غم از احساسات پاک انسان سرچشمه میگیرد و وقتی با عشق شاعرانه در هم آمیزد، نابترین اشعار غمگین عاشقانه را به جهان تقدیم مینماید. اشعار عاشقانه برای معشوق چه جزء اشعار کوتاه باشند و چه قالبهای شعری بلند، چه شعر نو عاشقانه باشند و چه در قالب های شعری سنتی، میتوانند ته مایه شعر جدایی و شعر فراق را نیز داشته باشند. آنچه پیش روی شماست کوشش گروه فرهنگ و هنر ستاره برای برگزیدن زیباترین عاشقانههای غمناک است. شعرهای عاشقانه غمگین شامل شعر نو غمگین موج نو و سپید، غزلیات، دوبیتیها، تک بیتهای ناب و نمونه شعر کوتاه عاشقانه از ادبیات جهان را در ادامه متن مطالعه کنید.
شعر عاشقانه غمگین
موج نو و سپید
آنچه در ادامه می خوانید مجموعه ای از شعر نو غمگین از شاعران معروف است.
غمگینم و این ربطی به خیابان ولی عصر ندارد
که درختانش سالهاست مرا از یاد بردهاند
غمگینم و این ربطی به تو ندارد
که پسر همسایهام نبودی
تا هر صبح پنجره را باز کنم
بی آنکه جواب سلامت را بدهم
با بنفشهای در گیسوانم
کاش به زنی که عاشق است
میآموختند چگونه انتقام بگیرد
غمگینم که عشق اینهمه مهربان است
مژگان عباسلو
~*~*~*~
من از راهی دور
برای خواندنِ خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانیِ حروف
باید به مراسمِ آسانِ اسمِ تو برگردم،
من به شنیدنِ اسمِ تو عادت دارم
من
مشقِ نانوشته ام به دستِ نی،
خواندن از خوابِ تو آموخته ام به راه
من
بارانِ بریده ام به وقتِ دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوتِ بی خواب و طی،
مگر من چه کردهام
که شاعرتر از اندوهِ آدمی ام آفریده اند؟
سیدعلی صالحی
~*~*~*~
تو نیستی و خورشید
غمگینتر از همیشه غروب خواهد کرد
و من دلتنگتر از فردا
به تو فکر میکنم
چقدر دوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت
در نگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت را در آغوش گرفته است
کلمههای سیاه پوش شعرم
برایت مرثیههای دلتنگی سرودهاند
~*~*~*~
عاشقت نشدم
که ناچار باشم برای دوستت دارم هایم
مجوز بگیرم
دوستت دارم هایم را منتشر کنم
و بعد تصور کنم این شعر را
معشوقهات برای تو میخواند…
لیلا کردبچه
~*~*~*~
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
رسول یونان
~*~*~*~
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند
فریاد اگر، از کوی خود
وز رشته گیسوی خود
بازم رهاند.
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا؟ فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای ز دل با یار صاحب دل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزلم کنم
وای، به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
رهی معیری
~*~*~*~
منتظرم
شبیه یک آهنگِ غمگین قدیمی
در آرشیو رادیو…
زنگ بزن
بگو که میخواهی مرا بشنوی
~*~*~*~
دلم را که مرور میکنم
تمام آن از آن توست
فقط نقطهای از آن خودم
روی آن نقطه هم میخ میکوبم
و قاب عکس تو را میآویزم….
~*~*~*~
دل اگر بستی
محکم نبند!
مراقب باش گره کور نزنی!
او میرود!
آنوقت تو میمانی و یک گره کور!
~*~*~*~
آدمهـا مىآینـد …
زنـدگى مىکننـد …
مىمیـرنـد و مىرونـد …
امـا فـاجعـه زنـدگىِ تــو آن هـنگـام آغـاز مىشـود
کـه آدمى مىرود امــا نـمىمیـرد!
مـىمـــانـد و نبـودنـش در بـودن ِ تـو چنـان تـهنـشیـن مىشـود
کـه تـــو مىمیـرى
در حالـى کـه زنــدهاى !!!
~*~*~*~
نامم را پاک کردی… یادم را چه میکنی؟
یادم را پاک کنی… عشقم را چه میکنی؟
اصلا همه را پاک کن
هر آنچه از من داری
از من که چیزی کم نمیشود…
فقط بگو با وجدانت چه میکنی؟
نکند آن را هم پاک کردهای؟
نــــــــــــه! شدنی نیست…
نمیتوانی آنچه را که نداشتی پاک کنی…
~*~*~*~
میخواستم ترانهای باشم
که بچههای دبستانی از بر کنند
دریا که میشنود
توفانش را پشتش پنهان کند
و برگهای علف
نتهای به هم خوردنشان را
از روی صدای من بنویسند
میخواستم ترانهای باشم
که چشمه زمزمهام کند
آبشار
با سنج و دهل بخواند
اما ترانهای غمگینم
و دریا، غروب
بچههایش را جمع میکند که صدایم را نشنوند
نتهایم را تمام نکرده
چرا رهایم کردی؟
~*~*~*~
من خوبم
من آرومم
هیچی نیست…
فقط یه کمی دورم
یه ذره دلگیرم
یه خورده دلتنگم
کمی بیشتر از همیشه هم بغض دارم!
هیچی نیست… هیس… هیچی نگو…
فقط چشماتو ببند
بعد آروم
خیلی آروم تر از سکوت این روزا
منو از یاد ببر…!
شعر عاشقانه غمگین
اشعار غمگین و سوزناک
گلچین غزلهای عاشقانه غمگین
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
امیر خسرو دهلوی
~*~*~*~
به ره او چه غم آن را که ز جان میگذرد
که ز جان در ره آن جان جهان میگذرد
از مقیم حرم کعبه نباشد کمتر
آنکه گاهی ز در دیر مغان میگذرد
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
که بد و نیک جهان گذران میگذرد
دل بیچاره از آن بیخبر است ار گاهی
شکوه از جور تو ما را به زبان میگذرد
آه پیران کهن میگذرد از افلاک
هر کجا جلوه آن تازه جوان میگذرد
چون ننالم که مرا گریه کنان میبیند
به ره خویش و ز من خندهزنان میگذرد
هاتف اصفهانی
~*~*~*~
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
از مجموعه اشعار عراقی
~*~*~*~
باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد
باید كسی باشد كه عكس خنده ام را
در لابه لای گریه اش محكم بگیرد
چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد
باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد
هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد
از گریههای او خدا قلبش بلرزد
از گریههای او نفسهایم بگیرد
من! جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد
پویا جمشیدی
~*~*~*~
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
سعید بیابانکی
~*~*~*~
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
~*~*~*~
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم، خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است
باز می خندم که خیلی، گرچه می دانی که نیست
شعر می خوانم برایت، واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم ، توی گلدانی که نیست
چشم می دوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری ، بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود، با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم، در ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود
باز تنها می شوم، با یاد مهمانی که نیست
~*~*~*~
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
~*~*~*~
نفسم باش مرا چون تو کسی نیست عزیز
شهر خالی ست مرا همنفسی نیست عزیز
حافظ از حال من سوخته آگاهتر است
زدهام فالی و فریادرسی نیست عزیز
نیست حتا پر و بالی که به سویت بپرم
آسمان بی تو مرا جز قفسی نیست عزیز
کیمیایی و من خسته مسی ناچیزم
به سر کوی توام دسترسی نیست عزیز
قلب بیمار مرا عشق شما درمان است
غیر آغوش تو دل را هوسی نیست عزیز
~*~*~*~
سخن عشق من افتاده به هر انجمنی
درد این قصه نشسته به دل یاسمنی
برکه را گرچه گرفته همه جا مهر سکوت
به همه چه تو فقط جان من و عشق منی
چه شود گرمی دستان تو را نوش کنم
بعد از آن من بروم تا که کنم کوه کنی
چه شود باز بغل باشد و من باشم و تو
تا ببافی به تنم از تن خود پیرهنی
من همان بلبل شوریده نالان توام
تو ولی یک رز زیبا به سرای چمنی
من فقط حرف تورا در همه عالم زدهام
هیچ جایی نزدم جز تو و حسنت سخنی
~*~*~*~
در هوایت بیقرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان میخواستند
جان و دل را میسپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
میزنی تو زخمه و بر میرود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب
ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
میکشم مستانه بارت بیخبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایی به قندت روزهام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عید وارم روز و شب
زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را میشمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشک بارم روز و شب
مولانا
پیشنهاد: مجموعه شعر درباره انتظار را نیز می توانید در ستاره بخوانید.
~*~*~*~
حتما کسی را تازگی ها در نظر داری
لابد به غیر از من کسی را زیر سر داری
دیگر سراغی از دل تنگم نمی گیری
با اینکه از حال پریشانم خبر داری
بی طاقتی این روزها جایی دلت گیر است
بو برده ام از شهر من قصد سفر داری
بو برده ام از عطر مشکوک تنت شب ها
جایی دگر عشقی دگر یاری دگر داری
سردی زمستانی در این گرمای تابستان
لب های بی رنگ و نگاهی بی ثمر داری
آهسته گفتی: دوستت دارم و از لحنت
معلوم شد از من کسی را دوست تر داری
~*~*~*~
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
مولانا
~*~*~*~
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
از مجموعه شعر غمگین شب یلدا از هوشنگ ابتهاج
~*~*~*~
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لب هایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
“ترانه ای با مضمون شعر خداحافظی“
~*~*~*~
برای شادی روحم… کمی غــزل، لطفا
دلم پر از غم و درد است… راهِ حل لطفا
همیشه کام مـــــرا تلخ میکند دنیـا…
به قدرِ تلخیِ دنیــــایتان… عسل لطفاً
مرا به حالِ خودم ول کنیـــــد آدمهـا…
فقـــــط برای دمی… گریـــــه لااقـل ،لطفا
کسی میان شما عشق را نمــــیفهمد…
ادا…دروغ… بس است این همــه دغل لطفا
کجاست کوه کنـــــی تا نشان دهد اصلا…
به حرف نیست که عاشق شدن… عمل لطفا
به زور آمـــــده بودم… به اختیـار مــــرا…
ببر به آخرِ دنیـــــا… از ایـن محــــل لطفا
نمانده راهِ زیادی… کنــــار قبرستـــــان
پیاده میشوم اینجا همیـن بغل لطفا
~*~*~*~
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنه طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
~*~*~*~
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله «بسیار» باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که «دلسوزی» کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت «رازداری» دار باشد بهتر است!
خانه بیچارهای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
~*~*~*~
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار به روی ما نکنی حکم از ان توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر ان سریم
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو اي عجب
نه روی ان که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
ان می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که دراین حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
~*~*~*~
هيچكس اشكى براى ما نريخت
هر كه با ما بود از ما میگريخت
چند روزيست حال من ديدنيست
حال من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روى زمين زل ميزم
گاه بر حافظ تفال ميزنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد كه حالم را گرفت
«ما ز ياران چشم يارى داشتيم
خود غلط بود آنچه مىپنداشتيم
شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط كرديم و صلح انگاشتيم»
شعر های غمگین
شعر غمگین جدایی
تکبیتهای ناب غمگین عاشقانه
تک بیتی غمگین همیشه بهترین بستر برای سرودن شعر جدایی بوده است. در ادامه بهترین مجموعه از تک بیتی عاشقانه غمگین را با هم می خوانیم.
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
سعدی
~*~*~*~
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست
مولانا
~*~*~*~
روزگاریست که سودای بتان دین من است
غم این کار نشاط دل غمگین من است
حافظ
~*~*~*~
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دلِ سنگش اثر نکرد
حافظ
~*~*~*~
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم
سعدی
~*~*~*~
مرا گویی: مشو غمگین، که غمخوارت شوم روزی
ندانم آن، کنون باری، مرا غم خوار میداری
عراقی
~*~*~*~
به گفتگو نرود کار عشق پیش و مرا
نمیکشد دل غمگین به گفتگوی دگر
صائب تبریزی
~*~*~*~
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
سیف فرغانی
~*~*~*~
ای جمله بی تو غمگین چون عندلیب بی گل
من از غم تو شادم چون بلبل از بهاران
سیف فرغانی
~*~*~*~
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
هلالی جغتایی
~*~*~*~
عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان میگیرد
فهیمه تقدیری
~*~*~*~
دیدی ای دل که غم عشق دگر باره چه کرد ؟
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
~*~*~*~
به خدا غنچه شادی بودم دست عشق آمد و از شاخه ام چید
شعله آه شدم صد افسوس ٬ که دلم باز به دلدار نرسید
فروغ فرخزاد
~*~*~*~
عاشقان همه نام و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشان است منم
~*~*~*~
میتراود حسرت آغوش از آغوش ما
زخم را نتوان دهان از شکوه بیداد بست
~*~*~*~
امتحان کردم ببینم سنگ میفهمد تو را
از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد
~*~*~*~
دلم را دیدی و گفتی عجب عصر غم انگیزی
به چشمم زل زدی گفتی عجب باران زیبایی
شعر سوزناک
شعر سوزناک جدایی
دوبیتیهای غمگین عاشقانه
آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنهای بر در این خانه تنها زد و رفت …
هوشنگ ابتهاج
~*~*~*~
ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
من از غم تو هر روز دوصد بار بمیرم
تو از دل من هیچ خبردار نباشی
~*~*~*~
هر که در عاشقی قدم نزده است
بر دل از خون دیده نم نزده است
او چه داند که چیست حالت عشق
که بر او عشق، تیر غم نزده است
~*~*~*~
بیهوده مگو که دوش حیران شدهای
سر حلقه عاشقان دوران شدهای
از زمين لرزه و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای
~*~*~*~
بی پنجرهای غریبهای در وهمی
عشق است اگر از آن نداری سهمی
فهمیدن عشق عاشقی میخواهد
یک روز بزرگ میشوی و میفهمی
~*~*~*~
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
~*~*~*~
دیگر بوی بهار هم سرحالم نمیکند
چیزی شبیه گریه زلالم نمیکند
آه ای خدا مرا به کبوتر شدن چکار؟
وقتی که سنگ هم رحمی به بالم نمیکند
~*~*~*~
چنان دل بسته ام کردی
که با چشم خودم دیدم
خودم میرفتم اما
سایه ام با من نمی آمد
بنیامین دیلم
~*~*~*~
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین
تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین
وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره
تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین
~*~*~*~
کاش میشد عشق را آغاز کرد
با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست
دل به دست آورد نه اینکه دل شکست
~*~*~*~
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
~*~*~*~
چرا روی نقاشی ها بی خودی سایه میزنی
این همه حرف خوب داریم، حرف گلایه میزنی
اگه منو دوست نداری اینو راحت بهم بگو
چرا با حرفات و نگاهت بهم کنایه میزنی؟
شعر عاشقانه غمگین
شعرهای عاشقانه غمگین از ادبیات جهان
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میان بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
عشقت بدترین عادات را به من آموخت! بانوی من!
به من آموخت شبانه هزار بار فال قهوه بگیرم،
دست به دامن جادو شومُ با فالگیرها بجوشم!
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهرهات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت به من آموخت، که ساعتها در پیِ گیسوان تو بگردم
ـ گیسوانی که دخترانِ کولی در حسرتِ آن میسوزند! ـ
در پِیِ چهره وُ صدایی
که تمام چهرهها وُ صداهاست!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که چونان پسرکی رفتار کنم:
چهرهات را با گچ بر دیوارها نقاشی کنم،
بر بادبانِ زورقِ ماهیگیرانُ
بر ناقوسُ صلیبِ کلیساها…
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
پس من افسانههای کودکان را خواندم
و در قلعهی قصهها قدم نهادمُ
به رؤیا دیدم دخترِ شاهِ پریان از آنِ من است!
با چشمهایش، صافتر از آبِ یک دریاچه!
لبهایش، خواستنیتر از شکوفههای انار
به رؤیا دیدم که او را دزدیدهام همچون یک شوالیه
و گردنبندی از مرواریدُ مرجانش پیشکش کردهام!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!
به من آموخت بیروت را چونان زنی بشناسم، ظالمُ هوسانگیز
که هر غروب زیباترین جامههایش را میپوشد،
بر سینهاش عطر میپاشد
تا به دیدار ماهیگیرانُ شاهزادهها برود!
عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت
و نشانم داد که اندوه
چونان پسرکی بیپا
در پسکوچههای رُشِه وُ حَمرا میآرامد!
عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!
زنی که میانِ بازوانش چونان گنجشکی بگریمُ
او تکه تکههایم را
چون پارههای بلوری شکسته گِرد آورَد!
از مجموعه اشعار نزار قبانی
ترجمه یغما گلرویی
شعر غمگین
یک نفر هیچوقت نمیآید
منتظر آمدن همه نباش
یک نفر
هیچوقت نمیآید
“از مجموعه اشعار ازدمیر آصف“
کلام آخر
اشعار تنهایی غمگین در سبک های شعری و قالب های مختلف سروده شدهاند که در این میان شعر کوتاه غمگین و اشعار با سبک شعری نو از طرفداران بیشتری برخوردار هستند. از این که ما را در این مطلب همراهی کردید سپاسگزاریم. شما چه شعر عاشقانه غمگینی میشناسید؟ به نظر شما کدامیک از اشعار بالا تاثیر گذارتر بود؟ نظرات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید.