گلزار نتوانم نشست

کار من پیوسته چون بی کار تست
بیش ازین بی کار نتوانم نشست

هر نفس خواهی تجلای دگر
زان که بی انوار نتوانم نشست

زان که یکدم در جهان جسم و جان
بی غم آن یار نتوانم نشست

شمس را هر لحظه می گوید بلند
بی اولی الا بصار نتوانم نشست

~~~✦~~~

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

~~~✦~~~

نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

~~~✦~~~

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

 

بهترین اشعار عاشقانه مولانا
شعر عاشقانه مولانا
 

اگر عالم همه پرخار باشد
دل عاشق همه گلزار باشد

وگر بی‌کار گردد چرخ گردون
جهان عاشقان بر کار باشد

همه غمگین شوند و جان عاشق
لطیف و خرم و عیار باشد

به عاشق ده تو هر جا شمع مرده‌ست
که او را صد هزار انوار باشد

وگر تنهاست عاشق نیست تنها
که با معشوق پنهان یار باشد

شراب عاشقان از سینه جوشد
حریف عشق در اسرار باشد

به صد وعده نباشد عشق خرسند
که مکر دلبران بسیار باشد

وگر بیمار بینی عاشقی را
نه شاهد بر سر بیمار باشد

سوار عشق شو وز ره میندیش
که اسب عشق بس رهوار باشد

به یک حمله تو را منزل رساند
اگر چه راه ناهموار باشد

علف خواری نداند جان عاشق
که جان عاشقان خمار باشد

ز شمس الدین تبریزی بیابی
دلی کو مست و بس هشیار باشد

~~~✦~~~
 
نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد
آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز
وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد
آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز
وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن
بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد
ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر
آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد

~~~✦~~~

ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم كرده‌ام
در كنج ویران مــــانده‌ام، خمخــانه را گم كرده‌ام

هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخـــانه‌ام ،هم خــانه را گم كرده‌ام

آهـــــم چو برافلاک شد اشكــــم روان بر خاک شد
آخـــــر از اینجا نیستم، كاشـــانه را گم كرده‌ام

در قالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم كرده‌ام

از حبس دنیا خسته‌ام چون مرغكی پر بسته‌ام
جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم كرده‌ام

در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می‌خواند با خود این غزل، دیوانه را گم كرده‌ام

گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خود می‌سرود، پروانه راگم كرده‌ام

~~~✦~~~

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش

گه می‌فتد از این سو، گه می‌فتد از آن سو
آن کس که مست گردد؛ خود این بود نشانش

چشمش بلای مستان ما را از او مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنگانش

ای عشق الله الله! سرمست شد شهنشه!
برجه بگیر زلفش، در کش در این میانش

اندیشه‌ای که آید در دل، ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پُر زر کنم دهانش

آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وآن شیوه‌هاش یارب! تا با که است آنش؟

این صورتش بهانه‌ست او نور آسمانست
بگذر ز نقش و صورت، جانش خوش است جانش

دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زنده‌ست از آن جهانش

 

عکس نوشته غزل ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم مولوی
شعر عاشقانه مولانا

 

ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم

گر ز داغ هجر او دردی است در دل‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم

چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم

آن سر زلفش که بازی می کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را در او پیچان کنیم

او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم

این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم

آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌ست
ذره‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم

ذره‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌های خیره را در روی او تابان کنیم

چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم

گر عجب‌های جهان حیران شود در ما رواست
کاین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم

نیمه‌ای گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم

~~~✦~~~

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما

ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا مِی‌ شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یــار مـــا عیــار مـــا، دام دل خَمّـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما، بِستان گــــرو دستار مــا

~~~✦~~~

در گل بمانده پای دل، جان می‌دهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل، ای وای دل ای وای مـــــا

بشکن سبو و کوزه‌، ای میر‌آب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهان‌ها

بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی، این عقل ز‌امتحان‌ها

ناقوس تن شکستی، ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزوِر، پیدا کند نشان‌ها

ور جادویی نماید بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی بگشا بر او زبان‌ها

عاشق خموش خوشتر، دریا به جوش خوشتر
چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

~~~✦~~~
← شعر عاشقانه مولانا →

در میان پرده خون عشق را گلزارها
عاشقان را با جمال عشق بی‌چون کارها

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

ای بسا منصور پنهان ز اعتماد جان عشق
ترک منبرها بگفته برشده بر دارها

عاشقان دردکش را در درونه ذوق‌ها
عاقلان تیره دل را در درون انکارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

شمس تبریزی تویی خورشید اندر ابر حرف
چون برآمد آفتابت محو شد گفتارها

~~~✦~~~

خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو

داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو

اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو

من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو

طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان‌سان، من و تو

این عجب‌تر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!

به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

 

عکس نوشته گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو مولانا
گلچین اشعار مولانا درباره عشق

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها
وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیلة القبری برو تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی
تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

~~~✦~~~

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی؟
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره‌دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ‌دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی، هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان؟ تو طرفه‌تری یا جان؟
آمیخته‌ای با جان؟ یا پرتو جانانی؟

نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی یارب! اعجوبه ربّانی

هر دم ز تو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر؟ خوش بدهی و بستانی!

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

 

بهترین اشعار عاشقانه مولانا
شعر عاشقانه مولانا

 

عاشق شده ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک ملک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش رو مردی امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

~~~✦~~~

جان و جهان! دوش کجا بوده‌ای
نی غلطم، در دل ما بوده‌ای

دوش ز هجر تو جفا دیده‌ام
ای که تو سلطان وفا بوده‌ای

آه که من دوش چه سان بوده‌ام
آه که تو دوش که را بوده‌ای

رشک برم کاش قبا بودمی
چونک در آغوش قبا بوده‌ای

زهره ندارم که بگویم تو را:
«بی من بیچاره چرا بوده‌ای؟!»

یار سبک روح! به وقت گریز
تیزتر از باد صبا بوده‌ای

بی‌تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بنده بلا بوده‌ای

رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده‌ای

رنگ تو داری، که زرنگ جهان
پاکی، و همرنگ بقا بوده‌ای

آینه ای رنگ تو عکس کسیست
تو ز همه رنگ جدا بوده‌ای

 

عکس نوشته در پرده دل خیال تو رقص کند مولانا
شعر عاشقانه مولانا

ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن، مرغ را پرّان مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند
آنچه می‌خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال، این حلقه است و بس
کعبه امّید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلخ‌تر
هرچه خواهی کن، ولیکن آن مکن!!

~~~✦~~~

عاشق شده‌ای ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی آن جات مبارک باد

از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا ملک و مَلَک گویند تنهات مبارک باد

ای پیش‌رو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد

کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده‌ای کلی حلوات مبارک باد

در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد

این دیده دل دیده اشکی بُد و دریا شد
دریاش همی‌گوید دریات مبارک باد

ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد

ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد

خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد

~~~✦~~~

چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات همچون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم

منم همراز تو در حشر و در نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم

میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم

اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی‌زبانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جان صد جهانم

دراین خانه هزاران مرده بیش‌اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم

یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم

شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم

بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

 

۲. تک بیتی عاشقانه مولانا

اندر دل من، درون و بیرون همه او است
اندر تن من، جان و رگ و خون همه اوست

~~~✦~~~

اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد؟!
بی‌چون باشد وجود من، چون همه اوست

~~~✦~~~

دویی از خودبرون کردم، یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم، یکی گویم، یکی دانم، یکی خوانم‌

~~~✦~~~

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من

 

گلچین اشعار مولانا درباره فراق
شعر عاشقانه مولانا

 

ﺑﻨﻤﺎﯼ ﺭﺥ ﮐﻪ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻠﺴﺘﺎﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ
ﺑﮕﺸﺎﯼ ﻟﺐ ﮐﻪ ﻗﻨﺪ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻢ ﺁﺭﺯﻭﺳﺖ…

~~~✦~~~

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

~~~✦~~~

عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
ای عجب من عاشق این هر دو ضد

~~~✦~~~

یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

~~~✦~~~

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست
وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

~~~✦~~~

هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای
قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

~~~✦~~~

نیست از عـاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کورست و کر

~~~✦~~~

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

~~~✦~~~

تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم
خود را چو فنا دیدم ، آهسته که سرمستم

~~~✦~~~

گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟
تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

~~~✦~~~

یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

~~~✦~~~

از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

~~~✦~~~

عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

~~~✦~~~

جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی

~~~✦~~~

در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید

~~~✦~~~

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخـی سـازد دو چشمم را کـند جیحـون

 

۳. دوبیتی عاشقانه مولانا

امروز بسیاری از افراد ترجیح می دهند از دوبیتی عاشقانه برای ابراز علاقه و دلتنگی استفاده کنید. در ادامه بهترین دوبیتی های عاشقانه مولانا را با هم می خوانیم.

جان من و جهان من، روی سپید تو شده‌ست
عاقبتم چنین شود، مرگ من و بقای تو

از تو برآید از دلم، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو، تا که شوم فنای تو

~~~✦~~~

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من

خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من

~~~✦~~~

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی
ای دنیا را ز تو هزار آزادی

~~~✦~~~

جز عشق نبود هیچ دم ساز مرا
نی اول و نی آخهر و آغاز مرا

جان میدهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا

~~~✦~~~

هرچند فراق، پشت امید شکست
هرچند جفا دو دست آمال ببست

نومید نمی‌شود دل عاشق مست
هر دم برسد به هر چه همت، دربست

~~~✦~~~

خواب شب بر چشم خود کردم حرام
تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من هم چون کمان شد از رکوع
تا ببینم قامت و بالای دل

~~~✦~~~

عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر

ترجماني من و صد چون منش محتاج نيست
در حقايق عشق خود را ترجمانست اي پسر

~~~✦~~~

جز من اگرت عاشق و شيداست ، بگو
ور ميل دلت به جانب ماست ، بگو

ور هيچ مرا در دل توجاست ، بگو
گر هست بگو ، نيست بگو ، راست بگو

~~~✦~~~

بیچاره‌تر از عاشق بی‌صبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

 

۴. رباعیات عاشقانه مولانا

گر شاخه‌ها دارد تری
ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری

~~~✦~~~

عشقت صنما چه دلبری‌ها کردی
درکشتن بنده ساحری‌ها کردی

بخشی همه عشقت به سمرقند دلم
آگاه نه ایی چه کافری‌ها کردی

~~~✦~~~

ای در دل من، میل و تمنا، همه تو
وندر سر من، مایه سودا، همه تو

هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه تویی و فردا همه تو

~~~✦~~~

مطربا این پرده زن کان یار ما مست آمدست
وان حیات باصفای باوفا مست آمدست

گر لباس قهر پوشد چون شرر بشناسمش
کو بدین شیوه بر ما بارها مست آمدست

~~~✦~~~

سیر نمی شوم زتو ، ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن ، نیست جفا سزای من

با ستم و جفا خوشم ، گرچه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من

~~~✦~~~

رفتم به طبيب جان گفتم که ببين دستم
هم بي‌دل و بيمارم هم عاشق و سرمستم

گفتا که نه تو مردي گفتم که بلي اما
چون بوي توام آمد از گور برون جستم

~~~✦~~~

ما در ره عشق تو اسيران بلاييم
كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم

ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم

~~~✦~~~

خواهم که به عشق تو ز جان برخیزم
وز بهر تو از هر دو جهان برخیزم

خورشید تو خواهم که به یاران برسد
چون ابر ز پیش تو از آن برخیزم

~~~✦~~~

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود

~~~✦~~~

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل
از جان و خرد تهیست مانند دهل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد
از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

~~~✦~~~

ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مستم کن و از هر دو جهانم بستان

با هرچه دلم قرار گیرد بیتو
آتش به من اندر زن و آنم بستان

~~~✦~~~

از آتش عشق در جهان گرمی ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی ها

زان ماه که خورشید از او شرمنده‌ ست
بی شرم بود مرد چه بی شرمی ها

~~~✦~~~

دلتنگم و دیدار تو درمان من است
بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان من است

~~~✦~~~

نی من منم، نی تو توئی، نی تو منی
هم من منم، هم تو توئی، هم تو منی

من با تو چنانم ای نگار ختنی
کاندر غلطم که من توام یا تو منی

~~~✦~~~

من عاشقی از کمال تو آموزم
بیت و غزل از جمال تو آموزم

در پرده دل خیال تو رقص کند
من رقص خوش از خیال تو آموزم

~~~✦~~~

گفتم صنما مگر که جانان منی
اکنون که همی نظر کنم جان منی

مرتد گردم گر ز تو من برگردی
ای جان جهان تو کفر و ایمان منی

~~~✦~~~

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو به سر نمی شود

~~~✦~~~

ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو

هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو

~~~✦~~~

معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد

چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد

~~~✦~~~

از آتش عشق در جهان گرمی‌ها
وز شیر جفاش در وفا نرمی‌ها

زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست
بی‌شرم بود مرد چه بی‌شرمی‌ها

~~~✦~~~

آن وقت که بحر کل شود ذات مرا
روشن گردد جمال ذرات مرا

زان می‌سوزم چو شمع تا در ره عشق
یک وقت شود جمله اوقات مرا

~~~✦~~~

آنکس که ز سر عاشقی باخبر است
فاش است میان عاشقان مشتهر است

وانکس که ز ناموس نهان میدارد
پیداست که در فراق زیر و زبر است

~~~✦~~~

ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم

گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم

 
بهترین اشعار عاشقانه مولانا
شعر عاشقانه مولانا
 

درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست

ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

~~~✦~~~

عشقست طریق و راه پیغمبر ما
ما زاده عشق و عشق شد مادر ما

ای مادر ما نهفته در چادر ما
پنهان شده از طبیعت کافر ما

(شعر در مورد مادر از مولانا)

~~~✦~~~

ای روی تو کعبۀ دل و قبلۀ جان
چون شمع ز غم سوختم ای شعلۀ جان

بردار حجاب و رخ به عاشق بنمای
تا چاک زند به دست خود خرقهٔ جان

~~~✦~~~

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ؛ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

~~~✦~~~

من مهر تو بر تارک افلاک نهم
دست ستمت بر دل غمناک نهم

هر جا که تو بر روی زمین پای نهی
پنهان بروم دیده بر آن خاک نهم

~~~✦~~~

اندر سر ما همت کاری دگر است
معشوقه خوب ما نگاری دگر است

والله که به عشق نیز قانع نشویم
ما را پس از این خزان بهاری دگر است

~~~✦~~~

عشق یعنی ترش را شیرین کنی
عشق یعنی نیش را نوشین کنی

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود، ممکن شود

 

عکس نوشته اشعار عاشقانه مولانا
شعر عاشقانه مولانا

 

من پیر فنا بدم جوانم کردی
من مرده بدم ز زندگانم کردی

می‌ترسیدم که گم شوم در ره تو
اکنون نشوم گم که نشانم کردی

~~~✦~~~

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آن را که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

کلام آخر

امیدواریم از خواندن مجموعه شعر مولانا در مورد عشق لذت برده باشید؛ آیا شما نیز شعر عشق دیگری از مولانا سراغ دارید؟ آن را در پایین همین صفحه با ما در میان بگذارید. در پایان نیز پیشنهاد می‌کنیم که اگر به اشعار مولانا، این شاعر بلند آواره علاقه دارید، به مطلب «تک بیتی های مولانا» نیز سری بزنید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید